#تربیت_فرزند
#پرسش_پاسخ
#مشاوره
#زود_عصبانی_میشم_و_سر_دخترم_داد_میزنم...
سلام . چند تا سوال داشتم هر زمان وقتش رو داشتید جواب بدید ممنون میشم
من خیلی زود عصبانی میشم زود داد میزنم مخصوصا به دخترم زود پرخاش میکنم اون 7 سالش احساس میکنم به خاطر داد زدن و ازمن میترسه خیلی هم بامن راحت نیست نمیددونم باید چیکار کنم ممنون میشم راهنمایی کنید .
چطور با دخترم دوست بشم.
از اینکه وقت شمارو گرفتم معذرت میخوام
💦🔥💦
🍀 سلام عزیزم،،
برای دوست شدن با دخترتون باید تعامل مثبت تون رو افزایش بدین.
✳از سه راه می تونید تعامل و ارتباط تون رو با کودک تقویت کنید :
1_زمان باکیفیت : هر روز، نیم ساعت زمان مختص کودک، داشته باشید.
نیم ساعت فقط مال دخترتون باشید،
تلفن، موبایل، خونه، همه چیز تعطیل،،
این نیم ساعت فقط با کودک بازی کنید،، بازی که هر دو دوست داشته باشید.
این کار، نق زدن و بهانه گیری کودک رو کاهش میده.
همبازی های خیالی اش رو هم از ذهنش پاک میکنه. مراقب باشید در بازی،، دیگه شما مامان نیستید یه همبازی هستید!
👈پس تحکم، عصبانی شدن و دستور دادن ممنوع
2_محبت فیزیکی: نوازش، بوییدن، بوسیدن در طول روز باعث احساس امنیت در کودک میشود.
3_ارتباط کلامی: صحبت کردن با کودک و گوش دادن به حرفهای کودک
✳صبرتون رو افزایش بدین مامانی!
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
#نوجوان
#تربیت_جنسی
✅همیشه اولین ها یاد فرزندتان خواهد ماند
⚠️اولین نفری که مسایل جنسی را برای فرزندتان توضیح می دهد خودتان باشید
⛔️چون اگر کسی دیگر این نقش را ایفا کند و اطلاعات غلط به فرزندشما بدهد کار شما دوبرابر می شود
چون هم باید ثابت کنید که اطلاعات اون شخص غلط بوده و سپس اطلاعات صحیح را به او بیاموزید
♦البته آموزش صحیح و مطابق سن فرزند و با آگاهی ومطالعه
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
♥آیا اخیرا این 10 جمله را به فرزندان خود گفته اید؟
1)دوستت دارم
2)من به تو افتخار می کنم
3)تو را در کارهایی که می خواهی در زندگی ات انجام دهی حمایت می کنم
4)من به تو اعتقاد دارم
5)متاسفم(وقتی اشتباه می کنید آن را قبول کنید.)
6)تو آدم خوبی هستی
7)اینکه پدر یا مادر خود را دوست داشته باشی خوب است
8)من تو را قبول دارم
9)منظور من این نبود
10)تو مهم و خاص هستی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#تربیت_فرزند
❤🍃خونه محل #آرامش است نه تسويه حساب هاي شخصي!
هرگز کودکتان را با جملهی برسیم خونه حسابتو میرسم، #تهدید نکنید!
خانه برای فرزندتان باید محل امنیت و آرامش باشد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت50 _بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم را پس زد _ول کن جان عزیزت مریم بیخیال نشد
#جانم_میرود
#قسمت51
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند
هوا تاریک و سرد بود
صبحانه را محمد آقا آش آورده بود
محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند
مهیا در گوش زهرا گفت
_جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ
زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت
در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت
_شهاب صبحونه نخوردی مادر
_با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده
شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن
_میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست
به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت
_بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه
محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد
تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت
مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد
مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی
_سیر شدم
به طرف اتاق مریم رفت
خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود
از جایش بلند شد...
به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت
_واااای مهیا چه ناز شدی دختر
مهیا دست برد تا مقنعه اش را عقب بکشد
_برو بینم فک کردی گوشام مخملیه
مریم دستش را کشید
_چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت
مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت
نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود
_مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....
_مریم بگو
_مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ
مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد
_باشه
_در مورد نرجس...
_حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره
و چشمکی برای مریم زد
در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند
مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت
_ایول داری خواهری پایین منتظرتم
مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد....
اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود
خودش هم می دانست که صاحب این روزها حرمت دارد
بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را باحجاب باشد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
* #ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت52
#قسمت.پنجاه.ودوم
همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی از چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد.
خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود
_مهیا مهیا
مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت
_جانم شهین جون
_مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است
_الان میرم
به طرف آشپزخونه رفت...
_جونم عطیه جونم
عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت
ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن
مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد...
بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود
او که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود
به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند
اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت
چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت
_عطیه جان دوتا چایی بریز
داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند
و گروهی مشغول حرف زدن بودند
مریم با صدای بلندی گفت
_مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت
_زهرا و سارا پس؟؟
_اونا زودتر رفتن کمک
_باشه،آماده ام
_بابا دو تا چایی بودن عطیه
_غر نزن بزار دم بکشه
مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد...
همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد
_بیا بگیر مهیا
مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی آن انداخت
با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمد
زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید
_چی شده؟؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_472ازقرآن🌸
#جز24🌸
#سوره_غافر🌸
ثواب تلاوت این صفحه هدیه #شهید_صفر_علی_فلاح_زاده
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَ نَرَاهُ قَرِیباً 💫
* چه کسی می گوید؛
پشت این ثانیه ها تاریک است؟
گام اگر برداریم؛ روشنی نزدیک است* ....
( سهراب سپهری)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌿🕊🌹🌿🕊🌹🌿🕊🌹🌿🕊🌹