💕زندگی عاشقانه💕
#همسفر2 دکتر #حبشی #قسمت2 جلسه دوم 📌 یادتون باشه گفتیم عدد که بیشتر میشه یعنی از جدل که به قهر او
#همسفر2
دکتر #حبشی
#قسمت3
#قسمت_سوم ⬅️ #جلسه_اول
✍ کسی که وقتی یه علاقه ی تصویری
برای فعالیت های خودش انتخاب میکنه
ودیگه به زوجش هیچ کاری نداره؛
این قابلیت لازم روبرای زوجیت نداره.
📌 خوب بعد ازاین مقدمه ای که خیلی هم اساسی هست ومالازم داریم یه ارزیابی اولیه ازخودمون داشته باشیم ونقصمون رو دراین مسئله بریم تمرین کنیم که جبران کنیم؛
میرسیم به اینکه حالا وقتی که من میخوام برم برای آنچه که هستم.
👀 دقت کنید نه برای آنچه که می خواهم،
می خوام برم برای آنچه که می خواهم یه هم جهت انتخاب کنم.
مایه مقصد مشترک داریم،
نیازی نیست سلیقمون در طی این مقصد هم شبیه ویکسان باشند.خیر.👏
اما می خواد نگاهمون به مقصد واحد باشه.
فرض کنید من وخانم می خوایم بریم به یه تفریحی.
این تفریح رو هردو دریه فضایی مثل کوهستان انتخاب کردیم.
آیا چون من میخوام برم به کوه ،این خانم هم می خواد بره به کوه ما مقصدمون در کوه یکیه؟
خیر درمنظر اولیه یکسانیم،
درعنوان مقصد یکسانیم؛اما درمسیر مقصد واحد نیستیم.💯
بعد به پای کوه میرسیم خانم می خواد همین جا سفره پهن کنه،
دراین دشت ودامن کوه بشینه،
نگاهی هم به این فضای اطرافش بیندازه واز این محیط استفاده کنه.
من چی؟🤔
اگه من دارم اینجا به صعود ها فکر میکنم،
به اینکه از این قله وسنگ ها بالابرم؛
آیا این خانم همسفر منه؟
ازاین مثال باید استفاده کرد دید
من از جون این زندگی چی می خوام؟
وچقدر باید این روبرای اون مخاطبم تشریح کنم که اون بفهمه کجا داره پامیزاره؟
باکی داره مقصد یکسان انتخاب میکنه؟
👣 نیادچندقدمی بعد ببینه اِ اینجا کجاست!😬
این داره منو کجا میبره!
شماچرا اینجوری هستید؟!
این چه رفتاریه؟
این چه برخوردیه!درگیری ها شروع شد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#همسفر2
#قسمت3
#قسمت_سوم ⬅️ #جلسه_دوم
✍ پس مسئله ی دیگه ای که می خواد خیلی اساسی وجدی نگاهش کنیم ببینیم ماخودمون چی هستیم.
ببینید من تاحالا سراغ مخاطبم
نرفتم که ببینم اون مخاطبی که می خوام انتخاب کنم براش چه شاخصه هایی بزارم.
دارم میبینم منی که می خوام به
سمت کسی راه بیافتم،برم اون ادم روبرای خودم انتخاب کنم:
1️⃣ قابلیت زوجیت دارم.👌
2️⃣ خودم رودرست کشف کردم که کی ام وچی می خوام.👌
خیلی از ازدواج هایی که شکل میگیره،
فارغ از این مهم ها هست؛
یعنی خارج از این شاخص ها هست ..بعدرفتند وازدواج رو شکل دادند.
مثلا یه اُنسی اومده بین این دونفر بعد یه علاقه ای شکل گرفته....
خوب عاطفه ها هم جاری شد واین ادم هارو به هم پیوند داد؛
اینااحساس کردند متعلق بهم اند بدون اینکه سنجش قابلیت ها ومقصد هاشده باشه.
📌 حالا وقتی میاند در کنار همدیگه انتظاراتشون هست که همدیگه رو رنج میده،
بعد خواهر گفت تو مگه منو دوست نداری ؟🙄
مگه توبه من اینقدر التماس نداشتی؟
وقتی میگم اینجوری باش؛باش دیگه.
اونم همین انتظار رو به مخاطبش تحمیل میده واون عاطفه های سنگینی که پیش از حرکت در مسیر زندگی بهم تعارف میکردیم الان سنگی شده که بهم پرتاب میکنیم.😮
💯 پس موضوع خیلی اساسیه که ماداریم چجوری به امر ازدواج نگاه میکنیم
وچه قابلیت هایی رو فراهم کردیم.
وآیادارم میرم کسی رو انتخاب کنم
برای گرایش های خودم یا به دنبال این هستم که یک هم مسیر ویک هم جهت روانتخاب کنم؟👏
🚫 مراقب باشیم.
مخصوصا در جوانی تبلور عاطفه ها هست،
عاطفه ها جوشش می کنند.
اگر بخوام از پنجره ی عاطفه انتخاب همسر بکنم بعد باهمین ابزار در مسیر زندگی حرکت کنم؛
این ابزار برای این مسیر قابلیت ندارد
واگر جهت های ما معکوس باشد،یه زاویه ی بزرگی بین این جهت ها وجود داشته باشه.
پایان قسمت سوم.
🎊اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آقایان_بخوانند
"چرا همسرم شاد نیست؟!"
1⃣ به او توجه نمیکنید:
🔹 وقتی بعد از یک روز طولانی کاری به خانه برمیگردید، تمام چیزی که نیاز دارید استراحت کردن، تلویزیون تماشا کردن و خوابیدن است. این رفتار بسیار طبیعی است اما توجه و تمرکز روی رابطهای که با همسرتان دارید، باید الویت شما باشد.
🔸 یک زن وقتی همسرش به او توجه نمیکند، دچار اندوه میشود و این اتفاقی است که وقتی شما تلویزیون، موبایل و یا هر چیز دیگری را به وقت گذراندن به همسرتان ترجیح میدهید میافتد. کلید یک رابطهی خوب، ارتباط است. با همسرتان گفتگو کنید و راههایی برای تقویت رابطهتان بیابید تا هر دوی شما شاد باشید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آقایان_بخوانند
آقای خونه ؛ مهمون که میاد
لطفا نشینین و گرمِ صحبت شین
کمک کردن به همسـرتون درمهمانیها ،
لطف نیستا😊
وظیفـه شماست.
حمایتش کنید ، تاعاشـــقتون بمونه
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#آقایان_بخوانند
هرگز همسر خود را با کسی مقایسه نکنید، مگر آنکه در آن مورد برتری با همسر شما باشد.
🔴 هشدار: هرگز و هرگز همسر خود را با مادرتان مقایسه نکنید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت52 #قسمت.پنجاه.ودوم همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم
#جانم_میرود
#قسمت53
مهیا سرش را بلند ڪرد...
با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود
مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند
سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد
_برو اونور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟
شهاب به خودش آمد
_خوبم چیزی نیست چایی سرد شده بودند
مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت
_ببخشید اصلا ندیدمتون
_چیزی نشده اشکال نداره
سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو باید خودشو جمع جور کنه
شهین خانم به طرف شهاب اومد
_چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن
سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت
_نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون
_سوسن بسه این چه حرفیه
_بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه
مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد
باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند
شهین خانم به خودش آمد
به طرف سوسن خانم رفت
_این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره
شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های عمه اش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی
بکند
مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت
مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست
بغض تو گلویش اذیتش می کرد
نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت...
و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند
دوست داشت الان تنها بماند...
با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود
به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت54
میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی
....
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته
انگار دستی اومداز غیب
روی دلم اینجوری برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند...
_ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بودخودش نمی دانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود
کلافه شده از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود...
یواشکی کتاب های پدرش را می برد و مطالعه می کرد
بعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت
_میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم
...
بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد...
با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت
...
مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد پسر بچه ای بود
با بغض به مهیا نگاه می کرد
_خاله
مهیا اشک هایش را پاک کرد
_جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
_خاله برا چی گریه می کردی
مهیا بوسه ای به دستش زد
_چون دختر بدی بودم
_نه خاله تو دختر خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
_برات ببندم خاله؟
مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت
_ببند خاله
پسر بچه کارش که تمام شد رفت
مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
_میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم
من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته
انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══