#داستان_های_واقعی_مشاوره_ای
✍️محمدحسین قدیری
داستان #هدیه_گرگ
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
در #جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
عصر یه روز پاییزی داشتم موهای خواهرمو براش می بافتم که زنگ تلفن به صدا در اومد. بابام به ما اشاره کرد که جواب میده. همه به او نگاه می کردن ببینن کیه! ده دقیقه اول صدای یه خانمی می آمد وبابا فقط ساکت بود و هر وقت می خواست چیزی بگه او حرف بابا رو قطع می کرد و بابام باز سکوت. مامان نزدیک رفت و با شش دونگ حواسش گوش میداد. بعد از تمام شدن تماس پدرم و مادرم با هم یواش یواش گفتگو می کردند. پچ پچ #مشکوک پدر و مادرم خبر از امر مهمی می داد. با هم صحبت می کردند. بین اعضای خانواده گاه گاهی هم نیم نگاه ناشیانه و زیر چشمی بهم می کردن. بالاخره بعد از بحث و گفتگو مادرم کمی از او فاصله گرفت.
ادامه داستان را مهمان ما باشید👇👇👇👇
http://thecalmlife.parsiblog.com/
قصه_ای بیدار سازد قصه ای خواب آورد
در خرد هر داستانی را حساب دیگر است
#قصه_درمانی
narrative_therapy
#تمثیل_درمانی
metaphor_therapy
🌸