هدایت شده از شوخ طبعيها و حكايات طلبگي
مغزها را باید شست:
رفتم میوه بگیرم. خداییش میوه های خیلی قشنگ بودند هی چشمک می زدند که بیا منو بخور. بیا منو بخور!
با حساب سرانگشتی دیدم این قرتی بازیی ها با #شهریه_طلبگی جور در نمیاد. با خودم گفتم هر کسی به رشد عرفانی رسیده از زهد رسیده .... . نفس اماره ام ویراژ کنان وقتی رد می شد گفت: الگربهُ لا تصل یدها الی الحلم تقول: اه پیف چه بوی گندی میده... !
وقتی از عالم خیال بیرون آمدم دیدم میوه فروش خیره شده و منو نگاه می کنه. دستمالشو برداشت و روی میزش کشید و گفت: دایی جون فرمایش؟
سریعی نگاهی به میوه های لک دار کردم و گفتم: چند کیلو میوه ارگانیک بهم بده.
خدا رحمت که همه امواتونو عموم، #اپیکتتوس، می گفت: این رویدادها نیست که شما را آشفته می کنند بلکه این تفسیر شما از واقع است.
😉