6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدارو دست کم نگیرید
🌱🌱🌱
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#ژاله
پارت دهم🌺
من ژاله ام متولد سال ۵۷ .... دوستام بهم میگند بچه ی انقلاب ...
احمد گفت: بابا !! من فقط میخواستم ادبش کنم پدرم گفت صداتو ببر پسره ی احمق.... اینجوری ادب میکنند؟؟؟ الان بنظرت درست شد؟؟؟؟؟؟ حالا من این دختر رو با این قیافه چجوری ببرمش سر سفره ی عقد...!
با شنیدن کلمه ی عقد همه متعجب پدرمو نگاه کردیم.... باورم نمیشد که پدرم
راضی به عقد منو محمد شده باشه......
مادرم با تعجب گفت چی میگی مرد؟؟؟ دختره فرار کرده و آبرومون رفته . حالا میخواهی سرسفره ی عقد بفرستی؟؟؟ پدرم گفت: همینی که گفتم تا عصری که افتاب نرفته سرو صورت این دختر رو صاف میکنید تا من با محمد و عاقد و خانواده اش برگردم......
البته اگه خانواده ایی داشته باشه... یا الله زن بجنب تا بیشتر از این انگشت نمای مردم نشدم.....
احمد گفت: یعنی چی که به این راحتی قبول کردی؟؟ پدرم گفت به تو ربطی نداره چه تصمیمی گرفتم یا خواهم گرفت.... حالا زود از جلوی چشمم دور شو که بعدا بخاطر کار امروزت باهات کار دارم.....
احمد و پدرم رفتند و مادرم در حال غر زدن منو بلند کرد و گفت: دیدی چیکار کردی؟؟ آخر کار خودتو کردی ؟؟ دو دستی بدبخت کردی خودتو با این انتخاب شوهر... من فقط ناله میکردم و با کمک مادرم رفتم بالا تا حاضر بشم......
صورتم داغون شده بود.... با کمک مامان حاضر شدم تا برم گرما به.... مادرم یه ریز غر میزد و میگفت نگاه شانس منو ...
دخترای مردم قیافه ندارند ولی چه شوهرایی تور میزنند دختر منم باید بره زن یه پسر بی عرضه بشه که نه خانواده داره و نه کسی پشتشه و نه پولی داره.....
با شرمندگی گفتم هر چی هم تو از محمد بدبگی من دوستش دارم مادرم با عصبانیت شدید گفت: حیف اون شیری که به تو دادم و خوردی به زحمت رفتم گرمابه ....
وقتی از گرمابه بر میگشتم خونه چند تا همسایه بهم چپ چپ نگاه کردند و با پچ پچ چیزی بهم گفتند که فقط یه جمله اشو واضح
شنیدم که یکیشو گفت دختره تو روی پدرش بخاطر یه بی عرضه و ندار وایستاده......
سعی کردم نگاهشون نکنم و سرعتمو بیشتر کنم و برسم خونه....... تا رسیدم حیاط خونه احمد رو دیدم که ترس به دلم افتاد.....
احمد عصبی و با اخم به مامان گفت این الان کجا رفته بود؟ ؟؟؟؟ مادرم گفت مگه بابات نگفت تو دخالت نکن....؟؟؟؟؟
احمد گفت باشه دخالت نمیکنم ولی الان این دختر و دو دستی تقدیم اون پسر
عوضی بکنید و فردا بدبخت شد چی؟؟ مطمئنم بدبخت میشه اگه نشد اسم من احمد نیست...
مادرم با غم اما محکم گفت: خب خب ... چه برای من پیش بینی هم میکنه... برو به کارت برس...
از ترسم اروم از کنار احمد رد شدم که مادرم صدازد و گفت بگیر این پیرهن سفید و بلند رو .... لباس عروسی خودم بود .... بگیر بپوش......
بچه بودم و ته دلم خوشحال که عروس میشم اونم عروس محمد.....
با لبخند از مادرم پرسیدم مامان داداش اصغر امروز نمیاد؟؟؟ مادرم عصبی و با اخم در حالیکه دستاشو بالا میورد...
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا با خودمون رفیق نشیم هیچکی حالمون رو خوب نمیکنه...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفع آفتاب سوختگی با ترکیبات کاملا گیاهی
قهوه، آب گوجه، جوش شیرین، زردچوبه
۵ دقیقه رو پوستتون بمونه. تو این ۵ دقیقه به آرامی مواد رو چرخشی ماساژ بدین.
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#ژاله
پارت یازدهم 🌺
من ژاله ام متولد سال ۵۷ .... دوستام بهم میگند بچه ی انقلاب .....
با لبخند از مادرم پرسیدم مامان داداش اصغر امروز نمیاد؟؟؟
مادرم عصبی و با اخم در حالیکه دستاشو بصورت خاک بر سرت بالا میآورد
گفت: اولا سربازه و دست خودش نیست که هر وقت بخواهد بیاد...
دوما اصغر اگه بفهمه چه غلطی کردی تو الان زنده نبودی..... خودت که خوب میشناسی از احمد بدتره...
مادرم راست میگفت چون داداش اصغر خیلی کله شق و قلدر بود خیلی بدتر از احمد.... اما خیلی دوست داشتم روز عقدم همه ی خانواده ام باشند.....
مامان ادامه داد: اون روز مادرم مهمون زیادی دعوت نکرد چون میگفت آبرومونو بردی تو دختر با این داماد و این مدل عقد....
مهمونا کم کم میومدند و پچ پچها بیشتر و بیشتر میشد.... سعی میکردم اروم
باشم اما حرفهایی میشنیدم که از درون آتیش میگرفتم.......
یکی از عمه هام اومد جلو و به مادرم گفت وای زن داداش !!!! خدا مرگم بده...
صورت این دختر چرا اینجوری شده؟؟؟؟
مادرم گفت والا چی بگم خواهر.....!!!! عمه ام زیر گوشم گفت بنظرت ارزششو داشت...؟؟؟؟؟
چیزی نگفتم و رفت..... از خانواده ی محمد دو تا از خواهراش اومده بودند و یه خانم آرایشگر هم با خودشون آورده بودند.....
نه پدر و مادرش و نه برادراش هیچ کدوم نیومده بودند..... خواهرای محمد وقتی منو دیدند با خنده گفتند: صورتشو ، حیف داداشمون.... اگه اینجوری ببینه و پشیمون بشه چی؟؟؟
با این حرفش دلم هری ریخت. آخه بچه بودم فکر میکردم برای قیافه ام منو پسندیده.... خواهر کوچیکه اش دم گوشم گفت فکر نکن که ازت خوشمون میاد !!؟ نخير ....
فقط به اصرار محمد اینجاییم...... اینقدر عصبانی شدم و اتیش گرفتم که با عصبانیت گفتم برای من محمد مهمه نه خانواده اش......
خواهرش سرخ شد و گفت خدا به داد داداشم برسه و رفت...
بالاخره صورتمو اصلاح کردند. با کبودیهای صورتم موقع اصلاح بقدری درد کشیدم که حد نداشت آرایشگر یه کم به صورتم سرخاب و سفیداب زد و موهامو با آب قند حالت داد.....
وقتی اینه رو جلوم گرفتم دیدم واقعا عوض شدم و اثری از کبودیها نبود...
بعد به چادر سفید که خواهر محمد آورده بود روی سرم انداختند و با دست زدن کل کشیدن منو بدرقه کردند تا سر سفره ی عقد بشینم.
و با کمک مادرم کنار محمد نشستم...... عاقد خطبه رو خوند و من ته دلم از خدا
خواستم اینده ی خوبی داشته باشم......
بعد از خطبه محمد چادر رو از روی صورتم کنار زد....
ترس تمام بدنمو برداشت که نکنه محمد با دیدن صورتم پشیمون بشه اما محمد با خوشحالی دم گوشم گفت چقدر خوشگل شدی عشق ابدى من .......
قند تو دلم آب شد و گفتم تو هم خوش تیپ شدی....
مادرم اومد و حلقه ها رو آورد و گفت : بندازید تو انگشت همدیگه.... خوشحال
حلقه ها رو تو انگشتامو کردیم ..... سرمو تا بلند کردم چهره ی پدرمو دیدم که با بغض نگاهم میکرد ... اون لحظه ناخودآگاه اشک تو چشمام حلقه زد...
پدرم گفت مبارک باشه دختر بابا ..... من تورو به چیزی که میخواستی رسوندم اما
بدون که من اصلا به این وصلت راضی نیستم..
ادامه ....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه خداوند عهده دار کارت بشه..
#دکتر_روح_انگیز_امینی
💖🌱
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#نبخشیدن باعث
کوچک شدن افق نگاهت
و پر شدن فضای ذهنت
از چیزهایی میشود که "هیچ نیازی" به آنها نداری...
"می بخشی" چون؛
به اندازه کافی "قوی" هستی
که درک کنی همه آدم ها ممکن است "خطا" کنند…
بخشیدن "هدیه ای" است که؛
تو به "خودت" میدهی…
به خاطر بسپار که "آدم های ضعیف" هرگز "نمی توانند ببخشند…"
بخشیدن خصلت آدم های قوی است…
بخشیدن یک "اتفاق لحظه ای" هم نیست...
فقط "قدرتمندها" می بخشند…
پس #قوی بودن را "انتخاب" کن…
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
41.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه غذای #مجلسی که پای ثابت همه مجلس هاست این کشمش پلو یا زرشک پلو با مرغه که تو هر شهری به سبک خودشون میپزنش
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#همه_بخونن
❤️هفت راز همسران...
🔹راز اول: همسرتان را علیرغم تفاوت ها همانطور که هست بپذیرید و از تلاش برای تغییر او دست بردارید
🔹راز دوم: کاری کنید که وقتی همسرتان در کنار شماست احساس خوبی نسبت به خودش داشته باشد.
🔹راز سوم: در برخورد و ارتباط با همسرتان دقت به خرج دهید.
🔹راز چهارم: برای داشتن زندگی عاشقانه و رمانتیک وقت و انرژی صرف کنید.
🔹راز پنجم: به نیازهای جسمی همسرتان توجه کنید.
🔹راز ششم: شاد باشید و مسولیت شادی خود را به عهده بگیرید.
🔹راز هفتم: احساسات خود را بشناسید، به آنها بها دهید و با همسرتان پیرامون آن صحبت کنید.
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---