eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.8هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.2هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 تینا سویچ رو گرفت و از پله ها رفت پایین،برگشتم توی دفتر و هاله پشت سرم راه افتاد رفتم توی اتاق و هاله با نوک کفشش درو پشت سرش محکم بست و دستهاشو به کمر زد و گفت کور خوندی،فکر کردی به همین راحتیه طلاق میگیرم تا تو با خیال راحت بری پی خوشگذرونی خوب چشم منو دور دیدی و با کارمندات میپری، بگو چه راحت نشستی جلوی قاضی و گفتی حرفی برای گفتن نداری و طلاقش میدم، پس اون همه دم از عاشقی میزدی چی شد، چرا هیچ تلاشی برای به دست آوردن دلم نکردی، کتکم زدی و گذاشتی رفتی، هاله یه ریز حرف میزد و تمام کارهایی که کرده بود و فراموش کرده بود همه ی تقصیر ها رو مینداخت گردن من،بعد از اینکه جیغ جیغ هاش تموم شد و نفس کم آورد ساکت شد و زل زد تو چشمام ،گفتم حرفات تموم شد حالا برو بیرون. گفت یعنی چی برو بیرون،اصلا من طلاق نمیخوام. گفتم اصلا قرار نیست تو رو طلاق بدم ،تو این چند روز خیلی فکر کردمو و دیدم چقدر در مقابل تو پخمه بودمو خودمو زده بودم به خواب ولی، حالا از خواب غفلت بیدار شدمو فهمیدم دوسال از بهترین روزهای عمرمو به پای تو تلف کردم و یه عشق و احساس پاک رو به پات ریختم ،الانم قصد طلاق دادن تو رو ندادم اما قصد دارم که ازدواج مجدد کنم ،تو هم تو همون خونه بمون، هاله شروع کرد به جیغ و داد،گفتم فکر نکن با داد و بیداد کردن و آبروریزی من کوتاه میام ،الانم برو بیرون که اصلا نمیخوام ببینمت،یه اشتباه تو زندگی کردم و الانم درصدد جبرانم و میخوام اونو پاک کنم.هاله با تهدید از دفتر رفت بیرون و منم رفتم سمت ماشین،خانم احمدی تکیه داده بود به ماشین و داشت با تلفن صحبت میکرد، هاله داشت میرفت سمتش،که من خودمو زودتر رسوندم و بهش گفتم سوار شه،تینا سوار شد و قبل از اینکه هاله شروع کنه به بدو بیراه گقتن،پامو گذاشتم رو گاز و از کوچه رفتم بیرون. از تینا عذر خواهی کردمو گفتم باید به خاطر این معطلی منو ببخشه، تینا گفت اشکال نداره ،ممکن این مشکل برای هر کسی بوجود بیاد خدا نکنه ای گفتم و نمیدونم چی شد از اولین روز آشنایی و ازدواجم با هاله رو به طور خلاصه برای تینا تعریف کردم حرفام که تموم شد رسیدیم جلوی خونه شون،تینا موقع پیاده شدن گفت ببخشید من نباید قضاوت کنم یا حرفی بزنم تا اینجا هم سعی کردم شنونده باشم و پیش داوری نکنم،اما من اگه به جای شما بودم یکبار دیگه بهش فرصت میدادم و برای دوام زندگیم تلاش میکردم،همسرتون اشتباه کرده اما شما میتونید بهش فرصت جبران بدید.گفتم من خواستم بهش فرصت بدم ،برای سرپا نگه داشتن زندگیم خیلی چیزها رو زیر پا گذاشتم و از خواسته هام گذشتم، اما وقتی هاله هیچ تلاشی نمیکنه ،سعی منم بی فایده اس، تینا با گفتن انشااله هر چی به صلاحتونه اون براتون پیش بیاد ،زنگ درو فشار داد و رو به من گفت ماشین رو بیارید داخل ،تشکر کردمو و گفتم جای پارک هست ،همین جا پارکش میکنم ،از ماشین اومدم پایین ،تینا دم در ایستاده بود با گفتن بفرمائید منتظر شد اول من برم داخل پامو که تو حیاط با صفاشون گذاشتم یاد خونه های قدیمی که تو فیلم ها دیده بودم افتادم ، یه حیاط بزرگ که کلی دار و درخت و گل سرتاسرش رو پوشونده بود و یه خونه ی دو طبقه اونور حیاط بود که نشون از قدیمی بودن خونه داشت، نتونستم احساسمو کنترل کنم رو به تینا گفتم وای چقدر اینجا باصفاست،چه انرژی خوبی داره تینا لبخند زدو گفت هر کس که میاد اینجا همین نظرو داره ، چشم خیلی ها دنبال این خونه اس و تا الان کلی پیشنهاد داشتیم که تبدیل به برجش کنیم ،اما بابا وابستگی خاصی به این خونه که ارثیه پدرشه داره و تا الان در مقابل همه ی وسوسه هامقاومت کرده گفتم باباتون بهترین کار ممکن رو انجام داده که اینجا رو همینطور به سبک قدیم حفظ کرده واقعا حیفه جای همچین خونه ای برج درست بشه. همینطور که با تینا هم حرف میزدیم به در ورودی ساختمون رسیدیم ، یه خانم با چهره ی موقر و مهربون جلوی در ایستاده بود،از شباهت ظاهریش میشد فهمید دختر حاج غفور و مادر تیناست. سلام کردم به گرمی جوابمو داد و دسته گلی که بین راه خریده بودمو تقدیمش کردم،تشکر کرد و مارو به داخل دعوت کرد،رفتم توی سالن حاج غفور روبروی تی وی نشسته بود ،جلو رفتمو سلام کردم خواست بلند شه که مانع شدم ،باهم روبوسی کردیمو کنارش نشستم.گفتم حاجی خدا بد نده ،تینا خانم گفتن کسالت دارید، حاج غفور خندید و گفت ای کاش یه دکتر با خودت میاوردی تا به این اهالی همیشه نگران بگه من چیزیم نیست و خیلی هم سر حالم، چند روزی منو تو خونه اسیر کردن و هی میگن مریضی، حاج خانوم از یه طرف ،دخترمو و تینا هم از یه طرف دیگه. خندیدم و گفتم خوب خداروشکر حتما با مراقبت هاشون بهتره شدین و کسالتتون رفع شده ،بیشتر مراقب خودتون باشید حاجی دستی کشید روی شونمو گفت حالا تو بگو ببینم چه خبر .. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه یه تیکه رویا تو جیب پیرهنتون باشه 🌱    ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🎀 سیب زمینی جادویی بخور دیگه از رستوران سیب زمینی نخر 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چلوگوشت😍 🍃❤️🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
گفت و گوی خواستگاری ⏰ تنظیم زمان گفت و گو، به اندازۀ فهم معیارها و روحیّه‌های یکدیگر ❌ خجالت کشیدن ممنوع!! بعضی از دخترها خجالت می‌کشند که به پدر و مادرشان بگویند: «من باید یک جلسۀ دیگر با این پسر حرف بزنم». 🔆 خجالت ندارد. می‌‌خواهید یک زندگی را شروع کنید. شوخی که نیست. باید به اندازه‌ای حرف بزنید که بتوانید روحیه‌ها و معیارهای یکدیگر را برای زندگی بفهمید. 🔆 اگر به هر دلیلی، نیازمند گفت و گوی بیشتری هستید امّا خانواده‌ها مخالفت می‌کنند، از آنها بخواهید اجازۀ گفت و گوی تلفنی به شما بدهند. 🔆 اگر این هم نشد، سؤال‌هایتان را بنویسید و به فرد دیگری مثل خواهرتان بدهید تا او از طرف مقابل بپرسد و پاسخش را به شما بدهد. 🔆 اگر این هم نشد، سعی کنید کمبودی را که در گفت و گو داشته‌اید، با تحقیقِ دقیق‌تر جبران کنید. 🥀 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق هر چیز خوبی که امروز میبخشی مطمئن باش دو برابرش بهت برمیگرده.... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 چند روز پیش جویای حالت شدم تینا گفت چند وقته تو خودتی و حال روحی درست و حسابی نداری. گفتم هر چقدر هم که بد باشم با دیدن شما حالم خوبه خوبه..حاج غفور الحمداللهی گفت و حرفی نزد، تینا با سینی چای اومد کنار حاجی نشست و دستشو گذاشت رو دست حاج غفور و گفت حاج بابا امروز تب نداریو معلوم با دیدن آقا بهنام حالتون خیلی بهتر شده. حاجی اخم ساختگی کرد و گفت من از اولم حالم خوب بود،الانم به حاج خانم بگو آماده بشه که برگردیم خونه ی خودمون.‌مامان تینا، دختر حاج غفور هم با ظرف شیرینی و میوه اومد تو که حاجی به من گفت اگه موافق باشی بریم تو آلاچیق بشینیم تا یه نفسی تازه کنیم ، منم از خدا خواسته موافقت کردمو رفتیم تو حیاط. حاج خانم هم اومد بهم خوش آمد گفت و کلی ابراز خوشحالی کرد از دیدنم، روزهایی که پیش حاجی کار میکردم چند باری حاج خانم و دیده بودم یه زن مومن و مهربون بود که هر بار خرید یا سفارشهاتی که داشت رو انجام میدادم با مهربونی یه پولی بهم میداد که تا شب حسابی سر کیف میودمو اون پول حالمو خوب میکرد کلا خانواده ی حاج غفور خیلی خوش اخلاق و مهربون بودن و اصلا آدم باهاشون احساس غریبگی نمیکرد و حس میکرد سالهاست که میشناستشون. دو سه ساعتی با حاجی از هر دری حرف زدم، چند باری بین حرفام ازش تشکر کردمو بهش گفتم هیچوقت محبت هایی که در حقم کرده رو فراموش نمیکنم. اگه دیر به دیر بهش سر میزنم دلیل فراموش کردنش نیست و به خاطر گرفتاری هایی که پیش اومده اس. حاجی گفت بهنام یه روزی منم مثل تو ،توی بازار پادویی کردم، بار بردم کارگری کردم وقتی بعد از زمین‌گیر شدن پدرم چشم امید مادرم به من ۱۳ساله و شکور ۱۰ ساله بود با برادرم راهی تهران شدیم تا خرج خونه و دوا درمون بابا رو در بیاریم شبها تو امام زاده میخوابیدیم، هیچکس بهمون کار نمیداد و سن کم و بی تجربگی رو بهونه میکردن هر کس هم میبردمون سر کار اندازه ی ده نفر ازمون کار میکشید و موقع پول دادن کلی اذیتمون میکرد، اون موقع یه فرشته ی نجاتی به اسم حاج آقا ثابتی به دادمون رسید و زیر پرو بالمونو گرفت. تا بلاخره تونستیم علاوه بر خرج خونه برای خودمون یه مغازه کوچیک اجازه کنیم و برای خودمون کار کنیم. شکور بعد ها تونست بره یه کارگاه کوچیک دست و پا کنه و کم کم بتونه یه کارخونه دایر کنه.حاج آقا ثابتی انقدر از منو و شکور راضی بود که وقتی به گوشش رسید من عاشق دخترش شدم یه روز کشیدم کناری و ازم خواست هر چی تو دلم هست رو بهش بگم ،منم با کلی مِنو مِن کردن و خیس عرق شدن و هر جون کندنی که بود ماجرای عاشق شدنمو براش تعریف کردم.،حاج آقا ثابتی دستی زد روی شونمو و گفت مبارکه میتونی برگردی شهرتونو با مادرت برای خواستگاری برگردی.من تمام عمر و زندگیمو بعد از لطف خدا مدیون بزرگواری حاج آقا ثابتی ام. اینارو بهت گفتم که بدونی منم یکی مثل خودت بودم و نیاز نیست این همه ازم تشکر کنی ،من یه وسیله ام که خدا خواسته سر راه تو قرار بگیریم تا به عهدی که تو اون سالهای سخت با خودمو و خدای خودم بستم عمل کنم خوب حالا تو بگو ببینم چکار میکنی،از کار و شرکتت چه خبر، همسرت خوبه ،هنوز پدر نشدی.آهی از ته دل کشیدمو.ماجراهای پیش اومده بین خودمو و هاله رو براش تعریف کردم گفتم قرار از هم جدا بشیم. تو سکوت به حرفام گوش میداد و هراز چند گاهی سری به علامت تاسف تکون میداد، وقتی حرفام تموم شد.چند لحظه ای سکوت کردو بعد گفت میخوای من بیام با همسرت صحبت کنم ،شاید با چند کلمه حرف حساب مشکلتون حل بشه، گفتم حاجی من به هاله خیلی فرصت دادمو بارها ازش خواهش کردم به خاطردوستاش و آزادی بیش از حدی که خواستارشه،زندگیمونو خراب نکنه،اما اون دوستاش رو به من ترجیح داد و رفت دنبال خوشی خودشو به من و خواسته هام اعتنایی نکرد، الانم هر دومون تصمیم خودمون رو گرفتیم و متوجه شدیم که از نظر اخلاقی و اعتقادی و فرهنگی باهم متفاوتیم حاجی گفت پسرم حالاکه فکر همه جا رو کردیو تصمیمت رو گرفتی که جدا بشی ،میخوام بهت یه چیزی بگم و به کارت یه ایرادی بگیریم ،آخه تویی که از بچگی تو کف بازار بودی و توی اجتماع بزرگ شدی چرا ندیده و نشناخته فقط بر حسب اینکه اون دختر گفت هیچکس رو ندارم بدون یه تحقیق کامل تن به همچین ازدواجی دادی ،آخه آدم بخواد یه جفت کفش بخره حتی اگه چشمش رو گرفته باشه بازم چند تا مغازه دیگه میره و حسابی سبک سنگین میکنه ،ولی با توجه به شناختی که این سالها از تو دارم تعجب میکنم که چرا نسنجیده همچین کاری رو انجام دادی... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلمات شیک وبا کلاس تو صحبت کردنتون بکار ببرید،تا فن بیان تأثیر گذار تری داشته باشید...✔️👌 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 حکایت کوه نورد!( اعتماد به خدا ) اين داستان غم انگيز کوهنوردي است که مي خواست به بلندترين کوه ها صعود کند. تصميم گرفت . تنها به قله کوه برود . هوا سرد بود وکم کم تاريک ميشد . سياهي شب سکوت مرگباري داشت . و قهرمان ما بجاي اينکه چادر بزند و استراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد . همه جا تاريک بود و جز سو سوي ستارها وماه از پشت ابرها چيز ديگري پيدا نبود . و قهرمان ما چيزي به فتح قله نداشت که ناگهان پايش به سنگي خورد و لغزيد و سقوط کرد. در آن لحظات سقوط خاطرات بد و خوب بيادش آمد . داشت فکر ميکرد چقدر به مرگ نزديک است . که در آن لحظات ترسناک مرگ وزندگي احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمين و آسمان مانده است. درآن وقت تنگ ودرد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فرياد زد خدايا مرا درياب و نجات بده . صدایي لطيف و آرام از آسمان گفت چه مي خواهي برايت بکنم . قهرمان ما گفت کمکم کن نجات پيدا کنم . صدا گفت آيا واقعا فکر ميکني من مي توانم تو را نجات دهم قهرمان کوه نورد ما گفت البته که تو مي تواني مرا کمک کني چون تو خداوندي و قادر بر هر کاري هستي . آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن . اما قهرمان ما ترس داشت و اعتماد نکرد و چسبيد به طنابش. و چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده او را پيدا کردند که فقط يک متر با زمين فاصله داشت. حکایت خیلی از ماهاست... همیشه به خدا اعتماد کن 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
15.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتلت گوشت ... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
چهار مرحله برای رسیدن به آرامش ذهن ...!👌 🍁گام اول: دست از قضاوت خود و ديگران برداریم، سرو صداهای ذهن كم می‌شود..‌. 🍁گام دوم: زاويه ديد و نگرش خود را تغيير بدهیم مديريت كردن زياد و برنامه ريزی افراطی نداشته باشیم... 🍁گام سوم:دست از شرح‌ حال دادن نسبت به كارها و وقايع گذشته تا بحال و يا تصميمات آينده برداريم... 🍁گام چهارم:برای خودمان حريم داشته باشیم و به حيات خلوت ديگران سرک نکشیم.‌.. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ خیلی جالب میگه🤍🥺☝🏻 حتما تا آخر نگاش کن ...💗🙂🌿 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---