#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_پنج🌺
تقریبا یک ساعت نیمی بودراه افتاده بودیم
جاده تاریک بودنمیشدتشخیص دادکجاداریم میریم..خیلی گرسنه بودم اون خانم که اسمش نوریه بود..یه نایلون دراورد که چندتاکیک وساندیس توش بود..به من تعارف کرد..گرسنگی امانم روبریده بود..بدون تعارف یه کیک وساندیس برداشتم..به راننده وهمسرشم تعارف کردکه اوناگفتن سیریم ونخوردن..خودشم یه کیک برداشت مشغول خوردنش شد..منم دیدم اون داره میخوره ساندیس روبازکردم وشروع کردم به خوردن..وازش تشکرکردم..گفتم شما همدان چکار دارید..نوریه گفت خونه خواهرم همدان وزایمان کرده میخوایم بریم بهش سربزنیم...بعد از نیم ساعت احساس میکردم هرکاری میکنم نمیتونم چشمهام روبازنگه دارم وسنگین شده بودم نفهمیدم کی خوابم برد...شاید بزرگترین اشتباه زندگیم سوارشدن به اون ماشین بود..و اعتمادبه اون زن ومرد میانسال که اصلا قیافه هاشون شک برانگیز نبود و یک درصدهم فکرنمیکردم چه خوابی برام دیدن...نمیدونم چندساعت خوابم برده بود.ولی وقتی چشام روبازکردم تویه جای تاریک بودم که دست پام ودهنم روبسته بودن...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از یه سنی به بعد اون چیزی که آدم ها رو برات خاص میکنه...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
14.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفند تمیز کردن درب قابلمه های پیرکس 😆
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
📗داستان سفر ناصرالدین شاه به سبزوار
ناصرالدینشاه قاجار با آن عظمت، در حالات خود مینویسد: من هیچگاه در زندگی، کوچک نشدم جز یک مورد؛ در برابر محقق سبزواری.
من برای زیارت علیبنموسیالرضا (ع)، از تهران عازم مشهد بودم. به سبزوار که رسیدم، عمداً توقف کردم که محقق سبزواری را ببینم. مدت دو روز در آنجا توقف داشتیم. تمام بزرگان سبزوار به دیدن من آمدند اما محقق سبزواری نیامد. با خود گفتم حیف است که تا اینجا آمدهام و محقق سبزواری را ندیده باشم، بهتر است خودم به دیدارش بروم. گفتم: به او خبر بدهید که شاه میخواهد به دیدارت بیاید (آن هم ناصرالدینشاه قاجار که جزء مقتدرترین پادشاهان قاجاریه بوده است). به آقای محقق سبزواری خبر دادند که قرار است شاه به منزل شما بیاید.
ایشان سجادهای را در آفتاب ظهر زمستانی در حیاط پهن کرده بودند و روی آن نشسته بودند.
با هیئت همراهِ، به منزل محقق سبزواری وارد شدم. محقق، احترامی کرد و از جا بلند شد و دوباره سر جایش نشست. جلوی آفتاب روبهروی محقق سبزواری ایستادم و گفتم: من ناصرالدین شاه قاجار و شاه مملکت هستم. محقق سبزواری گفت: هر که هستی، باش. گفتم: من دو روز است که به اینجا آمدهام و تمام بزرگان به دیدار من آمدند و شما نیامدید! محقق سبزواری گفت: آقای ناصرالدینشاه! هر کس به دیدنت آمده، با تو کاری داشته، من که کاری با شما ندارم که به دیدارتان بیایم.
الله اکبر، این بشر چه قدر آقا است و بعضی، چه قدر خودشان را ذلیل میکنند.
وقتی دیدم محقق سبزواری مناعت طبع بالایی دارد، گفتم: شما یک حاجتی از من بخواهید که من برآوردهاش کنم و بگویم محقق سبزواری هم از من چیزی خواسته.
محقق سبزواری گفت: اگر من چیزی از شما بخواهم، شما عمل میکنید؟
گفتم: بله.
محقق سبزواری گفت: شما جلوی آفتاب ایستادهاید. کنار بروید تا آفتاب روی من بتابد و این خواستهی من از شماست.
هیچگاه در زندگیم همانند روبهرو شدن با محقق سبزواری احساس کوچکی نکردم.
همه مرا با القاب: سلطان صاحبقران، ظلالله، سلطانبنسلطان و ... صدا میزدند اما این آقا (محقق سبزواری) روی سجادهاش نشسته و به من میگوید کنار برو تا آفتاب به من بتابد و برو بگو که محقق سبزواری هم از من چیزی خواسته است.
خداوند حُرّ آفریده است. اما اگر در قید و بند آرزوهای طولانی رفتید، ذلیل میشوید. بعضی افراد برای اینکه به اموال بیشتر، زندگی بهتر و ... برسند، به این در و آن در میزنند، به این و آن التماس میکنند.
آقا علی (ع) میفرماید: « ذُلُّ الرِّجَالِ فِی خِیبَةِ الْآمَالِ؛ ذلت مردهادر ناکامی آرزوهاست».
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه با کلام زیبا و احترام باهم صحبت کنید .
#دکترعزیزی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_شش🌺
هرچی تقلامیکردم بی فایده بود..وتازه اون زمان بودکه متوجه شدم توصندوق ماشین هستم...نمیدونستم دقیقا چند ساعت تواون وضعیت بودم ولی تمام بدنم دردمیکرد..هرچی بیشتروتقلا میکردم کمتربه نتیجه میرسیدم..دقیقا یادم نیست ولی فکرکنم۵یا۶ساعتی تواون شرایط بودم که ماشین نگهداشت..چندتامردداشتن باهم حرف میزدن..خوب متوجه حرفهاشون نمیشدم ولی لهجه ی افغانی وبلوچی داشتن..بعد از چند دقیقه صندوق ماشین بازکردن..انقدر تو تاریکی بودم که چشمام خوب نمیدید..هر چند بیرونم هواتاریک بود..دو تا مرد بالاسرم بودن یکیشون گفت بیا پایین..ازترس تمام بدنم میلرزید..کمکم کردن پیاده شدم..سه تامرد و دو تازن میانسال که لباس محلی تنشون بود.نزدیک یه ماشین دیگه وایساده بودن..به اطراف که خوب نگاه کردم،متوجه شدم تویه حیاط خیلی بزرگ هستیم.. ازظاهر خونه میشد فهمید تو روستاییم،،وازلباسهاشون وطرزحرف زدنشون حدس زدم اوردنم بلوچستان..یکی اززنها امدسمتم گفت راه بیفت..من روبردسمت یکی ازخونه های کاهگلی..توخونه دستم روبازکردوگفت اگردخترخوبی باشی وحرف گوش کنی اذیتت نمیکنن....
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد نگرفتیم لذت ببریم ⛔️
تمام عمر و انرژیمون را میزاریم پول در میاریم که چیزهایی که دوست داریم بخریم و بقیه عمر و انرژیمون را هم میزاریم تا از اونها مراقبت کنیم ! 🤔
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
چوپان دروغگو
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند در حال مستاصل شد. از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو
از درخت سالم پایین بیایم...
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود رامحکم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.
قدری پایین تر آمد وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را
به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین
رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.
این حکایت بعضی از ما آدمهاست...
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
30.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شامی خوشمزه ...
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌹#روی_سخنم_با_شماست
🔴اگر احساستان در مورد شریک زندگیتان فرق کرده یا اینکه احساس میکنید در رابطه میان شما یک جای کار میلنگد، باید موضوع را با او در میان بگذارید.
🔹 به همسرتان بگویید چه احساسی دارید و دلایلی که تصور میکنید چنین تغییراتی در احساس شما ایجاد کردهاند را هم با او در میان بگذارید.
🔹 حرفهایش را بیطرفانه و با آرامش بشنوید و ایدهآلتان از یک زندگی خوب را برایش شرح دهید.
🔹 اگر احساس کردید مکالمهی دونفرهی شما به جای خوبی نمیرسد، از یک مشاور خانواده برای پیدا کردن الگوی خوب و البته شدنی برای ساختن زندگی موفق کمک بگیرید و اجازه ندهید سکوتتان رسیدن به چنین ایده آلی را هر روز سختتر کند.
#همسرداری 🥀
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---