#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست_چهار
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
با ضربه های ارومی که به صورتم زدند بهوش اومدم و دیدم مامان و زن عمو بالا سرم هستند.اول سمت اتاق مهمون رو نگاه کردم تا ببینم مهمونا هم متوجه شدند یا نه؟؟؟وقتی دیدم چراغش خاموشه خیالم راحت شد که اونا هنوز خوابند و چیزی نفهمیدند..مامان اروم پرسید:چی شده دخترم؟؟چرا از حال رفتی؟زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم..اونا هم سر وصدا نمیکردند تا مهمونا بیدار نشند.اون شب تا صبح کنار مامان دراز کشیدم و اصلا پلک روی هم نزاشتم.صبح کسل و ناراحت رفتم اشپزخونه تا برای مهمونا چای بریزم…در حالیکه چایی میریختم از پنجره ی اشپزخونه چشمم به درخت توی حیاط بود.اصلا نمیدونستم چیزهایی که دیده بودم واقعیته یا خوابه…مامان وقتی دید به حیاط خیره شدم سینی رو ازم گرفت و خودش چایی ریخت و بعد گفت:رقیه!!!مهمونا که رفتند با بابات ببریم دکترگفتم:نه مامان!!من چیزیم نیست…میبینی که خوبم..اما یه چیزی هست که میخواهم بهت بگم ولی بزار مهمونا برند بعد میگم……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_بیست_چهار
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
به مامان حق دادم که چیزی یادش نباشه چون ۲-۳سال از اون حرف گذشته بود و مامان بین این همه کار و مشغله باید هم فراموش میکرد…بدون مقدمه و حاشیه چینی گفتم:مامان !!من زن میخواهم.(با همین کلمات و همین جمله)…مامان که متعجب دهنش باز مونده بود روشو برگردوند و نونهارو از تنور در اورد و همزمان گفت:زن میخواهی؟؟؟چقدر بی حیا!!!زن بگیری که چی؟؟گفتم:میخواهم مستقل زندگی کنم….مامان گفت:که چی بشه؟؟بخدا توی زندگی متاهلی هم خبری نیست.فقط مسئولیته…مسئولیت و مسئولیت.والسلام…گفتم:باشه خب….منم میخواهم برم زیر بار مسئولیت…..چطور همه ازدواج میکنند خوبه اما نوبت من که میشه زندگی متاهلی هیچی نیست…؟؟مامان یه کم چهره ی مهربونی به خودش گرفت وگفت:باشه…..باور کن بیشتر عمرتو کنار زنت میگذرونی نگران نباش.اگه زن میخواهی عیبی نداره…من حرفی ندارم اما باید به بابات بگم چون خرج و مخارجش پای اونه…تا اینو شنیدم با ذوق دستمو انداختم دور گردنش و سرشو بوسیدم و گفتم:نوکرتم مامان…
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_بیست_چهار🌺
تو بهترین شب زندگیم دلم خیلی گرفته بود..در کل شب پراسترس اعصاب خوردکنی داشتم..اون شب باخوب بعدش تموم شدزندگی من کنارمجیدشروع شد..مثل هرعروس دامادی ماهم بعد از عروسی پاگشادعوت میشدیم بهمون کادو میدادن..ولی توهرمهمونی که مادر مجید بود .اصلا به من خوش نمیگذشت انقدر رفتارهاش تابلوبودکه همه فهمیده بودن بامن سرناسازگاری داره ازم خوشش نمیاد.بعد از ازدواج من به نفع مجید از درس خوندن انصراف دادم تااون مدرکش روبگیره وخودمم رفتم تواتلیه مشغول به کارشدم تاکمک خرجش باشم..بماند وقتی پدرم فهمیدچقدرناراحت شد تا مدتی باهام قهر کرد ولی من دلایل خودم رو داشتم زیاد اهمیت نمیدادم وبعدازیه مدت تونستم ازدل پدرم دربیارم..یادمه نزدیک تولدمجیدبودمیخواستم براش تولدبگیرم به مادرمجیدزنگ زدم گفتم امشب میخوام مجیدروسورپرایزکنم براش تولدبگیرم شماهم تشریف بیارید...نذاشت حرفم تموم بشه گفت وااین مسخره بازیهاچیه مگه مجیدبچه است خجالت بکش...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_چهار🌺
حس میکردم شیرین داره گریه میکنه..برق روروشن کردم نشستم لبه تختش،گفتم شیرین حالت خوبه..گفت دلم دردمیکنه..پتو رو از روش کنارزدم..بالشتش خیس بودچشماش متورم ازقیافه اش ترسیدم..گفتم چته؟راستش روبگو..دلم گواه بدمیداد..شیرین به چشم دشمن به من نگاه میکرد با عصبانیت گفت دلم دردمیکنه..بروبگیربخواب،اون شب اصلانتونستم بخوابم صبح باصدای زنگ گوشی شیرین بیدارشدم..از لحن حرف زدنش فهمیدم میلاد پشت خطه..داشتن قرارمیذاشتن گوشام روتیزکردم متوجه بشم کجامیخوان برن ولی چیزی دستگیرم نشد..تصمیم گرفتم تعقیبشون کنم ومتوجه حال خراب شیرین بشم..چند وقتی بود حال پدربزرگم خوب نبود و مادرم برای مراقبت ازپدرش ازصبح میرفت پیشش وعصربرمیگشت..اون روزمادرم نزدیک ساعت ده صبح رفت..شیرین مثل همیشه سرحال نبود وتو فکربودبه یه جاخیره میشدحرف نمیزد..بعد ظهر نزدیک ساعت دو شیرین یه مانتومشکی شال ساده سرش کرد و اماده شدرفت بیرون برعکس همیشه اصلابه خودش نرسید..مطمئن بودم یه اتفاقی براش افتاده که اینقدراخلاق رفتارش عوض شده..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_چهار🌺
رامین متوجه حال بدم شدگفت یه روزم بایدمریم روببرم خرید..مادرش گفت رامین میدونی داری صاحب یه گل پسرمیشی رامین باخوشحالی گفت خوش خبرباشی مادرراست میگه مریم،فقط سرم روتکون دادم براش،مهسا بااینکه من روبه روش بودم برگشت سمت رامین گفت وای مبارکه داره همبازی واسه ارین میادقول میدم مثل ارین ازش مراقبت کنم..مهساواسه خودشیرینی هرکاری میکرد اینقدرکه ازدست رامین دلخورعصبی بودم ازدست مهسانبودم هرچی بیشترپایین میموندم عصبی ترمیشدم..از مادر رامین خداحافظی کردم رفتم بالا،بعداز۱۰دقیقه رامینم امدخودش میدونست ازدستش دلخورم امدتواتاق کنارم نشست گفت مریم باورکن مرخصی بدون حقوق گرفتم میگی چکارکنم وقتی مادرم زنگ میزنه میگه زنداداشته خوبیت نداره تنهاجای بره گفتم اره خب خوبیت نداره اون تنهابره من برم اشکال نداره رامین گفت چرت نگومریم اون شوهرش مرده من که هنوزنمردم اینجاشهرکوچیکیه زودحرف درمیارن گفتم مهسابرادرداره پدرداره توچرا اخه رامین گفت فعلاتواین خونه است نمیشه که ازاوناتوقع داشت حرفزدن بارامین بی فایده بودامدم بیرون گفتم بس بچسب به زنداداشت بیخیال من بشومن ازاین به بعدکاری داشتم به داداشم میگم....
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---