#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_دو
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
خلاصه اون شب بجای اینکه بهترین روز زندگیم باشه ،خیلی خیلی بهم سخت گذشت..الان شما این سرگذشت روفقط میخونید و شاید درکش نکنید اما من حتی برای بازگو کردنش هم تمام بدنم میلرزه و اذیت میشم،میخواهم بدونید که اون شب و شبهای قبل چه سختی کشیدم..موقع خواب کمال و مادرش داخل یکی از اتاقها خوابیدند و ما هم اون یکی اتاق... مامان بزرگ خیلی با بابا حرف زد و بالاخره قرار شد فردا که کمال اینا رفتند بابا منو ببره پیش دعا نویسی که مامان بزرگ معرفی کرده بود البته شهر دیگه ایی بود و یه کم زمان بیشتری میبرد.اون شب نه مامان تونست خوب بخوابه نه من..اون قسمت از موهام که سفید شده بود خیلی عذابم میداد و وقتی میدیدمش حالم بد میشد..با خودم میگفتم:به کمال چی بگم؟؟باید همیشه رنگش کنم البته چون طبیعی سفید نشده شاید رنگ هم قبول نکنه..خیالم راحت بود و باور کرده بودم که به کمال نمیتونه آسیب بزنه.صبح زود همه برای نماز صبح بیدار شدند و بعد صبحونه خوردیم و کمال و مامانش راهی شهر خودشون شدند……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال_دکتر_انوشه
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_شصت_دو🌺
خلاصه هرجوری بودراضیش کردم باهم رفتیم دکتر...دکتراول باعلیرضاصحبت کردبعدبامن وبعدازدوجلسه گفت من مشکلی تواین ازدواج نمیبینم اگرجفتتون امادگیش روداریدبرای ازدواج اقدام کنید..به مامانم گفتم علیرضا میخواد بیاد.خواستگاریم..گفت مهسا فاصله سنیتون زیاد تو یه بار ازدواج کردی به همه ی اینا فکرکن گفتم..گفتم مامشاوره رفتیم نگران نباش توفقط به بابابگوچون علیرضاداره خانواده اش روراضی میکنه..باورشم برای خودمم یه کم سخت بودولی خانواده ی علیرضابعدازچندبارصحبت کردن علیرضاراضی شده بودن که بیان خواستگاری وقتی بهم خبردادوگفت اخرهفته میایم خیلی خوشحال شدم هرچندپدرم اول مخالف بودولی وقتی دیدمن ومادرم خیلی اصرارمیکنیم قبول کردپنج شنبه شب علیرضاباگل شیرینی همراه خانواده اش امدن خواستگاری توهمون برخورداول متوجه شدم پدرش ازمن خوشش امده..فرهنگشون کلابرعکس خانواده ی مجیدبودویه جورایی میتونستیم باهم سازش کنیم برام جالب بودکه پدرم هم خیلی سخت نگرفت...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_دو🌺
لباسهامون تیره بودوتاریکی هواکمک میکرد ازمسیری که راه بلدمیبردمون کسی مارونبینه..نمیدونم دقیقاچندساعت توراه بودیم..ولی تمام کف پام زخم شده بود و از شدت دردبه زورقدم برمیداشتم..حالت تهوع بدی گرفته بودم..هوا روشن شده بود که رسیدیم به جای که بهش میگفتن کندو..اونجا ده دقیقه ای منتظرموندیم..یه ماشین امد دنبالمون وسوارمون کرد..ازشدت خستگی وپادرد دوستداشتم گریه کنم..بعد از نیم ساعت رسیدیم به خونه ی ذبی..نوریه بایه تشت امد و نشست جلوم،گفت انگشت بزن ته حلقت وهرچی خوردی رو بالا بیار..با اولین انگشتی که زدم تمام محتویات معده ام روخالی کردم..ولی گلوم زخم شده بودوازمعده دردبه خودم میپیچیدم
نوریه گفت کم کم عادت میکنی..حالم ازش بهم میخورد..باید هر جور بود خودم روازاون جهنم نجات میدادم..ماهو وپدرش هم محموله ای روکه حمل کرده بودن روتحویل دادن..وذبی بهشون پول دادرفتن..بارفتن ماهوبیشتراحساس تنهای میکردم..انقدرخسته بودم که گوشه ی همون اتاق بدون بالشت وپتوخوابم برد...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---