#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_شش
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان زود وضو رو بهونه کرد وگفت: سجاده میخواستم که الان خودم از مادرتون میگیرم .اینو گفت و از اتاق رفت بیرون تا وضو بگیره البته بیشتر بخاطر این رفت که منو کمال تنها باشیم.تا مامان رفت کمال از توی کمد یه کادو برام اورد و گفت:خیلی وقته برات خریدم ،منتظر فرصت بودم تا بهت تقدیم کنم.کادو رو گرفتم و تشکر کردم…وقتی باز کردم دیدم یه گردنبند خیلی ظریف و خوشگله.،کمال اجازه گرفت تا خودش گردنم ببنده،و اون روز شروع عاشقانه ی بین ما بود.چند ساله از خدا یه همسر خوب خواستم که امروز خدا نصیبم کرد.تا روز جشن اونجا موندیم.باورم نمیشد که من هم خوشبخت شدم..صبح روز جشن کمال منو برد آرایشگاه.موهامو آرایشگر رنگ کرد،خدروشکر اون سفیدها رنگ گرفت.،یه سرویس طلا هم کمال خریده بود که آرایشگر کمک کرد تا بندازم،به آرایشگر گفتم:این گردنبند ظریف همراه سرویس باشه بد میشه؟آرایشگر گفت:کدوم گردنبند،،دست کشیدم رو گردنم تا نشونش بدم که دیدم نیست.با تعجب گفتم:وای،گردنبندم نیست.همهمشغول گشتن شدیم اما پیدا نکردیم…
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_شصت_شش🌺
همه جوره بهش کمک میکردم تمام کارهای خونشون روانجام میدادم استخروفیزوتراپی میبردمش سه ماه تمام من شب روزکنارش بودم مثل یه پرستارازش مراقبت میکردم امابعدازسه ماه دیگه خسته شدم حال مادرشوهرم خیلی بهترشده بود به علیرضاگفتم من روببرخونمون دیگه خسته شدم..این وسط بخاطرهزینه ی عمل مادرشوهرم مانتونستیم جشن عروسی بگیریم..تا اینکه قرارشدعلیرضاباپسرداییش توتهران یه مغازه ی لوازم ارایشی بزنن خلاصه باهم مغازه روزدن ولی بعدازیه مدت باهم اختلاف پیداکردن قرارشدحساب کتاب کنن مغازه روتحویل بدن،،من همش گریه میکردم بابام که دید دارم غصه میخورم واسطه گری کردبه پسرداییش پول دادبه علیرضاگفت بیا قزوین من خودم بهت مغازه میدم نمیخواداجاره بدی بیاکار کن..علیرضا هم یه شب مغازه روجمع کرد امدقزوین..ولی طلبش روبامردم صاف نکرده بودهیچکس خبرنداشت چیکارمیکنه..یه مدت قزوین تومغازه کارکردولی به بهانه های مختلف شبهانمیومدخونه ی ما...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_شصت_شش🌺
همه جوره بهش کمک میکردم تمام کارهای خونشون روانجام میدادم استخروفیزوتراپی میبردمش سه ماه تمام من شب روزکنارش بودم مثل یه پرستارازش مراقبت میکردم امابعدازسه ماه دیگه خسته شدم حال مادرشوهرم خیلی بهترشده بود به علیرضاگفتم من روببرخونمون دیگه خسته شدم..این وسط بخاطرهزینه ی عمل مادرشوهرم مانتونستیم جشن عروسی بگیریم..تا اینکه قرارشدعلیرضاباپسرداییش توتهران یه مغازه ی لوازم ارایشی بزنن خلاصه باهم مغازه روزدن ولی بعدازیه مدت باهم اختلاف پیداکردن قرارشدحساب کتاب کنن مغازه روتحویل بدن،،من همش گریه میکردم بابام که دید دارم غصه میخورم واسطه گری کردبه پسرداییش پول دادبه علیرضاگفت بیا قزوین من خودم بهت مغازه میدم نمیخواداجاره بدی بیاکار کن..علیرضا هم یه شب مغازه روجمع کرد امدقزوین..ولی طلبش روبامردم صاف نکرده بودهیچکس خبرنداشت چیکارمیکنه..یه مدت قزوین تومغازه کارکردولی به بهانه های مختلف شبهانمیومدخونه ی ما...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_شش🌺
بااین اتفاقی هم که برای من افتاده بود
بهانه ی خوبی دستش امده بودبرای سرکوفت زدن..اون شب عموم تاشام خوردخوابید..من بادخترعموم زری تواتاق داشتم حرف میزدیم..واتفاقات این چندروز روبراش تعریف میکردم..که زن عموم یکدفعه درروبازکردگفت:چی بهش میگی،زری پاشوبروبیرون،میخوادتوام ازراه به درکنه..دختری که چندشب بیرون ازخونه بوده..معلومه چکاره است وچه بلاهای سرش اوردن..کسی که خانواده خودش قبولش نکنه..مشخصه چه جانوریه..و به زور زری روباخودش برد.بغضی که ازغروب توگلوم مونده بودبااین حرکت زن عموم ترکیدشروع کردم گریه کردن..بخاطر چندروزشب نخوابی وخوردوخوراک بدوفشارهای عصبی حال جسمی خیلی بدبودوتمام بدنم میلرزید...میدونستم خونه ی عموم نمیتونم بمونم..تصمیم گرفتم برگردم خونه ی خودمون..حرف ازپدرومادرم میشنیدم بهتربودتازن عموم هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم،منتظر بودم هر چه زودترهواروشن بشه وبرم..نزدیک۳صبح بودکه متوجه شدم یکی دراتاق روبازکرد...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_شش🌺
پنج شنبه صبح رفتم ارایشگاه برای اولین بار موهای بلند قهوه ایم رو که تاپایین کمرم بود رو دکلره کردم ویه رنگ طلایی روشن گذاشتم روش بعد لنز گذاشتم مکاپ کردم وموهای لختمم یه کم حالت دادم خودمم ازاین همه تغییرمتعجب بودم واسه اولین بارمن اینجوری ارایش مکاپ غلیظ میکردم وموهام روتااون حدروشن کرده بودم چون من عروسی هم نداشتم وتاچندماه پیشم عزاداربودیم بعدازازدواجمم نتونسته بودم اون طورکه میخوام به خودم برسم خوشحالی روتوی چشمهای رامینم میشددیدتوی مجلس همه میگفتن چقدرتوعوض شدی خیلی خوشگل شدی..خنچه عقدخیلی زیبای هم برای سمیرا تدراک دیده بودن عباس سمیراهم امدن سمیراهم توی اون لباس سفیدخیلی زیباشده بودمثل یه فرشته بودچون قلب پاکی داشت..همه فامیل امدن غذاروازبیرون تهیه کردبودن باخاله ام داشتم حرف میزدم که سنگینی یه نگاهی رو روی خودم احساس کردم سرم که یه کم چرخوندم دیدم مهساداره نگاهم میکنه البته بهش حق میدادم هرکس ازغروب من رودیده بودچندثانیه ای خوب نگاهم میکرداولین باربودمحلش ندادم ولی دلم برای ارین تنگ شده بودارین تامادرشوهرم روددیدرفت سمتش اونم بغلش کردمیبوسیدش..
ادامه....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---