#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_یک
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
وقتی کمال گفت:من به نماز بیشتر از شغل و خواب و خوراک پایبندم. اونجا بود که متوجه شدم چرا اون همزاد یا جن نمیتونست به کمال آسیب بزنه چون همیشه قران همراهش بود،.یه گردنبند هم روی گردنش بود که روش ایت الکرسی حک شده بود.حق با مامان بزرگ بود اجنه از اسم خدا وحشت دارند.کمال سرشو پایین انداخت و گفت:شما چی؟؟نماز میخونید؟گفتم:بله میخونم.کمال گفت:آفرین خیلی خوبه،راستی دوغش نمک نداره…نمکدون کجاست ؟برم بیارم..زود بلند شدم و گفتم:میرم میام.تا از جام بلند شدم هاله ی اون خانم رو پشت پنجره توی حیاط دیدم.با اینکه میترسیدم اما رفتم حیاط تا از آشپزخونه نمکدون بیارم.یهو دیدم جلوی در ورودی خونه که کفشها رو گذاشته بودیم داخل کفش کمال یه چیزی شبیه استفراغ و بد بو پرشده بود.وحشت کردم و از بوی بدش حالت تهوع گرفتم ولی برای اینکه کسی متوجه این کار نشه سریع مامان رو صدا کردم.مامان هم با دستهای لرزون و ترس کفشهارو شست….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_شصت_یک🌺
اون روزبرای اولین بارمامانم علیرضارودیدولی هیچی نگفت..علیرضا پسرسرزبون داری بودکه خیلی زودخودش روتودل همه جامیکرد..بعد از این اتفاق برای من..چند تا خواستگار امد یکی دوتاشون روبی دلیل ردکردم ولی نمیتونستم موقعیتهای ازدواجم روبخاطردوستی باعلیرضاازدست بدم..یه روزبهش گفتم مادیگه نمیتونیم باهم باشیم من خواستگاردارم میخوام به فکراینده وزندگیم باشم..این رابطه ی دوستی فقط وقت تلف کردن برای جفتمون..علیرضا یه کم مکث کردگفت مهسامن نمیتونم بدون توزندگی کنم..واقعا دوستدارم بهم فرصت بده میام خواستگاریت..گفتم تو۷سال ازمن کوچکتری تک فرزندی فکرنکنم خانواده ات موافقت کنن..گفت توکاری نداشته باش اگرپدرت باسن من مشکلی نداشته باشه من خانواده ام روراضی میکنم..انقدر جدی ومحکم حرف زدکه نتونستم روحرفش حرفی بزنم..گفتم پس بیاقبل هرکاری بریم پیش یه دکترشرایطون روتوضیح بدیم ازش کمک بگیریم...علیرضا گفت دکتربرای چی وقتی ماهمدیگررودوستداریم..فکرکردی دکتربگه نه ازدواج نکنیدمن بیخیالت میشم..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_یک🌺
هوا که تاریک شدذبی من رو صداکرد..باترس رفتم روبه روش وایسادم..گفت چندتا بسته ی کوچیک هست که باید قورت بدی!ازحرفش چشمام گردشد..گفتم چکاربایدانجام بدم..یه نایلون که بسته های کوچیک توش بود رو بهم نشون دادگفت بایدایناروبخوری..گفتم ایناچیه..بلندخندیدگفت توفکرکن نمک یدداره!!فهمیدم هروئین و من باید با خوردنش براش موادحمل کنم..گفتم من اینکاررونمیکنم..ذبی که باحرفم عصبانی شده بود..گفت چی گفتی یه باردیگه بگونشنیدم..حرفم روتکرارکردم که جوابش روبایه سیلی محکم داد..گفت انگارنفهمیدی من هرچی میگم بایدبگی چشم...احساس میکردم ازجای دستش توصورتم حرارت بلندمیشه..اشک توچشمام جمع شده بود..نمیتونستم کاری انجام بدم به زورذبی ۱۵تاازاون بسته های کوچیک روقورت دادم ..ولی حالت تهوع داشتم احساس میکردم معدم سنگین شده ونمیتونم خوب نفس بکشم..ماهووپدرشم ازاون بسته هاخوردن باذبی واون راه بلدبلوچ ازخونهامدیم بیرون..بایدتمام مسیرروپیاده برمیگشتیم..ذبی خیلی تاکیدمیکردبی سروصداواروم راه بریم تاازروستاخارج بشیم هواتاریک بودومسیرپرازسنگ ریزه...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---