#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_نهم
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
شب خیلی قشنگی بود و هممون خوشحال بودیم.بعداز رفتن مهمونا مامان احساس رضایت میکرد و از اینکه دامادی مثل حمید داره قسمتش میشد خیلی خوشحال بود.تا دیروقت بیدار موندیم و حرفهای امیدوار کننده و از آینده گفتیم…من به تلویزیون سیاه وسفیدمون خیره شده بودم و فقط حرفهاشونو میشنیدم چون خجالت میکشیدم حرف بزنم.وقت خواب شد و همه رفتیم توی رختخواب اما اصلا خوابم نمیبرد.تا جایی نخوابیدم که مامان برای نماز صبح بیدار شد و دید که هنوز چشمهام بازه..مامان اومد سمتم و گفت:رقیه.مادرجان!!هنوز نخوابیدی؟گفتم:مامان!!خوابم نمیبره..نمیدونم چرا نگرانم.مامان گفت:نگران نباش….بگیر بخواب دختر.مریض میشی هااا..اصلا برای چی نگرانی؟؟همه ی قول و قرارهارو هم گذاشتیم و کلی هم از تو و ما تعریف کردند،..ما که مشکلی نداریم،گفتم:نمیدونم مامان…حس خوبی ندارم و دلشوره امونمو بریده….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_نهم
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
خواهرحسین گفت:کدوم؟نکنه هما دختر مش قدرت رو میگی؟اره هماست.تا آبجی حسین اینو گفت،با خوشحالی دستامو بهم مالیدم و رو به آسمون به خدا گفتم:خدا جوون !!نوکرتم!!!برات نذر کردم وحاجت خواستم اما فکرشو هم نمیکردم به این سرعت حاجت روا بشم…..خدایا شکرت که صدامو شنیدی…..خوشحال و خیال راحت که خواهر حسین میشناستش دنبال دسته ی عزاداری راه افتادم..با خودم تصمیم گرفتم ایام محرم که تموم شد با مامان در موردش حرف بزنم…اما طاقت نیاوردم و همون شب که رفتیم خونه،،،قضیه رو با تهمینه در میون گذاشتم آخه اختلاف سنی منو تهمینه فقط یک سال بود و حرفهای همدیگر رو خوب درک میکردیم و متوجه میشدیم…وقتی تهمینه فهمید من عاشق هما شدم خیلی ذوق کردو گفت:وای خدای من!!!داداش توحید عاشق شده….کی این دختر خوشبخت رو بهم نشون میدی؟؟؟؟دل تو دلم نیست تا ببینمش…..داداش!!!هر مشکلی بود به خودم بگو تا حلش کنم…..خب!!؟با ذوق وخوشحالی گفتم:باشه …باشه آبجی !!!…
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_نهم 🌺
گفتم:پس ۳-۴ماه دیگه زنگ بزن…..
یاسر گفت:حرف آخرته؟؟؟معلومه که دنبال بهونه ایی که دوستی با منو تموم کنی…..اصلا میدونی چیه؟؟من فکر میکنم با یکی بهتر از من دوست شدی که منو پس میزنی.،،،،باید به عمو بگم که بیشتر مراقبت باشه تا مثل سودابه نشی……
تا اینو گفت از عصبانیت تلفن رو قطع کردم…..واقعا داشتم منفجر میشدم….. پیش خودم کلی فحشش دادم….
همش با خودم تکرار میکردم:احمق به من میگه داری خیانت میکنی…..خیلی پررویه،،،سودابه رو میکوبه رو سرم……
بعداز اون روز سعی کردم به هیچ وجه باهاش رو در رو نشم …. هر وقت تلفن زنگ میخورد برنمیداشتم حتی اگه نزدیکش بودم به مامان میگفتم جواب بده……
متوجه میشدم که از حرفش پشیمون شده چون از هر فرصتی استفاده میکرد و هم زنگ میزد و هم جلوی چشمم ظاهر میشد ولی من سفت و محکم پای حرفم ایستادم……
یاسر همون یک ماه اول تلاش کرد و وقتی موفق نشد دیگه بیخیالم شد….انگار حوصله ی بی محلیهای منو نداشت .،….
یک سال گذشت و من بزرگتر شدم و تازه متوجه شدم که عشقی نسبت به یاسر ندارم و همش مربوط به دوران نوجوونی و هوس بوده نه عشق……….
خوشحال بودم که اون موقع مقاومت کردم و الان سربلندم……
زمستان شد….سودابه و خواهر سومی بچه دار شده بودند و من بعنوان کمک همش در حال رفت و امد بین خونه ی خواهرام بودم…..
توی این رفت و امدها یه خواستگار از اقوام شوهر سودابه برام پیدا شد…..
چند باری خونه ی سودابه اینا دیده بودم…..بنظر پسر خوب و خوش اخلاقی میومد…..سودابه هم ازش تعریف میکرد…..
اما حیف و افسوس که خانواده ام قبول نکردند و گفتند:ما دیگه به هیچ وجه به اون خانواده دختر نمیدیم……
از این همه سخت گیری خانواده ام خسته شده بودم و گاهی دلم میخواست مثل سودابه مرد زندگیمو خودم انتخاب کنم اما فقط فقط بخاطر مامان کاری نمیکردم و حرفی نمیزدم،،،میترسیدم مامان اینبار سکته کنه.،،…
خواستگارهای دیگه ایی هم داشتم ولی هر کدوم یه مشکلی داشت و خانواده بدون اینکه نظر منو بدونند رد میکردند……
اسفند ماه همون سال یه روز عصر تلفن خونه زنگ خورد…..مامان گوشی رو برداشت….. زنعمو (مادر یاسر)بود…..بعداز سلام و احوالپرسی نمیدونم چی گفت که مامان اعضای صورتش خندون شد و بعدش گفت:باشه الان گوشی رو میدم بهش…………..
مامان گوشی رو داد بابا و اون هم خوشحال حرفهاشونو تایید کرد و گفت:قدمتون روی چشم…….
اونجا بود که متوجه شدم قراره بیاند خونه ی ما…..اما چرا تلفنی اجازه گرفتند؟؟اونا که همیشه خونه ی ما بودند.،…
مامان گفت:سوری بلند شو یه کم خونه رو مرتب کنیم و یه دوش هم بگیر و حاضر شو که شب مهمون داری…..
باورم نمیشد…..یعنی یاسر داره میاد خواستگاری من؟؟؟؟شوکه شده بودم اما وقتی شب یاسر با پدر و مادرش و عموها و زنعموها اومدند متوجه شدم که خیلی هم جدیه……
درسته که یه زمانی دوستش داشتم و باهاش دوست شده بودم ولی اون شب فقط برام مثل یه پسر عمو بود و هیچ حسی بهش نداشتم……………….
میدونستم که بدون اینکه نظر منو بخواهند قرار روز عقد و عروسی رو همون شب میزارند…..
به اصرار مامان رفتم بین جمع و یه کم نشستم و بعداز دو ساعت دوباره به اصرار مامان برای بدرقه و خداحافظی رفتم کنارشون…..
همه که رفتند زود برگشتم اتاقم……منتظر شدم تا خواهرام هم برند بعدش با مامان حرف بزنم و بگم که من یاسر رو نمیخواهم……
همه رفتند بجز سودابه که مسیرش دور بود،….بابا هم رفت داخل اتاقش چون یکی از دوستاش اومده بود……وقتی مطمئن شدم که میتونم با مامان حرف بزنم رفتم کنارش نشستم……
ادامه دارد……
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#منشی
#صبا
#پارت_نهم🌺
امید بقدری عصبانی و بد اخلاق شده بود که منو بچه ها جرأت نداشتیم بهش نزدیک بشیم آخه سر هیچ وپوچ دعوا راه می انداخت و حتی یک بار برای اولین بار کتکم زد…..
کتک خوردنمو سعی کردم از خانواده ام مخفی کنم اما یه روز که مامان خونمون بود شقایق بهش گفت….
اون لحظه مامان یهو به من خیره شد تا حرفی بزنم که بغضم ترکید و زار زار گریه کردم و همه چی رو به مامان تعریف کردم…..
مامان گفت:شک نکن که امید جای دیگه سرش گرمه و بهت خیانت میکنه…..
با این حرف مامان دنیا دور سرم چرخید،اصلا فکرم به این موضوع نمیرسید و به امید اعتماد کامل داشتم و از طرفی هیچ وقت دور و اطرافم ندیده و نشنیده بودم و تصور میکردم این چیزا فقط برای فیلمها و داستانهاست…..
بعداز حرف مامان توی رفتار امید بیشتر دقت کردم….یه شب که دیروقت اومد خونه و خوابید با ترس و لرز و استرس شدید ،انگشتشو گذاشتم روی گوشیش و رمزش باز شد…..
سریع دویدم سمت سرویس بهداشتی و محتویات گوشی رو بررسی کردم…..هیچ پیامی داخل گوشی نبود حتی تماسی هم از فرزاد نداشت…..یه نفس راحتی کشیدم و خواستم برگردم داخل اتاق که یهو به ذهنم رسید تا گالریشو هم چک کنم…..
دقیقا آخرین عکس ،عکس ثریا منشی امید بود……….مو روی تنم سیخ شد….عکس ثریا بدون بلوز و حجاب کاملی نداشت و البته داخل یه خونه……این عکس توی گوشی امید چیکار میکرد..؟؟؟؟بیشتر دقت کردم ودیدم عکس سلفیه و گوشه ی عکس پشت امید هم هست که بسمت اشپزخونه داره میره…..
شوکه شده بودم و بزور روی پاهام وایستاده بودم……. هر ان امکان داشت بیفتم….تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد …… حالم خیلی بد شد اما بزور خودم به گوشیم رسوندم و شماره ی منشی رو ازش در اوردم و با گوشی امید شماره رو نوشتم و دیدم شماره ی ثریا به اسم فرزاد سیو شده……………
تازه فهمیدم که اون همه فرزاد فرزاد کردنش همین ثریا بوده و منه احمق فکر میکردم واقعا با فرزاد شبهارو میمونه…..
با عصبانیت رفتم سمت اتاق و به شدت تکونش دادم…..
چشمهاشو باز کرد تا حرفی بهم بزنه که گفتم:امید تو چه غلطی کردی؟؟؟خاک تو سرت….خاک تو سر من احمق…..
امید تا گوشی رو دستم دید ازم قاپید و گفت:تو بیخود کردی رفتی سر گوشی من…..
با داد و گریه و عصبی در حالیکه دستم و صدام میلرزید گفتم:کثافت!!بجای اینکه خجالت بکشی جواب منو میدی؟؟؟
بعد مثل دیوونه ها شروع کردم محکم به سر و صورتم زدن…امید سریع لباس پوشید و با عجله از خونه رفت بیرون…..
فقط خدا میدونه که چی بهم گذشت….هزار تا پیام نفرین برای ثریا فرستادم…..هزار بار بهش زنگ زدم اما ثریا نه جواب پیام رو داد و نه جواب تماسهامو……
شب تا صبح بیدار موندم و گریه کردم و زندگیمو از گذشته تا حال مرور کردم…..
صبح که شد رفتم ساختمون پزشکان….اما امید تمام وقتهاشو کنسل کرده بود و در مطبش هم بسته بود…..
از تک تک مطبها درباره ی ثریا پرسیدم و بالاخره یکیشون ادرس خونشو بهم داد……رفتم خونشون….. مامانش در رو باز کرد و گفت:اینجا زندگی نمیکنه و کاراش هم به من مربوط نیست……..
برگشتم مطب و به همون منشی با گریه و التماس گفتم:آدرس دیگه ایی نداری…؟؟؟اونجا خونه ی مامانش بود…..
اون دختر دلش برام سوخت و گفت:فقط یه بار ثریا گفت که دکتر براش یه خونه توی خیابون فلان گرفته…..
تشکر کردم و سریع رفتم فلان خیابون….کار سختی بود پیدا کردنش پس زنگ زدم مامان تا بره پیش بچه ها………
شروع کردم با هزار بدبختی به پرس وجو تا بالاخره پیداش کردم……
ادامه دارد…..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_نهم 🌺
یه مقدارکه رفتیم رسیدیم به جاده اصلی نفس نفس میزدیم دیگه نای راه رفتن نداشتیم..یه ماشین از دور میومد شهرزاد رفت وسط جاده وایساد مجبورش کرد نگهداره یه پسرودخترجوان توماشین بودن..وقتی سوارشدیم خیلی شانسی متوجه شدیم دختره دوست من وشهرزاده گفت اینجاچکارمیکنید..براش تعریف کردیم چه بلایی سرمون امده..برادرش گفت بریدشکایت کنیدولی مامیترسیدیم گفتیم همینکه سالمم هستیم خداروشکر..تا مرکز شهر ما رو رسوندن واقعاخداخیلی بهمون رحم کرده بودتصمیم گرفتیم بریم امامزاده زیارت شایدیه کم اروم بشیم..همون لحظه بارونم شروع به باریدن کرد
تا وارد حیاط حرم شدم شروع کردم گریه کردن اشکام با بارون یکی شده بود دو رکعت نمازخوندیم هرکس رفت خونه ی خودش تاچندروزحالم ازاسترس اون روزبدبود ولی جرات اینکه برای کسی تعریف کنم رونداشتم..خلاصه امتحانات دبیرستانم رودادم دیپلم گرفتم وتوخونه بیکاربودم..بابام گفت نمیذارم دانشگاه راه دور بری باید تو شهرخودمون قبول بشی...ولی من کلاانگیزه ام روازدست داده بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_نهم🌺
خلاصه اون روزمن برای اولین بارپام به اون اپارتمان باز شد و هیچ چیز مشکوکی هم ندیدم...نزدیک ایام عیدبودوباخواهرم شیرین میخواستیم بریم خرید...میلاد پیام داد بار جدید اوردم بیا تا نبردن خوباش روانتخاب کن.. درجوابش نوشتم امروز میخوام باشیرین خواهرم برم خرید..گفت خب بااون بیا مغازه من به روی خودم نمیارم که تورو میشناسم،گفتم باشه...با شیرین رفتیم بیرون ومن مسیرروطوری برنامه ریزی کردم که بتونیم به مغازه میلاد هم بریم..خلاصه باکلی ترفند شیرین رو بردم مغازه میلاد..اون روز محسن شریک میلادم بود..طوری رفتارمیکردن که انگارمن رونمیشناسن..شیرین ومن چندتیکه ای ازشون خریدکردیم که میلادموقع کارت کشیدن کلی بهمون تخفیف داد..شیرین خیلی خوشحال بود گفت شما کی آف میزنید.. محسن سریع گفت مااخرهرفصل حراج میزنیم اگر تمایل دارید شماره تماستون رو بدید تو سیستم ثبت کنم هرموقع حراج باشه براتون پیام میاد.شیرین شماره تماسش رو داد از مغازه امدیم بیرون..تعطیلات عید میلاد با خانواده اش رفتن ترکیه وحدودا ۱۸فروردین برگشتن...مثل همیشه کلی سوغات برام آورده بود...
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_نهم🌺
مامانم گفت ممنوع ملاقاته،بریم خونه یه استراحتی بکن فرداصبح زودبایدبریم پیش خانواده رامین وقتی رسیدیم خونه بغضم ترکیدزدم زیرگریه اینم شانس من بودبااون شرایطم..با زور چندتاارام بخش خوابیدم صبح باداداشم ومامانم رفتیم خونه مادررامین تمام خونه روسیاه پوش کرده بودن ریسه های چراغونی عروسی گوشه حیاط بودجاش حجله گذاشته بودن واسه مسعود دسته دسته مردم میرفتن توتسلیت میگفتن میومدن..ازتوی حیاطم صدای جیغهای مهسامیومدبامامانم وقتی رفتیم تومادررامین وقتی منودیدشروع کردبه گریه کردن که بیاعروس سیاه پوشم بیابشین برای عروسی که تبدیل شدبه عزاگریه کن بغلش کردم شروع کردیم به گریه کردن رفتم مهساروبغل کنم بهش تسلیت بگم شروع کردجیغ دادکردن که پاقدمت زندگیم رو نابود کرد..پسرم روبی پدرکرد،جمعیت یه جوری نگاهم میکردن سرمروانداختم پایین خلاصه خاکسپاری وختم مسعودتموم شدومهسا تاتونست تواین چندروزنیش کنایه بهم میزدچیزی نمیگفتم میذاشتم روحساب شرایط بدروحیش
بعد از ده روزرامین به هوش امدروزی که پدررامین خبرروبهم دادسجده شکربه جااوردم بامادرم داداشم رفتیم بیمارستان خیلی داغون شده بودکسی بهش نگفته بودمسعودفوت کرده
ولی خودش همش میگفت مسعودکجاست..
ادامه....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---