#سرگذشت
#مهسا
#پارت_هفتاد_دو🌺
پدرومادعلیرضاهم فهمیدن دلداریم میدادن ولی من اروم نمیشدم انقدرخودم روزدم که مادرش دستام روگرفت میگفت مهسانکن توتازه جراحی کردی ازبیمارستان امدی حالت بدمیشه..گفتم اگرپسرتون آدم بودمن روتواین وضعیت ول نمیکردبره دنبال خوش گذرونیش..داشتم دق میکردم فرداش زنگزدم به داداشم گفتم بیاکارت دارم وقتی امددید دارم گریه میکنم گفت چی شده که جریان روبراش تعریف کردم..گفت غصه نخوربذار بیادشایدجریان اون چیزی که توفکرمیکنی نیست..گفتم من بچه نیستم همتونم میدونیدعلیرضاتنهاسفرنرفته حتمابادوست دخترش رفته..خلاصه بعداز دوروزعلیرضاازسفربرگشت..بعدازدوروزکه علیرضاامدخونه داداشمم خونمون بودتاداداشم رودیدترسیددست پاش روگم کرده بودالکی هی میرفت داداشم صداش کردگفت بیابشین کارت دارم خودش انگارفهمیده بودجریان ازچه قراره قبل داداشم من گفتم چرابامن اینکارروکردی مگه چکارت کرده بودم که تواین شرایط ول کردی رفتی دنبال خوش گذرونیت گفت مهساببخشیدمیدونم اشتباه کردم...
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هفتاد_دو🌺
بابام نمیذاشت من روببرن دکتر،ولی سیمامامانم به زور من روبردن..دستم شکسته بودگچش گرفتن..سیما خیلی اصرارکردمن روببره خونه ی خودشون..ولی دوستنداشتم پای اون وشوهرش بخاطرمیلادبه این ماجراکشیده بشه وبعداسرکوفت بخوره..وقتی برگشتم خونه بابام بازشروع کرددادوبیدادکردن وگفت توخونه من دیگه جای نداری..باید از اینجا بری..نمیدونستم بایدچه خاکی توسرم کنم..بابام مریض احوال بودواگربازسکته میکردحتما بلای سرش میومد..وهمه ازچشم من میدیدن وهیچ وقت نمیتونستم خودم روببخشم..صدای جربحث بابام ومامانم رومیشنیدم.بابام میگفت بفرستش بره ده پیش خواهرم توبلدنیستی دخترتربیت کنی چندوقت بسپارش دست اون تاآدمش کنه..عمه افاقم تویکی ازروستاهای همدان زندگی میکرد..وشوهرش روتوجوانی ازدست داده بود..دوتادخترویه پسرداشت که ازدواج کرده بودن تهران زندگی میکردن وخودش به تنهای زندگی میکرد..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_دو🌺
تواون لحظه قسم خوردم اگربلایی سررایان بیادمهساروزنده نمیذارم پای همه چیشم وایمیستادم..بعدازشنیدن حرفهای ستاره دیگه طاقت نیاوردم بمونم بدون اینکه به رامین ومادرشوهرم بگم راهی خونه خاله ام شدم..وقتی جریان رو به مهسا گفتم،،مهساگفت اونم دخترهمون مادریه که ازاول چشم دیدن منونداشت الکی میگه توچراباورمیکنی گفتم یه بچه هشت ساله چی ازکینه میدونه که بخواددروغ بگه خلاصه هرچی من میگفتم مهسازیربارنمیرفت اخرسرم بامظلوم نمایی گفت ذهنیتون ازمن بدشدوهمه میخوایدمنوپیش مادرشوهرم ومحسن خراب کنیدومیگفت اگرمن مقصربودم نمیومدم حال رایان بپرسم اون مثل ارینه برام منم نگرانشم بااینکه نمیتونستم حرفهاش روباورکنم ومیدونستم داره فیلم بازی میکنه گفتم بروازاینجارامینم گفت معلوم میشه
برودعاکن رایان خوب بشه وگرنه روزگارت روسیاه میکنم خاله ام اصلامحلش نداد حتی چندبارگفت مامان ماداریم میریم خونه اگرمیای بیاببریمت خودش رومیزدنشنیدن وجوابش رونمیداد
اون شب تاصبح بیداربودیم خاله ام کنارمامانم موندفرداصبح رفتیم بیمارستان دکتررایان رودیدیم گفت شکستکی جمجمه داره ولی چون کودک زودخوب میشه فعلادعاکنیدبه هوش بیاد..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---