eitaa logo
زندگی شیرین🌱
50.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.1هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون بابا در حالی که با دونه های تسبیح بازی میکرد گفت:چرا نیاند!؟این همه سختی کشیدیم و‌حرف شنیدیم حالا داماد به این خوبی رو که خدا حفظش کنه رو از دست بدیم.با ناراحتی و گریه گفت:بابا من شوهر نمیخواهم..میبینی که چه بلایی سر مامان اومده.من مامان رو مریض مریض بزارم و برم پس کی ازش مراقبت کنه،میبینی که چند نفر رو کشت…الان دست روی مامان گذاشته،…زود اونارو رد کنید چون مطمئنم اینبار به شما دو نفر آسیب میزنه،بابا نگران گفت:اینطوری که فکر میکنی نیست.رفتم با سیدمحسن حرف زدم.سید گفت وقتی مادرت تونسته ببینه یعنی دیگه تو نمیبینش..یه دعا هم نوشت که گذاشتم روی طاقچه ،،هر وقت مادرت بهتر شد انجامش میدید ان شالله دیگه هیچ وقت نمیبینش و از دستش راحت میشی،گفتم:فکر نکنم راحت بشم.اون خانم تونست لامپ رو بترکونه پس میتونه به ما هم آسیب برسونه..بابا گفت امیدت به خدا باشه..مادرت هم به گفته ی دکتر شوک بهش وارد شده و کم کم خوب میشه… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. چاره ایی نداشتم ،کتابهای مدرسه رو تهیه کردم و توی خونه مشغولش کردم…لعیا واقعا یه نخبه بود و مطالب رو روی هوا میگرفت اما افسوس که معلم نداشت…مهر ماه شد و دوباره تصمیم گرفتم ببرمش مدرسه….باز بغلش کردم و راه افتادم…توی مدرسه هر چی اصرار کردم قبول نکردند….سریع یه کتاب از روی میز برداشتم و گذاشتم جلوی لعیا و یه جمله ی سختشو انتخاب کردم و گفتم:لعیا جان بابا!!!این جمله رو بخون….اون‌موقع لعیا ۵/۵سالش بود و تونست به راحتی و خیلی واضع جمله رو بخون…وقتی دیدم مدیر و معاون متعجب نگاه میکنند سریع تیر اخر رو زدم و گفتم:خانم!!!خودم هر روز میارم مدرسه و‌خودم میبرم….کلا مسئولیت نگهداریش پای خودم و شما در قبال سلامتی و نگهداریش هیچ مسئولیتی نداشته باشید….حتی براتون کتبی مینویسم و امضا میکنم….بخدا هوش و‌استعداد این بچه تو خونه حیف میشه اون روز اینقدر اصرار کردم و تعهد دادم تا بالاخره گفتند بصورت آزمایشی یک هفته بیار تا بعد نظر قطعی رو اعلام کنیم….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 برای این موضوع خودم بایدحتماباپدرم میرفتم دادگاه...یادمه دقیقاروزپزشک بوددوتاازدکترای مردبیمارستان ویه زن که اون شب کشیک بیمارستان بودن امده بودن دادگاه..وقتی نوبتمون شداول دکتراشروع کردن به صحبت کردن هرکدوم ازخودشون دفاع میکردن وقتی نوبت من شدکامل جریان روتعریف کردم وبه قاضی گفتم من به هرسه تاشون گفتم این علامت سکته است ولی اهمیتی ندادن..خلاصه توهمون جلسه اول قاضی برای سه تاشون قرارزندان بریدکه یکی ازدکتراصداش درامدگفت مادکترهستیم این چه وضعشه..قاضی هم گفت هرکی میخوای باش شماباسهل انگاریتون باعث مرگ یه انسان شدیدوباجون مردم بازی کردید..هرچنددکتراباوثیقه ازادشدن بعدش بهم تسلیت گفتن ولی من گفتم ازتون نمیگذرم چون زندگی من روتباه کردیدوتوجوانی بیوه شدم..پرونده شکایت ازدکترابسته نشد اوناهم اعتراض زدن..این جریان همچنان ادامه داشت... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 دوساعتی توپارک بودم که گوشیم زنگ خورد وبهروزگفت بامیلادداریم میاییم ،خودم روبرای زدن خیلی حرفها اماده کردم،بعدازیک ساعت بهروز ومیلاد واردپارک شدن..وقتی دیدمش برعکس همیشه سرحال نبود..به خودش نرسیده بود.ریشهاش بلند بود و موهاش شونه نشده..تادیدمش تمام خاطرات شیرین امد جلوی چشمم حمله کردم سمتش زدم توصورتش فحش میدام بهش میگفتم قاتل،،برخلاف تصورم هیچ مقاومتی نمیکرد..حتی دستهام رو نمیگرفت که مانع زدنش بشم وبهروز سعی میکردجلوم روبگیره..چند نفری دوربرمون جمع شده بودن..بهروزبه زور من رو برد بیرون ازپارک ومیلادهم بافاصله پشت سرمون میومد...نزدیک ماشین بهروزکه شدیم به میلادگفتم باید ادرس اون ماما رو بهم بدی وخودتم بیای کلانتری اعتراف کنی تو باحقه بازی خواهرمن روگول زدی..میلاد گفت فکر کردی ازوقتی شیرین مرده اب خوش ازگلوم پایین رفته فکرمیکنی خیلی زندگیه خوبی دارم..یه شب نیست باکابوس ازخواب بیدارنشم میدونم اشتباه کردم ولی ...بخدامن نمیخواستم اینجوری بشه گفتم تواشغال گولش زدی،الانم نمیتونی راحت بری دنبال زندگیت... ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 خاله ام برای محسن ارزوهاداشت ومیدونستم دخترعموش سمیراروبراش درنظرداشت چون خاله ام کم بیش درجریان علاقه سمیرابه محسن شده بودواینوبارهاپیش من ومامانم گفته بود..همه اینهابه کنارازبرخوردرامین هم میترسیدم چون غیرت خاصی نسبت به خانواده اش داشت وخودش رو تنها مرد خانواده میدونست اون زمان که احساس مسولیت میکرد..من دوروزپشت سرهم کلاس داشتم ونمیتونستم اماردقیق مهساروداشته باشم میخواستم زیرنظربگیرمش شایداطلاعات بیشتری به دست بیارم..پنج شنبه خونه بودم رامین صبح زودرفت مهساهم نزدیک ساعت ده صبح رفت میدونستم ارین رومیذاره خونه خواهرش بعدمیره سالن منم توی اون فاصله رایان رواماده کردم رفتم پیش مادرشوهرم وبه بهانه خرید رایان روگذاشتم پیشش رفتم توی مسیری که مهسامیره وایسادم بعدازده دقیقه مهساازجلوم ردشداروم پشتش راه افتادم بافاصله که منونبینه هرچندداشت باموبایلش حرف میزدواصلا حواسش به اطرافش نبود رفت سمت سالنش درروبازکردرفت توبعدازچنددقیقه هم شریک کاریش امد..بیست دقیقه ای منتظرموندم میخواستم دیگه برگردم خونه که مهساامدبیرون بماندکه باصورت بدون مکاپ رفت تو ولی وقتی امدبیرون،انگار میخواست بره عروسی سوارماشینش شدوحرکت کرد... ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---