eitaa logo
زندگی شیرین🌱
52هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.2هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مادر کمال از مامان خواست که رضایت بده تا منو کمال زودتر عقد کنیم و مامان با حرکت سرش حرفشو تایید کرد. با موافقت مامان،مادر کمال زود از کیفش یه انگشتری در اورد و بعد بلند شد و اومد سمت من و گفت:لیاقتت نبود توی یه مراسم ساده انگشتر دستت کنم اما مجبورم عروس قشنگم.شرمندتم،.ان شالله بعدا یه جشن مفصل میگیریم و جبرانش میکنیم.انگشتر رو دستم کرد.چه نامزدی ساده و قشنگی بود.کمال از خوشحالی لبخند میزد.انصافا من و خانواده ام هم خوشحال بودیم آخه هیچ کدوم از خواستگاریها تا این مرحله پیش نرفته بود.بابا گفت:شرمنده که پذیرایی بهتری از شما نشد…انشالله که خانمم بهتر شد یه روز دعوت و جبران میکنیم..مادر کمال با اجازه ی بابا منو برد حیاط و گفت:دخترم!!!من نمیخواهم زیاد بین نامزدی و عقد فاصله بیفته ،به هر حال کمال هم مرد و دوست داره پیش خانمش باشه،،،انشالله مادرت بهتر شد خیلی سریع یه مراسم میگیریم و عقد میشید.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. هر بار که لعیل رو برای آزمایش و کنترل بیماریش میبردم دکتر میگفت:تراکم استخوانهاش بیشتر شده…به امید خدا به سن بلوغ که برسه کم کم طبیعی میشه و دیگه نمیشکنه…وقتی این حرفهارو میشنیدم دلم میخواست بالا در بیارم و‌ پروازکنم…خداروشکر رفته رفته که لعیا به بلوغ رسید تقریبا شکستگیش به صفر رسید و مثل همه ی ادمها طبیعی شد…درسته که لعیا درمان شد و تراکم استخونهاش طبیعی شد اما در طول این ۱۳سال بقدری شکستگی داشت که فرم بدنش کلا عوض شده بود..مثلا پاهاش هر بار کج جوش خورده بود و بخاطر همین بسختی میتونست راه بره و از طرفی دختر بزرگی شده بود و هم خودش تمایلی نداشت بغل من باشه و هم من توانایی بغل گرفتنشو نداشتم….برای حل این مشکل یه ویلچر براش خریدم تا اذیت نشه…دستهاش هم مثل پاهاش شده بود طوری که توانایی انجام بعضی از کارهارو ازش میگرفت…باز خداروشکر از پس کارهای شخصی خودش برمیومد…برای اینکه امکانات بیشتری برای لعیا فراهم کنم تصمیم گرفتم یه خونه داخل شهر نزدیک روستامون بخرم تا بچه هام مخصوصا لعیا راحت تر زندگی کنه….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مثل دیوانه هاشده بودم یه لحظه نگاه کردم دیدم رو اپن یه شیشه دلستر هست برش داشتم زدمش لبه ی سنگ اپن شکست..بایه تیکه اش کشیدم رومچ دستم رگم روبردیم که یدفعه خون زدبیرون..مامانم جیغ میزدداداشم میگفت من اون پسره فلان فلان شده روپیدامیکنم به خدمت جفتتون میرسم..زخم دستم خیلی عمیق نبود دوستم ومامانم بانداوردن که زخمم روببندن میگفتم ولم کنیدبذاریدمنم بمیرم برم پیش مجیدشماهای که نمیدونیدجریان چیه چرا الکی تهمت میزنید..خلاصه اون شب گذشت ولی محدویتهای من بیشترشده بودباقرص سرپابودم وقتی قرصهام رومیخوردم خوب بودم ولی اگردیرمیخوردم مثل دیوانه هامیشدم دیگه کم اورده بودم ازیه طرف حرفهای مادرمجیدازیه طرف دادگاه ازیه طرف فشارخانواده ام وغم نبودن مجیدبدترازهمه بود من مگه چندسالم بودکلا۲۷سالم بودکه بیوه شده بودم وتوجامعه ی ماهم به یه زن بیوه راحت هرتهمتی رومیزدن حتی شوهرخیلی ازدوستام نمیذاشتن بامن رفت امدکنن انگار یه مریضی واگیردار داشتم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 بهروز گفت هروقت کاری داشتی میتونی رومن حساب کنی..ازش تشکرکردم وموقع خداحافظی گفتم راستی توپولت روازش گرفتی گفت یه چک چندماهه بهم داده،از بهروز تشکر کردم رفتم سمت پایانه که بلیط تهیه کنم وکوله ام دوشم بود،وقتی برای تهیه بلیط رفتم متصدی فروش گفت ساعت۱۰شب بلیط همدان داریم..چند ساعتی باید منتظر میموندم،،نمیدونستم بایدچکارکنم..امدم بیرون وتوفکربودم که یه خانم واقای که لهجه بلوچی داشتن و انگار حرفهای من روشنیده بودن گفتن دخترم همدان میری..تاامدم سوالشون روجواب بدم گوشیم زنگ خوردمامانم بود..تا وصل کردم مامانم کشیدم به فحش..میگفت بابات ازغروب گیردداده زنگ بزنم بهت که شب بیای خونه ی خودمون بخوابی..من جوابش روچی بدم ذلیل شده..میدونی بابات مریض حالش خوب نیست.چرا این پیرمرد اینقدر اذیت میکنی..گفتم بادوستم ترمینالم نگران نباش..امشب میام،مامانم فقط فحش میدادنفرینم میکرد..گوشی روکه قطع کردم باچشم دنبال اون اقاخانم گشتم نزدیک در ورودی دیدمشون..رفتم نزدیکشون گفتم ببخشیدشماهمدان میرید؟ماشین دارید؟ ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 به روی خودم نیاوردم که ازچیزی باخبرم گفتم خاله خوب متوجه نشدم چی شدگفت بروبه جاریت بگودست از سر محسن برداره وگرنه طور دیگه ای باهاش رفتارمیکنم..‌گفت محسن پاش روکرده تویه کفش که مهسارومیخوام..من راضی به این وصلت نیستم چون خیلی باهم فرق داریم پسرمن مجرده من براش ارزوهادارم خجالت نمیکشه نشسته زیرپای پسرمن که جای برادر کوچیکترش هست..مهسایه بچه داره دوسالم ازمحسن بزرگترفقط گوش میدادم حرفهاش که تموم شدگفتم خاله مقصر اصلی پسرخودته اون نخواد مهسا نمیتونه مجبورش کنه به ازدواج..خاله ام گفت پسرمن نمیفهمه گفتم باهاش صحبت کن گفت باهاش دعوامون شده ول کرده ازخونه رفته..خلاصه این کش مکش بین خاله ام و محسن ادامه داشت..تابلاخره محسن موفق شدخاله ام روراضی کنه بیان خواستگاری هرچنداین وسط میدونستم تحریکهای مهساهم بی تاثیرنیست خبرش به گوش رامین ومادرشوهرمم رسید مادر رامین هیچی نگفت ولی میشدتوی حرفهاش فهمیدکه اونم راضی نیست... ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---