eitaa logo
زندگی شیرین🌱
50.8هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.2هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون خلاصه نشستیم و از شرایط همدیگه گفتیم و انگار به توافق رسیدیم…کمال در نهایت گفت:شنیدم که خواستگار زیاد داشتی و داری اما قسمتت نمیشه،من به خرافات اعتقاد ندارم چون مرگ و زندگی دست خداست..وقتی کمال این حرفهارو زد سرمو انداختم پایین و‌اشکی از گوشه ی چشمم جاری شد که زود پاک کردم تا نبینه،تمام مدت اون خانم سفیدپوش صداهای وحشتناک از خودش در میاورد تا من بیشتر بترسم اما من دستمو روی دعایی که زیر لباسم بود گذاشتم و خودمو به ندیدن و نشنیدن زدم…انگار پوست کلفت و نترس شده بودم و تنها نگرانیم کمال بود و بس،اون شب همه چی به خوبی و‌خوشی تموم شد و حتی تا جلوی در حیاط هم مهمونارو بدرقه کردیم و قرار شد بهشون خبر بدیم.تا در حیاطرو بستیم زود به بابا گفتم:بابا!!!من دوباره اون خانم رو دیدم….بهتره بریم دنبالشون تا اتفاقی برای اقا کمال نیفتاده..هرچی من به بابا گفتم زیربار نرفت تا مامان بالاخره قانعش کرد تا دنبال خانواده ی کمالی بریم و ببینیم چه اتفاقی میفته…… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. این بار با اطمینان خودم گفتم:نه اقای دکتر..چون خودم پیش خانمم بودم و دیدم که یهو اینجوری شد…دکتر گفت:بنظر میرسه مچ پای بچه شکسته.البته تا عکسبرداری نشه نمیتونم به طور قطعی نظر بدم..براش عکس مینویسم زود ببرید پایین و عکسشو برام بیارید…تا اینو گفت دلم هری ریخت و با خودم گفتم:آخه چرا باید مچ پای بچه بی دلیل آسیب ببینه؟؟سریع لعیا رو برداشتم و رفتیم پایین و عکس گرفتیم،…بله تشخیض دکتر درست بود و عکس هم شکستگی رو نشون میداد…اون روز رفتیم مسافرخونه موندیم تا فردا به دکتر قبلی عکس رو نشون بدم و‌نظرشو بپرسم……اون شب به لعیا شربت مسکن دادیم و همچنان با قنداق پاشو و بدنشو اتل مانند گرفتم تا راحت بخوابه….بقدری اعصابم خرد بود که تا خود صبح نخوابیدم و شاهد بودم که هما اروم اروم اشک میریزه و خدارو صدا میکنه،…فردا رفتیم پیش دکترش و عکس رو نشون دادیم……دکتر مارو شناخت و لعیا رو هم بخاطر اورد پس با دقت بچه رو معاینه کرد…… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی شیرین 💞 ‎‎‌‌‎‎@maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 وقتی به پدرم گفتم چرامجیدروکالبدشکافی کردن؟پدرم گفت مشکوک شده بودن که نکنه توخونه چیزی مصرف کرده باشه بخاطرهمین گفتن بایدکالبدشکافی بشه..همون شب باپدرم رفتیم پیش مادر مجید یه کم ازقبل آرومترشده بودگفتم مامان لباسهای مجیدروچکارکنم گفت هرکاری میکنی بکن فقط اینجانیاریه جورای باهاش اتمام حجت کردیم که بعدداستان درست نکنه..روزختم انعامم هرچی منتظرمادر مجیدموندم نیومدکلانمیشدبه هیچیش دل خوش کرد..دوروزبعدازختم انعام پدربزرگ وعموی مجیدامدن خونمون گفتن برای مراسم مجیدخیلی بدهکاریم وبایدماشینش روبفروشیم..با اینکه بیشترپول ماشین ازفروش طلاهاوسکه های سرعقدمن بودولی چون چیزی به نامم نشده بودنمیتونستم ثابت کنم ومجبورشدیم ماشین روبهشون بدیم اوضاع روحی من روزبه روز خرابتر میشد دیگه پناه اورده بودم به سیگار و الکل گاهی دزدکی میرفتم خونم فیلم عروسیم رومیذاشتم گریه میکردم... ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 نزدیک ساعت ده که شد دور اطرافم‌ رو خوب نگاه کردم ولی خبری ازکسی نبود..نگاهای پسره داشت کلافه ام میکرد خیلی سیریش بود..پاشدم که برم یدفعه همون پسره صدام کرد رعناخانم شما هستید..باتعجب نگاهش کردم گفتم بله.. گفت من بهروز هستم!!با عصانیت گفتم نیم ساعته روبه روی من نشستی نگاهم میکنی چرا زودتر خودت معرفی نکردی..بهروزگفت مشغول گوشیت بودی گفتم مزاحمت نشم!گفتم خب میشه بگید چقدر باید بهتون پول بدم که ادرس میلاد رو بهم بدید.بهروز گفت چرا دنبال میلاد هستی..گفتم کارش دارم،،شما بگید چقدر باید پول بدم..تا ازش یه نشونی بهم بدی..بهروز گفت میلاد ایران نیست رفته ترکیه..گفتم میدونم ایران نیست.بخاطر همینم ازشما کمک میخوام..بهروز گفت اگر باهام روراست باشی مردونه کمکت میکنم بدون هیچ چشم داشتی..لحن حرف زدنش به ادمهای خلافکار نمیخورد..ولی نمیتونستم خیلی راحت بهش اعتمادکنم..گفتم چرا میخوای کمک کنی..گفت فکرکن سرمنم کلاه گذاشته وپولم روخورده..هرچی من میگفتم بهروزیه جوابی میداد..مجبورشدم بهش اعتمادکنم... ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 شب عیدمهسارفت پیش خانواده اش چون قراربودفرداش بریم شمال من دلم نیومد مادرشوهرم رو تنها بذارم..وبا اصرار زیاد باخودم بردمش خونه مامانم..بعدازشام امدیم تادیروقت لباسهای که میخواستیم ببریم روجمع کردم رامین یه پژوخریده بود و قرار بود. مهسا بامابیادصبح که مهسارودیدم نشناختم بااون ابروها وخط چشم خط لب تاتوشده ناخونهای کاشت وموهای بلوندخیلی تغییرکرده بود نمیگم زشت شده بود نه اتفاقاخیلی هم به چشم میومدوخوشگل شده بود یه مانتوتنگ قرمزهم تنش بودکه تمام برجستگیهای بدنش معلوم بودمتوجه نگاهای خیره رامین به مهسا میشدم ومن این نگاها رو اصلا دوست نداشتم..رامین خیره شده بود توصورت مهساالبته خب حقم داشت اون همه تغییرزیادعادی نبود..من خودمم اول که دیدمش باتعجب نگاهش میکردم من ورایان نشستیم جلومهسامادرشوهرم نشستن پشت مسیرخلوت بود وسط های راه نگه داشتیم به مادررامین گفتم اگه میشه شمابیایدجلوافتاب رایان رواذیت میکنه من بشینم پشت تا مادرشوهرم خواست حرف بزنه،مهساگفت من میرم جلو،ارین عاشق افتاب گرفتنه ورفت نشست جلو میوه جلوبودبرای رامین میوه پوست میگرفت میذاشت جلوش میدونستم بیشترمیخوادلج منودربیاره... ادامه.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---