فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنان که عشق را پیدا می کنند
حالشان "خوب" می شود
و آنانکه موفقیت را پیدا میکنند روزگارشان
اما هیچکدام خوشبخت نمیشوند
خوشبختی سهم کسانی است
که موفقیت و عشق را توأمان داشته باشند
زندگیت پراز عشق و موفقیت
سلام صبحت بخیر🌹
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
✋🏼السلام علیک یا صاحب الزمان
🌹یك نفر باید بیاید تا زمین زیبا شود
🌹یك نفر باید بیاید تا#شقایق وا شود
اَللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ اَلفَرَج
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای اخر ماه صفر
بفرستین برای عزیزانتان تا از بلا دور باشن 🙏🤲🏻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
👌هر روز به رسم ادب
یک سلام عرض نماییم
محضر عزیز زهرا آقا اباعبدلله الحسین (ع)
🥀اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللّهُ اخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای هم دعاى خیر کنیم
ان شـاءالله ضامن آهو
ضامن سلامتی ، دلخوشی ،
آرامش و خوشبختی شما خوبان باشه
🥀 شهادت مظلومانه
🖤امام رضا علیهالسلام
🥀تسلیت باد 🖤🖤
#شهادت_امام_رضا
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
❤️🍃❤️
#هنرهمسرداری
🙏احترام همسر اولویت زندگی
👧زن با سیاست
با احترام گذاشتن به همسرش میتونه زندگی اش رو بسازه.
⏪اکثرمردها اسیر احترام زن ها هستند.
اونها باید این حس رو از شما بگیرند که مقتدر،بزرگ،ارزشمند، مهم و مفید هستند!
👨آقایون محترمی هم که این پیام رو میخونید
لطفا کاری کنید که همسرتون رغبت احتـــــــــــــرام گذاشتن به شما رو داشته باشه
اینو یادتون باشه که
احتــــــــــرام 👈احترام میاره
خودتون باعث میشید که عزتتون بالاتر بره😊
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
17.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو اوج احساسات تصمیم نگیرید!
🌷"صحبت های زیبای دکتر عزیزی"
#دکتر_سعید_عزیزی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت
برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_نهم
یک سال بعداز شهادت محسن یعنی سال۶۷منو معصومه ازدواج کردیم و زندگیمونو توی یکی از اتاقهای خونه ی بابا شروع کردیم…..
هم زمان کم کم زمزمه های آتش بس و پایان جنگ هشت ساله شد و بالاخره جنگ تموم شد و برادرام هم برگشتند سر خونه و زندگیشون…..
خانم محسن که در طول چند سال بچه دار نشده بود با شهادت محسن رفت خونه ی باباش و گاهی به ما سر میزد…..
هر بارکه میومد مامان باهاش صحبت میکرد تا راضیش کنه به ازدواج مجدد و به خواستگاراش جواب مثبت بده اما قبول نمیکرد….
منو معصومه هم خوشبخت و راضی بودیم و کم کم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم…..
تقریبا یک سال از زندگیمون گذشت ولی خبری از بچه نشد…..این وسط دو تا زن داداشام برای بچه ی سوم حامله شدند و خبر بارداریشون کل خونه رو گرفت ولی ما همچنان منتظر بودیم…………..
زن داداشام هر روز صبح با حالت تهوع میدویدند حیاط و بالا میاوردند و بعد بی حال گوشه ایی از بالکن دراز میکشیدند….
یه بار صبح با دیدنشون با خنده به معصومه گفتم:همین روزهاست که تو هم بری پیش جاریهات دراز بکشی و باهم بالا بیارید….
اینحرف رو گفتم و قهقهه زدم و معصومه هم خندید و با دستش محکم زد به شونه ام….
اون روز حس کردم درسته که معصومه میخنده ولی انگار غم بزرگی پشت نگاه و خنده هاش وجود دارد…..
چند ماه گذشت و زن داداشهام ۷ماه و ۶ماه شدند ولی از بچه ی ما خبری نبود…..میدیدم که معصومه با حسرت به اونا نگاه میکنه و کاری جز دلداری دادن نداشتم…..
مامان وقتی نگاهها و ناراحتیهای معصومه رو دید دیگه اصلا اسم بچه رو نیاورد که مبادا دلش بشکنه………..
چند ماه گذشت وپسر احسان (برادر بزرگه)بدنیا اومد و تعداد بچه هاش شد سه تا پسر…..چند هفته بعداز اون هم دختر حسن بدنیا اومد و تعداد بچه هاش شد دو پسر و یه دختر…..
روزی که برای دیدن دختر حسن رفتیم داخل اتاقشون معصومه خیلی گرفته و ناراحت بود….برای اینکه کسی متوجه ی ناراحتیش نشه ،زود سردرد وخستگی رو بهونه کردم و به معصومه گفتم:پاشو بریم دیگه…..
معصومه هم بدون حرفی سریع بلند شد…….به محض اینکه وارد اتاق خودمون شدیم معصومه بغضش ترکید و شروع به گریه کرد…..هر چی دلداریش دادم فایده نداشت تا اینکه بهش قول دادم در اولین فرصت میریم دکتر…..
با این حرفم یه کم اروم گرفت…….از فرداش کار ما شد این دکتر و اون دکتر رفتند…..ماهها گذشت و ما همچنان هر دکتری رو که معرفی میکردند میرفتیم اما خبری از بارداری نبود…….
اینم بگم که من بعنوان مهندس توی کارخونه ی ریسندگی کار میکردم و برادرام هم بعنوان کارگر…..درآمدمون خوب بود و زندگیمون میچرخید…..
تعداد نوه ها زیاد شده بود و همیشه حیاط شلوغ و سر و صدا بود و گاهی بچه ها هم با هم دعوا میکردند ،،همین باعث اختلاف بین جاریها شد………..
بعداز این اختلافات جزیی که باعث بگو و مگو میشد داداشا تصمیم گرفتند تا اوضاع بدتر نشده و تا بین برادرا هم اختلاف نیفتاده برای خودشون خونه اجاره کنند و از خونه ی بابا برند…..
به این طریق هر کدوم جداگانه دو تا اتاق تودرتو اجاره کردند و خیلی زود اسباب کشی کردند و رفتند…..
با رفتن داداشام ما موندیم و مامان و بابا و خواهرام…….حیاط خلوت شده بود و یه جورایی دل آدم میگرفت آخه ما به شلوغی عادت کرده بودیم………….
مامان که طاقت دوری نوه هاشو نداشت در هفته دو بار مهمونی میداد و پسراشو دعوت میکرد تا هم بچه ها داخل حیاط بازی کنند و هم همگی دور هم باشیم چون شنیده بود اونجایی که مستاجر هستند بچه ها اجازه ی سرو صدا و بازی ندارند……
همون روزها بود که برای خواهرم زینب خواستگار اومد……در طول ازدواج زینب سرگرم شدیم و برای مدتی فراموش کردیم که بچه دار نمیشیم…..
اما بالافاصله بعداز اینکه زینب به خوبی و خوشی رفت خونه ی بخت(خداروشکر خوشبخت هم شد)دوباره یاد بچه و دکتر و دارو افتادیم…….
ادامه دارد ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان واقعی
✅تنها یکچیز میتواند تحقق یک رویا را غیرممکن سازد:
ترس از شکست!
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
🌱گویند: شبی ابراهیم همه تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد.
🌱آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
🌱نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟
🌱ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
🌱بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همه آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد.
🌱اکنون که همه باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
🌱بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست رو اختصاص میدیم به شهید محمد امیری مقدم زاده💚🌹
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---