eitaa logo
زندگی شیرین🌱
49.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
13.7هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت برشی_از_یک_زندگی یک سال بعداز شهادت محسن یعنی سال۶۷منو معصومه ازدواج کردیم و زندگیمونو توی یکی از اتاقهای خونه ی بابا شروع کردیم….. هم زمان کم کم زمزمه های آتش بس و پایان جنگ هشت ساله شد و بالاخره جنگ تموم شد و برادرام هم برگشتند سر خونه و زندگیشون….. خانم محسن که در طول چند سال بچه دار نشده بود با شهادت محسن رفت خونه ی باباش و گاهی به ما سر میزد….. هر بارکه میومد مامان باهاش صحبت میکرد تا راضیش کنه به ازدواج مجدد و به خواستگاراش جواب مثبت بده اما قبول نمیکرد…. منو معصومه هم خوشبخت و راضی بودیم و کم کم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم….. تقریبا یک سال از زندگیمون گذشت ولی خبری از بچه نشد…..این وسط دو تا زن داداشام برای بچه ی سوم حامله شدند و خبر بارداریشون کل خونه رو گرفت ولی ما همچنان منتظر بودیم………….. زن داداشام هر روز صبح با حالت تهوع میدویدند حیاط و بالا میاوردند و بعد بی حال گوشه ایی از بالکن دراز میکشیدند…. یه بار صبح با دیدنشون با خنده به معصومه گفتم:همین روزهاست که تو هم بری پیش جاریهات دراز بکشی و باهم بالا بیارید…. این‌حرف رو گفتم و قهقهه زدم و معصومه هم خندید و با دستش محکم زد به شونه ام…. اون روز حس کردم درسته که معصومه میخنده ولی انگار غم بزرگی پشت نگاه و خنده هاش وجود دارد….. چند ماه گذشت و زن داداشهام ۷ماه و ۶ماه شدند ولی از بچه ی ما خبری نبود…..میدیدم که معصومه با حسرت به اونا نگاه میکنه و کاری جز دلداری دادن نداشتم….. مامان وقتی نگاهها و ناراحتیهای معصومه رو دید دیگه اصلا اسم بچه رو نیاورد که مبادا دلش بشکنه……….. چند ماه گذشت و‌پسر احسان (برادر بزرگه)بدنیا اومد و تعداد بچه هاش شد سه تا پسر…..چند هفته بعداز اون هم دختر حسن بدنیا اومد و تعداد بچه هاش شد دو پسر و یه دختر….. روزی که برای دیدن دختر حسن رفتیم داخل اتاقشون معصومه خیلی گرفته و ناراحت بود….برای اینکه کسی متوجه ی ناراحتیش نشه ،زود سردرد و‌خستگی رو بهونه کردم و به معصومه گفتم:پاشو بریم دیگه….. معصومه هم بدون حرفی سریع بلند شد…….به محض اینکه وارد اتاق خودمون شدیم معصومه بغضش ترکید و شروع به گریه کرد…..هر چی دلداریش دادم فایده نداشت تا اینکه بهش قول دادم در اولین فرصت میریم دکتر….. با این حرفم یه کم اروم گرفت…….از فرداش کار ما شد این دکتر و اون دکتر رفتند…..ماهها گذشت و ما همچنان هر دکتری رو که معرفی میکردند میرفتیم اما خبری از بارداری نبود……. اینم بگم که من بعنوان مهندس توی کارخونه ی ریسندگی کار میکردم و برادرام هم بعنوان کارگر…..درآمدمون خوب بود و زندگیمون میچرخید….. تعداد نوه ها زیاد شده بود و همیشه حیاط شلوغ و سر و صدا بود و گاهی بچه ها هم با هم دعوا میکردند ،،همین باعث اختلاف بین جاریها شد……….. بعداز این اختلافات جزیی که باعث بگو و مگو میشد داداشا تصمیم گرفتند تا اوضاع بدتر نشده و تا بین برادرا هم اختلاف نیفتاده برای خودشون خونه اجاره کنند و از خونه ی بابا برند….. به این طریق هر کدوم جداگانه دو تا اتاق تودرتو اجاره کردند و خیلی زود اسباب کشی کردند و رفتند….. با رفتن داداشام ما موندیم و مامان و بابا و خواهرام…….حیاط خلوت شده بود و یه جورایی دل آدم میگرفت آخه ما به شلوغی عادت کرده بودیم…………. مامان که طاقت دوری نوه هاشو نداشت در هفته دو بار مهمونی میداد و پسراشو دعوت میکرد تا هم بچه ها داخل حیاط بازی کنند و هم همگی دور هم باشیم چون شنیده بود اونجایی که مستاجر هستند بچه ها اجازه ی سرو صدا و بازی ندارند…… همون روزها بود که برای خواهرم زینب خواستگار اومد……در طول ازدواج زینب سرگرم شدیم و برای مدتی فراموش کردیم که بچه دار نمیشیم….. اما بالافاصله بعداز اینکه زینب به خوبی و خوشی رفت خونه ی بخت(خداروشکر خوشبخت هم شد)دوباره یاد بچه و دکتر و دارو افتادیم……. ادامه دارد ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
خاله که رفت نفس آسوده ای کشیدم دوباره لباس رو تنم کردم... دور خودم چرخ میزدم و دامن لباس باز میشد. لذتی داشت اون لباس که هرگز نچشیده بودم. اون شب موقع خواب بقچه رو بغلم گرفتم و تا صبح چندبار بلند شدم نگاهش کردم که مبادا خواب باشه...... صبح ننه صبحانه آماده کرده بود... شیر گرم و کره مربا با تخم مرغ محلی،بوی نون تازه پیچیده بود توی خونه... ننه داشت نون خورد میکرد که گفتم مگه قرار نشد دیگه هیچ وقت کار نکنی؟ ما بزرگ شدیم دیگه..... ننه نون های خورد شده رو توی کاسه های شیر ریخت با یه قاشق عسل،گذاشت جلوی ما و گفت به یاد جوونی هام هوس کردم امروز خودم سفره بندازم... انگار غمگین بود، شاید هم من اینطور حس کرده بودم. همه که صبحانه خوردن بیرون زدن وننه کنارم نشست: دختر مهمون خونه پدرشه، سن نه سالگی که رسید دختر هم رفتنیه ... برای تو هم مثل بقیه زمانش رسیده که بری سرخونه زندگی خودت.... اما اونجا که میری دیگه خبری از پدر و مادرت نیست باید روی پای خودت وایسی و یه زندگی رو اداره کنی شوهرداری کنی غذای مرد باید گرم باشه که لبش بسوزه، لباساش باید تمیز باشه و خونه زندگیت برق بزنه... دیگه بزرگ شدی ورفتن روی در و دیوار عیبه واست... شرایط پدرت هم هست باید یکی یکی شوهر کنید و پنج دختر توی یه خونه خوبیت نداره... اون شب ننه تا صبح حرف میزد توی گوشم... حرفهایی که هیچ وقت نزده بود و بار اولش بود از این مسائل با من میگفت... مادرم مدام به سروگوش خونه میرسید... خودش دست به سیاه و سفید نمیزد فقط دستور میداد و ما هم سرباز وظیفه شناس..... بابام دیگه خونه نشین شده بود. ننه کمکش میکرد و مادرم... روزهای اول لباس هاش رو هم نمیتونست عوض کنه اما الان بهتر شده بود فقط نمیتونست راه بره....دیگه نمیتونست به مدرسه سر بزنه..... زمین هارو داده بود اجاره..... کنار بابام نشستم که دستی به سرم کشید: چه زود بزرگ شدی البته هنوز هم بچه ای برای من و دلم به رفتنت نیست اما چه کنم که وقتش رسیده برای خودت زندگی بسازی..... چندنفری رو سپردم برای تحقیق... همه گفتن خانواده آروم و بی صدایی هستن... خونه شون هم که ده کنار خودمون میتونی مرتب بیای سر بزنی... من هیچ وقت از خونمون بیرون نرفتم مگه برای بازی که اونم نیم ساعت طول میکشید وزود برمیگشتم... نمیدونم چرا حرفهای همه خنده دار بود برای من، انگار که خواب باشه و خيال.... دو سه روز گذشت که غروب روز چهارم صدای کل کشیدن کل ده رو پرکرد..... مشغول کارهای خونه بودیم در حیاط باز شد و کل ده ریختن داخل..... دیگ غذا دستم بود، به خودم اومدم و اون زن چاقه تف مالی کرده بود صورتم رو..... دیگ داغ دستم بود و نمیدونستم باید چکار کنم. بوی عرقش پر دماغم بود و نفسش توی صورتم،با بدبختی دیگ رو سفت چسبیدم که پخش زمین نشه.... ننه به دادم رسید و شروع کرداحوالپرسی...... اون زن هم دست از سر من برداشت.... توی ده ساعت همه حرکت خورشید بود ... همه قبل تاریکی شب شام میخوردن وصبح خروس خون میرفتن مزارع. خاله خودشو به خونمون رسوند کمک کرد بچه هارو توی مطبخ شام دادیم..... گفت: حمام رفتی؟؟...... مظلوم گفتم آره.... خوبه ای گفت و اشاره ای کرد سمت اتاق بالایی، برو همون لباس که دادمت رو تنت کن یه چادر بنداز سرت الان میام. از مطبخ زدم بیرون... همسایه ها توی حیاط فرش انداخته بودن و مردها اتاق نشسته بودن.... حیاط ما خیلی بزرگ بود ... به اتاق رفتم و بقچه رو باز کردم... لباس رو تنم کردم... برای بار دوم بود که میخواستم جلوی کسی بپوشمش اما شوقشو داشتم .... خاله باعجله اومد داخل وعصبی غرغر میکرد اینا چرا بیخبر اومدن؟ همینجوری سرشونو انداختن پایین اومدن عروس برون انگار عجله دارن...... خاله حرف میزد و تند تند سرتاپامو نگاهی انداخت از سرشون هم زیادیه ،این لقمه رو مادرت گرفته و همه هم راضی به اینکار،نفس راحتی کشید: نمیخواد هیچ کاری بکنی فقط با من میای بیرون ومیشینی کنار ننه... کلامی حرف نمی زنی مگه اینکه کسی ازت سوالی بپرسه که اونم با آره ونه جواب میدی نه بیشتر... مثل عروسک شده بودم توی دستای خاله.... حرفهاشو مو به مو انجام میدادم و خودمم نمیفهمیدم دارم چکار میکنم... بغل دست ننه نشستم که اون زن چسبید بهم و شروع کرد تعریف کردن از من..... حالا فقط یکی دو باری چشمش به من خورده بود اونم نگاه لحظه ای اما یه جوری حرف میزد انگار صدساله با ما زندگی میکنه... خاله و همسایه ها سرپا بودن و پذیرایی میکردن از اتاق بابا که صدای صلوات بلند شد... زنها هم کلل میکشیدن و دست و آوازخوانی محلی سر دادن....زن چاقه بلند شد از جیبش یه جفت النگو استیل در آورد ونشون همه داد.... خم شد و دستم که کرد کلل کشید و میخندید.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 بعد رفتن صاحب خونه سر وقت اتاق اقام اینا رفت و اقامم نامردی نکرد گفت ناراحتی برو من دیگه زنی به اسم تو ندارم بچه ها رو هم نمیخوام. اون موقع مثل الان طلاق مد نبود ننم ترجیح میداد فقط اسم اقام تو شناسنامش باشه که نگن بیوه است. از حق و حقوق پدر فرزندی هم چیزی نمیدونستیم فکر میکردیم حق با اقامه میتونه مارو بخواد میتونه ام نخواد. ننم که دید دهن به دهن شدن با اقام بی فایده است بیخیالش شد و خودش کلا شد نون اور خونمون. خدا از کوکب نگذره هرچی اون زیر پوستش اب میوفتاد و شکمش جلوتر میومد به جاش ننه من روز بروز پیر تر و تکیده تر میشد. سنی نداشت حتی از زیبایی هم اگه بهتر از کوکب نبود پایین ترم نبود اما افسوس که بختش به بلندیه بخت کوکب نبود. تو همون روزا بود که یه روز صبح اقامو کوکب رفتن بیرون و تا شب نیومدن. ننم که از سرکار برگشت سراغشونو گرفت ماهم گفتیم از صبح رفتن. ولی اونشبو به خونه نیومدن. تا دو سه شب ننم میگفت حتما رفتن روستا اما وقتی یک هفته گذشت و خبری ازشون نشد یکم نگران شدیم. اما خب کاری از دستمونم بر نمیومد اما چند روز بعدش وقتی یه خانواده دیگه اومدن برای اجاره اون اتاق فهمیدیم فرار کردن یه جورایی که ما متوجه نشیم. خیلی بی انصافی بود ننم تا چند وقت گریه میکرد و حالش خوش نبود عصبی شده بود و مدام سر ماداد میزد. اونموقع ها نمیفهمیدم ولی بعدها بعش حق دادم اقام نامردی رو در حقمون کامل کرد. تو شناسنامه شوهر و پدر بود اما تو واقعیت.... تو واقعیت هیچی نبود هیچی بعد رفتن اقامو معشوقش زنای اونجا با مادرم خیلی بد شده بودن. بعدها فهمیدم میترسیدن مادم شوهراشونو از چنگشون دربیاره در حالی که خدایی مادرم از گل پاکتر بود‌. تنها کسی که این وسط بازم بهمون لطف داشت همون صدیقه خانم بود و بقیه نه. روزا که مادرم میرفت همه کارها دیگه گردن من بود از شست و شو و غذا و رسیدگی به بچه ها. دیگه یاد گرفته بودم موقع عادت پارچه میذاشتم داخل لباسم که خیالم راحت باشه اما خب هنوز نمیدونستم چه اتفاقی تو بدنم افتاده و همچنان فکر میکردم مریضی ای چیزی گرفتم از بعد کتک اقام. عید اونسال خیلی تلخ بود همه همسایه ها رفته بودن شهرستانشون حتی صدیقه هم رفت و تنها ما مونده بودیم و خانواده تازه وارد. مادرم کارش از یک ماه قبل بقدری زیاد شده بود که گاهی منم میرفتم کمکش خواهر کوچیکمومیبردیم و بقیه رو دست صدیقه میسپردیم البته دیگه بزرگتر شده بودن بچه ها اونقدر ها رسیدگی احتیاج نداشتن.‌ اون روزها من تو اون خونه اعیون اشرافی همه کاری میکردم تا مادرم کمتر کار کنه‌. اما بازم انقدر خونه بزرگ بود و کارها زیاد بود که هر دو هلاک میشدیم. اگرچه شب عید پول نسبتا خوبی و انعام زیادی هم به من داد به همراه کلی رخت و لباس و خرت و پرت که برای اوردنشون وانت گرفتیم در واقع یه سری لوازم خانگی که دیگه مورد استفادشون نبود و به ما بخشیدن. وسیله هایی که برای ما که تابحال هیچی نداشتیم خیلی عالی بودن‌. از جمله ی فرش چند دست رختخواب پرده، گاز پیکنیکی و یه سری لوازم اشپزخونه و... اما خب بعد اوردنشون به خونه انقدر خسته بودیم که نتونستیم جا بجاشون کنیم. قرار بود مادرم توی عیدم چند ساعتی رو هر روز بره سرکار به من گفت دیگه اونقدرا کاری ندارم حالا که عید شده تو نمیخواد بیای. خودم میرم تو بمون با برادرات وسیله های اتاق خودمونو مرتب کنید. خواهر کوچیکمم قرار شد باخودش ببره که زیاد تو دستو پامون نباشه. مادرم که رفت با برادرا مشغول شدیم تمیزکاری و کلی وسیله جابجا کردیم. نزدیکی های ظهر مادرم پول گذاشته بود تا باهاش نون بخریم دوتا برادرام باهم رفتن اون یکی هم تو اتاق از خستگی خوابش برد. من رفتم چند تا استکان قاشق از صبح بود لب حوض بشورم. این همسایه جدیده که جای اقام اومده بودن دوتا پسر با مادرشون بودن. سن و سال مادرشون زیاد بود و تقریبا از پا افتاده بود. برای سرویسم به زور میتونست سرپا بمونه همه کارهاشو پسراش میکردن. معمولا هم یکیشون روزا تا شب سر کار بود اون یکی شب تا صبح. سرایدار یه مجتمع تجاری بودن شیفتاشونو باهم جابجا میکردن بخاطر مادرشون. مشغول شستن ظرفها بودم و کلا از اطراف بیخبر که حس کردم کسی دستش و روی کمرم به حالت نوازش وار کشید. بدنم مور مور شد. عین برق از جام پریدم هوا و درحالیکه گره روسریمو محکم میکرد. با ترس تو چشماش نگاه کردگفت چیه مگه جن دیدی صدات کردم متوجه نشدی رفتم دست به اب میخوام دستامو بشورم. اروم کنار رفتم جلو اومد و جلوی شیر اب نشست و مشغول شستن دستاش شد. نگاهی از پایین پا تا صورتم انداخت و گفت‌... ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 اخمام رفت تو هم و گفتم که من قصد دارم درس بخونم حالا ببینیم بعدا چی میشه مادرش هم گفت انشاالله که هرچه خیر و صلاحته پیش بیاد خلاصه همه چیز عالی بود مادر داماد پزشک بود و  و الحق که زن فهمیده و باشعوری  بود از  رفتارش میشد فهمید که چقدر زن دانا و با ادبی هست با همه مهربون بود و الفاظ بسیار زیبای برای مهمون ها به کار می برد... داماد بسیار شیک پوش بودو خوش تیب با دیدن آن همه عظمت و زیبایی سرم درد گرفته بود ..واقعا می خواستم همون موقع برم حشمت رو پیدا کنم و بگم بیا خواستگاریم و منم ازدواج کنم اصلا نمی فهمیدم که حشمت نمیتونه همچین مراسمی برای من بگیره.. تو عقدمینا دوتا خواستگار پیدا کردم که مادرشوهر مینا اومد جلو و گفت دخترم من اینا رو تایید می کنم...یکیشون داماد پزشک و یکی دیگه هم داماد فرش‌فروش... گفت میدونم که خوشبختت می کنن.. ولی از اونجایی که من دوست نداشتم کسی بیاد خواستگاریم و حشمت رو از دست بدم و از این میترسیدم که مادرم بشنوه و زود قبول بکنه با لحن تندی گفتم من که گفتم قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم دیگه نشنوم  کسی ازم خواستگاری بکنی... آنقدر تند حرف زدم که مادرش ناراحت شد و گفت باشه باشه دخترم هرجور خودت صلاح میدونی اون لحظه نمیدونستم که دارم با زندگیم چه بازی بزرگی میکنم...وقتی از عقد مینا برگشتم کاملاً عصبانی بودم و عصبانیت کاملاً تو صورتم دیده می شد،مادرم گفت چی شده چرا انقدر عصبانی هستی گفتم هیچی شکمم درد میکنه دوست نداشتم که بدونه خواستگار داشتم چون اگر می فهمید که خواستگار دارم فوری قبول میکرد ...گفت دخترم تو هم  یروزی عروس میشی ومثل مینا عقد میکنی مطمئن باش که بهترین ها در انتظارته.. بهترین خواستگار بهترین پسر فقط کافیه یه کم صبر کنی و حوصله داشته باشی.. ازاینکه همه حرف مینا رومیزدن عصبی میشدم...گفتم مادر من کی میخواد حالا ازدواج بکنه من فقط به فکر درس خوندنم،گفت اشکال نداره هرچیزی به وقتش خوبه انشالله هم درستو میخونی هم ازدواج می کنی ...بی بی هم از اون طرف گفت آره دخترم من اگه عروسی تو رو هم ببینم دیگه هیچ آرزویی ندارم راحت سرمو میزارم زمین و میمیرم..مادرم از اون طرف گفت  خدا نکنه شما رو از دست بدیم شما بزرگ این خونه هستی ...خلاصه دو سه روز گذشت  حشمت به دیدن من نیومده بود اون روزهایی که مراسم داشت با آشپز میرفت سرکارو دنبال من نمیومد هر وقت که بیکار بود دنبالم میومد.. بعد از دوسه روز اومد.گفتم حشمت پس چرا نمیای خواستگاری گفت پروین فعلا من که پولی ندارم بزار یکم پولمو جمع کنم بعد بیام ...گفتم نمیخوام پول جمع کنی من با  بی پولی تو هم زندگی می کنم فقط بیا منو بگیر..گفت چیه چی شده نکنه خواستگاری چیزی داری؟؟ یه لحظه به ذهنم اومد که بهش بگم خواستگار دارم تایه حرکتی به خودش بده.. گفتم آره  اتفاقا یه خواستگار دارم که خیلی خوب و پولداره می خوام باهاش ازدواج کنم..اخماش رفت تو هم و گفت خیلی بی وفایی این همه قول و قرار با یه خواستگار از بین رفت؟گفتم دیگه  چقدر صبر کنم آقام اجازه نمیده  اصرار داره که با همین خواستگارم ازدواج کنم فکراتوبکن اگر واقعا منو میخوای تا آخر همین هفته بیا خواستگاری...گفت پروین خانواده ی من روستا هستن تا برم و بیارمشون میشه هفته ی دیگه...گفتم باشه حالا اشکالی نداره ولی بیشتر از دو هفته طول بکشه دیگه منو از دست میدی..حشمت یکم رفت تو فکر و گفت من فردا میرم پیش خانواده و باهاشون صحبت می کنم و بهت خبر میدم که کی میاییم خواستگاری..‌از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم واقعا فکر نمی‌کردم که به این زودی و آسانی قبول کنه که بیاد خواستگاری..اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم همون جا بغلش کنم  ولی دیگه وسط کوچه بودو نمی‌شد ... با خوشحالی رفتم سمت خونمون مادرم پرسید که امروز چی شده انقدر خوشحالی گفتم هیچی درسام خیلی خوب پیش میرن ،برا همین ...‌مادرم هم دعا کرد و گفت انشالله همیشه درسات به خوبی پیش بره ..‌واقعا الان که به گذشته فکر می کنم نمیدونم من چه کمبودی داشتم که به محبت شخصی مثل حشمت روی مثبت نشون دادم ..‌همه چیم خوب بود خانواده ی خیلی خوبی داشتم نه جنگ، نه دعوا نه بی محبتی.. تنها چیزی که تو خونمون خیلی دیده می شد کم صحبتی آقام بود ..البته اون زمان بیشتر آقایون اینطوری بودن و دوست نداشتن تو خونه زیاد حرف بزنن برخلاف بقیه آقایون که نامهربون بودن و غیرتی... آقاجون من اصلاً غیرتی و نامهربون نبود یادم نمیاد که چیزی خواسته باشم و جواب رد شنیده باشم ولی باز هم من احمق بودم و خوشی زده بود زیر دلم ..خلاصه روزها رو می شمردم تا حشمت برگرده و بیاد خواستگاری...چند روز بعد بود که  درخونمون زده شد معمولا بعد از ظهرها کسی به خونمون نمیومد هرکس می اومد از قبل خبر می‌داد که قراره بیاد خونمون مهمونی.. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃
🌺 از اینکه هاله هم منو دوست داشت و به خاطر داشتنم دچار آشفتگی شده بود و انقدر راحت و بی رودربایستی حرفش رو زده بود از ته دل خوشحال بودم.یک ساعتی با هاله از هر دری حرف زدیم.تلفن رو که قطع کردم ،صدای مامان رو شنیدم که گفت بهنام چی شدی بیا بیرون که از گشنگی تلف شدیم ،قرار بود امشب ببریمون بیرون، در اتاق رو باز کردم و با سفره ی پهن شده ی شام روبرو شدم، گفتم آخه چرا زحمت کشیدی مثلا مهمون من بودید امشب، مامان خندید و گفت باشه یه شب دیگه.الانم یه زنگ بزن عباس هم بیاد بالا فکر کنم آرش خان امشبم بیرونِ و اون طفل معصوم تنهاست.زنگ زدم عباس اونم از خدا خواسته مثل جت خودش رو رسوند بالا و کلی برای مامان خودش رو لوس کرد و زبون ریخت و از دستپختش تعریف کرد،تو این بین شیوا هم ریز ریز به حرفهای عباس میخندید، حدس میزدم بین عباس و شیوا یه حس هایی به وجود اومده وهر دو شون بهم علاقه دارن، عباس پسر خوبی بود و میتونست شیوا رو خوشبخت کنه.بالاخره به آخر هفته نزدیک شدیم،استرس رو تو وجود هاله میدیدم،همش از اینکه کسی رو نداشت تا تو خواستگاریش باشه ناراحت بود ،بهش دلداری میدادم و میگفتم نگران نباش منو خانواده ام همه چی رو میدونیم و همینطوری قبولت داریم،مهم خودتی هاله هم تو اوج غمی که تو چشماش بود لبخند زد و تشکر کرد.پنج شنبه از راه رسید اون روز هاله سر کار نیومد .منم زودتر از همیشه رفتم خونه ،درو که باز کردم خواهرامو شوهراشون و بچه هاشون همگی تو خونه نشسته بودن، افسانه و شیوا در حال کادو کردن هدیه هایی بودن که مامان برای هاله خریده بود، در آخر چادر عروس و حلقه ی نشون رو گذاشتن توی جعبه های طلقی و گفتن همه چی آماده اس و میتونیم بریم منم دوش گرفتم و سریع آماده شدم،قبل از راه افتادن به هاله پیام دادم و گفتم تا بیست دیقه ی دیگه اونجاییم.زنگ درو که زدم صدای مردونه ای تو آیفون پیچید که بفرمائید.از پله ها رفتیم بالا پسر خاله ی هاله درو باز کرد و خوش آمد گفت، هاله هم کنار کانتر ایستاده بود،هاله یه کت و دامن آبی نفتی تنش بود و یه آرایش ملایم روی صورتش، که اونو خوشگلتر و جذاب تر از همیشه کرده بودرفتم جلو دسته گلی رو که با وسواس زیاد تهیه کرده بودمو دادم بهش و آرومی گفتم خیلی خوشگل شدی ،هاله لبخند شیرینی زد که دلمو صد برابر بیشتر اسیرش کرد. بالاخره بعد از تعارفات معمول نشستیم،ولی تو اون خواستگاری بی کسی و تنهایی هاله بیشتر از همه چیز به چشم میخورد و اینو میشد از ظاهر آشفته ی هاله و سکوت زیادی که حکم فرما بود متوجه شد، هاله رفت آشپزخونه و شیوا هم پشت سرش رفت ،بعد از اینکه سینی چایی رو چرخوند و به همه تعارف کرد ، رفت کنار مامان ،مامان یه لبخند مهربون نشست روی لبشو رو کرد به هاله و گفت شما دوتا چند ماهیه که باهم آشنا شدید و فکر کنم سنگ هاتون رو باهم وا کندید و احتیاج به صحبت های اضافی نیست و هر دوتون همو میخوایید، الانم ما اونجاییم تا همه چی رسمی و علنی بشه و یه صیغه ی محرمیت بینتون خونده بشه تا تو رفت و آمد وخرید وآزمایش محدودیتی نداشته باشید، بعد دست کرد از رو میز جعبه ی انگشتر رو برداشت و دست هاله رو تو دستش گرفت و انگشتر رو انداخت تو دستش وچادر سفید عروس رو انداخت روی سرش ،بعد به من اشاره کرد که کنار هاله بشینم و آقا هرمز شوهر خواهرم صیغه ی محرمیت رو خوند و تو صدای دست و هلهله منو هاله به هم محرم شدیم ،مامان زنجیر و پلاکی که از قدیم داشت و تنها یادگار دوران جوونیش بود و تو سخت ترین شرایط هم نفروخته بودش، داد دستمو گفت این یه هدیه ناقابل برای عروس گلم ،بنداز گردنش بلند شدمو آرومی زنجیر رو انداختم تو دور گردن هاله ،هاله بلند شد دست انداخت گردن مامان و ازش تشکر کرد.خلاصه اونشب تموم شد و قرار و مدار برای عقد و آزمایش و محضر رو گذاشتیم هاله چون کسی رو نداشت اصرار داشت که یه جشن خودمونی و کوچیک بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون. مامان اول مخالف بود و میگفت من برات کلی آرزو دارم و دلم میخواد یه جشن عروسی مفصل بگیرم ولی بعد از حرف زدنهای من و هاله موافقت کرد با یه عقد محضری و یه مهمونی خودمونی ما زندگیمون رو شروع کنیم یه مقدار پول داشتم و هاله هم اون آپارتمان کوچیک رو داشت ،خونه رو فروختیم و منم کل پس اندازمو گذاشتم روی پول خونه ی هاله و چند منطقه بالاتر یه واحد بزرگتر خریدیم،من اون خونه رو به نام هاله زدمو دلم‌میخواست همیشه اولین ها برای هاله باشه، هاله هم اول امتناع میکرد و میگفت سه دانگ سه دانگ باشه ولی وقتی اصرار منو دید قبول کرد. ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 همه دست زدن و كل كشيدن و منيژه خانم بوسيدم و گفت مباركه عروس گلم.بعدشم يه انگشتر نازك كه روش يه گل ظريف داشت انداختن تو دستم و به همين سادگى شدم نامزده حسين.توى اين دوروزه كه عباس اقا اينا مهمان ما بودن،يه بارش فرصت شد دو تايى بريم با هم بيرون و بستنى بخوريم.اون روزم انقدر گفتيم و خنديديم و خوش گذشت كه يادم رفت كلاً بسنجم ببينم چه جور ادميه؟! فقط اينو فهميدم كه حال دلم باهاش خوشه.موقع رفتن فرارسيدو منم تو اين دوروز يه جورايى وابسته شده بودم، دوست داشتم زودتر اين روزا بگذره و مدرسه ها تموم بشه و ما ازدواج كنيم.وقتى رفتم مدرسه،انگشترمو يواشكى به دوستام نشون مى دادم و كلى از حسين تعريف مى كردم، جورى كه همه ى بچه ها با حسرت نگاهم مى كردن و مى گفتن خوش به حالت نامزد كردى، راحت شدى. ديگه هيچ دغدغه ايى ندارى! درست تموم مى شه و مى رى سره خونه زندگيت.خوش بحالت مى رى تهران. از گرماى اينجا راحت مى شى.كلاً همش همين حرفا مى شد و منم هميشه با خوشحالى از زندگيم تعريف مى كردم، اگه حسين چيزى برام میخريد، فرداش مى بردم مدرسه و به بچه ها نشون مى دادم.تو كلاس با همه صميمى بودم و اينجور نبود كه با شخصى بيشتر دوست باشم، كلاس كوچيك بود جمعيتمونم كم بود.چون هنوز عقدم نكرده بودم مشكلى از بابت مدرسه نبود، حتى به گوش خانم معلم ها هم رسيده بود.حسين همش تشويقم مى كرد كه درسامو خوب بخونم و با نمرات عالى قبول شم.از اول دوست داشتم رشته ى كشاورزى بخونم و تو مزرعمون يه كارايى انجام بدم ولى وقتى قرار شد كه ديگه ازدواج كنم و برم تهران و وارد اپارتمان بشم، گفتم يه رشته ايى بخونم كه به كارم بياد.حسين مى گفت حالا زياد فكرتم درگير نكن بيا تهران فعلاپيش دانشگاهيتم بخون، بعدش كنكور بده ببين چى قبول مى شى.كشاورزى هم مى تونى بخونى نگران نباش. گفتم تو بگو مى خواى من چكاره شم؟ من نمى تونم برات تصميم بگيرم.حسين خودش ديپلمه بود و زياد اهل درس نبود، خودش مى گفت بيشتر دوست داشته كار كنه،و به زور حتى ديپلمشم گرفته بودم.خلاصه عيده نوروز فرا رسيد و ما به تهران دعوت شديم. چون جمعيتمون زياد بود، يه خونه با وسايل اجاره كرديم و قرار شد دو هفته ى عيد اونجا باشيم.البته بيشتر وسايلمون رو اونجا گذاشته بوديم و موقع خواب فقط مى رفتيم اونجا، بقيه ى روزها هم از صبح تا شب با خانواده ى عباس اقا اينا بوديم،كلى برام خريد كردن،از پارچه گرفته تاسرويس عروسى و كيف و كفش و اينجور چيزا.حسين مى گفت فعلاً حرفى از بابت تبريز نزن،اگر شدنى بود خودم اعلام مى كنم چون نمى خوام پدرم از الان بفهمه و مانع كارمون بشه.من تو اين مدت جهزيمو كامل خريده بودم، همش به حسين مى گفتم زودتر خونه بگير كه بفرستيم.خلاصه كه حسابى اين دو هفته بهمون خوش گذشت، سه روزشم رفتيم شمال و ويلاى حسين اينا، خيلى جاى سر سبزى بود، عاشق اونجا شدم، گفتم حسين كاش ميومديم شمال زندگى مى كرديم.حسين گفت چقدر تو خوبى، خوشم مياد ازت كلاً ادم مثبتى هستى، با همه جا سريع اخت مى شى و دوست دارى اونجا باشى، بذار كارم و رديف كنم، مطمعنم از تبريزم خوشت مياد.دو هفته ى عيد به سرعت گذشت و بر گشتيم ابادان.خيلى دلتنگ بودم ولى اين سرى خوشحال و اميدوار بودم چون تا مرداد ماه كه عروسيمون بود زمان زيادى نبود.خودم و با درس ومشغول كردم و حسينم مرتب زنگ مى زد و خبراى تبريزو بهم مى داد.خرداد ماه بود كه امتحاناتم و با موفقيت پشت سره هم گذاشتم و خيلى خوشحال بودم، حسينم باهام تماس گرفت و بعد از گفتن تبريك بابت گرفتن ديپلمم گفت يه خبره خوب دارم برات، اونم اينكه بالاخره هم مغازه اجاره كردم و همم اينكه خونه گرفتم، يه خونه ى نقلى ولى دو خوابه و قشنگ، طبقه ى هم كفه و حياط پشتى داره كه مال خودمونه، گفت مخصوصا اونجارو به خاطره من گرفته، چون به گل كارى علاقه دارم و نمى خواسته دلم براى حياط خونمون تنگ بشه.گفت خواستم بهت نگم خونمون حياط داره سوپرايز شى، ولى دلم طاقت نيورده.منم از خوشحالى مى خواستم بال در بيارم، گفتم واى چقدرم خوب و عالى، تا دو هفته ديگه وسايل رو مى فرستيم ، كاش مى شد خودمم با وسايل ميومدم:) حسين گفت صبر داشته باش عزيزم ديگه چيزى نمونده.قرار شد تا دو سه روزه اينده خونه رو رنگ كنن و امادش كنن، ما هم جهزيموبفرستيم.تو اين جريانات عباس اقا و منيژه خانم با حسين جرو بحث بدى مى كنن ولى چون مى بينن در عمل انجام شده قرار گرفتن و حسين تصميمش براى رفتن قطعيه، ديگه حرفى نمى زنن، حتى به ما هم نگفتن كه دعواشون شده ولى حسين برام تعريف كرد و گفت تو زنمى بايد خبر داشته باشى ولى به روى خودت نيار.از اينكه بهم مى گفت تو زنمى، احساس خوبى داشتم و به خودم افتخار مى كردم كه تونستم كسى باشم قابل اطمينان و محرم راز يك مرد، كه قبولم داره و مى خواد بقيه ى زندگيشو با من سهيم باشه. ادامه.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀
🌺 تمام اون روزهای سخت این عمارت از جلو چشمام گذشت و گفتم:حداقل از اینجا با این ادم هاش دور میشم و دیگه هیچ وقت نمیبینمشون صدای داد و بیداد زیور خاتون تو حیاط میومد روی چهارپایه رفتم و از پنجره زیرزمین بیرون رو نگاه کردم رو به مش حسین گفت:نمیزارم مش حسین نمیزارم دختر بیگناه سیاه بخت بشه خدارو خوش نمیاد گناه اون چیه؟!اقاجون شروع به کتـ.ـک زدن زیور خاتون و جلو چشم همه وسط حیاط مـ.ـشت و لـ.گد بود که حواله اش میکرد..مش حسین اقاجون رو عقب کشید و گفت:از شما بعیده پسرم روبروی زیور که روی زمین افتاده بود و چادرشو محکم دورش میپیچید گفت:دخترم این بهترین کاره دیگه نه خـ.ـونی میریزه نه ادمی میمـ.ـیره دشمنی تموم میشه به همون خدایی که قبولش داری من میدونم که محمود نون حلال خورده و نمیزاره تیـ.ـغ به پای دخترت بره میدونم زمان میبره تا دا،غ محمد از بین بره، زن برادرم موهاش یه شبه سفید شده بدجور خاطر این ته تغاریشو میخواست شکم ابستن زن پسرشو که میبینه از درون میسوزه ولی چاره ای نیست من نمیزارم خـ.ـون و خـ.ـونریزی ادامه پیدا کنه اگه شما کوتاه نیای و سنگ بندازی، دل محمود خان که سرد بشه اونوقت اونو میکـ.ـشه و شما و همینطور دوتا ابادی غرق خـ.ـون میشه بزرگی کن دخترم خانمی کن فردا هفتم اون خدابیامرزه پس فردا محمود رو میارم صیـ.ـغه عقد رو جاری میکنیم و دخترتون رو میبریم نه میشه چراغ بست نه کل کشید نه لباس دامادی تن شیر مردمون کنیم سالها ارزوی داماد شدنشو داشتم سالها انتظار ریشه ای که از اون باشه ولی دست تقدیر امروز طوری داره دامادش میکنه که هیچ کسی توقعشو نداشت.دخترم فکر نکن محمود خان به همین راحتی راضی شده من اونو به مـ.ـرگ خودم قسم دادم اونو به خاک محمد قسم دادم چهارساعت تموم اون رو شونه هام گریه کرد تمام جنـ.ـازه برادرش، تیکه تیکه بود سوراخ سوراخ بود از جای چـ..اقـ.وخـ..ونش هنوز تو اون زمین هست...خدا به هیچ کافری نشون نده، شوخی نیست کاری که امیر کرد کار یه مرد نبود مش حسین دستی به ریش سفیدش کشید و با عصای چوبی کنده کاری شده اش به طرف بیرون رفت.زیور خاتون صورتش خـ.ونی بود و کبود، اقاجون از کار خودش کلافه بود چون هنوزم با گذشت سالها زیبایی که زیور داشت هیچ زنی نداشت ظرافت و زیبایی چهره اش.همه میدونستن که اقاجون از مجردی خاطر خواهش بوده و حالا تو اون سن و سال جلوی عروسها و نوه ها کـ.ـتکش زده بود، رو به امیر که رنگ به رو نداشت گفت:از دختر هم کمتری که اینطور مارو بی ابـ.ـرو کردی برو پاهای گوهر رو ببوس که حداقل اون نجاتت داد، امشب دیگه بخواب به طرف اتاقش که میرفت به زنعمو گفت:منقل منو بردار بیار ذغالم بزار دم بیاد، تصمیمات گرفته شده بود و قول ها گذاشته شده بود خبر مثل بـ..مب همه جا پیچیدیه لگن اب گرم برداشتم و چندتا دستمال رفتم اتاق زیور خاتون حتی خـ.ـون کنار لبشم پاک نکرده بود به دیوار تکیه داده بود و اشک میریخت دلم براش کباب شد، بخاطر من به چه روزی افتاده بود سر و صورتشو تمیز کردم و جاهای کبود رو مرهم گذاشتم پاهاشو میمـ.ـالیدم که گفت:میخوای تا اخر عمر عذاب وجدانم بدی؟دستم جلو بردم و اشکشو پاک کردم و گفتم:نه بخدا من به مـ.ـرگمم راضی ام همین که امروز بغلم گرفتید به یه دنیا عذاب و جـ.ـهنم کافیه امروز قشنگترین روز زندگی من بود دو دستی به سرش زد و گفت:خاک برسر ما با تو چیکار کردیم.صدای هـ.ـوار و فریاد ننه بود سراسیمه به ایوان رفتم با صدای لـ.رزون و گرفته اش گفت:افشان شیرمو حلالت نمیکنم افشان تو دیگه اولاد من نیستی امروز نفـ.ـرینت میکنم بخاطر آتیـ.ـشی که تو زندگی دختر خودت اولاد خودت انداختی خدا تو جیگرت آتیـ.ـش بندازه خدا تو جیگر همتون ای قوم کوفه اتیـ.ـش بندازه.شما از کوفیانم کافر ترید، کی با اولاد خودش این کار رو میکنه میفهمید معنی خـ..ونبس چیه میدونید اون دختر روهرروز میفرستید تو جـ..هنم مامان بخاطر اینکه اقاجون دعوا نکنه ویا یوقت بابا کتـ..ـکش نزنه دستشو جلوی دهن ننه گذاشت و گفت:بس کن مامان اون دختر مایه ننگ من بود، من خجالت میکشیدم بگم دختر دارم.ننه محکم به صورتش زد و تفی به صورتش انداخت و گفت:یادت نره خودتم یه روز دختر بودی و من و پدرت با نداری ولی با عزت و احترم بزرگت کردیم یادت نره اون رو تو به این دنیا اوردی اون نیست که مایه ننگه اون امیر و مردهای این خونه ان که از تـ..رس پشت یه دختر قایم شدن،مرد بودید میرفتید تو دهن اون شیر چرا گوهر رو سپر کردید نـ..ـفرین به شما خدا این عمارتو رو سرتون خراب کنه....انگشتشو به طرف زیور خاتون گرفت و گفت:من میمـ..یرم ولی بشنوید و شاهد باشید از روزیکه گوهر بره مصیبت و عذاب جاش میاد روسرتون.زیور خاتون پله ها رو با عجله رفت پایین و زیر بغل ننه رو گرفت و به طرف دربرد. ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌹 خریدها رو خواهرشوهر و مادرشوهرم طبق سلیقه‌ی خودشون انجام داده بودند و حتی حلقه‌ی منو هم اندازه‌ی دست خودشون گرفته بودند، واسه همین انگشتر برام بزرگ بود و مجبور شدم که کلی نخ پشتش بپیچم تا اندازه‌ی دستم شه...بعد از رفتن مهمونها تو زیرزمین نشسته بودم و زل زده بودم به انگشتری که نشون عروس شدنم بود‌ آنا زیر لب غر میزد و میگفت؛ آبروم رفت با این طبق آوردنشون...با اینکه حسین رو دو بار بیشتر ندیده بودم ولی مهرش به دلم نشسته بود خواهرش وحیده چون همسن من بود و ازدواج نکرده بود احساس میکردم که به من حسودی میکنه از اینکه قرار بود با این خانواده یه جا زندگی کنم دلشوره گرفته بودم...دو روز از مراسم نامزدی ما میگذشت که وحیده اومد خونمون و بعد از کلی حرف زدن آنا بهش گفت؛ دخترم، من اهل خاله‌زنک بازی نیستم و از اینکه همه‌ی وسایل عروس رو به سلیقه‌ی خودتون خریدید ناراحت نیستم ولی خواهشا به مادرت بگو که این کفشی که واسه ترلان خریده خیلی بزرگه سایزش ۴۰ هستش در حالیکه پای دخترم خیلی کوچیکه، بهتر نبود خودش رو میبرید واسه خرید این رسم عروس داری نیستا... وحیده که از حرفهای آنا دلخور شده بود بدون اینکه چیزی بگه کفش‌هارو برد که عوض کنه...روزها میگذشت و چون آقام سختگیر بود ما دوران نامزدی آنچنانی نداشتیم فقط بعضی شبها مخفیانه و بعد از خوابیدن آقام، حسین یواشکی می اومد توی کاهدونی همدیگه رو چند دقیقه‌ای با دلهره میدیدیم و بعدش خیلی زود میرفت...حسین چون ارتشی بود سه ماه یکبار میتونست بیاد یه روز که آقام سر زمین بود حسین اومد خونمون و از آنا اجازه گرفت که منو با خودش ببره ناهار خونشون...‌آنا با نگرانی گفت؛ باشه پسرم فقط قبل از غروب آفتاب تا آقاش برنگشته ترلان رو بیار خونه، چون ما رسم نداریم که دختر قبل از عروسی جایی بره حسین سرش رو انداخت پایین، باشه‌ی آرومی گفت و...اولین بار بود که با حسین میرفتم خونشون و نمیدونستم که عکس‌العمل مادر و خواهرهاش چه جوریه...انگاری تو دلم رخت میشستند تازه وارد حیاط شده بودیم که صدای داد و بیداد یه زن از تو خونشون اومد با تعجب داشتم حسین رو نگاه میکردم که با صدای آرومی گفت؛ نترس، عمه‌ام اومده، اگه چیزی بهت گفت ناراحت نشو...عمه‌ی حسین که معلوم بود کلی با مادرشوهرم دعوا کرده چادرقدش رو سرش درست کرد و تو حیاط چشم تو چشم من شد و با نفرت نگاهی بهم انداخت و رفت . همراه با حسین داخل اتاق شدیم مادر حسین یه خوش‌آمد خشک و خالی به من کرد و رو به حسین گفت؛ عمه‌ات بیخبر از اینکه تو نامزد کردی اومده بود تا دخترش رو بده بهت... حسین اخم‌هاش رفت تو هم و مادرشوهرم گفت؛ آره عمه‌ ات میگفت رسول میگه این دختر رو هم بدیم به حسین...مادر حسین یه نگاه حق به جانبی به من انداخت و گفت؛ منم آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم، حسین دختر حسنعلی که مال فلان دهاته رو نامزد کرده عمه‌ات که اینو فهمید شروع کرد به داد و بیداد کردن که چرا به من نگفتین و چرا از آشنا نگرفتی...سر گیجه گرفته بودم نفسم رو با شدت و آه بیرون دادم و فهمیدم که از این به بعد سختی‌های زیادی پیش رو دارم...فکرم خیلی آشفته بود بعد از ناهار از حسین خواستم که منو برسونه خونه... فردای اون روز حسین اومد دنبالم تا بریم واسه دفترچه بیمه‌ای که قرار بود برام تهیه کنه، عکس بگیریم به خاطر برخورد عمه‌ی حسین ازش دلخور بودم و حسین هم برای اینکه منو شاد کنه به عکاس گفت که یه عکس دونفره هم ازمون بگیره.با دیدن عکس کلی ذوق کردم و قابش کردیم تا بعد از عروسی اونو ببریم خونه‌ی خودمون هر وقت کنار حسین بودم آرامش خاصی داشتم وجودش به من انرژی میداد ولی این با هم بودن‌ها خیلی کوتاه بود و ماهها میگذشت و من حسین رو نمی دیدم حسین حقوق خوبی میگرفت ولی خانواده‌ی حسین مراسم‌های عید قربان و شب یلدا رو بدون حضور حسین با یه دست لباس و یکم خرت و پرت و خیلی مختصر برام برگزار میکردند دیگه دوری از حسین اذیتم میکرد.۱۷ ماه از نامزدی ما گذشته بود که حسین اومد و با خوشحالی گفت، کارم رو گرفتم شهر خودمون بعد ازدواج میام نزدیکتر از اینکه حسین میومد پیشم خیلی خوشحال بودم...آنا شروع کرد به آماده کردن جهیزیه و یک هفته قبل از عروسی جهیزیه‌ی منو فرستاد خونه‌ی مادرشوهرم که قرار بود تو یکی از اتاق‌های اونا زندگی کنیم ادامه دارد... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---