#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سی🌺
حالم خیلی بد بود سعی میکردم خودمو کنترل کنم تا فرارنکنم محکم دستامو مشت کرده بودم..و اونشب من اولین کاری رو که نمیخواستم انجام بدم رو تجربه کردم در حالی که فقط داشتم عذاب میکشیدم و اونشب یکی از بدترین شبای عمرم شد.هوا گرگ و میش بود که به زحمت تن داغون و خستم از اتاق بیرون رفتم. نوشین که انگار پشت در بود با دیدنم گفت تونستی راضیش کنی با بغض گفتم نمیدونم.نگاهی با اکراه بهم انداخت و گفت یالا چرا معطلی برو دیگه .امروزو استراحت کن .منم از خدا خواسته سریع از پله ها بالا رفتم و فقط عذاب میکشیدم ....بافکر کردن بهش بالاخره طاقتم تموم شد و تا تونستم بالا اوردم...به بدبختی رفتم تو اتاق هنوز بقیه خواب بودن معصومه هم که هنوز نیومده بود.سر جام دراز کشیدم لحافم رو روی سرم کشیدمو اونقدر گریه کردم تا خوابم برد.توی خواب محمد و شوهرمو دیدم توی یه دشت سر سبز دنبال هم میکردن و میدویدن از نگاه کردن بهشون احساس خوبی بهم دست داد. محمد باقر پسرمو بغل کرد و جهت مخالف من رفت بارون گرفت من از جام بلند شدم تا دنبالشون برم.یکدفعه همه جا مه شد.از نظرم ناپدید شدن فریاد زدم محمد محمد صبر کن پسرم.توی مه ی چیزی دیدم فکر کردم برگشتن منو ببرن مه زیاد بود واضح نمیدیدم دوییدم سمتش نزدیکتر که شدم چهره واضح تر شد. تصویر اسماعیل خان باهمون پیراهن سفید کلاه شاپو که بهم لبخند میزد و من ترسیدم در جهت مخالف دوییدم و اونم به دنبالم فریاد میزدم محمد محمد محمد باقر و میدوییدم.که یکباره با تکونای محکم دستای ینفر از خواب پریدم صورت خسته و خمار معصومه روبروم بود.
چت شده دختر چرا انقدر فریاد میزنی نگاهی به اطراف کردم همه با تعجب نگاهم میکردن چشمامو بستم هنوز نفس نفس میزدم بهم آب دادن.و دوباره دراز کشیدم باز یاد دیشب و باز اشکام سرازیر شد و من تو تمام اون لحظات پدرمو نفرین میکردم.و همون روز تب و لرز شدیدی کردم و حالم خیلی بد شد نوشین میگفت چون با موهای خیس خوابیدم چاییدم. ولی خودم میدونستم روح من همون شب گزشته کشته شد و حالا داشتم تقاص گناهی که کردمو پس میدادم انقدر حالم بد بود که همه بچه ها نگرانم شده بودن.برام سوپ اماده میکردن و نوشین باهزار غر برام دارو و دوا خرید و با کلی غر به خوردم میداد و میگفت الهی بمیری ده برابر پول اونشب خرج خودت کردم تا الان.بعد اونشب تا یک هفته کسی کاری به کارم نداشت.نوشین یا بقیه دخترا گاهی مثلانصیحتم میکردن یا میگفتن ماهم اوایل اینطوری بودیم میگفتن اگه ادامه بدی کم کم عادی میشه. اما خب من واقعا دوست نداشتم عادی بشه هر بار که فکرشو میکردم بازم پدرمو نفرین میکردم یا اقای خسروی رو.با خودم میگفتم اگه پدرم دزدی نمیکرد شاید سرنوشتم اینطوری نمیشد. یا اگه خسروی بعد مرگ شوهرم وقتی فهمید باردارم منو از خونش بیرون نمیکرد الان هم پسرم زنده بود و هم خودم به این حال و روز نمیوفتادم.روز هشتم نهم بود که نوشین از صبح بهم تذکر داد که دیگه بسه هرچی خوردی و خوابیدی. حالت هم دیگه بهتر شده امروز و امشب یه مشتری قدیمی داریم .دخترای دیگه میشناختنش میگفتن ادم بدی نیس .با ناراحتی غروب که شدمشغول اماده سازی شدیم اونشب به نسبت شب اول یکم ارومتر بودم یعنی حداقل میدونستم چی در انتظارمه اما دلم انگار سنگ شده بود بدون کوچکترین میل و رغبتی. با صدای نوشین پایین رفتم.درو باز کردم وارومو زیر زبونی سلامی دادم.با نگاه هیز و چندش آور فقط بهم خندید بعدش قهقهه زد چند لحظه همونجا ایستادمو نگاهش کردم.معلوم بود اینم حالت عادی نداره
اما چکار میتونستم بکنم ..
او.نشب هم گذشت ... دوباره راس ساعتی که نوشین گفته بود برگشتم بالا بازم حالم بد بود و فقط داشتم پدرمو نفرین میکردم ...اما خب مثل دفعه اول مریض نشدم ولی تاصبح گریه کردم.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سیویکم🌺
روزها میگذشت و حالا من ۵ ماه بود که پامو تو اون خونه لعنتی گذاشته بودم.
به قولی چم و خم کار دستم اومده بود نوشین طبق قولی که داده بود کم کم داشت آرایشگری هم یادم میداد.
گاهی هم نوشین از پول شب یه درصدی رو به خودم میداد اما خب هنوز تا یه پس انداز درست و حسابی خیلی مونده بود. مثل روزای اول ترس از اقام نداشتمو میدونستم عمرا دستش بهم نمیرسه از طرف دیگه هر بار از دخترا چیزای جدید یاد میگرفتم...
اگ بخوام از لحظه لحظه ی اون روزا و مشتری های مختلف بگم شاید خودش یه کتاب بشه.یکسال دیگه به همون منوال گذشت ...ارایشگری هم دیگه وارد شده بودم پس اندازم زیاد شده بود و نیت داشتم نهایت تا شب عید اونجا باشم و بعد حساب کتاب کنم و برم.میدونستم راه سختی پیش رومه اما واقعا
از اینطور زندگی کردن حالم بد بود..
اما خب از ناچاری ادامه میدادم.
از زمستون یه مشتری جدیدا اضافه شده بود که هر بار منو درخواست میکرد.
یعنی اولین باری بود که یه نفر اینطوری بهم پیله میکرد..اسمش رسول بود
ولی به مرور همه فهمیدن که رسول ول کن ماجرا نیست اوایل ماهی یکی دوبار میومد بعد هفته ای یه بار و کم کم تبدیل شد به هفته ای چند بار و هر شب....
حالا همه دخترا بهم حسادت میکردن.
حتی اونایی که مشتریاشون خیلی بیشتر بود قبلنا حالا با متلک پرونی گه گاهی اعصابمو خورد میکردن.
این وسط نوشین از همه خوشحال تر بود و مدام تشویقم میکرد بالاخره هر چی باشه درصد زیادی از هر پولی که بابت من میداد تو جیب نوشین میرفت.
پس انداز خوبی جمع کرده بودم
اما خب اونطور که فکر میکردم نشد و درست وقتی تصمیم داشتم تا یکی دوماه دیگه ازونجا برم یه روز وقتی رفتم یه سر به پس اندازام بزنم دیدم هیچی سر جاش نیست.هر چی اینور و اونورو گشتم هم نبود از همون شب به طرز عجیبی معصومه غیب شد.و جالب اینجا بود که فقط پول من غیب شده بود مثل دیوونه ها گریه میکردمو داد میزدمو تهدید میکردم. نوشین که فهمید گفت حتما کاره معصومه هست انگار ماه های اولی هم که اومده بوده اینجا یکی دوبار بچه ها مچشو گرفته بودن همه دلداریم میدادن ولی حال من عجیب بد بود.فکر اینکه چه شبایی با خیال اینکه میتونم دست پر از اینجا برم تا صبح زجر کشیدمو دم نزدم.دست هر کس و ناکسی بهم خورد و صدام در نیومد از سر اجبار داشت دیوونم میکرد.بعد اینکه حسابی گریه کردمو خودمو زدم تا چند روز همینطور بی هدف نشسته بودمو به یه نقطه خیره بودمو با هیچکس صحبت نمیکردم طی اون چند روز هم رسول اومد
اما من از رفتن سر باز زدمو هربار نوشین یکی دیگه از دخترا رو میفرستاد و هر بار رسول پسشون میزد.تا اینکه نوشین بعد چند بار تذکر دادن اخرین اخطارو با تهدید بهم داد و مثل دفعه قبل گفت یا تا فردا خودتو اماده کن و یا ما دیگه جایی برای تو نخواهیم داشت.خیلی شدید باهاش درگیر شدم عین دیوونه ها بهش پریدمو کارمون به بزن بزن کشید.بهش گفتم اصلا از کجا معلوم کار خودت نباشه.اصلا از کجا معلوم معصومه رو خودت فراری نداده باشی و.... حسابی گلاویز شدیمو دخترا جدامون کردن.
اون تهدیدم کرد که برم و منم تهدیدش کردم اگه برم حتما اون خونه رو به اتیش میکشم خلاصه که اوضاع قمر در عقرب شد.حسابی فکرامو کردم دیگه دلم نمیخواست اونجا بمونم تو این چند وقت بهم ثابت شده بود که پول حرومی که از اون راه قراره به دست بیارم برام هیچ عایدی نداره و به نوشین گفتم حساب کتاب منو بکنه و فردا ازونجا میرم.
خیلی زود حساب کتابمو داد و منتم گذاشت که یه چیز بیشترم داده.
لباسامو جمع کردمو پولی که چندان زیادم نبود برداشتمو نزدیکی های صبح از دخترا خداحافظی کردمو با بغض و تنفری عجیب از اون خونه لعنتی.....
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سیودوم🌺
بیرون زدم انقد گریه کردم که چشام دیگه نای دیدن نداشت گریم برای رفتن از این خونه نبود بخاطر تموم ارزوهایی بود که به باد رفته بود انگار دنیا با من سر سازش نداشت. سرکوچه که رسیدم برگشتم یبار دیگه به خونه نگاه کردم هوا گرگ و میش بود راستش یکم ترسیده بودم یه آن از کاری که میخواستم بکنم پشیمون شدم پاهام سست شد خواستم برگردم اما دلمم نمیخواست دوباره تکرار کنم پس بقچه لباسمو محکم توی دستم فشردمو راه افتادم.کوچه خیلی تاریک بود و چشم چشمو نمیدید همین که از خم کوچه پیچیدم ناگهان با یه نفر برخورد کردم.
اونم یه مرد خیلی وحشت کردم اومدم دوباره برم که صدای اشنای رسولو شنیدم .حوری تویی؟یکم شل شدم راستش یکم خیالم راحت شده بود گفتم بله منم.هیچ معلومه کجایی تو؟ هزار بار اومدم سراغتو گرفتم هربار نوشین و دخترا جواب درست بهم ندادن.
نگاهش کردمو گفتم من دیگه اونجا کار نمیکنم خیلی ببخشید دخترای دیگه ولی هستن من باید برم و بعد بی حرف دیگه از کنارش گذاشتم.چند دیقه بعد لباسم از پشت کشیده شد.ترسیده گفتم ولم کن چی از جونم میخوای گفتم من دیگه اونجا نیستم الانم باید برم دستتو بکش.
رسول نگاهی عمیق بهم انداخت و گفت کجا میخوای بری این موقع نکنه با کسی قرار داری؟گفتم اصلا داشته باشم به تو چه ربطی داره ولم کن.یه قدم جلو اومد و گفت دختر تو چی داری که منو اینطور....
من تند تند راه میرفتمو رسول پشت سرم
دروغ چرا ترسیده بودم.
اگرچه خیلی حریم ها بین منو رسول دیگه نبود ولی باز میترسیدم.
خلاصه کنم براتون اون روز تا خود صبح رسول درگوش من از عشق و دوست داشتن گفت و گفت تا غروب همون روز رفتیم و به عقد هم دراومدیم واقعا نفهمیدم چکار کردم شدم زن رسول که زنو بچه داشت.یه عمر کوکب و نفرین کردم بخاطر اینکه تو زندگیه مادرم اوار شده بود حالاخودم دقیقا همون کارو کرده بودم.اگر چه از ته دل راضی به این کار نبودم و نمیخوام توجیهی هم بیارم ولی تو اون شرایطی که من بودم شاید این بهترین گزینه به عقل من بود.
بعد از عقد رسول منو برد قهوه خـونه و بعدم رفتیم برای چند روز مسافر خونه تا بتونه کم کم با خانمش صحبت کنه و به قول خودش مقدمات ورود منو مهیا کنه.
رسول از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید مدام قربون صدقم میرفت و میگفت همه زندگیمو فدات میکنم.
منم که تازه از شر اون خونه و.... رها شده بودم احساس سبکبالی بهم دست داده بود و توی دلم خوشحال بودم که بالاخره میخوام مثل بقیه زندگیه خوبی رو شروع کنم پس دل به دل رسول دادمو با دلش راه اومدم.خیلی خوشحال بودم که دیگه لازم نیست توی پارک و خیابون عین سگ یه گوشه از سوز سرما یا گرمای تابستون بمونم و با ترس از دریده شدن توسط ادمای نا اهل تا صبح چشمام رو هم نیاد.
اما خب فکر رویارویی بازنه رسول و اوارشدنم رو زندگیش بدنمو میلرزوند.
یکی دوهفته مسافر خونه موندیم و بعد از دوهفته رسول گفت اماده باش فردا میریم خونه.از همون لحظه اضطراب گرفتم اینکه چطور میتونم با زنو بچش مواجه بشم. ولی با حرفای رسول یکم خیالم راحت شد
رسول میگفت زنش ناشنواست و خوب نمیتونه صحبت کنه برای همینم مادرش با ما زندگی میکنه. گفت سعی کن زیاد کاری به کارشون نداشته باشیو هرچی گفتن مخالفت نکنی.منم قبول کردم باهاشون کنار بیام تا کم کم شرایط نرمال بشه.اگرچه طبق تجربه ای که داشتم چندان کار راحت و شدنی ای نبود اما خب باید سعی خودمو میکردم.تا هرطور که شده اونجا موندگار بشم در غیر این صورت اواره میشدم و پولی هم در بساط نداشتم.
فردای همون روزم با رسول راهیه خونش شدیم.خونه رسول دو طبقه بود.
یه خونه تو منطقه متوسط شهر
پدر رسول مغازه فرش فروشی داشت و خودش و برادرش کنار دست پدرش مشغول بودن.البته از بریز بپاشا و پولایی که تو اون خونه به نوشین و من میداد هم پیدا بود وضع بدی نمیتونست داشته باشه خلاصه نزدیکای ظهر بود که رفتیم خونه رسول.
آخ که نگم براتون مادر اشرف زن اول رسول چشمش که به من افتاد شروع کرد به اه و نفرین کردن و داد و هوار زدنو ابرو ریزی.اشرف که بنده خدا زبون حرف زدن نداشت اما با نگاهش کامل حرف میزد به جز کینه و نامهربونی چیزی تو چشماش دیده نمیشد.بچه های رسولم از نگاهشون معلوم بود چقدر از حضور من تو اون خونه متنفرن
که البته حقم داشتن یه جورایی.
خودم این درد و کشیده بودمو میدونستم چه حالی دارن اما به خودم قول داده بودم هیچوقت نا مهربونی هایی که کوکب در حق ما و مادرم کرد رو من انجام ندم.
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سیوسوم🌺
اشرف و بچه هاش و مادرش طبقه پایین زندگی میکردن و طبقه بالا دست مستاجر بود جز یه اتاقش که به عنوان انباری ازش استفاده میشد.
رسول یکم وسایلو از داخل اتاق خلوت کرد و بعدم ازم خواست فعلا به طور موقت اونجا باشم تا بعد تسویه حسابه سر سال با مستاجر منم ساکن طبقه بالا باشم.
حرفی نزدم برام مهم نبود حتی اگه تا اخر عمرمم تو همون اتاق زندگی میکردم بازم برام اهمیتی نداشت. من فقط ارامش میخواستم .انقدر در طور سالهای عمرم با استرس و غم زندگی کرده بودم که....
از اون روز با داد و بیداد های مادر اشرف و نفرین های نگاه خودش من ساکن طبقه بالای خونه رسول شدم.
خداروشکر بالا سرویس بهداشتی جدا داشت و من مجبور نبودم مدام پایین رفت و آمد کنم برای خوردو خوراکم از رسول خـاستم یه چراغ غذا پزی برام بیاره تا کمتر پایین برم.رسول که ظاهرا انقدر منو دوست داشت هر چی میگفتم نه نمیاورد.سعی میکردم از دوست داشتنش بر علیه اشرف استفاده نکنم ولی اونا که از وجود من به شدت ناراضی بودن به هر نحوی اذیتم میکردنو دست از سرم بر نمیداشتن.از گم و گور کردن لباسایی که رو بند پهن میکردم گرفته تا سنگ زدن به شیشه و دروغ گفتن پشت سرم پیش رسول. رسما عزمشونو جزم کرده بودن تا منو پیش رسول خراب کنن حتی چند باری مادر اشرف بهم تهمت دزدی هم زد.خداروشکر رسول که دیگه دستشونو خونده بود گوش بهشون نمیکرد.
همه اینا به کنار گاهی متوجه میشدم بهم تهمت ناموسی میزنن رسول روی این مورد خیلی حساس بود. یعنی شاید چون اشناییمون تو همچون خونه ای بود زیاد از این نظر حواسش جمع من نبود و اعتماد نداشت هربار کلی سوال جوابم میکرد میفهمیدم باز اتیش از گور ننه اشرف در میاد.هر بار سعی میکردم با حرف و جواب منطقی رسول و متقاعد کنم اما خب همیشه جواب نمیداد و گاهی باهام درگیر میشد و اونقدر غرورش تحریک میشد که حسابی کتکم میزد.
منم از ترس اینکه نکنه ننه ی اشرف صدامونو بشنوه و بازم تهمت های بزرگتر بهم بزنه تموم مدتی هم که کتک میخوردم دهنمو محکم روی هم فشار میدادم که صدام در نیاد و به قولی دشمن شاد نشم.
تا اینکه بالاخره یه روز زهرشونو ریختنو برام پاپوش درست کردن.
اون روز ظهر توی اتاق خواب و بیدار بودم و مستاجرم خونه نبود.
یک دفعه دیدم در اتاق باز شد و پسر عموی اشرف که خیلی مرد بد چشمو هیزی بود با لبخند چندش اوری وارد اتاق شد.یادمه اون موقع من دوماهه باردار بودمو رسول خیلی از این موضوع خوشحال بود.
وقتی بهادر وارد اتاق شد اولش متوجه نشدم وقتی به خودم اومدم که بالای سرم ایستاده بود. اون روز اشرف و بچه ها همراه مادرش رفته بودن خونه دختر خالش که چند خیابون پایین تر از ما زندگی میکردن.
مستاجرمون هم رفته بود شهرستانو در واقع من توی خونه چند ساعتی رو تنها بودم. رسولم که کلا بیشتر مواقع حتی برای نهارم خونه نمیومد صبح میرفت و بعد از تاریک شدن هوا بر میگشت.
وقتی متوجه بهادر شدم که خودشو بهم نزدیک کرده بود.بهش گفتم تو اینجا چکار میکنی از خونه من برو بیرون.
با لبخند غلیظ تر گفت من ازت خوشم میاد بلند شدم سرپا گفتم اگه جلوتر بیای داد میزنم.گفت مگه کسی هم هست که صداتو بشنوه عقب عقب رفتم تا به دیوار رسیدم.هرچی تهدید و التماسش کردم فایده ای نداشت اون هر لحظه بهم نزدیک تر میشد. با یه حرکت منو محکم به دیوار چسبوند و دستامو محکم گرفت.
همونطور که من تقلا میکردم نگران بودم بلایی سر بچه بیاره.
بهش گفتم ولم کن مگه تو شرف نداری به زنه شوهر دار که آبستنه نزدیک میشی.
چند لحظه ابروهاش از تعجب بالا رفت
چون تا اون لحظه کسی ازبارداری من مطلع نبود.دوباره نیششو باز کرد دقیقا تو همون لحظه.......
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سیوچهارم🌺
در اتاق به شدت باز شد و رسول و ننه اشرف وارد شدن رسول فریاد زد شما دوتا دارید چه غلطی میکنید.
بهادر ولم کرد و منم که از ترس و وحشت انگار فشارم افتاده بود سر خوردمو روی زمین افتادم پاهام انقدر میلرزید که اصلا نمیتونستم مانع لغزششون بشم.
میدونستم رسول رو این یه مورد خیلی حساسه داشتم با نا امیدی درحالی که زبونم اصلا تو دهنم نمیچرخید دنبال جمله ای میگشتم تا بتونم رسولو متقاعد کنم تقصیر من نبوده و من هیچ کاری نکردم.اما هیچ فایده ای نداشت و هرکس اون لحظه مارو میدید فکرای دیگه ای میکرد.بهادر با پر رویی گفت منو ببخش رسول بخدا که تقصییر من نبوده.چند وقت پیش که چند بار اینجا اومدم زنت گفت از من خوشش میاد و میخواد بامن باشه.من جوابشو ندادم اما وقتی تکرار شد و دفعه قبلم کلید حیاط و اتاق خودشو بهم داد نتونستم خودمو...
یکدفعه با مشتی که رسول تو صورت بهادر زد پخش زمین شد.
ننه ی اشرف شروع کرد به دادو هوار کردن
نزنش رسول خان تقصییر زنه خودته از قدیم گفتن کرم از خود درخته.
با هر جمله اون شدت ضربات رسول بیشتر و بیشتر میشدمنم از شدت ترس زبونم بند اومده بود و فقط بلند بلند گریه میکردم.رسول که حسابی از خجالت بهادر دراومد از اتاق پرتش کرد بیرون.
ننه ی اشرف فریاد زد چکار میکنی مرد کشتیش این بدبختو اگه غیرت داری جلوی زن... خودتو بگیر.
رسول اونم از اتاق بیرون کرد و کلید و توی قفل چرخونددیدم اگه ساکت بمونم همه نقشه هاشون تو سر من خراب میشه.
به زحمت تو چشمای رسول نگاه کردمو خودمو به حالت نیمه خیز جلوی رسول انداختموگفتم رسول جان بخدا من بهش کلید ندادم بخدا من تاحالا یک کلمه هم با این کصافط حرف نزدم.
قسم میخورم رسول تروخدا حرفمو باور کن من... نفهمیدم چی شد پای رسول بالا اومد و محکم تو دهنم خورد دو دستی پاهاشو چسبیدمو در حالی که سعی میکردم از بالا اومدن دوباره پاش جلو گیری کنم. در حالی که حس میکردم تموم دندونام تو دهنم خرد شده به زحمت گفتم رسول توروخدا حرفمو باور کن من بهت خیانت نکردم. اما رسول که خون جلوی چشمشو گرفته بود با یه حرکت منو پرت کرد و خودشو روی شکمم انداخت و شروع کرد به سرو صورتم ضربه زدن قدرت هیچ حرکتی نداشتم شاید بیشتر از ۷ ۸ ضربه محکم بهم زده بود که بیهوش شدمو دیگه چیزی نفهمیدم.وقتی به هوش اومدم که هوا تاریک بود وسط اتاق افتاده بودم.چه بی انصاف بود که منو با این حال این وسط ول کرده بود و حتی نخواست حرفامو بشنوه.اومدم بلند شم ولی درد بدی توی سرم پیچید نتونستم و نفهمیدم چی شد باز از حال رفتم.این بار مستاجرمون به دادم رسید چوم رسول تا یک هفته اصلا خونه نیومد.به خون ریزی افتاده بودم و نمیدونستم بچمو از دست دادم یا نه.نمیدونستم باید چکار کنم چطوری باید بی گناهیه خودمو بهش ثابت میکردم. تمام مدتم به خودم لعنت میفرستادم که چرا اون چند سال پیش نوشین مونده بودم. اون موقع ها من خیلی بی پناه بودمو فکر میکردم این بهترین راهه.
اما این راهه کثیف نه وقتی داخلش هستی خوبه و نه وقتی توبه میکنی و ازش بیرون میزنی.
درست مثل یه مردابه که هرچی بخوای خودتو بیشتر بیرون بکشی بیشتر داخلش فرو میری و من از این ناراحت بودم که ندونسته تو راهی قدم گذاشته بودم که حالا حالاها باید تقاص گناهشو پس میدادم.میترسیدم رسول دیگه منو نخواد یعنی ترس از دست دادن اخرین پشت و پناه اونم به جرم گناهی که در گذشته کرده بودمو خودشم ازش خبر داشت برام خیلی سخت بود.به زور دوباره به اتاقم برگشتم خدا خیرش بده همسایمون نمیزاشت از جام بلند شم بهم میرسید دلداریم میداد طفلی نمیدونست درد من چیه. اشرف و مادرش که حتی نیومدن ببینن که من مردم یا زنده البته برای اونا اگه مهم بود که همچین تهمتی رو به نافم نمیبستن.اونشب شب هفتمی بود که رسول به خونه نیومد عین مرغ سرکنده بودم همسایمون گفت نماز بخون انشالله که خدا کمکتون میکنه.
و من اونروز برای اولین بار با کمک همسایه نماز خوندم و از خدا خواستم منو ببخشه و زندگیمو بهم ببخشه نفرین نکردم ولی خواستم رسول حرفامو باور کنه تاصبح گفتمو گریه کردم.
اونروز اشرفو بچه ها و مادرش رفتن بیرون
از زن همسایه خواستم بره دورادور از رسول برام خبر بیاره بنده خدا قبول کرد.
راستش از تنها بودن تو خونه وحشت داشتم ولی چاره ای نبود طی اون چند ساعت دلم عین سیر و سرکه میجوشید.
نمیدونستم چرا انقدر حالم بده تا بالاخره کلید توی قفل در چرخید و من هراسون پشت پنجره دیدم خودش بود زن همسایه سراسیمه وارد حیاط شد
ازحالش معلوم بود حامل خبر خوبی نیست دستپاچه خودمو توی ایوان رسوندمو......
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سیوپنجم🌺
دستپاچه خودمو توی ایوان رسوندم
همون طور که نفس نفس میزد
گفت حوریه بیا پایین اشرف و بچه ها تصادف کردن الان بردنشون مریض خونه باید به اقا رسول خبر بدیم.
باشنیدن خبر هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال از اینکه رسول همراهشون نبوده و حالش خوبه.
ناراحت از اتفاقی که افتاده بود بهش گفتم مگه سر راه نرفتی از رسول خبر بگیری.گفت نه دیگه نرفتم اومدم اول به تو بگم الان تو این شرایط بهترین زمانه تا بتونی دوباره دله شوهرت رو بدست بیاری بجنب دیگه چرا همینطور اونجا وایسادی بیا پایین تا بریم دم مغازه.
همچین بدم نمیگفت نفهمیدم چطوری پله ها رو پایین رفتم اگرچه حالم هنوز روبه راه نبود ولی به نسبت قبلم خیلی بهتر شده بودم.
اون روز من همراهه عشرت خانم همسایمون رفتیم در مغازه ی رسول وقتی رسیدیم فقط برادرش اونجا بود.
از اونجایی که خانوادش زیاد با من خوب نبودن عشرت تو فرستادم تا از رسول خبر بگیره. عشرت رفت و وقتی اومد گفت قبل ما یکی از اهالی اومده بهش خبر داده و رفته مریض خونه دنبال زن و بچش باید بریم اونجا.توی راه عشرت میگفت خیلی حواستو جمع کن اگه اقا رسول حرفی زد تو جوابشو ندی اون الان حالش خرابه هرچی باشه زن و بچش هستن.
منم بی صدا فقط به حرفاش گوش میدادم در حالی که از روبرو شدن با رسول به شدت میترسیدم میگفتم نکنه اونجام تا منو ببینه بهم حمله کنه و..
خلاصه با هزار جور فکر و خیال رفتیم مریض خونه اونوقتا مثل الان خیابونا پر از وسیله حمل و نقل نبود و تا ما خودمونو رسوندیم از ظهرم گذشته بود.
تا گشتیم و رسولو پیدا کردیم یه کم طول کشید سرو صورتش قرمز و متورم بود معلوم بود حسابی گریه کرده چشمش که به من افتاد نگاهی غمگین بهم کرد و روشو برگردوند. به روی خودم نیاوردم وجلو رفتم و حال بقیه رو پرسیدم عشرت خانمم هی میگفت نگران نباشید انشالله خیره.رسول دو دستی تو سرش زد و گفت دوتا پسرام رفتن ننه ی اشرفم مرده حال اشرفم خیلی بده دخترمم اتاق عمله و دوباره گریه کرد.تا نزدیک شب اونجا بودیم پدر رسول که اومد بهم اشاره کرد برگردم خونه بدون خداحافظی رفتم تو حیاط مریض خونه.عشرت رفت یواشکی به رسول گفت خدارو خوش نمیاد این بنده خدا تنها با این وضعش انقدر چشم به راه بمونه شب تونستی برگرد خونه و ما برگشتیم. وقتی فکر میکردم چه اتفاق شومی یک دفعه به سر خانواده رسول اومده دلم هری میریخت درسته که در حقم بد کرده بودن ولی هیچوقت نخواستم اینطوری تقاص پس بدن از اون روز من دیگه نمازم ترک نشد و از ته قلب توبه کردم خیلی منتظر رسول شدم فکر میکردم میاد ولی تا سپیده صبح خبری ازش نشد.
دلم شور میزدنمیدونستم حال زن و دخترش چطوره از طرفی میدونستم امروز فردا باید جنازه بقیه رو تحویل بگیرن دلم به حالش میسوخت پسراشو خیلی دوست داشت.دم دمای صبح بود که حس کردم در اتاق باز شد طبق اتفاقی که قبلا افتاده بود با وحشت از جام پریدم تو تاریک روشن اتاق مشخص نبود کیه اروم صدا زدم رسول رسول تویی.
صدای گرفته ش به گوشم رسید پس منتظر بودی کی باشه متلکشو به دل نگرفتم.میدونستم حالا حالا ها نمیتونم خودمو بهش ثابت کنم بلند شدم و سمتش رفتم کتشو ازش گرفتمو گفتم چای میخوری.
حال دخترت چطوره اشرف خوبه نگاهم کرد و گفت عملش کردن فعلا بیهوشه
براش چایی ریختم خورد و خوابید.
کم کم هوا روشن میشد با فاصله ازش دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد اخه خودمم چند وقت بود خواب درست حسابی نداشتم.با صدای دسته کلیداش که به شلوارش همیشه اویزون بود بیدار شدم نگاهی بهم کرد و گفت میرم برای مراسم باید پسرارو... نمیخوام تو اونجا باشی همینجا بمون خانوادم تورو نبینن بهتره. منتظر نشد حتی حرفی بزنم و از در بیرون رفت بی اختیار بغضم شکست.
خدایا خودت میدونی من بیگناه تو دام افتادم خودت کمک کن رسول دلش نرم بشه خودت بهش طاقت بده تا بتونه با این مصیبت کنار بیاد.خلاصه اون روز پسرا رو به خاک سپردن مادر اشرفم همینطور
عشرت خانوم رفته بود و خبرا رو اون بهم میداد.زنو بچش چند وقت مریض خونه موندن طی اون چند وقت رسول خونه میومد ولی باهام کلامی حرف نمیزد.
گاهی دلم ازین همه سردیش میشکست اما حرف نمیزدم.چند هفته بعد دخترش مرخص شد طفلی بچه بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بود ۷۰ درصد بیناییشو از دست داده بود علاوه براون پاها و یه دستشم شکسته بود.رسول که اوردش خونه مدام گریه میکردو بهونه مادرشو میگرفت شدم پرستار دخترش به سختی گریه هاشو اروم میکردم.زیرش لگن میذاشتم و مدام بهش قول میدادم مادرش بر میگرده پیشش..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سیوششم🌺
از مادربزرگش که میپرسید میگفتم رفته پیش خدا از برادراش که میپرسید چشمای خودمم خیس اشک میشد.
رسول به شدت افسرده بود هر روز سر مزار پسرا میرفت و با صورت سرخ و حال داغون برمیگشت.به شدت سیگار میکشید..
چند هفته بعد اشرف مرخص شد.
ناشنوا بود و حرفم که نمیزد حالا توی تصادف بخاطر اسیب به نخاعش فلجم شده بود.یه گوشه بی حرف و صدا کز میکرد و فقط اشک میریخت حتی حوصله دخترشم نداشت.تو چشمام نگاه نمیکرد.
اما وقتی زیرش لگن میذاشتم سختش بودو گریه میکرددلم به حالش میسوخت اما ته دلم ازش دلگیر بودم.
روزها خیلی سخت میگذشت خیلی خسته میشدم.عشرت خانم گاهی کمکم میکرد برای حموم کردن اشرف عین یه تیکه گوشت میوفتادو من واقعا زورم نمیرسید دست تنها.شش ماه بعد من دوباره باردار شدم.
اونم از رسولی که هنوز باهام قهر بود و تقریبا جز دوسه تا جمله در روز کلامی باهام حرف نمیزد هر وقت الکل میخورد سمتم میومد.
دخترش کم کم بهم عادت کرد چون برای بیشتر کارهاش بهم وابسته بود.
با اینکه دل خوشی از مادر و مادربزرگش نداشتم اما سعی میکردم به این بی مهری نکنم نمیدونم شاید از سر ترحم بود اما هر چی بود کم کم به وجودم عادت کرد.
اما خب اشرف نه روز به روز افسرده تر و تکیده تر میشد گاهی بانگاهش باهام حرف میزد و گاهی هفته ها نگاهمم نمیکرد.نمیدونستم خبر بارداریمو چطور به رسول بدم.رسولی که گاهی فکر میکردم بخاطر نگهداری از زنو دخترشه که طلاقم نمیده.
خودمو در غالب یه نوکر و کلفت میدیدم تا زن و شریک زندگیش.
البته ناگفته نماند تو این ۶ ماه چند بار خواستم باهاش صحبت کنم واتفاق اون روزو براش توضیح بدم ولی خودش هر بار با ناراحتی کنارم میزد و حاضر نبود حرفامو بشنوه.برای همین تا چند ماه به کسی چیزی نگفتم به خصوص اشرف که میدونستم حتما خیلی ناراحت میشه.
تا اینکه حس کردم گاهی دلدرد های بدی دارم به طوری که حتی برای کوچکترین کارهامم وا میموندم.تقریبا ۳ ماهم بود که تصمیم گرفتم از عشرت خانوم بخوام با رسول صحبت کنه.
وقتی بهش گفتم باردارم کلی خوشحال شد و گفت پس چرا الان میگی دختر.
گفتم اخه نگرانم عشرت خانم میترسم رسول.. وسط حرفم پرید و گفت نفوس بد نزن دختر این بچه هدیه ای از طرف خداست خداحتما فرستادش تا میونه تو و شوهرت دوباره مثل سابق خوب بشه.
با به یاد اوریه روزایی که رسول دوستم داشت بغضی توی گلوم نشست که عشرت خانومم متوجهش شد و گفت ناراحته چی هستی حوریه همه چیز درست میشه.من باهاش صحبت میکنم انشالله که کم کم از خر شیطون پایین میاد و همه چیز به حالت قبلش بر میگرده.شور عجیبی توی دلم بود شوری همراه با اضطراب درست مثل بارداریه اولم. سه روز آینده بالاخره یه روز وقتی رسول از در حیاط وارد شد عشرت خانم جلوی راهشو گرفت و شروع کرد به صحبت کردن.از پشت پرده بهشون خیره بود تموم عکس العمل های رسول و زیر نظر داشتم
میخواستم بببینم.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سیوهفتم🌺
در ادامه ولی مثل روزای دیگه دستو صورتشو شست و یه گوشه دراز کشیدهی با خودم میگفتم الان حرفی میزنه ولی هیچی نگفت.شاید منتظر بودم طرفم بیاد یا حتی یه ذره ذوقی چیزی تو چشماش ببینم ولی.... شامشو دادم.شام اشرفو دخترشم دادم ولی خودم اشتهایی نداشتم مخصوصا وقتی رسول بعد چایی پشت به من یه گوشه دراز کشید و صدای خر و پفش اتاق رو پر کرد.با حرص ظرفا رو جمع کردمو با عصبانیت خاصی شروع کردم به شستن ظرفا و تمیز کردن اشپزخانه و کارم که تموم شد سر جام دراز کشیدم حتی خوابمم نمیبرد. خیلی دلم میخواست رسول بهم توجه کنه.یا حداقل بدونم تو فکرش داره چی میگذره کلافه و عصبی غلت میزدم تا نزدیکای صبح که بیدارشدم.درست چهار شب به همون منوال گذشت و توجه رسول به من حتی از قبلم کمترشد.تا این که درست شب چهارم وقتی ناامید سر جام دراز کشیده بودمو همه خواب بودن حس کردم یکی کنارم دراز کشید.
یه لحظه یاد خاطرات گذشته افتادم.
سریع بلند شدم و هراسون اطرافو نگاه کردم تو تاریک روشن اتاق صدای رسولو شنیدم.چخبرته مگه جن دیدی حوری؟؟؟
حوریییی...رسول قبل این همیشه حوری صدام میکرد و حالا چند وقت بود که اصلا صدام نمیکرد.نمیدونستم این صمیمیت دوباره رو بذارم پای بخششه رسول یا دوباره حتما زهرماری خورده بود ولی حالتش با روزای قبل فرق داشت من خوب میشناختمش..
از اون شب به بعد رفتار رسول باهام بهتر شد.نمیخوام بگم یکدفعه ورق برگشت و همه چیز گل و بلبل شد ولی رفته رفته رفتار رسول از اون حالت سرد خارج میشد.دخترش دیگه کاری به کارم نداشت و به کل بهم وابسته شده بود. این وسط اشرف بود که از این صمیمیت راضی نبود و با غذا نخوردن و کج خلقی سعی میکرد تلافی کنه.گاهی متوجه میشدم به عمد خودشو کثیف میکنه تا کار منو سخت کنه ولی من زیاد توجه نمیکردم و سعی میکردم ندید بگیرم.هنوز پنج ماهم نشده بود که شکمم کلی بزرگ شده بود و انجام دادن کارهای خونه و رسیدگی به اشرف و دخترش واقعا سخت شده بود طوری که از ۷ ماهگی به زور راه میرفتم. خدایی اگه رسول و عشرت خانم کمک نمیکردن کاری از پیش نمیبردم.بالاخره ۹ ماه باهزار سختی گذشتو من تو یه شب سرد زمستونی زایمان کردم. اونم دوتا پسر وقتی بهم گفتن دوقلو دارم انقدر شوکه شده. بودم که فقط گریه میکردم. خداروشکر حال بچه ها خوب بود و منم خوشحال از اینکه تونستم رسولو به ارزوش برسونم. چون یه مدت میگفت حالا که پسرامو از دست دادم انشالله تو پسر حامله باشی تا شاید یکم دلم اروم بگیره.و حالا که میدونستم رسول به ارزوش رسیده احساس خوبی داشتم.همونطور که حدس میزدم رسول وقتی پسرا رو دید انگار بال دراورد.
حتی خانوادش که تا حالا چشم دیدنمو نداشتن وقتی فهمیدن من دوقلو پسر اوردم به دیدنمون اومدن و این وسط فقط اشرف حالش بد بود که بهش حق میدادم.از روزی که پسرا داریوش و کوروش بدنیا اومدن اشرف فقط ۹ ماه زنده موند و آخرای تابستون بود که یه روز وقتی براش صبحانه بردم دیدم بیحال به یه نقطه خیره شده وقتی جلو رفتم انگار سالها خوابیده بود. دروغ چرا از ته دل دلم براش میسوخت حتی تا مدتی خودمو مقصر میدونستم و طول کشید تا دلم اروم گرفت اما دخترش خیلی بی تاب بودطوری که ساعتها یه گوشه کز میکرد و فقط اشک میریخت تا مدتهابعد از فوت مادرش از من به شدت فاصله میگرفت.
انگار اونم منو مقصر مرگ مادرش میدید
رسول میگفت کم کم کنار میاد ولی کنار اومدنی نبود.نه با دوقلوها کنار میومد و نه با مرگ مادرش البته بهش حق میدادم هنوز خیلی بچه بود و باید داغ روی داغ میدید.
سعی میکردم بیشتر بهش توجه کنم ولی علی رقم تمام تلاشی که میکردم نتیجه عکس میگرفتم.از طرفی انقدر با دوقلوها سرگرم بودم که وقت سر خاروندنم نداشتم گاهی از صبح تا ظهر گشنه میموندم تا بچه ها بهم اجازه غذا خوردن بدن.رسول ولی حالش خوب بود حضور دوقلوها انگار برای حاله رسول معجزه بخش بود روزها همینطور گذشت و گذشت.من دیگه به زندگیم عادت کرده بودم و گذشته ها تو مشغله روزمرگی هام گم شده بود.عشرت خانم ۵ ساله بعد خونه خرید و رفت و من تنها شدم.
رفتنش برام سخت بود و تا چند وقت به یاد مهربونیاش گریه میکردم اگرچه هر از چند گاهی بهمون سر میزد.
ولی انگار کل خونه رو با خودش برده بود هیچوقت فراموشم نمیشه عین یه مادر دلسوز تو نگهداری از پسرا کمکم میکرد.
دختر رسولو هرکار کردیم راضی به درس خوندن نشد. یعنی بعد از مادرش دیگه اون دختر سابق نشد حتی دیگه با منم مثل گذشته صمیمی نمیشد منم انقدر درگیر دوقلوها بودم که شاید ازش یکم غافل شدم.
و اینطوری شد که اون اتفاق شوم یکبار دیگه تموم زندگیه منو بهم ریخت.
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سیوهشتم 🌺
اونم درست وقتی که پسرا باید کلاس اول میرفتن با اینکه من قبلا خیلی به اونم اصرار کرده بودم که درسشو بخونه و خودش نخواسته بود.ازوقتی فهمید پسرا قراره برن مدرسه سر به ناسازگاری گذاشت. دعوا دادو بید گریه و فحش و ناسزا.... هر روز صبح که پدرش میرفت سرکار اون شروع میکرد و شاید چون مطمئن بود من هیچوقت بدشو پیش پدرش نمیگم هر روز گستاخ تر میشد توهیناش تمومی نداشت.گاهی جوابشو نمیدادم تا بیخیال بشه ولی گاهی واقعا نمیکشیدم.میگفت تو مادرمو کشتی میگفت معلوم نیست چی به خوردش دادی که صبح بیدار نشد. تحمل حرفاش برام سخت شده بود به خصوص که دیگه دوقلوها بزرگ شده بودن و کمو بیش متوجه منظورش میشدن.چند وقت بود همسایه جدید برامون اومده بود که یه دختر هم سن و سال دختر ما داشت.خیلی خوشحال بودم که شاید با اومدنشون دختر منم اروم تر بشه
همسایه جدید یه دختر و دوتا پسر داشت درست مثل ما ولی پسرای اون بزرگتر بودن.و این وسط نفهمیدیم چی شد که رعنا دخترمون عاشق بهادر پسر مستاجر جدید شد.راستش اولش فکر نمیکردم جدی باشه و رفتارای رعنا رو میذاشتم پای بچگی.یادمه یه روز که دوباره باهم بگو مگو داشتیم تو حرفاش به عشق بهادر اعتراف کرد و وقتی فهمیدم موضوع براش چقدر جدیه کلی جا خوردم نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم
نمیخواستم دعواش کنم.
چون با شناختی که ازش داشتم مطمئن بودم بدتر میکنه از طرفی میترسیدمم با رسول مطرح کنم حتما به حساب هر دوتاشون میرسید.
اما چیزی که این وسط برام جالب بود خواستن بهادر بود با اینکه میدونست رعنا تقریبا از نظر بینایی خیلی بیماره.
باشناختی ام که طی اون مدت از بهادر و خانوادش پیدا کرده بودم پسر هیزی به چشمم میومد. یه جورایی مطمئن بودم رعنا رو سرکارش گذاشته.ولی اینکه چطور این موضوعو به رعنا میگفتم که از من قبول کنه نمیدونستم.سعی کردم از در دوستی وارد بشم .اما بی فایده بود رعنا دوستیه منو نمیپذیرفت و هنوز به من به چشم قاتل مادرش نگاه میکردو به هیچ وجه نمیتونستم مثل گذشته بهش نزدیک بشم.تصمیم گرفتم برم بهادر و تهدید کنم که دست از سرش برداره.ولی بهادر پر رو تر از این حرفا بود و هیچ جوره دم به تله نمیداد.رعنارو تهدید کردم که اونم تهدیدم کرد اگه به پدرم حرفی بزنی خودمو میکشم.خسته و درمانده یه مدت سعی کردم به حال خودش رهاش کنم اما دورادور حواسم بهش بود.
خداروشکر داریوش و کوروش بچه های خوبی بودن و علی رقم شیطنت هایی که به اقتضای سنشون بود توی درس عالی پیش میرفتن.رسولم روز به روز بیشتر بهشون نزدیک میشد و از رعنا فاصله میگرفت. اونم به این خاطر که رعنا خودش زیاد مایل نبود با پدرش و من رابطه داشته باشه. اون روزا من و پدرش فکر میکردیم رعنا احتیاج به تنهایی و زمان داره اما خب... دوسال از اومدن خانواده بهادر به منزل ما میگذشت و طی این دوسال فهمیده بودیم پدرش اعتیاد داره.
رسول وقتی فهمید که اعتیاد پدر بهادر خیلی جدیه درصدد بود سال جدید جوابشون کنه.وقتی رعنا موضوع رو فهمید هر کاری کرد تا پدرشو منصرف کنه ولی رسول دست بردار نبود یه روز صبح که داریوش و کوروش خونه نبودن و رسول هم رفته بود مغازه صدای گریه رعنا رو شنیدم نمیدونستم چرا گریه میکنه ولی دل من نیومد بحال خودش
رهاش کنم داخل اتاق شدم متوجه حضورم شد ازم خواست راحتش بزارم ولی دلم نیومد بهش گفتم دشمنش نیستم گفت اگه دشمن من نیستی دشمن مادرم که بودی. دستش و گرفتم و ازش خواستم آروم باشه و برای یک بارم که شده حرفمو باور کنه.سکوت کرد و دوباره براش گفتم از اون روزی که بالای سر مادرش رسیدم و بدنش سرد بود.حتی از عقب تر از روزی که خواستم زن رسول بشم و...
گفتم و گفتم رعنارفقط گوش میداد ازش خواستم کدورتی که بعد فوت مادرش از من به دل گرفته رو کنار بزاره.
و عین یه دوست بهم اعتماد کنه
و از همه بدتر بهش قول دادم هرکاری که از دستم بر میاد براش بکنم تا مشکلش حل بشه اما خب کاش لال میشدم و این حرفو نمیزدم.
چون به محض اینکه همین حرف از دهانم در اومد رعنا گفت اگه میخوای حسن نیتت نسبت به من بهم ثابت بشه یه کاری بکن تا بهادر و خانوادش از اینجا نرن و تازه اونجا بود که من فهمیدم علت گریه های رعنا تصمیمه پدرشه.
میخواستم باهاش دوباره صحبت کنم اما رعنا بلند شد و گفت تو حرفتو زدی منم راهشو بهت نشون دادم.پس زور الکی نزن فقط اگه میخوای باورت کنم پدرمو منصرف کن. بگو کاری ب بهادر و پدرش و خانوادش نداشته باشه.کلافه و با دهانی که هنوز از تعجب باز مونده بود ب رعنایی چشم دوخته بودم که با زیرکیه تموم منو لای منگنه قرار داده بود.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سیونهم🌺
کلافه بودمو نمیدونستم چکار باید بکنم اگه جلوی روی رعنا می ایستادمو بی حرف صبر میکردم تا رسول خانواده پسر دلخواهشو بیرون کنه معلوم نبود دوباره میتونم اعتماد رعنارو به خودم جلب کنم یا نه.از طرف دیگه اگه اینجا میموندن اخر و عاقبت رعنا و بهادر مشخص نبود من حتی برای پسرامم از حضور اونا ناراحت بودم.واقعا درمانده بودم از خدا خواستم کمکم کنه و بهترین راه و جلوی پام بزاره اما فردای همون روز چیزی دیدم که نباید میدیدم ...
اون روز بعد از نهار همگی داشتیم کمی استراحت میکردیم که رعنا به حیاط رفت خب سرویس بهداشتی داخل حیاط بودو رفتنش زیاد عجیب نبود.
اما وقتی دقت کردم متوجه شدم غیبت رعنا خیلی طولانی شده راستش اولش فکر کردم عادت ماهانه شده و روش نشده بیاد خونه.
چون رعنا بینایی درستی نداشت به محض اینکه متوجه میشد عادت شده از ترس اینکه نکنه لباسش کثیف باشه و همه متوجه بشن طولانی یه گوشه کز میکرد.
بارها این اتفاق براش تکرار شده بود و همیشه به دادش میرسیدم و براش لباس تمیز میبردم.و دمنوش با چایی نبات بهش میدادم.اونروزم به خیال اینکه همین اتفاق افتاده یه لباس تمیز برداشتمـو دنبال رعنا به حیاط رفتم.نزدیک سرویس بهداشتی بودم که متوجه شدم کسی داخلش نیست یکم اینور اونور و نگاه کردمو دنبال رعنا گشتم اما اثری ازش نبود.آشفته به خونه برگشتم نمیدونسم چکار کنم رسول هنوز خواب بود یه آن بخودم گفتم نکنه رفته بالا پیش دوستش با همین فکر داشتم دوباره از اتاق به سمت حیاط میرفتم که دیدم بهادر از زیر زمین بالا اومد یه حسی بهم گفت رعنا هم پایینه.دستو پام میلرزید بدنم یخ کرده بود همونجا نزدیک پنجره منتظر موندم.
بعد چند دقیقه رعنا هم سرو کلش پیدا شد وای که چه حالی داشتم.
فکرایی که از سرم میگذشت دیوانه کننده بود اومدم دعواش کنم ولی نمیدونم چی شد باز دلم نیومد یعنی از عکس العمل باباش ترسیدم.منی که هیچ کاری نکرده بودمو سر یه سوتفاهم انقدر زجر داد حالا اگه ماجرای امروزو میفهمید حتما زنده ش نمیزاشت.پس سکوت کردم تا سر فرصت بتونم باهاش دوباره صحبت کنم. دیگه با رسول موافق بودم بنظره منم اینا دیگه باید ازاینجا میرفتن.موندنشون تو این خونه دیگه مجاز نبود اونشب رعنا حالش بهتر بود. میدونستم علت شادیش چیه به روی خودم نمی اوردم فقط خودمو میخوردم. شاید با خودتون بگین خودت که چند وقت تو خونه نوشین بودی و حالا داشتی برای رعنا جانماز آب میکشیدی نه واقعا اینطور نبود من خیلی ناخواسته بخاطر بی رحمیه اطرافیانم به اون راه کشیده شدم.
کارهای پدرم مظلومیت های مادرم ظلمی که پدرمو زنش تو شوهر دادنم در حقم کردن فوت همسر و نامردیه خانوادش
بارداری از کسی که دیگه تو این دنیا نبود خالی شدن پشتم توسط خانواده شوهرم وپدرم داغ یکباره فرزندمو....
خیلی چیزهای دیگه البته باز میگم نباید اون اشتباهو میکردم ولی شرایط رعنا فرق داشت.رسول میخواست ببرش چشماشو عمل کنه ولی...بگذریم چند روزی گذشت و رسول در پی جواب کردن بهادر اینا و من درپی پیدا کردن زمان مناسب برای صحبت کردنه دوباره با رعنا. بالاخره تونستم زمان مناسبی پیدا کنم ولی چشمتون روز بد نبینه همینکه به رعنا گفتم جریانه اون روزو میدونم. عین مار زخمی بهم حمله کرد و با اینکه چشمای سالمی نداشت به راحتی با چند ضربه تموم صورتمو پر از خون چنگ کرد.
منم تهدیدش کردم اینبار حتما به پدرش میگمو همون بهتر که پدرش جوابشون کنه و ازینجا برن.چند ساعتی همینجوری کل کل میکردیم تابالاخره هر دو خسته شدیم.راستش نیت نداشتم رسولو در جریان بزارم یعنی از عاقبش میترسیدم و هیچی هم نگفتم اما همون روز
رسول پدر بهادرو تو کوچه میبینه و ازش میخواد دنبال خونه باشه.
این وسط رعنا فکر کرد عجله پدرش به خاطر صحبتای اون روز منه.
باز جنگ و دعواهاش شروع شد من تو زندگیم سختیای زیادی کشیده بودم اما حاضرم قسم بخورم سروکله زدن بارعنا سخت ترینش بود.
اعتصاب غذا کرد دعوا کرد و... هر کاری تا پدرشو از این تصمیم منصرف کنه.
روزی که بهادر و خانوادش داشتن میرفتن رعنا عین ابر بهار اشک میریخت.
نمیدونم چرا انقدر دلم به حالش میسوخت اما دل به دلم نمیداد نمیدونم بگم حق با من بود یا اون. اما هر چی بود دودش تو چشم همه میرفت.یکماه گذشت. یکماهه خیلیییی سخت رعنا شده بود پوست و استخون هنوز پدرش از علت ناراحتیش مطلع نبود.تا اینکه یه روز وقتی رفته بودم بیرون و به خونه برگشتم دیدم رعنا هنوز خوابه گفتم شاید شب خوب نخوابیده بود ولی وقتی ظهر گذشت و پدرش اومد رفتم که برای ناهار صداش کنم.
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_چهلم🌺
هرچی صداش کردم جوابی نداد
گفتم حتما قهره هنوز نزدیک تر رفتم باز صداش کردم و گفتم با ما قهری با خودت که نیستی پاشو نهارتو بخور دوباره بیا قهر کن.ولی باز جوابی نداد جلو رفتم پتو رو از روش کنار زدم ولی حرکتی نکرد دستشو گرفتم یخ بود.ااز فکری که به سرم اومد عین دیوونه ها شدم شوک عجیبی بهم وارد شد چیز زیادی خاطرم نیست. جز فریادهای من و تکون هایی که دیوانه وار به بدن نحیفش وارد میکردم تا بلند بشه و دوباره بلبل زبونی کنه و زخم زبونم بزنه.
اما رعنا هیچوقت دیگه بیدار نشد دختر اشرف یا دختر من چه فرقی میکرد وقتی من به عنوان نامادری بودم.
همه منو مقصر میدونستند مقصری که شاید از دید خیلیامقصر بود.
اما خودش داغون تر از خیلیا بود همسایه ها به حالم اوردن رعنا رو رسوندن بیمارستان.رسول اومد پسرا ترسیده بودن.
هرکسی چیزی میگفت یکی میگفت دختر بیچاره چون کور بوده نتونسته ادامه بده.
یکی میگفت دختری که مادر بالای سرش نباشه... اون یکی یواشکی سرشو تو گوش بغلی میبرد و میگفت امان از نامادری سرم داشت میترکید....
یاد رعنا افتادم چشمام پر شد.
حال و روز رسول اصلا تعریفی نداشت
درست مثل روز تصادف شاید بدتر آره خیلی بدتر خیلی بدتر،رعنا رو در کمال ناباوری به خاک سپردیم.
با چشم خودم دیدم کمر رسول شکست.فوت پسرا چون اتفاق بود و فوت اشرف چون بیمار بود حرف و حدیثی در پی نداشت.امافوت رعنا فرق داشت همه از سر ترحم یا بدجنسی شده بودن سوهان روحمون و دل آشوبه جونمون.
حتی خانواده رسولم باهامون بد شده بودن از گوشه کنار خبر میومد که زنیکه بی چشم و روی بد قدم تا دختره رونکشت.... بگذریم که گفتنیا زیاده و سر قصه ی پر غصه ی من دراززززز.
مجبور شدیم بخاطر اینکه یکم از اون اشفته بازار دور بشیم خونه رو بفروشیم.
گاهی یاد بهادر می افتادمو باخودم میگفتم شاید اگه مانع رفتنشون میشدم الان رعنا نفس میکشید اما اون چیزی که من از بهادر میدیدم بازم غیر ممکن بود رعنا باهاش خوشبخت بشه.
کارم شده بود هر روز فکر کردن و غصه خوردن و افسوس خوردن تا اینکه چند روز قبل از فروش خونه یه روز نزدیکای غروب صدیقه اومد خونمون صدیقه خواهر بهادر بود و اصلا از فوت رعنا خبر نداشت.وقتی اومد و ماجرا رو فهمید حسابی گریه کرد تو سر و صورتش میزد و رعنا رو صدا میکرد. باهم دوست بودن ولی نه اونقدر که بخواد اینطوری عزاداری کنه یا شایدم من اینطور حس میکردم موقع رفتن گفت خدا لعنت کنه برادرمو و رفت.
به خودم که اومدم در حیاط و بسته بود و رفته بود.با خودم گفتم چرا این حرفو زد
همونطور آشفته حال دنبالش دویدم تا سر خیابون دیدمش هراسون پرسید چی شده خاله؟؟ دستامو دور شونه اش انداختم و گفتم تو چیزی میدونی؟؟؟
سرشو پایین انداخت و گفت درباره چی حرف میزنی؟؟؟ با بغض گفتم درباره رعنا درباره رعنا و بهادر برادرت باترس و گریه نگاهم میکرد.همونطو ر که دستام شونه هاشو محکم چسبیده بودگفتم خواهش میکنم صدیقه حرف بزن تو چیزی از برادرت و دختر من میدونی که باید بهم بگی.صدیقه در حالی که مثل ابر بهار اشک میریخت گفت جونه پسراتو قسم بخور خاله بین خودمون میمونه.
با درماندگی بهش خیره شدمو گفتم جونه پسرارو چکار داری تو دختر
یه سوال پرسیدم جوابشو بده ولی راست بگو.حرفی نزد چاره ای نداشتم گفتم به جونه داریوش و کوروش بین خودمون میمونه فقط بگو چیشده.
چکار کردن با دختر من؟
همونطور که صدیقه حرف میزد من اشک میریختم. به خودم که اومدم صدیقه رفته بود و اشکهای من بی امان به هق هقی عمیق تبدیل شده بود.چرا خودم نفهمیدم چرا خودم نفهمیدملعنت به من که درد دخترمو نفهمیدم دلیل آشفتگی هاش گریه های شبانش تنهایی هاش غصه هاش و....بعد از اون روز کمر منم شکست طبق حرفای صدیقه بهادر و رعنا به اصرار بهادر باهم رابطه برقرار میکنن.
توی اون رابطه متاسفانه رعنا..
و بعد بهادر بهش قول میده اگه چشماشو عمل کنه باهاش ازدواج میکنه.
اما بعد رفتنشون رعنا دیگه دسترسی بهش نداشته وهمین باعث حال بدش میشه و باکسی حرفی نمیزنه و اونقدر غصه میخوره که دق میکنه و توی خواب سکته میکنه.بعد از فهمیدن رابطه بهادر با رعنا خیلی دلم میخواست برمو با دستای خودم زنده به گورش کنم.دلم میخواست به رسول بگم تا اون بحسابش برسه اما حال رسول بدتر از این حرفا بود.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت چهل ویک (پایانی)🌺
میترسیدم اونم از دست بدم پس سکوت کردم. خونه رو عوض کردیم یه خونه دوطبقه با یه زیر زمین و یه مغازه گرفتیم چندین محل اونور تر.یه طبقه خودمون نشستیمو زیرزمینو مغازه و طبقه بالا رو دادیم اجاره.رسول دیگه سر کار نرفت کم کم مریض و خونه نشین شد.
پسرادرسشونو میخوندن و خداروشکر موفق بودن،سال بعد دوباره ناخواسته باردارشدم. بارداری من مصادف شد با حاله بده رسول سر درد های شدید طوری که داد میزد از درد هرچی دکتر بردیم و دوا درمون کردم خوب نشد آخرین بار تشخیص تومور دادن.چه روزای بدی بود از یه طرف بارداری و از یه طرف درمانه رسول.دخترم در بدترین حالت روحیه ممکن بدنیا اومد.من بیمارستان و پدرش بیمارستان هیچکس به دادم نرسید جز عشرت خانم اسم دخترمو راضیه گذاشتم.
راضیه هیچوقت اونطور که باید پدر ندید بخودش .یکساله بود که دکترا گفتن اگه رسول عمل نشه حتما میمیره خودش راضی نبود میگفت بزارید بمیرم ولی به اصرار من و پسرا عمل کرد.چه روز بدی بود روزی که رسول وقتی به اتاق عمل رفت هیچوقت دیگه برنگشت.درکمال ناباوری ما رسولو از دست دادیم.رسول تنها پناهه من بود و حالا من بی پناه بودم.حالم تا چند وقت خیلی بد بود اونقدر شوکه بودم که هیچی از مراسم خاکسپاریش بخاطر ندارم.
خیلی زمان برد تا یکم حالم بهتر شد با رفتن رسول انگار روح منم مرد ولی بخاطر بچه هام سرپا شدم.
الان ک داستان زندگیمو برای نغمه نوه ام دختره راضیه تعریف میکنم خیلی از اون روزا میگذره...
من به پای بچه ها موندم تا به امروز پسرام هر دو خدارو شکر درس خوندن و موفق شدن.کوروش برای ادامه تحصیل مهاجرت کرد و همونجا ازدواج کرد و موندگار شد داریوش مهندسه برقه و سه تا دختر داره.
راضیه دخترمم معلمه و دوتا پسر و یه دختر داره،
من هیچوقت سراغ خانوادم نرفتم و خانواده من همین بچه هامن.
خودمم دیگه سال گذشته سرطان گرفتمو تحت درمانم هنوز زندگی من بالا و پایین زیاد داشت گفتم تعریف کنم شاید درس عبرتی باشه برای جوانها.
ازهمه جوان ها خواهش میکنم که تو دام گناه نیفتین چون هیچ عاقبتی نداره ..
ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و سرنوشت زندگیمو خوندین .
#پایان
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---