#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_سیوهشتم 🌺
اونم درست وقتی که پسرا باید کلاس اول میرفتن با اینکه من قبلا خیلی به اونم اصرار کرده بودم که درسشو بخونه و خودش نخواسته بود.ازوقتی فهمید پسرا قراره برن مدرسه سر به ناسازگاری گذاشت. دعوا دادو بید گریه و فحش و ناسزا.... هر روز صبح که پدرش میرفت سرکار اون شروع میکرد و شاید چون مطمئن بود من هیچوقت بدشو پیش پدرش نمیگم هر روز گستاخ تر میشد توهیناش تمومی نداشت.گاهی جوابشو نمیدادم تا بیخیال بشه ولی گاهی واقعا نمیکشیدم.میگفت تو مادرمو کشتی میگفت معلوم نیست چی به خوردش دادی که صبح بیدار نشد. تحمل حرفاش برام سخت شده بود به خصوص که دیگه دوقلوها بزرگ شده بودن و کمو بیش متوجه منظورش میشدن.چند وقت بود همسایه جدید برامون اومده بود که یه دختر هم سن و سال دختر ما داشت.خیلی خوشحال بودم که شاید با اومدنشون دختر منم اروم تر بشه
همسایه جدید یه دختر و دوتا پسر داشت درست مثل ما ولی پسرای اون بزرگتر بودن.و این وسط نفهمیدیم چی شد که رعنا دخترمون عاشق بهادر پسر مستاجر جدید شد.راستش اولش فکر نمیکردم جدی باشه و رفتارای رعنا رو میذاشتم پای بچگی.یادمه یه روز که دوباره باهم بگو مگو داشتیم تو حرفاش به عشق بهادر اعتراف کرد و وقتی فهمیدم موضوع براش چقدر جدیه کلی جا خوردم نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم
نمیخواستم دعواش کنم.
چون با شناختی که ازش داشتم مطمئن بودم بدتر میکنه از طرفی میترسیدمم با رسول مطرح کنم حتما به حساب هر دوتاشون میرسید.
اما چیزی که این وسط برام جالب بود خواستن بهادر بود با اینکه میدونست رعنا تقریبا از نظر بینایی خیلی بیماره.
باشناختی ام که طی اون مدت از بهادر و خانوادش پیدا کرده بودم پسر هیزی به چشمم میومد. یه جورایی مطمئن بودم رعنا رو سرکارش گذاشته.ولی اینکه چطور این موضوعو به رعنا میگفتم که از من قبول کنه نمیدونستم.سعی کردم از در دوستی وارد بشم .اما بی فایده بود رعنا دوستیه منو نمیپذیرفت و هنوز به من به چشم قاتل مادرش نگاه میکردو به هیچ وجه نمیتونستم مثل گذشته بهش نزدیک بشم.تصمیم گرفتم برم بهادر و تهدید کنم که دست از سرش برداره.ولی بهادر پر رو تر از این حرفا بود و هیچ جوره دم به تله نمیداد.رعنارو تهدید کردم که اونم تهدیدم کرد اگه به پدرم حرفی بزنی خودمو میکشم.خسته و درمانده یه مدت سعی کردم به حال خودش رهاش کنم اما دورادور حواسم بهش بود.
خداروشکر داریوش و کوروش بچه های خوبی بودن و علی رقم شیطنت هایی که به اقتضای سنشون بود توی درس عالی پیش میرفتن.رسولم روز به روز بیشتر بهشون نزدیک میشد و از رعنا فاصله میگرفت. اونم به این خاطر که رعنا خودش زیاد مایل نبود با پدرش و من رابطه داشته باشه. اون روزا من و پدرش فکر میکردیم رعنا احتیاج به تنهایی و زمان داره اما خب... دوسال از اومدن خانواده بهادر به منزل ما میگذشت و طی این دوسال فهمیده بودیم پدرش اعتیاد داره.
رسول وقتی فهمید که اعتیاد پدر بهادر خیلی جدیه درصدد بود سال جدید جوابشون کنه.وقتی رعنا موضوع رو فهمید هر کاری کرد تا پدرشو منصرف کنه ولی رسول دست بردار نبود یه روز صبح که داریوش و کوروش خونه نبودن و رسول هم رفته بود مغازه صدای گریه رعنا رو شنیدم نمیدونستم چرا گریه میکنه ولی دل من نیومد بحال خودش
رهاش کنم داخل اتاق شدم متوجه حضورم شد ازم خواست راحتش بزارم ولی دلم نیومد بهش گفتم دشمنش نیستم گفت اگه دشمن من نیستی دشمن مادرم که بودی. دستش و گرفتم و ازش خواستم آروم باشه و برای یک بارم که شده حرفمو باور کنه.سکوت کرد و دوباره براش گفتم از اون روزی که بالای سر مادرش رسیدم و بدنش سرد بود.حتی از عقب تر از روزی که خواستم زن رسول بشم و...
گفتم و گفتم رعنارفقط گوش میداد ازش خواستم کدورتی که بعد فوت مادرش از من به دل گرفته رو کنار بزاره.
و عین یه دوست بهم اعتماد کنه
و از همه بدتر بهش قول دادم هرکاری که از دستم بر میاد براش بکنم تا مشکلش حل بشه اما خب کاش لال میشدم و این حرفو نمیزدم.
چون به محض اینکه همین حرف از دهانم در اومد رعنا گفت اگه میخوای حسن نیتت نسبت به من بهم ثابت بشه یه کاری بکن تا بهادر و خانوادش از اینجا نرن و تازه اونجا بود که من فهمیدم علت گریه های رعنا تصمیمه پدرشه.
میخواستم باهاش دوباره صحبت کنم اما رعنا بلند شد و گفت تو حرفتو زدی منم راهشو بهت نشون دادم.پس زور الکی نزن فقط اگه میخوای باورت کنم پدرمو منصرف کن. بگو کاری ب بهادر و پدرش و خانوادش نداشته باشه.کلافه و با دهانی که هنوز از تعجب باز مونده بود ب رعنایی چشم دوخته بودم که با زیرکیه تموم منو لای منگنه قرار داده بود.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_سیوهشتم🌺
محمود یاالله گفت و رفت داخل و منم پشت سرش.سارا لبخند که چه عرض کنم دهنشو تا کجا باز کرد و گفت:محمود خان بیا پسرتو ببین،محمود مغرورتر از اونی بود که بچه بغل بگیره و کنار پدرش نشست و به پدرش تبریک گفت و چایش رو همیشه داغ مینوشید و گفت:خدا جز تن سالم هیچی به آدم نده انگار ده سال پیرتر شدم.عمو سرفه ای کرد وسیـگارشو روشن کرد و گفت:شکر خدا که تو هستی وگرنه من نمیدونستم چطوری این همه مشکلات رو تحمل کنم.خاله در رو بست و گفت:هوا سرد شده باز،سارا به خانواده ات خبر فرستادم تا بیان.ساراحواسش به محمود بود و گفت:خاله چرا این بچه اصلا گریه نمیکنه و خوابیده؟عمو خندید و گفت:بچه است دیگه.بچه آروم هم نعمتیه که خدا به همه کسی نمیده.
اون روز برای سارا خیلی خوب بود و مادر شده بود چه پسر ناز و قشنگی. بعد ناهار بود که خدمتکارا رفتن تو اتاق بغلیمون و شروع کردن به گرد و خاکشو تمیز کردن،دوباره استرس گرفتم کی قرار بود اونجا بیاد، اتاق بزرگی بود و توش جز تار عنکبوت چیزی نبود جارو که میکردن گرد و خاک بلند شد و آب اوردن و رو زمین میپاشیدن بوی نم چقدر دلنشین بود رفتم بیرون در و بو رو استشمام میکردم..خدمه چادرشو محکمتر دور لباس محلیش بست و گفت:یه روز هم نمیشه استراحت کرد کار زاییدن سارا کم بود حالا هم این اتاقو تمیز کنیم این همه خاک رو چطور جارو کنم چطور جمع کنیم.اونا تمیز میکردن و غر میزدن و من تو دلم آشـوب به پا بود،لابد سارا رو میخواستن بیارن این بغل، حالا دیگه محرم محمود میشد و اونم که از خدا خواسته با هزار بهونه واسه پسرش خودشو به محمود نزدیک میکرد.محمود پیش مادرش بود و من از استرس راه میرفتم، فرش دست بافت بزرگی آوردن پهن کردن و جاجیم های رنگارنگ رو گوشه کنار انداختن.مادر سارا اومده بود کنارش و برعکس صبح از ظهر به بعد محمد همش داشت گریه میکرد.گوسفند قـربونی کرده بودن و عمو گوشتشو خورد میکرد و میخواست به اقوامش بده.دیدن خاله لیلا و مش حسین چقدر لذت بخش بود، چادرمو جلو کشیدم و از اتاق بیرون رفتم، خاله لیلا با محبت همیشگیش بغلم گرفت و گفت:مبارک باشه، چی بهتر از این خبر که محمود خان پدر شده باشه.لبخندی زدم و گفتم:اره خیلی پسر قشنگی خداحفظش کنه.ابروهاشو تو هم گره زده و گفت:من منظورم محمد کوچولو نبود،به شکمم اشاره کرد و گفت:منظورم اون فسقلی تو شکمته.اون که از گوشت و خون خود محموده و میدونم که مثل ؟محمود یه شیر بدنیا میاری.چقدر حرفهای خاله لیلا دلنشین بود مستقیم رفت اتاق سارا و منم دنبـالش رفتم ،مادر سارا به احترامش بلند شد و با دیدن من گفت تو چرا اومدی!؟برو بیرون، دخترم ببینتت شیرش خشک میشه کی بهت اجازه داده بیای داخل؟!خاله لیلا بیا بشین ببین دخترم چه بچه ای اورده چه پسری ،من از اولم گفتم که دختر من پسر میزادحالا هرکی حـا*مله بشه و با گوش چشمش بهم اشاره کرد و گفت:معلومه بچه اش دختره.بدجور داشت حرصم میداد و با عصبانیت گفتم:محترم خانوم بچه هرچی باشه سالم باشه،عمارت ما جز من همه پسر بودن ولی دیدید که من همون دختر تونستم جون اون همه مرد و پسر رو حفظ کنم.عصبی پشتمو کردم و رفتم بیرون،داشتم خفه میشدم از حرفهاش بغض گلومو فشار میداد و دستهام میلـرزید محترم خانم چطور جرئت میکرد با من اونطور با حرص و بی ادبی صحبت کنه؟!با عصبانیت رفتم داخل اتاق و در رو بهم کـوبیدم و گفتم:چطور جرئت میکنه زنیکه بی شخصیت.زن بیشـعور،زن نفهم.تند تند نفس میکشیدم و حرص میخوردم متوجه محمود نبودم که روی تخـت نشسته و با تعجب بهم خیره شد.یهو دیدمش و تـرسیدم سقف دهنمو کشیدم و گفتم:بسم الله چرا نمیگی اونجایی تـرسیدم.قـرصهاشو تو دهنش انداخت و چون لیوان نبود پارچ رو سر کشید و گفت:زن نفهم ،زن بیشـعور؟ حالا کی هست؟روبروش روی تخت نشستم و گفتم:اتاق بغل رو چرا تمیز کردن کی قراره بیاد توش؟ ابروشو بالا برد و گفت:اون زن نفهم کی هست؟با ناراحتی گفتم:محترم خانم میگه سارا منو ببینه شیرش خشک میشه و بیرونم کرد، محمود تکیه داده بود و با شنیدن حرفم به جلو اومد و گفت:از کجا بیرونت کرد؟
_خاله لیلا اومده باهاش رفتیم اتاق سارا که گفت.مش حسینم اومد رفت بالا.محمود تو یه چشم به هم زدن بلند شد و کتشو تنش کرد و رفت بیرون،در رو نبست و من از استرس دنـبالش راه افتادم! یعنی باور میکردم؟! بامـشت به در اتاق سارا زد و گفت:محترم خانم.محترم خانم که معلوم بودتـرسیده اومد بیرون و گفت:چی شده محمود خان؟ زن زائو تو این اتاقه نباید سر و صدا کرد؟!چنان برای محمود چشم و ابرو گره میزد که محمود چشم هاشو درشتر کرد و تازه حساب کار دستش اومد و صداشو پایین آورد، خاله رباب تو ایوان طبقه بالا اومد و گفت چی شده؟
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---