eitaa logo
زندگی شیرین🌱
50هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
13.7هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 خیلی ناراحت شدم سارا با زندگی من بد کرده بود چندین ماه از زندگی منو تباه کرده بود ولی دوست نداشتم که اینطوری بمیره مرتضی هم ناراحت بود می گفت کاش حداقل یک دانگ از درمانگاه رو میدادم بهش ولی دیگر افسوس خوردن فایده نداشت..زندگی ما طبق روال همیشه ادامه داشت ،سال هشتادویک بود که مادرم بهم زنگ زد و گفت آقا جون حالش خراب شده و هر چه سریعتر خودمو برسونم ..آقا جون اصلا مریض نبود برای همین شوک بدی به من وارد شده بود..خودمو رسوندم خونه ی مادرم وقتی آقا جونمو اونطوری تو رخت خواب دیدم دنیا دور سرم چرخید آقاجونی که یک زمانی چهارشانه بود و بلند قامت الان تو رختخواب افتاده بود با دیدنش حالم خراب شد..آقاجونم با همون حال ندار وقتی بچه‌ها رفتن نزدیکش بلند شد و نشست و بچه ها رو بغل کرد من شروع کردم به گریه کردن آقا جونم گفت به جای گریه کردن اون شلوار منو بده به این بچه ها یه پولی بدم برن برای خودشون وسایل بخرن ،گفتم آقا جون تو مریضی و هنوز به فکر اینایی ..گفت اینا نوه های من هستن نمیتونم که به خاطر مریض بودنم دست از اینا بکشم ،رفتم کنار آقاجونم نشستم و گفتم آقا جون چی شده چرا اینطوری مریض شدی گفت نمیدونم دخترم دکترا میگن که یک غده ی بدخیم توی معده ام هست..انگار دنیا دور سرم چرخید زدم به سرم و گفتم آقا جون تورو خدا اینطوری نگو اگر بلایی سرت بیاد من باید چیکار کنم؟؟ گفت اینطوری نکن من عمرمو کردم فقط خدا رو شکر می کنم تا اونجایی که تونستم خوب زندگی کردم و به کسی بدی نکردم تو هم ناراحت نباش از خدا بخواه که من زیاد توی رختخواب نمونم به زودی زود برم به آنجایی که خودش وعده داده من گریه ام شدت گرفته بود ..آقاجون گفت من از همین الان وصیت می کنم بعد از مرگ من هیچ کس حق نداره که گریه و زاری بکنه اگر گریه بکنید بدونید که من تو اون دنیا راحت نیستم ..رفتم تو اتاق زانوی غم بغل کردم معصومه اومد نشست کنارم و گفت پروین بعد از آقا جون من چیکار بکنم آقاجون تنها مرد زندگیم بود اگه نباشه من واقعا نمیتونم تو این جامعه ای بی در و پیکر زندگی کنم و مطمئنم که هر کسی هر حرفی برام در میاره،تا الان هر کس خواست حرف بزنه آقاجون زده تو دهنش بعد از این کی بزنه؟؟ گفتم آقا جون هیچیش نمیشه تا آخر عمر به خوبی و خوشی کنار ما زندگی میکنه معصومه گفت بچه که نیستی می بینی که آقا جون توی یک ماه ده کیلو لاغر شده...تصمیم گرفته بودم که تا زمانی که آقا جونم زنده هست پیشش بمونم اصلا فکر مرتضی و خونه زندگیمو دیگه نمی کردم فقط و فقط به آقا جون فکر می‌کردم..دو هفته پیش آقا جون بودم دو هفته‌ای که سعی می کردم از لحظه به لحظه اش استفاده بکنم آقاجون رو بغل می کردم و ساعت ها گریه میکردم آقاجونم ناراحت می‌شد و می‌گفت اگر من بمیرم گریه کنی هیچ وقت حلالت نمیکنم..یکروز آقاجونم بهم پول داد وگفت اینو بعد ازمرگ من میبری میدی به سلطان اون زن خیلی زحمت کشیده هرطور شده میدی بهش... خلاصه بعد از دوهفته روزی که فرداش عید قربان بود حال آقاجونم خراب شد داداشام به سرعت بردنش بیمارستان یک روز تو بیمارستان موند و درست روز عید قربان فوت کرد واقعاً غم از دست دادن پدر خیلی سخته... خدا میدونه وقتی شنیدم که پدرمو ازدست دادم به چه حالی افتادم نمیدونم چرا فقط یاد اون لحظه می افتادم که برای اولین بار توی اتاق روستا چشم باز کردم و آقا جونمو دیدم...خیلی سخت بود و تحملش رو نداشتم به سرم می زد و گریه می کردم ،فکر کنم منو معصومه از بین بچه‌های آقاجونم بیشتر اذیتش کرده بودیم معصومه زجه میزد وآقاجونمو صدامیکرد چون دیگه بیکس شده بود و از این به بعد باید با مادرم زندگی می‌کرد و من هم یاد خوبی‌های آقاجونم می‌افتادم گریه میکردم .. آقاجونم خیلی زحمت منو کشیده بود ولی هیچ وقت به روم نیاورده بود .معصومه گریه میکرد و میگفت خدایا من از این به بعد باید چیکار کنم چطور جواب این جماعت رو بدم که فکر می کنن طلاق گرفتن مثل سرطان بدخیم هست که اگه گرفتی باید بمیری و دیگه بعد از طلاق حق زندگی کردن نداری ..حرف‌هایی می‌زد که دل هر شنونده ای رو به درد می میاد اون شبی که آقا جون فوت کرد برق ها رفته بود توی تاریکی گریه کردیم و بیاد آقاجونم قران خوندیم مادرم همدم و عشقش رو از دست داده بود،تواین سالها حتی یک بار با هم دعوای شدید نکرده بودن مادرم عقشقش رو از دست داده بود و گریه و زاری می کرد... خلاصه پدرم و با هزاران اندوه به خاک سپردیم سر خاک پدرم شاید نزدیک به هزار نفر آدم اومده بودن پدرم آدم سرشناسی بود ولی حیف که اونطوری که می خواست نتونست بچه هاشو خوشبخت ببینه ...بعد از فوت پدرم حسابی افسردگی گرفته بودم چهل روز تمام کنار مادرم موندم بعد به زور مادرم و خواهرم رو با خودم آوردم خونمون ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 با دقت به همه جا نگاه می‌کردم انگار باز می ترسیدم که اتفاقی افتاده باشه، ولی همه چیز سر جاش بود و ظاهرا اتفاق دیگه ای نیفتاده بود خلاصه مادرم اصلا حال و حوصله نداشت، برای همین وقتی بچه ها شلوغ می کردند حوصلش سر میرفت یک هفته موندورفت خونشون معصومه گفت خوب نیست که مادرم تنها بذاره بره ..برای همین با مادرم راهی شدن،من بودم و غم از دست دادن پدرم، غمی که تا استخوان آدم و میشکنه و نابود میکنه..پدر من مهربان بود و از دست دادنش غم خیلی بزرگی برایم بود سه چهار ماه اصلا تو حال خودم نبودم ولی کم‌کم تونستم خودموجمع و جور کنم و به زندگی عادی برگردم...دوباره حامله شده بودم اینو از طرف خدا میدیدم که شاید باعث بشه غم از دست دادن پدرم و راحت تر بتونم تحمل کنم.. ایندفعه هم دکتر بهم گفت باید استراحت مطلق باشم به مادرم زنگ زدم و ازشون خواهش کردم که چند وقتی بیاد خونه ی ما باشه.. خونه ی ما بزرگ بود یکی از اتاق ها رو به مادرم و معصومه دادیم و مادرم و معصومه با تمام آرامش از من مراقبت کردن در این هنگام بود که یکی از همسایه‌ها معصومه رو دیده بود و برای برادرش که دو تا بچه داشت خواستگاری کرده بود،به نظر من که معصومه خودش خیلی شوق وذوق داشت برای این ازدواج ولی مادرم گفت شاید نتونه اون دوتا بچه رو بزرگ کنه.. معصومه روی حرف مادرم چیزی نگفت ولی من از چشماش میخونوم که دوست داره ازدواج کنه ..اون خواستگارو به اجبار مادرم رد کرد مادرم میگفت اگر هم قرار باشه ازدواج کنه باید با کسی ازدواج کنه که بچه نداشته باشه و خودش هم بچه دار نشه ...منم تو دلم می گفتم آخه پیدا کردن همچین کسی به این آسودگی ها نیست خلاصه نه ماه تمام مادرم و معصومه کنار من موندن و من زایمان خیلی خوبی داشتم و دوباره یک پسر خوشگل و توپول موپول به دنیا آوردم .. مادرم چهل روز پیش من موندو با معصومه رفتن ،بعد از اینکه رفتن دوباره همون همسایمون اومد و گفت شما که به برادر من جواب منفی دادین لااقل بیاد با برادر شوهرم ازدواج بکنه شصت سالشه و بچه نمیخواد تاالان هم ازدواج نکرده... به مادرمو معصومه گفتم دوباره برگشتن و خواستگاری انجام شد وبه این ترتیب معصومه سی ساله همسر یک مرد شصت ساله شد..خدالعنت کنه محسن رو که با یک لگد خواهرمو ناقص کرد،خدا تمام مردهای ظالم رو لعنت بکنه...مادرم دوباره برای معصومه جهیزیه خرید پدرم ارثیه خیلی خوبی به جا گذاشته بود،ولی هیچ کدام از ما این ارث رو نمی خواستیم تا وقتی که مادرم زنده بود ولی مادرم خودش اصرار داشت که به جز خونه بقیه ی چیزها رو بفروشیم و بین خودمون تقسیم کنیم ،ولی من و خواهرام راضی نبودیم این وسط زهره خودشو میکشت که بفروشین و سهم هر کس رو بدین مادرم با اینکه خودش پیشنهاد داده بود،ولی معلوم بود وقتی که زهره اینطوری پافشاری می‌کنه ناراحت می شه، داداشم میگفت زهره صبرکن سال آقاجان بگذره ،بعد حرف از ارث و میراث بزن ولی ظاهرا مرغش یه پا داشت و به خاطر همین موضوع حتی تو مراسم سالگرد آقاجونم شرکت نکرد چون از ما دلگیر بود ..مادرم میگفت هرچی که میخواد بهش بدین نزارین روزگار بچمو سیاه بکنه و کامش و تلخ بکنه از زهره بدم میومد ولی دیگه چاره ای نبود حجره ی آقاجونم که درست وسط بازار بود و قیمت خیلی خوبی داشت برادر بزرگم همون شوهر زهره برداشت و سهم بقیه رو داد به من ..از اون مغازه و از دو تا مغازه ی دیگه پدرم یک پول خوبی رسید که باهاش آپارتمان صد متری خریدم و دادم به اجاره زهره که دید باز پولی به دستش نیومد باز بهانه گرفت که خونه رو هم بفروشین خونه ای که مادرم توش زندگی می کردو هنوز زنده بود..برادرم یک سیلی محکمی بعد از چندین سال زندگی زناشویی به‌ زهره زد ،گفت مادر من هنوز زنده ست ولی تو داری حرف از ارث و میراث و فروش خونه می زنی ؟زهره گفت به من چه قرار بود تو از ارثی که بهت میرسه برای من ماشین بخری ولی تو با تمام سهمت مغازه رو برداشتی هیچ پولی برات نمونده برای من ماشین بخری..خیلی دلم از زهره شکسته بود ،ولی مادرم اجازه نمی‌داد که بهش بی احترامی بکنیم همیشه می‌گفت ،جوونه ،بذارین هرچی که دلش میخواد بگه و حتی راضی شده بود خونه ای که توش زندگی می کرد و سالیان سال با آقاجونم اونجا خاطره داشت رو بفروشه تا دهن زهره رو ببنده ،ولی مرتضی این اجازه رو نداد وگفت که خونه رو از مادرم میخره تا سهم داداشمو بده و دهن زهره رو ببنده خیلی از این کار مرتضی خوشحال شدم همین که خیال مادرم راحت می‌شد کافی بود... معصومه زندگی جدیدشو تقریباً نزدیک خونه من شروع کرده بود، الان دیگه تنها نگرانیم تنها زندگی کردن مادرم بود چون می دونستم کنار زهره و بقیه عروس هاش راحت نیست ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 شاید سال یکبار هم خونه اونا نره و همیشه تو خونه تنها بود دلخوشی مادرم کلاس‌های قرآن بود،وگاهی به اصرار یکی دوهفته میومد میموندو میرفت.. پسرم بیست وپنج سالش بود وپزشکی میخوند..دخترم دانشگاه آزاد حقوق میخوند،مرتضی محبت رو درحق بچه های من تمام کرده بود واقعا مرد نمونه ای بود ..چند مدت بود که مرتضی حال و حوصله نداشت هرچی می پرسیدم مرتضی چته هیچ حرفی نمی زد غذا می آوردم خیلی کم می‌خوردگاهی وقتا هم درد کلیه اش رو بهانه میکرد و میرفت زود می خوابید پسرم که متوجه تغییراتی تومرتضی شده بود گفت مادر فکر کنم که بابا مرتضی براش اتفاقی افتاده و جاییش درد میکنه گفتم خدا نکنه اگه جایی ازبدنش درد داشت حتماً به من می‌گفت مرتضی کسی نیست که از من چیزی رو پنهان بکنه ..پسرم گفت ولی طبق اون چیزی که من خوندم احساس می‌کنم که بابا مرتضی مریضه.. نمیدونم چرا دلم به شور افتاد تا مرتضی بیاد خونه مردم و زنده شدم وقتی رسید بدون هیچ مقدمه ای گفتم مرتضی تو مریضی؟؟ از این حرفم کاملا معلوم بود که شوکه شده و یکه خورده..گفت کی گفته!!! من مریض نیستم..شروع کردم به گریه کردن گفتم مرتضی قیافه ات نشون میده که صددرصد یه چیزیت هست تو رو خدا به من بگو..گفت من چیزیم نیست فقط یکم کلیه هام درد میکنن که اونم انشالله خوب میشه،دستپاچه شدم گفتم زود حاضر شو بریم دکتر باید ببینیم که چته.. خندید و گفت چرا هول می کنی انگار منو خیلی دوست داری ها ،من چیزیم نیست یکم کلیه درد دارم که اونم به زودی خوب میشه پول اضافی ندارم که برم دکتر ... گفتم خوبه خودت درمانگاه داری وچندتا دکتربرات کارمیکنن... بزار بریم ‏معاینه ات کنند تا ببینیم چته؟؟ گفت می دونی که دکترای اون درمانگاه دکتر عمومی هستن و نمی توانند در مورد مریضی من نظر بدن..گفتم مگه تو چه مریضی داری؟ گفت هیچی بابا گفتم که فقط کلیه هام درد میکنه حالا میخوای ناهارو بیاری بخوریم یا نه.. رفتم ناهار و آوردم ولی دل تو دلم نبود دو سه روز بود دور خودم می گشتم و سرگردان بودم آخر سر به مرتضی گفتم می بینی که من حالم خوب نیست توروخدا بریم دکتر تا من خیالم راحت بشه گفت پروین تحملشو داری یه چیزی بهت بگم دلم ریخت دنیا دور سرم چرخید و انگار از چیزی که میترسیدم سرم اومده بود گفتم چیه مرتضی گفت میدونی که من هر شش ماه یکبار میرم چکاب ،از طرف درمانگاه این دفعه که رفته بودم توی بدنم یه غده سرطانی دیده شده ، با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.. گفت لازم نیست این کارها رو بکنی من سنم زیاده و وقت رفتنمه...گفتم مرتضی هر جور که شده باید بری دکتر و عمل بشی، گفت نکنه از دستم خسته شدی و می خوای هر چه زودتر برم؟؟ شروع کردم به گریه کردن و گفتم مرتضی اگر تو هم بری من دیگه هیچ تکیه گاهی تو زندگیم ندارم..گفت پروین خودتو نباز بالاخره این بیماری منو از بین خواهد برد هیچ کس تا به حال از سرطان نجات نیافته منم دومیش باشم،شاید عمل یکی دو سالی عقب بندازه ولی بلاخره رفتنی هستم گفتم هرچی باشه باید بری اگه منو دوست داری باید عمل بکنی گفت باشه فردا میریم پیش دکتر... چون بی تابی منو دید قبول کرد تا فردا بریم پیش دکتر من مردمو زنده شدم اصلا بگم زندگی بدون سلامتی هیچه پول و ثروت بدون سلامتی ریالی ارزش نداره ...اون چندروز خدا میدونه چی کشیدم حتی اگر تو کاخ شاه هم زندگی می کردم برام هیچ ارزشی نداشت چون فقط فکر و ذکرم سلامتی مرتضی بود... رفتیم پیش دکتر و دکتر گفت هفته ی بعد عملش میکنه و چون کل مثانه رو درمیاره باید ازاین ببعد پوشک ببنده...مرتضی عصبی شده بود و می گفت من حاضرم بمیرم ولی اینطوری خوار و خفیف نشم منم گفتم خودت قراره پوشک رو ببندی و باز کنی پس خار و خفیف نمیشی اصلا اگر هم قرار باشه من این کارو بکنم با جون و دل برات انجام میدم ...خلاصه تا روز عمل مرتضی من هیچی نخوردم فقط فکرو ذکرم پیش مرتضی بود هر دعایی بلد بودم خوندم به مادرم نگفته بودم تا نگران نشه عمل مرتضی هفت ساعت طول کشید،هفت ساعتی که برای من هفت سال بود .. خلاصه مرتضی بیرون اومد و چند روزی بخش مراقبت‌های ویژه بود بعد بردنش بخش، بعد هم انتقال دادن به خونمون‌.. پسرم تمام روزهایی که بیمارستان بود از مرتضی مراقبت می کرد،مرتضی خوشحال بود و می‌گفت جواب تمام زحمت های این چند سال رو گرفتم.. پسرم مثل پروانه دور مرتضی می گشت و می گفت اگر این مرد نبود الان معلوم نبود ماچه وضعی داشتیم و زیردست کی افتاده بودیم؟؟به من تاکید می‌کرد که به خوبی به مرتضی برسم مرتضی دیگه خانه نشین شده بود و هیچ جایی نمی رفت،یعنی من اجازه نمی دادم که بره یک روز مرتضی منو صدا کرد و گفت بیا بریم محضر من می خوام این خونه و یکی از مغازه‌هایی که تو بازار خریدم رو به نامت بکنم.. ادامه.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 گفتم مرتضی این چه حرفیه من چیزی نمیخوام گفت دیدی که بعد از مرگ آقاجون بچه ها چیکار کردن من دوست ندارم تو زیر دست این و اون بمونی خونه رو به نامت می کنم ،بقیه چیزا بمونه برای بچه ها ،تووصیت نامه نوشتم که هرچی دارم به بچه های تو هم برسه یدونه مغازه بنامت می کنم تا اجاره بدی و با پولش امرار معاش بکنی ...وقتی من مخالفت کردم گفت نکنه دوست داری بعد از من ازدواج بکنی من مغازه رو به نامت میکنم...تا دخل و خرجی داشته باشی و به خاطر پول دیگه با کسی ازدواج نکنی.. من اصرار کردم تا قبول نکنم ولی مرتضی قبول نکرد گفت باید سهم تو رو بدم تا با خیال راحت از این دنیا برم .. هر وقت حرف از رفتن می‌زد تمام بدنم می لرزید ولی چاره ای نبود مرتضی منو برد محضرخانه و تمام خونه و یکی از مغازه‌ها شو به نام من زد و گفت تا زمانی که بچه ها حرف از ارث و میراث نزدن چیزی نگو،من بجای این که خوشحال باشم ناراحت بودم و گریه میکردم ولی مرتضی می‌گفت مرگ حقه ، انگار خودش میدونست که زیاد زنده نیست همیشه بخاطر ماجرای سارا ازمن حلالیت میخواست..یک سال بعد از عمل جراحیش بیماری مرتضی عود کرده بود اینو زمانی فهمیدم که دوباره کم غذا شده بود و بیحال دوباره رفتیم آزمایش و فهمیدیم که غده این دفعه داخل کبد رشد کرده من نمیدونم چرا با اینکه کل غده رو برداشته بودند ولی دوباره توی کبد بیماریش دیده شده بود جلسه های شیمی درمانی شروع شده بود...هر جلسه که می‌رفتیم و برمی گشتیم من میمردم و زنده می شدم خیلی سخت بود، مرتضی خیلی اذیت میشد به من میگفت تو رو خدا دست از سرم بردار بزار این آخر عمری راحت زندگی کنم ولی من قبول نمی کردم و می گفتم باید هر طور که شده بری شیمی درمانی تا اینکه یک روز دکترش منو یواش صدا کرد و گفت خانوم بهتره که دیگه جلسات رو قطع کنیم چون این بیماری تقریبا تمام بدنش رو گرفته کبد کلیه همه درگیر هستند،بزاریم بره زندگیشو بکنه اگر بخواهیم شیمی درمانی بکنیم خیلی سختی میکشه چون تو قسمت های مختلف بدنش هست.. من شروع کردم به گریه و زاری کردن به دکتر التماس می کردم اجازه بده بریم خارج از کشور و نجاتش بدیم دکتر گفت این بیماری در هیچ جای دنیا درمان نداره بهتره تلاش بیهوده نکنم و اجازه بدم که مرتضی آخر عمرش رو شاد زندگی کنه ... دکتر به من گفت تو باید بهش روحیه بدی تا شاید اگر سه ماه قرار بود زندگی کنه سه ماه رو تبدیل کنیم به شش ماه.. وقتی از مطب اومدم بیرون به خودم قول دادم که شاد باشم و به مرتضی روحیه بدم کار خیلی خیلی سختی بود ولی باید این کار را انجام می‌دادم،هرروز میبردمش گردش باقطع شدن جلسات شیمی درمانیش خودشم فهمیده بود که رفتنیه...باهر سختی بود بردمش کربلا اونجا توحرم حضرت ابوالفضل نشسته بودیم که دستمو گرفت وگفت پروین همینجا قسم بخور که منو حلال کردی،منم باگریه گفتم حلالت کردم ازته دلم...تو این مدت مرتضی شده بود پوستو استخوان از کربلا برگشتیم...حدود دو ماه بعدش حال مرتضی بسیار بد شد هر کاری کردم اصلاً نرفت بیمارستان گفت دوست دارم تو خونه ی خودم بمیرم..این بیماری رو هم تاوان گناهی می دونست که در حق سارا کرده بود هر چقدر که من میگفتم شیطان گولت زده و خودشم نباید این راه رو میرفت میگفت نه من کردم من باعث شدم پای سارا به کارهای دیگه کشیده بشه هر چندکه اون باعث شده بود که من باهاش برم مهمونی ولی من نباید بهش دست درازی میکردم... خلاصه حال مرتضی خیلی بد شده بود..مادر شوهرم اومده بود به دیدن مرتضی اونقدر بیچاره گریه میکرد که دل هر شنونده‌ای به‌درد می‌آمد نمی دونستم اونو آروم کنم یا به مرتضی برسم یا خودم بشینم یه گوشه و گریه کنه خلاصه بعد از چند روز مریض بودن یک روز عصر که من کیک پخته بودم و مرتضی کیک رو به خوبی خورد من و مادر شوهرم حسابی تعجب کرده بودیم مادرشوهرم می گفت نکنه حالش خوب شده ؟مرتضی اونقدر کیک خورد و تعریف کرد که هممون حالمون خوب شده بود موقع اذان عصر بود که مرتضی از پیش ما رفت...رفتم تو اتاق تا بیدارش کنم چای بخوریم ولی هرکاری کردم بیدارنشد هرچقدر باصدای بلند صداش زدم جواب نداد... مرتضی عزیزم درسن شصت وچهار سالگی از پیش مارفت از دست دادن مرتضی غمی بود که به این آسودگی ها باهاش کنار نمیومدم گریه و زاری می‌کردم و خدا رو صدا می زدم ولی خدا جوابمو نمی داد مرتضی رو صدا می زدم ولی اون دیگه هیچ وقت بهم جواب نداد..روزهای سختی بود اینقدر سخت که نمیتونم حتی با کلمه توصیف کنم مادرم و خواهرام هم اومده بودن از هر جایی مهمون داشتیم پسرم و دخترم انگار واقعا پدرشون رو از دست داده بودن ،دخترم سر دفن کردن مرتضی از هوش رفت گفت این مرد پدر واقعی ما بود کسی بود که این سالها به ما جز خوبی کار دیگه ای نکرد... ادامه دارد.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مادرم میگفت خدا رحمتش کنه برای اینکه من اذیت نشم خونه رو به نام من نگه داشته بود ولی پولش رو داده بود همه گریه می‌کردن و جزئی از خوبی های مرتضی را بیان می کردند.. من نمی دونستم که باید چطور دلمو آروم بکنم بخصوص پسرم که ته تغاری بود خیلی ناراحتی میکرد همش منو بغل می‌کرد و با صدای بلند گریه می کرد ... مادرم به من می‌گفت به جای اینکه گریه کنی برو بغلش کن و اجازه نده این همه گریه بکنه..خلاصه روز های سختی میگذروندیم اونقدرسخت که من دریک ماه چهارده کیلو لاغر شدم..تمام روزهای من کنار قبر مرتضی میگذشت..صبح می رفتم کنار قبرش و شب برمی‌گشتم پسر کوچکم که نه سالش بود خیلی ناآروم بود، ولی پسر بزرگم می بردش بیرون براش کادو میخرید هر کاری می‌کرد تامرگ باباشو فراموش کنه.. مادرم به من می گفت تو باید یه جوری مدیریت بکنی که این فراموش بکنه نه اینکه بدترش بکنی به خاطر پسرم مجبور بودم که یکم از غم و غصه هام کم بکنم و به فکر زندگی باشم درمانگاه رو پسرم که خودش دانشجوی پزشکی بود میگرداند و بعد از اتمام تحصیلاتش قصد داشت که تو همون درمانگاه مشغول بشه، بعد از اتمام درس پسرم باید میرفت یک دوره سیستان و بلوچستان یعنی خودش اینو انتخاب کرده بود که بره اونجا ،منم مخالفتی نکردم گفتم برو پسرم رفت و من خیلی تنها شدم دخترم هم کم و بیش خواستگار داشت ..ولی دوست داشتم برادرشم باشه، بعد به خواستگار جواب مثبت بدم ،یک بار که پسرم اومده بود یکی از همسایه هامون که گیر داده بود به من که بیاد خواستگاری دوباره اومد دم درخونمون، من موضوع رو با پسرم مطرح کردم گفت مامان من پسرش رومیشناسم،کارمندبانکه پسر خیلی خوبیه فکر نکنم همچین پسری پیدا بکنیم وقتو تلف نکن بگو بیاد تا ببینیم چی میشه .. وقتی با دخترم حرف زدم فهمیدم که اونم بی میل به این ازدواج نیست به همسایه مون گفتم که بیاد درسته خودم دل و دماغ و این جور کارا رو نداشتم ،ولی باید که به زندگی ادامه می‌دادم همسایه مون و پسرش که یک پسر خیلی خوش تیپ و خوش هیکل بود اومدن خواستگاری پسر من آنقدر بزرگ شده بود که تو خواستگاری خواهرش به خوبی داشت صحبت میکرد وقتی به پسرم نگاه میکردم انگار دوباره حشمت جلوم راه میرفت تقریباً شبیه حشمت بود و اکثر کارهاشم به اون رفته بود..کلا پسرم حرف زد و مهریه رو صدوچهارده سکه تعیین کرد و اونا هم پذیرفتند چون پسر کارمند بانک بود درآمد خوبی داشت و یک آپارتمان و ماشین هم داشت منم که دیگه از دنیا چیزی نمی خواستم فقط آرزوی خوشبختی میکردم ... مراسم عقد انجام شد . یک روز مادرم زنگ زد و گفت ولی رفته دم در خونشون و سراغ منو بچه ها رو گرفته بعد به من گفت که سلطان ده سالی میشه که فوت کرده ،از مرگ سلطان بسیار بسیار ناراحت شدم واقعاً اون سال ها مثل مادرم بود ولی به مادرم گفته بود که سهم الارث حشمت رو نگه داشته و می خواد که برای دخترش جهیزیه بخره ...ولی من به مادرم گفتم که در تمام این سال‌ها مرتضی اجازه نداده که من به پول حشمت دست بزنم و همه ی پول توی بانک جمع شده و میتونم یک جهیزیه ی خوب برای دخترم بخرم و از آنجایی که این پول هم برای دخترم و هم برای پسرم بود برای پسرم یک ماشین خریدم...جهیزیه دخترمو آماده کردم و با آبروداری فرستادمش همه از جهیزیه اش تعریف می‌کردند..پسرم تاکید کرده بود که بهترین جهاز رو براش بخرم میگفت بقیه میگن چون بابانداره و یتیم بوده جهیزیه خوبی نیاورده بعد از رفتن دخترم واقعا دیگه تنها شده بودم..پسرم که پیشم نبود دخترمم رفته بود الان تنها همدم من فقط دخترم و پسرم و خواهرم معصومه بود ،معصومه غم عجیبی تو وجودش بود همیشه از این که بچه دار نشده بودناراحت بود ،اما زندگیش با همسر جدیدش خیلی خوب بود همسرش هر سال چندین بار میبردش زیارت و مسافرت های مختلف ، معصومه از زندگیش راضی بود ولی بلاخره هرچی که بود دوست داشت مادر بشه ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد پسرم گفته بود که من هم همراه معصومه برم سفر زیارتی و بچه ها رو هم ببرم ... یکی دو باری باهاشون رفتم ولی احساس می‌کردم که شوهرش از حضور من راضی نیست ..برای همین دیگه باهاشون نرفتم با مادرم صحبت کردم و قرار شد که با مادرم بریم و جاهای مختلف رو ببینیم.... با مادرم رفتیم ثبت نام کردیم برای حج عمره و باهم مشهد و کربلا و جاهای دیگه رفتیم پسرم و دخترم هم باهام می اومدن و خیلی خوشحال بودم که باخودم میبرمشون و میگردمون ... منم کم کم تونسته بودم با غم از دست دادن مرتضی کنار بیام پسرم تخصص میخوند و بورسیه شده بود به کشور سوئد...اولش من اصلاً اجازه ندادم و گریه و زاری کردم پسرم به من گفت خواهش می کنم اجازه بده برم قول میدم بهت وقتی درسم تموم بشه برگردم بیام ولی برم اونجا شانسمو امتحان کنم ... ادامه .... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 اگر از اونجا فارغ التحصیل بشم آینده ی کاری بسیار خوبی خواهم داشت من به ناچار قبول کردم ولی غم زیادی رو باید تحمل میکردم غم دوری فرزند خیلی خیلی سخت بود ولی چاره ای نبود ،اگر هم اجازه نمی دادم که پسرم بره دچار نوعی خودخواهی می شدم برای همین گفتم برو... خدا میدونه که خودم چی کشیدم..روزی که قرار بود از من جدا بشه داخل فرودگاه تمام بدنم می لرزید لحظه‌به‌لحظه که ازم دور می شد انگار تمام بدنم رو به رعشه در می آوردم پسرم رفت.. وقتی کاملاازچشمم پنهان شد شروع کردم با صدای بلند گریه کردن دخترم سعی می‌کرد آرومم بکنه ،ولی حال روز خودش از من بهتر نبود پسرم درمانگاه رو به یکی از دوستاش سپرده بود تا وقتی برمیگرده درمانگاه بی صاحب نباشه...من توی خونه خیلی حوصلم سر میرفت ..دخترم وپسرم خودشون بچه‌های درس خونی بودن و به من احتیاج نداشتن تصمیم گرفتم که یک کارگاه بزنم و چون از قبل واز دوران مجردی خیاطی بلد بودم تصمیم گرفتم کارگاه بزنم و سر خودمو گرم کنم یکی از مغازه ها رو فروختم و اونجابود که بچه‌ها فهمیدن پدرشون مغازه و خونه رو به نام من زده و ناراحت نشدن و گفتن که مرتضی کار خیلی خوبی کرده‌ ،من یه دونه کارگاه بزرگ اجاره کردم و شروع به کار کردم ابتدا من بودم و یکی از دوستام که اونم خیاطی بلد بود شروع کرده بودیم به دوختن لباس های مجلسی...فک نمیکردم که بعد از این همه سال هنوز به خوبی یادم باشه لباس های خیلی خوبی می دوختم و مدت زیادی نکشید که توشهرمعروف شدم... بعد از دوسال پسرم اومد به دیدنم واقعا از دیدنش شگفت زده شده بودم پسرم پاره تنم بود یادگار حشمت بود.. پسرم برای خودش آقاشده بود و بهم قول داد که دو سال دیگه بره و برگرده و دیگه هیچ وقت نره منم با این امید زندگی می‌کردم..کم کم احساس کردم که مادرم مریض شده سعی کردم برم پیشش بمونم تا احساس تنهایی نکنه ...بچه ها مدرسه نداشتن و سه ماه تابستان بود ،کارگاه رو به دوستم سپردم و رفتم پیش مادرم سه ماه کامل پیش مادرم موندم ولی احساس می‌کردم که کاملاً حالش بده انگار قلبش بزرگ شده بود.. دکتر می بردمش، دکتر می گفت به خاطر اعصاب خورد کنی هایی که داشته قلبش اینطوری شده هر چقدر به مادرم اصرار می کردم که چی شده چیزی نمی گفت... هر وقت هم سراغ داداشم و زهره رو میگرفتم مامانم طفره میرفت و چیز دیگه ای می گفت تا اینکه یه روز خواهر بزرگم اومد دیدنمون‌.‌شروع کرد به نفرین کردن زهره ،گفتم چی شده، گفت اجازه نمیده داداش بیاد مادرم رو ببینه اجازه نمیده بچه ها رو بیاره مامانم ببینه...داداش یواشکی میاد مامان و میبینه ولی نمیتونه بچه‌ها رو بیاره چون بچه‌ها میرن به زهره خبر می‌دن مامان دلش برای بچه ها تنگ میشه داشتم دیوانه می شدم... پس دکتر راست میگفت مادرم یک اعصاب خوردکنی داشته که قلبش به این وضع دراومده.. مادرم صدای مارونمیشنید.. تحمل نکردم و رفتم سراغ داداشم در زدم زهره بعد از چند دقیقه درو باز کرد بدون مکث شروع کردم به داد و فریاد زدن گفتم داداش خوش به غیرتت که مادرتو ول کردی اومدی ور دل زنت مادرم بجز خوبی چه بی احترامی بهت کرده بود...اگه دروغ نگم زهره درکل ازدواجش حتی دوبار خونه ی مامانمو جارونکشیده بود.. داداش شروع کرد به گریه کردن باورم نمی‌شد که مرد به این گندگی جلوی من گریه کنه...گفتم چرا گریه می کنی گفت چیکارکنم مادر خودش اجازه نمی‌ده اینو طلاق بدم حتی قسمم میده که باهاش بد رفتاری نکنم...تو بگو که من چیکار کنم از یک طرف مادرم از یک طرفم این اجازه نمیده بیارم بچه ها رو ببینه دست بچه ها رو گرفتم و گفتم مگه این کیه اجازه نده،زهره با عصبانیت اومد روی دستم زد و گفت فکر کردی کی هستی حق نداری به بچه‌های من دست بزنی نمیخوام مادرت بچه های منو ببینه ،اونقدر عصبانی شده بودم که اگر حتی زهره رو هم میکشتم پشیمان نمیشدم گفتم مادر من چه هیزم تری به تو فروخته اجازه نمی دی نوه هاشو ببینه از وقتی عروس خونه ی ما شدی به سیاه وسفید دست نزدی الان چی شده که داری اینطوری می کنی گفت من دوست ندارم شما رو ببینم قطع رابطه کنیم بهتره...گفتم چطور اون وقتایی که میخواستیم بیایم خواستگاریت قربون صدقه ی من و مادرم میرفتی الان چی شده ؟؟گفت ببین اعصابمو به هم نریز کاری نکن که من بیام دعوا راه بندازم و مادر تو بیشتر از این ناراحت بکنم برو گمشو از زندگیم بیرون.. برادرم اومد در حالی که از شدت عصبانیت قرمز شده بود زهره رو گرفت به کتک آن‌قدر کتکش زد تازهره ازحال رفت من فقط جیغ و داد می کردم و سعی میکردم زهره رو از دستش بگیرم که نزندش،ولی برادرم خون جلوی چشماش رو گرفته بود،گفت همین امروز طلاقش میدم بزاره بره خونه ی مادرش.. رفتم برای زهره آب آوردم ریختم رو صورتش کمی بعد به هوش اومد نمیدونم ادامه دارد... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 شاید هم خودشو زده بود به بیهوشی چون داداشم یه طوری نمی زد که باعث بیهوشی بشه وقتی به هوش اومد گفت کاری می کنم که به عزای مادرت بشینی وقتی این و گفت خون جلوی چشمام رو گرفت با شلنگی که تو حیاط بود افتادم به جون زهره ..حالا نزن کی بزن تلافی این چند سال و هم داشتم سرش در می‌آوردم بچه ها می ترسیدن و گریه میکردن وقتی چشمم به بچه‌ها افتاد شلنگ و انداختم زمین و داد زدم بدبخت اگر الان به مادرمون بدی بکنی مطمئن باش چند وقت دیگه خودت جوابشو خواهی گرفت...تمام این مدت داداشم رفته بود تو خونه و داشت وسایلهای زهره رو جمع میکرد یه دونه ساک انداخت وسط حیاطو و گفت پاشو برو گمشو دیگه حق نداری پاتو خونه ی من بذاری..زهره که باورش نمیشد داداشم به این زودی‌ها ولش بکنه با ترس عجیبی گفت میخوای منو بیرون کنی من کجا برم؟ گفت برو خونه ی همون مرد بیشعوری که دختری مثل تو رو به بار آورده...من بابای زهره رومیشناختم دوست نداشتم در موردش اینطوری صحبت کنه گفتم داداش بابای بیچاره اش چیکار کنه که این ذاتش خرابه گفت من نمی دونم یا جای این تواین خونه ست یا جای من من توی این خونه نمیمونم..زهره برگشت به سمت منو گفت خوشحال باش شادی کن ضرب المثل زشتی هم توی شهرمون داریم که اونو هم به زبان آورد و من جلوی داداشم آب شدم رفتم تو زمین،داداشم اومد دستشو گرفت لباساشو پرت کرد به سمتش و گفت پاشو لباساتو بپوش و برو هرکاری کردم جلوش رو بگیرم اجازه نداد..گفت خواهر من، تو نیستی ببینی که چند ساله که این خون به جگرم کرده نمیدونم چرا از شما بدش میاد مگه شما چه هیزم تری بهش فروختید.. شما به کنار مادر من چیکار کرده که باید اینطوری باهاش برخورد بکنه خانواده ی خودش مگه کی هستند بهترین زندگی رو براش فراهم کردم بهترین خونه، بهترین ماشین رو سوار میشه بهترین لباسها رو میپوشه مگه من منت گذاشتم مگه مادر من بهش بدی میکنه که اینطوری داره باهاش لج میکنه... گفت باید بره هر کاری کردم داداشم راضی نشد زهره لباس هاشو پوشید و وقتی که از در خونه خارج می‌شد گفت انتقام این روز هارو ازتون میگیرم داداشم فریاد زد تو دیگه به این خونه بر نمیگردی که بخوای انتقام بگیری بعد با داداشم رفتیم خونه ...بچه ها ترسیده بودند و گریه می‌کردند البته بچه‌های داداشم زیادم بچه نبودن یکیش که ازدواج کرده بود رفته بود اونجا نبود دو تای دیگه هم یکیش دبیرستان بود و یکیش هم آخر راهنمایی میخوند...داداشم سر دختر و پسرش داد زد که آرام باشیم مگه مادرتون رو نمیشناسین هر روز داره منو خارو خفیف میکنه دیگه تموم شد. داداشم به من گفت خواهش می‌کنم به مادر نگو که من می خوام زهره رو طلاق بدم بزار همه ی کارها انجام بشه بعد خودم بهش همه چیز رو آروم آروم میگم اگر بدونه من و منصرف می کنه .. دیگه من دوست ندارم بازهره زندگی بکنم دخترداداشم شروع کرد به گریه کردن و گفت بابا تو رو خدا ما بدون مامان چیکار کنیم..داداشم گفت هیچی یکیمونو باید انتخاب کنی یا من یا مادرت من دیگه نمیتونم با اون زندگی کنم..داداشم کاری کرد که از رفتن به اونجا پشیمان شده بودم و می گفتم کاش هیچ وقت نمی رفتم..ولی هرچقدر که من اظهار پشیمانی می‌کردم داداشم عصبی می شد و می‌گفت چند بار بگم تقصیر تو نیست این زهره بیشعوره که قدر زندگیشو ندونست،چندین ساله دارم تحملش می کنم ولی دیگه نه باید بره.. مگه چند سال قراره زندگی بکنم که اونم با این همه اعصاب خورد کنی باید باشد.. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 ازخونه برادرم رفتم تو دلم آشوبه بزرگی بود می گفتم نکنه بچه‌ها منو نفرین بکنن بگن باعث و بانی زندگیشون من بودم... ولی واقعا دیگه زهره بدی رو از حد گذرونده بود مادر من کسی بود که به یک مورچه آزارش نمی رسید چه برسه به عروسش همیشه می‌گفت اگر من عروسمو اذیت کنم اونم میره با پسر خودم بد رفتاری میکنه همون بهتر که باهاش مهربون باشم تا پسر خودم اذیت نشه اما الان یه طور دیگه شده بود زهره خوشی زده بود زیر دلش با قیافه‌ی داغون رفتم خونه ی مامان.. مامانم خیلی نگران شده بود همش می پرسید کجا رفته بودی چی شده بود چرا اینقدر قیافه ات داغونه ولی چون داداشم تاکید کرده بود من نمیتونستم چیزی بگم و همش میگفتم چیزی نیست از گرمی هواس.. مادرم همین که اذان میگفت شروع به نماز خواندن می کرد من تا به امروز گوش نداده بودم ببینم پایان نماز چی میگه ولی اون روز از قصد خودم گوش دادم ببینم پایان نماز چه دعایی می کنه..دیدم مادر بیچارم داره زیر لب زمزمه می کنه خدایا دل زهره رو رام کن بیاد خونمون اجازه بده عروسم و پسرم رو ببینم این حرف مادرم جیگرم و آتیش زد و بیشتر از قبل زهره رو نفرین می‌کردم و اصلاً دوست نداشتم برادرم رو تشویق کنم تا برگرده پیش زهره...هرچند که من بهش گفتم برو دیدن زهره اما با چندتا شرط و شروط بهش بگو که از این به بعد هر وقت دلت بخواد بچه ها رو بر می داری میای دیدن مامان زهره هم مجبوره که بیاد داداشم بیچاره تو بد برزخی گیر کرده بود ،انگار از عشق دوران نوجوانی اص ضربه ی بدی دیده بود و به شدت پشیمونم بود ،ولی دیگه کاریش نمی شد کرد سه تا بچه و دو تا نوه داشت من دوست نداشتم به خاطر آبروی برادرزادم جلو خانواده شوهرش زهره و داداشم طلاق بگیرن ولی باید زهره ادب میشد یک هفته بعد داداشم با بچه‌ها اومد به دیدن مامان،انگار به مادرم دوتا بال داده بودن برای پرواز کردن اونقدر خوشحال بود که بچه‌ها رو بوس می کرد و می گفت وای باورم نمیشه شما از این دراومدین تو زهره کجاست.. پسرم اگه زهره راضی نیست نمی اومدی یه موقع میفهمه دلخوری پیش میاد بچه ها ساکت بودن هیچ حرفی نمی زدن ..مادرم مثل بچه‌ها شور و شوق دیدار نوه هاشو داشت هی می پرسید که چی دوست دارن براشون درست کنه اونام با افاده نشسته بودن و حرفی نمیزدن...مادرم گفت می دونم شما مرغ و خیلی دوست دارین الان براتون مرغ درست میکنم...بچه‌های داداشم خیلی با من سرسنگین بودن دیدم اتفاقی که فکر میکردم افتاده اونامنو مقصر از هم پاشیدن زندگیشون میدونستن من داداش رو صدا کردم و گفتم برو دنبال زهره،ولی داداشم گفت خواهر توکاری نداشته باش زهره یک عمره که منو اذیت کرده حقشه سالها بمونه تو خونه ی باباش اصلا دنبالش نمیرم تا به الان باباش چندین بار اومده تو مغازه و خواسته که باهام حرف بزنه ولی من روی خوش نشون ندادم دست به سرش کردم باید یک مدت اونجا بمونه تا قدر عافیت رو بفهمه..فهمیدم که داداشم از خر شیطان اومده پایین و نمی خواد زهره رو طلاق بده ولی میخواد که ادبش بکنه خوشحال شدم ..بهش گفتم این بهترین کاره بزار یکم بمونه اون جا و بفهمه که قدر زندگی دونستن یعنی چی.. زود به زود داداشم بچه هارو می آورد و مادرمونو میدید تنها ناراحتی مادر نبودن زهره بود اونم داداشم میگفت زهره کار داره،نتونست بیاد هر دفعه بهونه می‌آورد و مادرم درظاهر قبول می‌کرد ولی از قیافه اش معلوم بود که ته دلش راضی نیست ...سه ماه تابستان من اون جا موندم بامادرم روزهای خیلی خوبی داشتیم ولی کم‌کم مدرسه ی بچه ها شروع می‌شد و باید بر می گشتیم مادرم ناراحت بود هر چقدر اصرار کردم که بیا با ما بریم تو هم که اینجا کاری نداری قبول نکرد،گفت من اینجا پسرام ،دخترامو دارم نمیتونم اونا رو بذارم و با تو بیا اونا احتیاج به مادر دارن خلاصه من با گریه از مادرم جدا شدم و برگشتم به سمت خونه ..کارگاه به خوبی کار می کرد و این مدت مشتری هاش زیادتر شده بود، حدود دو ماه از اومدنم گذشته بود که خواهر بزرگم زنگ زد از لحن سلام و احوالپرسیش فهمید که یه اتفاقی افتاده گفتم خواهرم چی شده؟؟گفت حال مادر یکم بده اگه میتونی بیا و ببینش فهمیدم که حال مادرم خیلی بده مادر من کسی نبود که بخاطر یه سردرد یایه چیز کوچیک ما رو ناراحت بکنه حتماحالش خیلی بده که من و میخواد ببینه، دنیا دور سرم چرخید نمیوونستم دنیا رو بدون مادرم تصور کنم زود آماده شدم از مدرسه ی بچه ها اجازه گرفتم و رفتیم به سمت شهرمون ،تا رسیدم باورم نمیشد مادرم اینقدر مریض شده باشه انگارنه انگار دوماه قبل سالم بود نشستم کنارتختشو گریه کردم...مادرم رفتنی بود اینو حال خرابش کاملا نشون میداد...بعد از مرگ مادرم انگار زهره هم به این نتیجه رسیده بود که حالا که دیگه مادرم نیست میتونه راحت برگرده و هر کاری که دلش میخواد انجام بده.. ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼
🌺 یه روز داداشم بهم زنگ زد و گفت که دیگه می خوام زهره رو برگردونم با بی تفاوتی کامل گفتم هر کاری دوست داری انجام بده تو دلم گفتم مادرم رو دق دادین حالا فرقی نمی کنه برگرده سر زندگیش یا نه بعد از مرگ مادرم اصلا حوصله رفتن به کارگاه رونداشتم و دوستم همه ی کارها را انجام می‌داد.. معصومه می گفت تو خونه خیلی تنهاست و دوست داره با ارثی که بهش میرسه کاری انجام بده ولی خوب معصومه هیچ هنری نداشت بعد از مرگ مادرم حدود شش ماه طول کشید تا تمام مال واموال رو تقسیم کنیم،البته من اصلاً نرفتم چون نمی تونستم جای خالی مادرم رو ببینم داداشم همه ی کارها رو انجام داد و سهم ما رو داد، معصومه یه روز با شوهرش اومدن خونمون و معصومه به من گفت کمکم کن با این پول یه کاری راه بندازم خودمم دیگه از تو خونه موندن خسته شدم درکش می کردم هیچ بچه ای نداشت و تا شب تو خونه تنها بود و اذیت میشد،هر چقدر فکر کردم کاری به ذهنم نرسید ولی خوب معصومه شیرینیهای خیلی خوشمزه ای درست میکرد گفتم معصومه بیاقنادی باز کن معصومه تو فکر رفت و گفت آخه پروین من نمی تونم با این پول قنادی بزنم واقعااین کار پول می خواد امکانات زیادی می خواد من با نصف پولم یدونه آپارتمان کوچیک خریدم نصفش رو می خوام یه کاری راه بندازم و با اون پول نمیشه که قنادی باز کنم... رفتم تو فکر گفتم من هم می خوام باهات شریک بشم انگار اونا هم برای همین مسئله اومده بودن پیش من تا ببینن تو کاری که می خوان انجام بدن من هم شریک میشم یانه ؟ خلاصه قبول کردم و با هم یه قنادی کوچیک وسط شهر باز کردیم دوتا قناد و کیک پز گرفتیم ،مدیریت قنادی هم با منو خواهرم بود ..خواهر من توی قنادی چند مدل شیرینی رو که بلد بود درست می‌کرد و انصافاً هم همه ی مردم شهر عاشق شیرینی هاش شده بودند و به مناسبت‌های مختلف به خاطر شیرینی هایی که خواهرم درست میکرد تو مغازه صف میکشیدن ... کم‌کم من هم کارگاه رو کاملاً دادم دست دوستم و رفتم توی قنادی چون واقعا کار مون تو قنادی گرفته بود و معصومه دست تنها نمی تونست شیرینی هایی که خودش درست میکرد رو درست کنه،منم رفتم کمکش و ازش شیرینی پختن را یاد گرفتم پسر خواهرم اومده بود تهران و هیچ کاری نداشت مدیریت قنادی رو دادیم به پسر خواهرم اونم خیلی خوشحال شد...دیگه جمعمون جمع بود منو معصومه شیرینی های خوشمزه درست می کردیم و حسابی توی شهر مشهور شده بودیم...کارمون تو قنادی حسابی گرفته بود و قرار شد یک شعبه ی دیگه هم بزنیم انصافا پسرم هم توی این کار خیلی کمکم می‌کرد .. چند وقتی بود که یک دختر لاغر اندام میومد توی مغازه از سر و شکلش اصلا خوشم نمی اومد از اون دخترایی بود که میتونست یک شهررو تو دستشون بچرخونه سر و وضع مناسبی نداشت می‌دیدم که با پسرم خیلی گرم میگیره،چندین بار خواستم که جلوش رو بگیرم ولی پسرم عصبانی شد و گفت مگه من بچه ام که جلوی مشتری با من اینطوری برخورد می کنی میگفتم پسرم تودکتر هستی ولی حرفموگوش نمیکرد.. مجبور شدم سکوت کنم موضوع رو به معصومه گفتم معصومه گفت راستش منم از این دختر خوشم نمیاد ولی خب چیکار کنیم میاد دیگه گفتم نباید بیاد این هدفش از اومدن چیز دیگه ای هست..چون تازگیا پسرم ماشین مدل بالا خریده بود و کاملا مشخص بود که برای چی هعی میاد ولی هر کاری می کردم تو سر پسرم نمیرفت آخر سر دختره کار خودشو کرد پسرمو عاشق خودش کرد.. هرکاری کردم پسرم ازخره شیطون پایین نیومد گفت باید همین دختر رو برام بگیری انگار پسرم کلا عوض شده بود هرچقدر من و معصومه نصیحتش کردیم قبول نکرد به اجبار من و معصومه رفتیم خواستگاری دختره به مادرش زنگ زدم مادرش پشت تلفن یه طوری حرف میزد انگار من طلبکار هستم دوست نداشتم به خونشون برم ولی به خاطر پسرم مجبور بودم رفتم خونشون.. خونشون پایین‌ترین نقطه ی شهر بود معلوم بود که با نقشه ی قبلی از خونشون می اومد تو مغازه ی ما تا پسرمو از راه به در بکنه چون اصلا اون طرفا اون دختر هیچ کاری نداشت حالا بعدها هم که پرسیدم اونجا برای چی میومدی تو اون خیابون جواب درست حسابی نمی‌داد..از همون اول که نشستیم مادرش سوال کرد پسرت چی داره که اومدی خواستگاری خیلی از لحن حرف زدنش بدم اومد..ولی خودمو کنترل می کردم گفتم پسر من پزشکه مادرش با صدای بلند گفت پزشک انگار مثلاً تا حالا کلمه ی پزشک به گوشش نخورده بعد رو کرد به دخترش و گفت خوب تونستی پسره رو تور بکنی .. یعنی جلوی من و معصومه هم خجالت نمی کشید و این طوری حرف میزد حتی نمی خواست صبربکنه تا ما بریم بعد این حرفها را بزنه...هر چقدر منو معصومه ب پسرم گفتیم که این نمیتونه زن زندگیش باشه پسرم قبول نکرد و گفت الا و بلا باید همین رو برام بگیرید.. ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مثل روز برام روشن بود که زندگیشون خوب نخواهد بود ولی نمی تونستم حرف بزنم تاحرف میزدم پسرم عصبانی میشد خلاصه مراسم خواستگاری انجام شد..به پسرم گفتم یک روز رو تعیین بکنه با هم بریم برای خریدهای عروسی گفت عروس خانوم گفتند که باید دوتایی بریم لازم نکرده مامان هامون بیاد.. منم قبول کردم و دوتایی رفتن حتی وسایل رو از بازار به خونه هم نیاوردن تا من ببینم چی خریدن عین غریبه ها تو مراسم عقد دیدم که چی خریدن گران قیمت ترین سرویس طلا، لباس، کیف، کفش همه رو خریده بودن آنقدر مهمون دعوت کرده بودند که هرچقدر من و معصومه خواستیم تا شیرینی عروسی پسرمو خودمون بپزیم نتونستیم ..معصوم آخر سر گفت بذار نصفش روما بپزیم بقیه رو قنادها درست بکنند خلاصه توی تالار مراسم عقد گرفتیم من می گفتم همین و عقد و عروسی بکنید و تموم بشه بره ولی دختره گفته بود که باید یه عروسی دیگه هم بگیریم..مراسم عقدشون پانصد نفر مهمون اومده بود من مخالف بودم ولی باز نمی تونستم کاری بکنم خلاصه عقدکردند و نامزد شدن دوران نامزدی یکی دو ماه خیلی خوب بودن بعد از یکی دو ماه هر وقت که پسرم رو می‌دیدم عصبانی بود آنقدر به هم ریخته بود که حتی موهاشو شونه نمی‌کرد..پسری که هر روز وقتی میخواست بره درمانگاه میرفت حموم و به خودش می‌رسید الان دیگه هفته‌ها به حموم نمیرفت و حتی سرشو شانه هم نمی‌زد هرچقدر می پرسیدم چی شده با عصبانیت جواب می‌داد معصومه گفته بود کاری به کارش نداشته باشم.. می گفت هر چی باشه بالاخره یه روزی معلوم میشه من میدونستم که هر چی هست مربوط به نامزد شه ولی باز سکوت می کردم تا اینکه یک روز تو جیب پسرم سیگار پیدا کردم انگار دنیا دور سرم چرخید پسره عزیز من پسر دکتر من سیگاری شده بود شروع کردم به گریه و زاری ..پسرم اومد بیرون وقتی سیگار رو تو دستم دید شروع کرد به داد زدن که تو چرا جیبای منو میگردی آره من سیگار می‌کشم چون اعصابم خرابه چون نامزدم روز به روز داره منو بیشتر اذیت میکنه.. گفتم وقتی اذیتت میکنه چرا نمیای به من بگی چرا داری تو خودت میریزی نگاهی به خودت تو آینه کردی گفت بیام بگم تا سرکوب بشنوم بارهاتو گفتی که با این ازدواج نکنم ولی من قبول نکردم.. گفتم حالاچیکار میکنه گفت هر کاری می کنم فقط بهم میگه پول بده، پول بده جهیزیه بخرم پول بده برم آرایشگاه لباس بخرم مگه من چقدر درآمد دارم وقتی هم پول میدم باز هم بدرفتاری می کنه داد میزنه جیغ میزنه...گفتم پسرم باهاش مدارا کن باهاش حرف بزن البته از وقتی که نامزد کرده بودند،من تمام تلاشم رو کرده بودم که نامزدش بیاد خونه ی ما و رفت وآمدکنیم ولی در طی این چند ماه فقط یکی دو بار اومده بود اونم همین که شام خورده بودند گفته بود که می خوام برم هیچ وقت با من ننشسته بود تا من باهاش حرف بزنم راهنمایش بکنم.. هر وقت می گفتم چرا خونه ما نمیاد پسرم میگفت دوست نداره میگه من اونجا معذبم نمیدونم آخه من چیکار میکردم که باید تو خونه ی ما معذب باشه من جز مهربانی باهاش کاری نداشتم... درسته اولش راضی نبودم ولی دیگه وقتی عقد کردند اونو مثل دختر خودم میدونستم ولی اون منو مثل مادر خودش نمی دونست و یکی دوبار بیشتر به خونمون نیومده بود... پسرم گفت مادر این اصلا حرف حالیش نیست اصلا نمیفهمه چی میگم چون تحصیلاتش دیپلمه هرچی که میگم برمیگرده میگه آره راست میگی تو دکتری میفهمی من دیپلمم نمیفهمم..اگه برای من تحصیلات مهم بود من هیچ وقت نمی رفتم با اون ازدواج بکنم برای من مهم نبود که دیپلم هست یا پزشک یا هر چیز دیگه ای من فقط خودش و دوست داشتم و به نظرم اخلاق و رفتار به تحصیلات نیست ولی انگار اون با من سر جنگ داره...گفتم آخه مشکلش چیه تو که هرکاری می کنی تا اون راضی باشه گفت نمی دونم انگار مادرش و خودش فکر می‌کردن یک پزشک فقط پول داره وپول پارو می کنه و تو رفاه کامل داره زندگی میکنه،برای همین الان انتظار خیلی زیادی از من دارن و من نمیتونم اون انتظارها روبرآورده کنم..گفتم تو به یک بهانه‌ای بیارش خونه ما من باهاش با مهربانی صحبت می کنم انشالله که از خر شیطون بیاد پایین...هر جوری بود پسرم نامزدش و آورد خونه ما ولی من هر کاری کردم بهم دهن کجی کرد ..آخرسر عصبانی شد و گفت انتظار نداشتم که مرد به این گندگی بیاد حرفشو به مادرش بگه و مادرش هم اونو پر بکنه و بندازه تو جون من داشتم از حرفاش شاخ در می آوردم ..من فقط پسرمو نصیحت کرده بودم که با زنش کاری نداشته باشه ولی اون الان داشت حرف دیگه می زد پسرم عصبانی شد و داد زد حرف دهنتو بفهم مادر من تا به حال کمتر از گل به تو نگفته چه تو حضور خودت چه پشت سرت الان می فهمی که داری چی میگی.. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 یه دعوای بسیار بدی شد پسرم زد تمام پنجره های خونه رو شکست اصلا انتظار نداشتم که پسرم همچین کاری بکنه تو تمام بچگی و بزرگیش تا به حال یدونه گلدان کوچک هم نشکسته بود ولی الان همه ی پنجره ها رو از روی عصبانیت شکسته بود از دستش خون میچکید من با دیدن خون عصبانی شدم و داد زدم... خیلی خوب زهرا خانم الان که ما بدیم و از ما بدتر نیست طلاق بگیر و برو، زهرا با شنیدن کلمه ی طلاق انگار موش شده بود گفت چی میگین چرا من باید طلاق بگیرم از کسی که دوسش دارم من دوست ندارم از همسرم طلاق بگیرم.. الکی رفته بود پیش پسرمو سرش رو نوازش می کرد و می گفت عزیزم عشقم چرا اینطوری کردی؟؟ولی پسرم تحویلش نمیگرفت رفتم پیش پسرمو دستشو بستم، گفتم اینقدر عصبانی نشو گفت مادر چیکار کنم هر روز داره سر منو میخوره هر روز داره اذیتم میکنه..زهرا برگشت و گفت تو رو خدا چرا داری دروغ میگی من که با تو کاری ندارم...به طرز عجیبی زهرا مهربان شده بودسعی کردم یکم جو روآروم کنم برا هردوشان چای آوردم و شیرینی زهرا گفت من از این شیرینی ها دوست ندارم نمیخورم گفتم باشه پسرم تو بخور برای زهرا‌هم شکلات تلخ میارم زهرا با لحن خیلی بدی گفت مگه شما میدونید شکلات تلخ چیه!! اول متوجه منظورش نشدم و گفتم آره دیگه دخترم فکر کنم شکلات تلخ همونه که مثل شکلاته ولی زیاد شیرین نیست و یکم تلخه پوزخندی زد و گفت پس شمام یه چیزایی می دونید... نمی دونم منظورش از این حرف‌ها چی بود چون واقعا من و خانوادم خیلی خیلی از خانواده ی زهرا سرتر و با تحصیلات تر بودیم ..نمیدونم الان با چه نیتی این حرف هارو می زد من هیچی نگفتم و رفتم براش شکلات آوردم همین که شکلات و خواستم بذارم زمین پسرم از دستم گرفت و گفت لازم نکرده این خانم شکلات بخوره اینا میدونن شکلات چیه بره تو خونه ی خودشون شکلات بخوره...گفتم پسرم چرا اینطوری می کنی؟؟گفت تو نمیدونی مامان این هر روز پشت سر تو حرف می زنه میگه مادر تو دهاتی هست معلوم نیست از کجا آمده توی مراسم عقد آبروی ما را بردن یک دست لباس درست حسابی نپوشیده بوده..نمیدونم با چه نیتی زهرا این حرفا رو زده بود چون من و معصومه با هم ست پوشیده بودیم و گرانترین لباس بازار را برای عقد پسرم انتخاب کرده بودیم مادر خود زهرا یه لباسی پوشیده بود که پرازپولک بود و توی تالار فقط برق می زد..گفتم اشکال نداره پسرم بگه. اصلا به من فحش بده تونباید بخاطر من باهاش دعواکنی، گفت چرا نباید دعوا کنم تومادرمنی به چه حقی درمورد تو اینطوری حرف میزنه؟زهرا گفت حالاکه حرفشو وسط کشیدین میگم الانم چندماه ازعقد ماگذشته بازم فامیلامون لباس های شمارومیگن ومیخندن..پسرم باعصبانیت سیلی محکمی به صورت زهرا زد..من داد زدم شیرموحلالت نمیکنم..زهرا بخاطریه سیلی چنان گریه میکرد انگار باشلاق دوساعته کتک خورده..سعی میکردم آرومش کنم ولی نمیشد آخرسررفتم یه گوشه نشستم وهیچی نگفتم زهرا کیفشو برداشت ورفت هیچ مقاومتی درمقابل رفتنش نکردم..پسرم رفت خوابید فردا باحال بدی بیدارشدو گفت مامان من زهرا رو نمیخوام گفتم مگه الکیه که امروز بگیری شو فردا بگی نمیخوام گفت من چیکار کنم مادر من دارم اذیت میشم تو دوست داری پسرت اذیت بشه و مریض بشه ولی طلاق نده...گفتم اونموقع که من خودمو میکشتم باهاش ازدواج نکنی چرا به حرفم گوش ندادی ؟؟گفت مادر الان که اتفاقی نیفتاده نه ازش بچه‌ای دارم و نه حتی دستم بهش خورده من می خوام طلاقش بدم گفتم میدونی اگه طلاقش بدی مهریه اش چقدره ؟؟ گفت هر چقدر باشه میدم بهتر از یک عمر زندگی با جنگ و دعواس این اصلا آدم نیست،گفتم بهتره فکراتوبکنی، اینطوری نیست که امروز زن بگیری و فردا طلاقش بدی به هر حال اونم دختره اسمت روشه براش بد میشه..گفت اسمم روش باشه مگه اون زن زندگی هست که من بخوام دلم براش بسوزه هرکاری کردم نتونستم پسرم رو راضی کنم کاملا فکر و اعصابم به هم ریخته بود نمیتونستم قنادی برم و تنها معصومه به کارهای قنادی می‌رسید..زندگی پسرم بود شوخی نبود هر کاری بود می تونستم باید انجام میدادم ولی واقعا کاری از دستم بر نمیومد... ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 من دوست نداشتم طلاق بگیرن چون از این کارها خیلی بدم میومد ولی دو هفته پسرم سراغ نامزدش نرفت تا اینکه مادرش به من زنگ زد و گفت چرا دختر منو اونجا ول کردین و رفتین بیاین تکلیفشرو مشخص کنید.. گفتم حالا نمیدونم اینا چرا با هم دعوا می کنند؟ گفت ما طلاق میخوایم یه لحظه گوشم زنگ زد گفتم مگه طلاق به همین راحتی هست اجازه بدین با هم حرف بزنن شاید تونستن با هم کنار بیان..مادرش گفت نخیراینا نتونستن با هم کنار بیان ما دادخواست‌طلاق دادیم به این زودی ها میرسه دستتون فقط دختر من و طلاق بدین خلاصه پسر من هم از خر شیطون نیومدپایین و راضی نشد که حتی برای یک بار با دختره صحبت بکنه البته اونا هم زیاد راضی نبودند که بیان بشینیم و صحبت بکنیم .. این وسط من شبانه روز گریه میکردم برای زندگی پسرم که بخاطر هیچ و پوچ نابود شده بود طلاق رو خیلی بد میدونستم خلاصه دادخواست طلاق دادن و جلسه هاشون برگزار شد امیدم فقط به این بود که برن مشاوره و اونجا اجازه ندن طلاق بگیرن...ولی جلسه‌های مشاوره هم چیز خاصی نبود و اونجاهم امضا کرده بودن که باید طلاق بگیرن زهرا و مادرش پاشونو کردن توی یک کفش که ما مهریه می‌خوایم نمیدونستم چیکار کنم...مادرش می‌گفت باید بدیم چون چیزی به اسم پسر من نبود دادگاه می‌گفت چند ماه یکبار سکه بدین پسر من می‌گفت دوست ندارم حتی چند ماه یک بار هم اون دختر بیشعور رو ببینم می خوام همین اول بدم گفتم چطور میخوای بدی؟؟گفت نمیدونم باید چیکارکنم،تصمیم گرفتم آپارتمان کوچیکی که داشتم رو بفروشم وبدم به زهرا،پسرم وقتی شنیدخیلی عصبانی شد..ولی چاره ای نبود فروختم وچون زهراهنوزدختربود نصف مهریه بهش میرسیدخلاصه مهریه اشو دادیمو طلاق گرفت روزیکه صیغه ی طلاق جاری شد دنیادور سرم چرخیدولی چاره ای نبود..پسرم بعدازطلاق چندوقت به شدت عصبی بود بعد برگشت به زندگی..من هم بعدازچندوقت دوباره تونستم خودموجمع وجور کنم پسرم الان پزشک معروفی هست وتونسته همون آپارتمان رو دوباره واسه ام بخره...من پروین الان درسن شصت سالگی زندگی باآرامشی دارم زندگی میکنم وبرای این آرامش هزینه ی زیادی پرداخت کردم..ممنونم که داستان زندگی منوخوندین درآخر به تمام دختران عزیزم توصیه میکنم هیچ وقت بخاطرچشم وهم چشمی زندگیتونو نبازین... و برا حرف پدر مادرتون ارزش قائل باشین ..ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و سر نوشتمو خوندین 🌹🙏 پایان 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---