eitaa logo
زندگی شیرین🌱
49.4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
13.6هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 گفتم بعدا بهت مى گم، اومدم پياده شم دوباره گفت بشين.نمى ذارم تو هم مثل زيبا بازيم بدى، تورو با دنيا عوض نمى كنم.گفتم خداحافظ،ديرم شده بايد برم.گفت جوابمو بده كه بذارم برى.ترديد داشتم خيلى. گفتم اگه بگم قول مى دى بازم كنارم باشى؟ گفت خيلى بيشتر از اونى كه فكر مى كنى وابستت شدم، از همون دفعه ى اول كه صداتو شنيدم.به قد و هيكل و قيافم نگاه نكن. من خيلى احساساتى هستم.چشمامو بستم گفتم مرگ يكبار، شيون يكبار.گفتم با دخترم، گفت تو..تو... دختر دارى؟گفتم بله.گفت اصلاً بهت نمى ياد. گفتم زود ازدواج كردم.گفت همسرت كجاست؟ گفتم خيلى ساله جداشديم از هم، گفت دخترت چند سالشه؟ گفتم هشت سال. گفت ياسى اصلا بهت نمى ياد ازدواج كرده باشى و دختر داشتن باشى.گفتم حالا مى شه برم؟ گفت فردا بهم زنگ مى زنى؟ گفتم بزنم؟ گفت اره.منتظرتم.گفتم فقط يه چيزى نمى خوام فعلاً دخترم از اين موضوع چيزى بفهمه تا به وقتش.گفت خيالت راحت، خيلى دلم مى خواد ببينمش، حتما مثل خودت نازه، چشاش چى؟ گفتم رنگ خودمه.گفت اى جان من.دلم لرزيد، شل شدم. اومدم در و باز كنم گفت صبر كن يه لحظه، گفت قول میدی که میمونى باهام؟گفتم اره. گفت نمى خوام دوباره شكست بخورم!گفتم نمى خورى.گفت قول بده.گفتم قول مى دم.گفت نمى دونم چرا ولى همين بار اول كه ديدمت نمى تونم ازت دل بكنم.تو بايد زنم بشى.و بازم قلبم لرزيد، بى حس شدم احساساتى شدم، حس بين خيانت و عشق تمام وجودم رو گرفت، نمى دونستم بخندم يا گريه كنم. اشكم از گوشه ى چشمم لغزيد ،گفت ياسى تو دارى گريه مى كنى؟گفتم دست خودم نيست مجيد.مى دونستم اين وقته شب سارا خوابه.حسينم از صبح تماس نگرفته بود.ولى بايد مى رفتم. گفتم دلم برات تنگ مى شه، امشب نمى تونم صداتو بشنوم. گفت فردا برات گوشى مى خرم ،گفتم نه اينو درستش مى كنم.دلم تنگ مى شد چون مى دونستم با وجوده حسين نمى تونستم با مجيد در ارتباط باشم. گفتم مى دونى چيه؟ من تا حالا عاشق نشده بودم،اولين بارمه.مجيد گفت پس همسرت چى؟ گفتم خيلى سنتى ازدواج كرديم، بچه بودم نفهميدم چى شد؟! بعد هم زود جدا شديم.گفت به خاطره دخترت در رفت و امدين؟ببين من بد غيرتيم ها از الان بهم بگو ميام دهنشو سرويس مى كنم ها...ديدم اينجورى گفت، گفتم نه ازدواج كرده تهرانم نيست.گفت باشه عزيزم چيزى نيازداشتين بهم بگو.گفت بيام تا دم در؟گفتم نه خواهش مى كنم خودم مى رم.گفت باشه منتظره زنگتم.گفتم باشه. سريع پياده شدم و دويدم به سمت خونمون واشكام سرازير شد.رفتم خونه، ديدم سارا رو مبل خوابيده، دخترم شامشم نخورده بود، بيدارش كردم و بردم تو اتاقش و خوابوندمش.پيشونيشو بوسيدم و تو دلم گفتم مامان به فدات، غلط كردم ديگه تنهات نمى ذارم عشقم.خودمم اشتهام كور شد و رفتم تو اتاقم لباس راحت پوشيدم و رفتم تو تختم، به اتفاق اونروز فكر كردم و گفتم خدايا من و ببخش، غلط كردم، اشتباه كردم، ديگه اين كارو نمى كنم.خدایا چه کنم چرا انقدر ضعیف شده بودم یه جورایی حس میکردم اگه با دقت تر وباتوجه عبادت خدارا میکردم انقدر سست نمیشدم دربرابر این دنیای فانی بعد يادم افتاد حسين كه تماس نگرفته چون گوشيم و خاموش كرده بودم ترسيدم و استرس گرفتم.ساعت يازده شب بود، از خونه به حسين زنگ زدم و گفتم حسين كجايى؟ گفت سره كارم عزيزم ببخشيد نتونستم از صبح باهات تماس بگيرم، يه بارم سارا تماس گرفت كه نشد باهاش حرف بزنم، خيالم راحت شد و نفس عميقى كشيدم وگفتم اشكال نداره كى مياى؟گفت فردا ساعت سه ظهر مى رسم، گفتم مى رم دنبال سارا مدرسه، بعدش ميام دنبالت، راستى گوشيم خراب شده خونه تماس بگير ، ولى در هر صورت ميام دنبالت، گفت باشه عزيزم ، چيزى مى خواى برات بيارم؟ گفتم نه خودت بيا فقط.گفت دلم براتون يه ذره شده بغضم گرفت و گفتم منم همينطور.گوشى رو قطع كردم و زدم زير گريه، گفتم خدايا كمكم كن. نذار زندگيم بهم بريزه، منى كه قرص و محكم بودم، منى كه انقدر از اين جور چيزا دورو اطرافم مى ديدم و مخالف بودم!منى كه پاكترين دختره دنيا بودم، چرا؟ خدايا چرا مجيدو سره راهم قرار دادى؟ ايا به خاطره دلخوشى منه؟ من با حسين خوشبختم، من حسين و دوست دارم. خدايا مجيدو از دلم بيرون كن، به دخترم رحم كن. ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 اون شب بعد از چند سال جانمازم رو پهن كردم تا صبح نماز خوندم،اذان صبح رو كه شنيدم،صبح رو هم خوندم و با ارامش خوابيدم.صبح كه سارا رو بردم سره ايستگاه دوباره خوابم نبرد، ياده باشگاه افتادم، خواستم برم گفتم اين همه باشگاه؟ چرا برم باشگاه مجيد؟مى رم نزديك خونه، من كه نمى خوام ديگه باهاش كارى داشته باشم، رفتم نزديكه خونه و اسمم رو دو تا كلاس يكى ايروبيك و يكى هم يوگا ثبت نام كردم. هر روزم پر مى شد ، يك روز درميون يكيشونو داشتم، خواستم لاغر كنم.انگيزم رفته بود بالا، برگشم خونه و قرار شد از فرداش برم، چند تا لباس ورزشى از قبل خريده بودم ديگه نيازى نبود برم سمت فروشگاه ، براى همين رفتم ارايشگاه موهامو رنگ كردم و ابروهامو يك رديف نازكتر كردمو خط انداختم بعد موهامو سشوار كشيدم و رفتم خونه ،غذاى مورد علاقه ى حسين رو اماده كردم نشستم جلوى ميزم ارايشم كردم و به خودم رسيدم،و عطر مورد علاقه ى حسين رو زدم،ساعت نزديكاى دو بود،رفتم سارارو از مدرس ورداشتم و رفتيم سمت فرودگاه، سارا خيلى خوشحال بود.سارا گفت مامان گل بگيريم برا بابا، گفتم اره مامانى بريم گل فروشى انتخاب كن، چند تا شاخه ورداشت، خودمم چند تا اضافش كردم، شايد مى خواستم از عذاب وجدانم كم بشه، ايستاديم منتظر، حسين اومد،خسته ولى خوشحال بغلمون كرد و گفت دلم واسه جفتتون يه ذره شده بود، بعد چشمكى زد به سارا و گفت چه خبره؟ مامانت واسمون خوشگل كرده. لبخند زدم و ياده ديروز افتادم. ديروزم برا مجيد كلى به خودم رسيدم،بعد به خودم گفتم ديروز ديروز بود ،تموم شدو رفت امروز روزه ديگريست،فراموش كن، همون طور كه به سمت ماشين مى رفتيم گفتم حسين بالاخره كلاس ورزش نوشتم، گفت خوب كارى كردى عزيزم، ان شالله هميشه سره حال و سلامت ببينمت،ورزش خيلى تو روحيت تاثير داره، موفق باشى، گفتم مرسى .چمدونشو گذاشتيم تو صندوق عقب و رفتيم سمت خونه،حسين برعكس هميشه كه ميومد وسايل هاشو مى ذاشت ومى رفت مغازه ، اين سرى نرفت و گفت از فردا مى رم و تلفنى كارهاشو انجام داد،تا رفت دوش بگيره ميزه ناهارو چيدم سارا هم حسابى گشنه بود.غذامون و خورديم و سارا گفت مامى من يكم مى خوابم گفتم برو مادر جان. سارا رفت حسينم به من گفت مابريم يه چرتى بزنيم، امروز از هفت صبح بيرون بودم و بارگيرى مى كرديم بعدشم يه راست اومدم فرودگاه.گفتم تو برو من ميزو جمع كنم و بيام، گفت باشه بعدش رفتم تو اتاق،حسين که داشت خوابش می‌برد گفت بيا توام استراحت کن ، یهو بغضم گرفت، حس مى كردم از چشماش مى ترسم، اگه ديروز و مى فهميد؟! بعد با دستاش شروع كرد نوازش كردنم، ياد دستاى مجيد افتادم، خدايا بين دو راهى گير كردم.ديروز با نوازش هاى مجيد دلم بالا و پايين مى شد، الان با اينكه حسين رو مى پرستيدم با نوازش هاى دستش هيچ اتفاقى برام نمى افتاد.يعنى مجيد چى داشت كه حسين با اين همه خوبى كه در حقم كرده بود نداشت؟مگه مى شه اول دلبسته ى صداش بشى و بعد با يك بار ديدن عاشقش بشى!عشق واقعى حسين بود كه عاشقانه دوستم داشت،ولى تكليف دل من چى مى شه؟ منى كه اولين بار با صداى مجيد قلبم به صدا در اومد... و تو اين افكار بودم كه حسين گفت عزيزم به چى فكر مى كنى؟ گفتم به تو...خنديد و گفت به من؟ به چيه من؟ گفتم به اين كه انقدر خوبى، باز اشكام سرازير شد و گفتم خدايا من و ببخش.حسين گفت ياسمن چى شده قربونت برم؟ گفتم هيچى دلم برات تنگ شده،گفت من كه الان پيشتم.گفتم مى شه نرى؟ مى شه هميشه پيشم باشى؟ مى شه هميشه انقدر خوب باشى؟ بهم نزديك باشى؟گفت از خدامه ياسى،ان شالله به زودى.خداراشکر کردم شکر کردم که شوهرم امد.حسين خوابش برد،ولى من بدجور فكرم درگير بود.و گفتم خداروشكر كه حسين به موقع اومد وانگار خدا هم فهميده بود كه فرداى روزى كه مجيدو ديدم حسين رو رسوند،يواش جورى كه از خواب بيدارنشه پاورچين پاورچين رفتم از اتاق بيرون و درو اروم بستم. اشپزخونه رو مرتب كردم و چايى دم كردم و نشستم به ميوه پوست كندن،مى خواستم وقتى حسين بيدار مى شه براى عصرمون ميز بچينم،دو ساعتى خواب بود،سارا هم بيدار شده بود و مشق هاشو نوشته بود،حسين گفت به به چه كردين مادر و دخترى!گفتم بيا عزيزم بخور كه من از فردا رژيمم و مى خوام برم ورزش ديگه ميز نمى چينم، شما هم بايد با من رژيم بگيرين:)حسين گفت ما همه جوره قبولت داريم.نشست رو مبل و گفت سارا بابا،درستاتو خوندى؟سارا گفت بله بابا جونم الان تموم شد.براش چايى اوردم و گفت پس تا من چاييمو مى خورم بريد با مامانت اماده بشين و بريم بگرديم.سارا دستاشو زد به هم و گفت اخ جون ...مامان بازم ارايش كنى ها،بابام دوست داره:) ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 نگاهى به حسين كردم كه داشت به سارا لبخند مى زد، بعد روكرد به من و گفت شنيدى كه چى گفت خانمم؟ گفتم بله اطاعت مى شه قربان.بعد سارا گفت راستى مامان ديروز رفتى خريد چى خريدى؟دوباره ياد مجيد افتادم،اصلا دلم نمى خواست بپوشمشون،گفتم يه تیشرت سارا گفت ببينم؟ گفتم خريدم بعد پشيمون شدم مى خوام ببرم عوضشون كنم.حسين گفت خوب ما كه كارى نداريم بيارشون بريم سر راه عوض كنيم، استرس افتاد به جونم و گفتم اخه دو دل شدم شايدم نگهشون دارم.سارا گفت مامان بپوش ، لطفاً.با بى ميلى رفتم تى شرتمو پوشيدم، حسين گفت خيلى قشنگه ياسى چرا مى خواى عوضش كنى؟ گفتم اگه خوبه نگهش مى دارم، ، ياده مجيد افتادم، بهم گفته بود اينو جايى نپوش ؟گفتم دير مى شه بابا الان مى خوايم بريم ديگه، همينه ديگه، حسين گفت قرمز! رنگ مورد علاقت! عمراً عوضش كنى، حالا بعدا بپوش ببينم چطوره؟فكر كنم يقش خيلى باز باشه ولى تو دوست دارى مى پوشى حالا نگهش دار لازم مى شه.تو دلم بهش خنديدم و گفتم اينم يعنى ته غيرته اقاى ما!بعد دوباره به مجيد فكر كردم، وقتى حرف از غيرت و مى زد،رگ گردنش ناخداگاه برجسته مى شد و چشاش حالت عصبى مى گرفت و من دلم قنج مى زد،حسين گفت اى بابا چرا وايستادين؟اماده نمى شينا،بعد يه سيب ورداشت و اومد سمتم دستمو گرفت و گفت بيا بريم امادت كنم،سارا برو بابا بپوش دير مى شه.اون شب با هم رفتيم بيرون و حسابى به سه تاييمون خوش گذشت و باعث شد چندساعتى به مجيد فكر نكنم.شام رو هم در رستورانى شيك نوش جان كردين و برگشتيم خونه.ساعت يازده شب بود و من يك ماه تموم هرشب اين موقع با صدايى دلنشين مى خوابيدم.صدايى كه با حرفاش مثل لالايى مادر براى بچه ى نوزادش بود.حسين گفت نمى خوابى ياسم؟ گفتم چرا عزيزم.گفت ياسى اگه همه چيز اونطورى كه بخوام پيش بره،تا يكسال ديگه براى هميشه بر مى گردم تهران.و فقط گهگاهى به تبريز سر مى زنم، اونم سعى مى كنم وقتايى باشه كه سارا مدرسه نداره و با هم بريم،گفتم ان شالله همينطوره.بعد گفت مى خواى برى رژيم بگيرى مانكن كى بشى؟گفتم تو.گفت قربونت بشم من،خودتو اذيت نكنى ها! تركا تپل دوست دارن.گفتم الكى.از كى تا حالا؟ گفت از وقتى كه با اون لباس گلى و شلخته تو رودخونه ديدمت.گفتم حسين خيلى دوست دارم.گفت منم همينطور.خوابيديم و اونشب باعث شد بازم مجيدو از ياد ببرم،چه خوب مى شد اگر هميشه پيشم بود،و مثل امروز انقدر حواسش بهم بود،اگه هميشه بود،شايد ديگه هيچوقت احساس كمبود نمى كردم. صبح همگى بيدار شديم و سارا رو راهى مدرسه كرديم،حسين هم رفت سركار خودمم لباس ورزشى هامو ورداشتم و رفتم سمت باشگاه، توى راه چند بار وسوسه شدم باهاش تماس بگيرم ولى ياده حسين و محبتاش مى يوفتادم و عذاب وجدان ميومد سراغم. امروز قرار بود من توى باشگاه مجيد با مربى خصوصى خودم باشم، ولى الان جاى ديگه مى رفتم، چون قرار بود مجيدو براى هميشه از دلم بيرون كنم!كلاس شروع شدو منم طبق برنامه ى غذايى كه گرفتم مى تونستم هر ده روز دو كيلو كم كنم، اين عالى بود، نمى دونم چرا ولى مى خواستم خوش اندام تر باشم، شايد ته قلبم مجيد نقش داشت ولى چيزى بود كه سال ها مى خواستم انجامش بدم.بعد از كلاس رفتم دم مغازه ى حسين ، حسين گفت اينجا اومدى چرا؟گفتم اومدم پيشت، گفت خوش اومدى عزيزم خسته نشى؟! گفتم نه يه چند ساعت ديگه مى رم دنبال سارا مدرسه، گفت ببينم اگه كارام تموم شد خودمم ميام باهات، اصلا نتونستيم با هم حرف بزنيم همش حسين بدو بدو داشت و همش به اين و اون دستور مى داد ولى ما بينشم از منم غافل نمى شد و ميومد مى گفت چيزى لازم ندارى عزيزم؟ ببخشيد توروخدا،ان شالله جبران كنم.بعد خودش مى رفت برام چايى مى اورد و بهم مى رسيد،اونجا هم همه مرد بودن، ولى چطور حسين غيرت نداشت و من و مى ذاشت و مى رفت بيرون و ميومد؟ولى مجيد مرد واقعى بود چون حتى به خاطر وجود يه پسره هجده ساله تو مغازشم رو من حساس بود، اين يعنى اينكه از ته دل دوسم داشت. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 با حسين رفتيم دنبال سارا مدرسه،و با هم رفتيم خونه،ناهار نداشتيم حسين رفت يه چرت بزنه تا ناهار اماده بشه،منم تند تند ناهارو اماده كردم و چيدم رو ميز كه موبايل حسين زنگ زد،و گفت باشه الان مى يام، اومد بيرون اتاق و گفت به به چی فکر میكردى،گفتم هیچی گفتم بشين ناهار بخور، گفت خيلى ديرم شده بارم رسيده تا خودم نباشم تحويل نمى دن خيلى عجله دارم،همينطور كه ايستاده بودغذاكشيد تو بشقابش و تند تند غذاشو خورد، گفت خيلى زحمت كشيدى دستت درد نكنه،مى دونستم عجله داره و فقط به خاطر احترام به زحمتى كه كشيدم چند قاشق خورده،خيلى بهم احترام مى ذاشت، اگه روزى جريان مجيد رو مى فهميد؟ واى خداى من،نه نمى تونم اصلاً بايد تمومش كنم،حسين حقش نيست،اگر نازى يا نسيم يا امثال اينها تو زندگيشون كارى كردن،من در سطح اونا نيستم،خدايا من و به راه وراست هدايت كن.من پاكم نذار الوده بشم،نه به خاطر من،به خاطر حسين،به خاطر سارا. حسين رفت سر كار،با سارا مشغول درس خوندن شديم،حسين تماس گرفت و گفت تا دوازده شب نمى ياد،رفتيم كه بخوابيم ياده صداى مجيد افتادم، هر شب اين موقع تماس مى گرفت، دلم براش پر كشيد،براى صورت مهربونش،قدو هيكل پرقدرتش،رنگ پوستش،خداى من! رفتم سر گوشيم،خواستم روشنش كنم و باهاش تماس بگيرم،فقط يك پيام كافى بود تا ارومم كنه،بعد گفتم مى فهمه گوشيم درست شده و اگر من پيش حسين باشم و تماس بگيره؟بيچاره مى شم،خودم رو با كتاب خوندن سرگرم كردم،حسين اومد ،خسته و بى حال،گفت شام نمى خورم و خوابيد ، منم رفتم پیشش بخوابم دلم گرماى وجودش و مى خواست، ولى هيچ حسى ازش نگرفتم! دستم رو گذاشتم دوره كمرش گفتم بيدارى؟صداى نفس هاش اومد و فهميدم خوابه،بعد موهاشو نوازش كردم و اشكام سرازير شد، تو دلم گفتم خدايا من و ببخش، به راه راست هدايتم كن. اين مرد وجودش طلاست،بركت زندگيمه، خودش رو به اب و اتيش مى زنه به خاطره من وسارا، زندگيمون. چرا ديگه دوستش نداشتم؟چرا برام عادى شد؟ اصلاً من تا حالا عاشقش بودم؟يا فقط دوستش داشتم؟ تا صبح اشك ريختم و با خدا حرف زدم، اخرش چى مى شد؟ اگر خونه ى پدر و مادرم بودم و پدرم مى فهميد كه دوست پسر دارم، شايد نهايت دعوام مى كردو چند روزى باهام حرف نمى زد!ولى من همچنان دخترش بودم.ولى اگر حسين مى فهميد من و براى هميشه از زندگيش بيرون مى كرد!حتى مى تونست زنده نذارتم،تكليف دخترم چى مى شد؟ اگر مجيد مى فهميد من شوهر داشتم و بهش نگفتم؟فرداى اون روز با حسين تماس گرفتم و گفتم مزاحم تلفنى دارم و خط جديد گرفتم،يه مدت اونو مى بندم؟اونم گفت خوب كارى كردى.اشكال نداره.بعدش با مجيد تماس گرفتم و گفتم خطتو گذاشتم تو گوشيم، اونم خوشحال شد.گفت امروز يكم مشغولم خودم باهات تماس مى گيرم.گفتم كجايى؟صداى اذان ميادگفت:مسجدم.گفتم مسجد چكار مى كنى؟گفت اومدم نماز بخونم.گفتم مگه نماز مى خونى؟اصلا بهت نمى ياد، اونم تو مسجد!گفت قضيش مفصله من چند سالى هست كه اعتقاداتم رفته بالا،نمازخون شدم و حلال حروم سرم مى شه.گفتم عجب!جالبه برام.گفت ببين تو يه مقطعى از زندگيم خيلى شكست خورده بودم،نه تو كارم موفق مى شدم نه تو زندگيم، به جايى رسيدم كه جز توكل به خدا چاره ايى نداشتم،اين شد كه بعد از يه سرى مسايلى كه پيش اومد توبه كردم و ادم ديگه ايى شدم، ازم توضيح نخواه نمى تونم توضيح بدم ولى در همين حد بدونى كافيه.گفتم باشه كنجكاوى نمى كنم فقط برام عجيب بود، به حركات و رفتارت نمى ياد.گفت بايد دلت با خدا باشه.حدوداً يك ماهى با هم به صورت پنهانى رابطه داشتيم تا اينكه نزديك اومدن حسين شد، بهش گفتم خانوادم از شهرستان ميان و اصلاً باهام تماس نگير، نمى خوام خانوادم چيزى بفهمن، گفت از كجا مطمعن باشم؟ دلم تنگ مى شه واست! گفتم پيام بده ، خودمم هر وقت كه بتونم بهت زنگ مى زنم. گفت باشه. حسين اومد و يكم سوغاتى براى سارا اورده بود، همه ى هواسم به گوشيم بود كه كجا بذارمش كه تو ديد نباشه و يه وقت حسين نبينه، حتى اگر حمام هم مى خواستم برم گوشيمو خاموش مى كردم و مى ذاشتم تو شارژ كه مثلاً شارژش تموم شده، ولى حسين اصلاً تو باغ نبود و دست به گوشيم نمى زد.حسين ده روزى موند و فقط يك روز مونده بود به رفتنش، با هم رفتيم خريد و يكم خوش گذرونديم، جسمم متعلق به حسين بود ولى روحم براى محيد پر مى كشيد، وقتى سارا مدرسه بود و حسين سره كار بود بامجيد تماس مى گرفتم و با صداش اروم مى شدم و از دلتنگى هام كم مى كردم.تا اينكه حسين برگشت با مجيد تماس گرفتم كه فردا ببينمش.هر چى تماس گرفتم گوشيش خاموش بود، نه تنها يكبار بلكه صد بار تماس گرفتم.بعد از دو هفته جستجو جوابم و داد. با گريه و نگرانى گفتم كجا بودى؟چرا گوشيت خاموش بود؟ مردم و زنده شدم. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 گفت ببخش عزيزم حالم خوب نبود، از نظر روحى مشكل داشتم نمى خواستم ناراحتت كنم، فرداحتما مى بينمت برات مى گم، توروخدا گريه نكن، من و ببخش. نمى خوام تو اون چشماى خوشگلت اشك جمع بشه.كلى حرفاى قشنگ زد كه اروم شدم و قضييه رو فراموش كردم. فقط شوق و ذوق فردارو داشتم كه مى خواستم ببينمش.موقع قرار قلبم تند تند مى تپيد خيلى دلم براى مجيد تنگ شده بود،هم از دوريش هم از ورزش زياد و رژيم حسابى لاغر شده بودم، مجيد تا من و ديد گفت به به چقدر خوش هيكل شدى،افرين همينجورى ادامه بده، خيلى ارادتو دوست دارم،در صورتى كه وقتى حسين من و ديد هيچ حرفى نزد و خودم ازش پرسيدم لاغر شدم؟گفت ااا اره راست مى گى!گفتم خوبه؟گفت همه جوره خوبى تو.ولى مجيد خيلى سريع متوجه تغييراتم مى شد.مجيد گفت ما ورزشكارا خيلى به ورزشمون و بدنمون اهميت مى ديم،دخترى هم كه با منه بايد جورى باشه كه همه بفهمن ورزشكاره،خوش هيكله،بعد هم شروع كرد از بدن خودش تعريف كردن،وقتى از خودش حرف مى زد،كلاً زيادى مغرور مى شد و به خودش مى باليد و فكر مى كرد بهترين هيكل دنيارو داره،تو اين مدت سه چيزو خوب فهميدم،يكى اينكه عاشقه هيكلشه،عاشق مادرشه و عاشقه ماشيناشه يا كلا بهتره بگم مال و اموالش،هر سرى كه مى ديدمش يه ماشينشو به رخم مى كشيد،كه البته از اوضاع مالى من خبر نداشت و نمى دونست مال و اموالش براى من اهميت نداره، شايد فكر مى كرد كه من زن مطلقه ايى هستم كه به خاطره مالش باهاش دوستم و اونم سعى مى كرد با ولخرجى هاش من رو پيش خودش نگه داره، در صورتى كه من فقط ازش عشق و توجه مى خواستم.انقدر از اينور اونور حرف زديم كه ديگه نپرسيدم ازش اين دو هفته رو كجا بودى و چرا بهم اطلاع ندادى؟ همين قدر كه الان پيشم بود برام كافى بود،کلا ازم تعريف مى كرد.اين ديدارهاى ما روز به روز بيشتر مى شد و از عذاب وجدان من كمتر، جورى كه ديگه احساس گناه نمى كردم، جايگاه مجيد تو زندگيم رو مثل دوستى نزديك قرار داده بودم كه چون هنوز بعد از گذشت شش ماه دوستى باهاش همبستر نشده بودم، به خوبى با خودم كنار ميومدم و خودم رو توجيح مى كردم كه هيچ خيانتى در كار نيست و ما فقط با هم دوستيم.تو اين شش ماه سه بار خونش رفتم كه مجيد پيشنهاد هايى داد ولى من با اينكه قلبم براش پر مى كشيد قبول نمیکردم و میگفتم فعلا ن .بعد از گذر شش ماه،انقدر دوستى ما عميقتر شده بود كه هر شب به جاى تلفن حرف زدن،مجيد ميومد پايين خونمون و همديگرو مى ديديم،روز به روز حسم بيشتر از قبل به مجيد بيشتر و به حسين كمتر مى شد. كم كم رفتارم با منيژه خانم سردتر شد و ازش نفرت عميقى پيدا كردم و خيلى به وضوح جوابش رو مى دادم و نمى ذاشتم مثل قبل كوچيكم كنه یا ازم كارى بخواد.حتى براى اولين بار به حسين هم گفتم كه چقدر از دست مادرش ناراحتم و هر چى تو دلم بود از ده سال پيش تا امروز به صورت كينه بيان كردم كه حسين هم تعجب كرده بود.تعجب كرده بود و مى گفت ياسمن تو كه همچين ادمى نبودى! الان ديگه سن و سال مادرم رفته بالا، و یکم درک کن . ولى من باز با اين حال با مادرم حرف مى زنم و نمى ذارم حرفى بهت بزنه كه ناراحتت كنه،وقتى حسين كوتاه ميومد بيشتر سعى مى كردم مسايل رو بزرگتر كنم و همه چيزو با هم قاطى كنم و يه چيزى از توش در بيارم كه موجب دعوا بشه،چيزى كه هيچوقت تو زندگيم عوض نشد،رفتارهاى متين حسين بود كه همه جوره احترامم رو داشت و هميشه حق رو به من مى داد،همه جوره دوستم داشت و هميشه براى من مى جنگيد و جلوى همه وامى ايستاد.منم هيچوقت بهش بى احترامى نمى كردم، حسين خيلى ادم با شخصيتى بود و همه جوره بهم اعتماد داشت و قبولم داشت.اين من بودم كه روز به روز عصبى تر،بى طاقت تر و بى تفاوت تر مى شدم و ديگه هيچ تلاشى براى بهبود رابطمون نمى كردم، يه جورايى عوض شده بودم و احساس مى كردم كه تو زندگى اشتباه كردم و هيچوقت عاشق حسين نبودم و تو عالم بچگى باهاش ازدواج كردم.حسين هيچ ايرادى نداشت فقط به عنوان همسر،مردى سرد بود كه چون يكبار طعم ورشكستگى رو چشيده بود،ترسيده بود و نمى خواست دوباره زمين بخوره، ولى انقدر تو اين راه پيش رفته بود كه از اينور افتاده بود و فكر مى كرد مردى به تمام معناست، يعنى اگر تمام نيازهاى مالى من و سارا رو تامين كنه،ديگه حضورش تو خانواده زياد مهم نيست و هميشه مى تونه كانون گرم خانوادش رو داشته باشه. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مدرسه ى سارا كه تموم شد،حسين گفت من فعلاً نمى تونم تهران باشم، ولى شما بياين و تبريز زندگى كنيم، اگر مجيد تو زندگيم نبود،با جون ودل مى پذيرفتم ولى حالا.سارا رو بهونه كردم و گفتم،امكانات تبريز به اندازه ى تهران نيست، ما هم به اين وضعيت عادت كرديم و من كلا تبريزو دوست ندارم،در صورتى كه روزى عاشق اونجا و خونمون بودم.هر چى حسين اصرار كرد هزار تا دليل و منطق اوردم كه بيخيال شد و گفت من به خاطره خودتون گفتم اگر دوست دارين تهران بمونين اصرارى نمى كنم.اين دورى ها همچنان ادامه داشت و قرار شد حسين بيشتر بهمون سر بزنه اونم به خاطره سارا كه بدش نمى يومد برگرديم تبريز،منم بهش گفتم بابا زود به زود مياد پيشمون.دورى از مجيد برام خيلى سخت بود جورى كه تصورش رو هم نمى تونستم بكنم،عاشقش بودم و حاضر شده بودم به دخترم دورى از پدرش رو بدم ولى قلب خودم نشكنه و به راهم ادامه بدم!بله من از دخترى دلسوز و فداكار تبديل به ادمى خودخواه و مغرور شده بودم كه فقط خودش رو مى ديد.هر روز صبح با صداى گرم مجيد بيدار مى شدم و با ديدنش به خواب مى رفتم.بماند كه گاهى به صورت غير منتظره اى غيب مى شد و من روزها به دنبالش شهر رو زيرو رو مى كردم و پيداش نمى كردم و وقتى ميومد با حرف هاى قشنگش ارومم مى كرد و دورى هاشو جبران مى كرد،گاهى مى گفت براى خريد اجناس به تركيه رفتم و نشد خبرت كنم، گاهى مى گفت حالم خوب نبود و گاهى هم چيزهاى بى منطقى مى گفت كه با عقل جور در نمى يومد، ولى با همه ى اين اين چيزهايى كه مى ديدم،باز خودم رو خطاكارتر از اون مى ديدم و مى گفتم من از اون بدترم!پس نبايد انتظار پاكى و صداقت از طرف مقابلم داشته باشم،اگر اون بده، من از اون بدترم.من بدجورى وابستش شده بودم كه همه جوره قبولش داشتم،اگر براى خودم خريدى مى كردم فقط به خاطر اون بود،اگر به خودم و هيكلم مى رسيدم انگيزم خوده خودش بود، و سعى مى كردم اونى باشم كه مجيد مى خواد!بعد از يك سال و نيم دوستى ، بالاخره تو يكى از روزهاى سرد زمستونى كه برف هم مى باريد و سارا رو تولد خونه ى دوستش گذاشته بودم و قرار شد سه ساعت بعد برم دنبالش،در حالى كه خونه ى مجيد بودم و كنار شومينه خوابیده بودم ،كم كم بهش اجازه دادم كه بهم نزديك بشه ..مجيد كه منتظره چنين فرصتى بود به اسونى استقبال كرد ، باز هم حسى نا اشنا تمام وجودم رو تسخير كرد، لذت و نفرت با هم گلاويز شدن و بالاخره لذت برنده شد و اخرين ضربه ايى كه مى تونست به من وارد بشه، وارد شد و من به كلى از حسين دل كندم.انقدر مجيد حرف هاى قشنگ و حركات زيبا از خودش نشون داد كه مى تونم بگم هيچوقت تو زندگيم با حسين تجربه نکردم . حتى خدارو هم فراموش كردم چه برسه به اينكه من كيم و از كجا اومدم و به كى تعلق دارم.بعد از يك ساعتى همچنان كه حرف هاى عاشقانه بهم مى زد، باز هم عذاب وجدان اومد سراغم و پريدم وسط حرفش و با بغض گفتم كه مى خوام برم، گفت هنوز كه وقت دارى گلم؟بغضم تركيد و گفتم مى خوام برم!بله بالاخره باور كرده بودم كه خيانت كردم!دلم براى سارا پر مى كشيد، دلم براى حسين مى سوخت! دلم خونمون رو مى خواست،مى خواستم برم زير دوش و پاك بشم، حس مى كردم زنى خراب و سبك و الوده به گناهى هستم كه ديگه هيچ گونه پاك نخواهم شد، من زنى ضعيف بودم كه بالاخره خودش رو در اختيار مردى قرار داده بود كه مى دونست اين دوستى سرانجام خوشى نداره! اين دوستى به هيچ جا نمى رسه و در نهايت با بى ابرويى تموم مى شه!من حتى اگر از حسين هم جدا مى شدم،ديگر اميدى به مجيد نبود،چطورى مى تونستم بهش بگم كه من همزمان كه با تو بودم همچنان همسر داشتم؟مجيد هيچگاه من و به همسرى قبول نمى كرد!خداى من! چرا وارد اين بازى خطرناك شدم؟من حتى اگر رابطه ی نزدیک هم باهاش نداشتم ،باز هم خيانت كرده بودم ولى مى تونستم خودم رو گول بزنم و باهاش كنار بيام،ولى الان؟ ديگه چى؟باختم! بدجور باختم.مجيد گفت اصلا نمى فهممت،تو كه تا الان خوب بودى! چت شده؟با گريه مى گفتم من و از اينجا ببر.مجيد اومد سمتم و بهم نزديك بشه،بهش گفتم ديگه به من دست نزن.نمى خوام ببينمت،مجيد گفت خودت خواستى ياسمن! من كه اين يك و سال و نيمه باهات راه اومدم؟الانم اگر خودت.گفتم خودم گفتم غلط كردم ، كارى به كارم نداشته باش مى خوام برم. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مى دونستم اخرش همين مى شه،مجيد گفت عزيزم ناراحت نباش، ميام خواستگاريت، تو زنم مى شى!گفتم مجيد تو هيچى نمى فهمى، تو درك ندارى ، من نمى تونم زنت بشم.اين جمله از دهنم پريد و مجيد عصبى گفت يعنى چى تو نمى تونى زنم بشى؟ پس اين همه مدت باهام بودى كه چى؟ وقت گذرونى بود؟ به خاطره چى بود؟ به خاطره پولم بود؟ گفتم نه من نيازى به پول تو ندارم.مجيد گفت، من همه جوره به پات نشستم، از هيچى برات دريغ نكردم، با جون و دل برات مايه گذاشتم همه ى اينا به اميد روزى بود كه تو زنم بشى، وگرنه اين همه دختر كه مى دونم با اين موقعيتى كه دارم دست رو هر دخترى بذارم پسم نمى زنه، ولى من تورو انتخاب كردم، تو درست تو تنهاييام به دادم رسيدى، من بهت وابسته شدم، با اينكه مى دونستم ازدواج كردى و دختر دارى، نخواستم هيچ خلايى در زندگيت داشته باشى، خودت نخواستى با دخترت و خانوادت اشنام كنى، وگرنه تا الان خيلى چيزها فرق كرده بود، الانم اصلا متوجه منظورت نمى شم؟! تو هم من و دوست دارى، عاشقمى، پس تظاهر نكن كه از اين بابت خوشحال نيستى، خودت به من اجازه دادى، تو وجودت براى منه.هر چى مجيد بيشتر حرف مى زد، بيشتر به عمق كصافت كارى هايى كه كرده بودم پى مى بردم،حالا مى فهميدم كه چه دردسر بزرگى براى خودم درست كردم،حالا اگر مجيد مى فهميد، حتما همه چيزو به حسين مى گفت،و اگر حسين مى فهميد راه بخششى نذاشته بودم حتى مى تونست بده سنگسارم كنن!ابرومو پيش خانوادم مى برد.واى سنگسار!!!حتى از اسمش چنان وحشتى تمام بدنم رو مى لرزوند كه نمى تونستم باورش كنم!نه اين اتفاقات براى من نمى يوفته،حسين من رو سنگسار نمى كنه. من ادم بدى نيستم،من فاحشه نيستم،من همون دختره پاك و ساده هستم كه فقط دنبال كسى بود كه بهش عشق بده،بهش توجه كنه!ولى افسوس.بى توجه به حرف هاى مجيد،مانتومو پوشيدم و رفتم سمت كفشهام،جورى كه پشت كفش هام تا شده بود و كامل نپوشيده بودم كشون كشون رفتم سمت كوچه و به سمت ماشينم،مجيد هاج و واج نگاهم مى كرد و اومد تو حياط و گفت،ناراحت نباش خواهش مى كنم،من فردا با مادرم صحبت مى كنم،ميام خواستگاريت،مى خواى برسونمت؟خواهش مى كنم ياسى،چت شده؟با روسريم اشك هامو پاك كردم و خودم و انداختم تو ماشين،سرم رو گذاشتم رو فرمون و با صداى بلند گريه كردم،باز هم از خدا خواستم من رو ببخشه.يكم كه اروم شدم راه افتادم به سمت سارا، سعى كردم خودم رو خوشحال نشون بدم، هوا تاريك بود صورتم معلوم نبود وسارا تند تند از تولد تعريف مى كردو منم سعى مى كردم باهاش بخندم و همراهيش كنم تا اينكه رسيديم خونه، سارا كه خوابيد ، فرصت كردم با خودم خلوت كنم و خاطره ى اونروز و مرور كنم و تصميمم رو بگيرم، نمى تونستم يه دفعه دل بكنم،بايد كم كم خودم رو مى كشيدم كنار،اونم به خاطره اين بود كه اگر مجيد به ازدواج فكر مى كرد و مى خواستن بيان خواستگارى،بهانه ايى نداشتم،با اخلاق تندى هم كه مجيد داشت ازش مى ترسيدم يه دفعه برام شر درست كنه،من مرزهارو شكسته بودم،الان ديگه هر قدمى كه جلوتر مى داشتم به ضررم بود، داشتم با خودم سنگ هامو وا مى كندم كه گوشيم زنگ خورد،خودش بود مجيد،گفتم بله؟صداش گرفته بود و گفت بهترى عزيزم نگرانتم،گفتم خوبم.گفت وقتى كه رفتى،رفتم پيش مادرم و همه چيزو بهش گفتم،ولى... ولى... مادرم بعد با بغض گفت ياسى، چرا انقدر زود ازدواج كردى؟ چرا؟؟؟گفتم منظورت چيه؟گفت مادرم به هيچ عنوان راضى نمى شه تورو ببينه، مى گه من نمى ذارم با كسى ازدواج كنى كه قبلا ازدواج كرده و البته بچه هم داره، به خدا من با اين مسيله مشكلى ندارم ، من با سارا هم مشكلى ندارم، با اينكه هيچوقت نديدمش و فقط عكسشو ديدم ولى من عاشقتونم،بايد مادرم رو راضى كنم، ولى مادرم حرفش حرفه و تا بحال ياد ندارم تونسته باشم مادرم رو قانع كنم .نفس راحتى كشيدم و گفتم خدا بزرگه، بازم درست موقعى كه داشتم تصميمم رو مى گرفتم با يك جمله ى مجيد اروم شدم و گفتم حالا باز پيش مى رم جلو تا ببينم چى مى شه، اون شب تا صبح مجيد از من تعريف كرد،از اينكه چقدر زيبام و كاش زودتر از اينا بهش اطمينان مى كردم و خودم رو در اختيارش مى ذاشتم.حرفاش قشنگ بود،بهم اعتماد به نفس مى دادو به زندگى اميدوارم مى كرد.فرداى اون روز تا شب از مجيد خبرى نشد،خيلى جلوى خودم رو گرفتم كه تماس نگيرم و نگرفتم ولى فرداش ديگه نتونستم،با گوشيش تماس گرفتم و ديدم خاموشه.يك ماه تموم دنبالش گشتم،هر چى به مغازه زنگ مى زدم جواب درست و حسابى نمى گرفتم، تو اين مدت حسين هم دو بار اومد، هم عصبى بودم،هم احساس مى كردم اينطورى برام بهتره، داشتم يه جورايى دلسرد مى شدم،ولى اصلاً نمى تونستم به حسين هم نزديك شم، بعد از اون اتفاق، همون يه ذره علاقه ايى هم كه به حسين داشتم از بين رفته بود، يه حسى بود كه هيچ كدوم رو نمى خواستم! ادامه..‌ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 حسين هر بار مى خواست بهم نزديك بشه بهانه مى اوردم يا اينكه از دستش در مى رفتم، حتى يكى از روزها كه حسين سره كار بود ، با سارا رفته بوديم خونه ى منيژه اينا، حسينم رفت خونه تا ما بريم ولى سارا رو بهانه كردم كه مى خواد شب بمونه، مونديم اونجا.كلاً حسين تو باغ نبود و متوجه رفتارسردم نمى شد، كلاً تو همه چيز قانع بود،كم كم داشتم به نبوده مجيد عادت مى كردم و به زندگيم بر مى گشتم كه بازم با يك پيام كوتاه از مجيد، دوباره همه چيز خراب شد، همه ى تلاشم براى عوض شدن برباد رفت و شدم همون ادم عاشقى كه بودم.باز هم مجيد با حرف هاش خامم كرد، باز هم بهانه اورد كه حال و روز خوبى نداشته و از لحاظ روحى داغون بوده و نمى خواسته كسى رو ببينه، مى دونستم دروغ مى گه، ولى چاره ايى نداشتم يا بايد براى هميشه به روش مى اوردم و تمومش مى كردم، یا اينكه با دروغاش مى ساختم و خودم رو اروم مى كردم، چون بد جور بهش وابسته شده بودم.يه روز حسين تماس گرفت و گفت تنهايى خيلى اذيتم مى كنه و ديگه كارهام رو غلتك افتاده و مى تونم كارهارو به ديگران بفرستم و برگردم تهران، ديگه نمى تونم دورى شماهارو تحمل كنم، حالا كه شما نمى ياين پس من ميام!نمى دونم چه حسى داشتم، حس ترس بود يا حس بدبختى!شايد بايد به يه نتيجه ايى مى رسيدم، پايان راه برام مشخص بود، با برگشتن حسين بايد يكى رو انتخاب مى كردم يا حسين يا مجيد!مجيد كه مادرش به هيچ عنوان راضى به ازدواجمون نمى شد! از همه بدتر موقعيت من بود كه به دروغ براى مجيد عنوان شده بود.بنابراين فقط حسين مى موند كه بايد مى ساختم.خواستم دوباره راه سرد شدن نسبت به مجيدو پيش بگيرم، براى همين به مجيد گفتم يه مدت پدرو مادرم از شهرستان ميان و نمى تونم باهات در تماس باشم، بهم زنگ نزن، خودم باهات تماس مى گيرم، گفت از كجا معلوم حرفات درست باشه؟ گفتم هر وقت خواستى بهم مسیج بده ولى زنگ نزن.اونم يكم غيرت بازى در اورد ولى در نهايت قبول كرد!حسين برگشت، همچنان هردومون بى تفاوت البته اين سرى اشتباه از من بود، حسين متوجه اشتباهش شده بود ولى كاملاً دير شده بود وقتى برگشت كه ديگه قلبم براش نمى تپيد.نمى دونم براى شما هم اتفاق افتاده يا نه؟ يه موقع هايى حس مى كنيد با خودتون غريبين!كلاً خودتون رو نمى شناسين،يه سرى احساسات و شخصيت هاى جديد رو تو خودتون پرورش دادين كه از قبل نمى دونستين!براى من همچين اتفاقى افتاده بود،مثلاً وقتى حسين باهام حرف مى زد، حواسم نبود كه چى دارم جواب مى دم،يا يه چيزى مى گفتم كه فقط گفته باشم،يا جورى جواب مى دادم كه از گفته ى خودم پشيمون بشم،فقط از خودم راضى بودم كه حتى تا به امروز هيچوقت هيچگونه بى احترامى به حسين نكرده بودم،حسين ادم با شخصيتى بود كه همتا نداشت.خيلى ضعف ها به عنوان همسر داشت،ولى به جرات مى تونم بگم همه ى ما ادم ها كامل نيستيم، اگر حسين هم من رو از زير ذره بين نگاه مى كرد،من صد ها برابر بدتر از اون بودم... يكى از شب ها كه عذاب وجدان بدى گرفته بودم،حسين پيشم بود،دلم براى مجيد پر مى كشيد، بغض و گريم با هم قاطى شده بود،حسين گفت چى شده عزيزم؟ چرا همش ناراحتى؟همش خودم رو مقصر مى دونم، تو از من دور شدى،من خيلى در حق تو و ساراكوتاهى كردم. اومدم كه درستش كنم،يه فرصت ديگه بهم بده، مى دونم كه من ادم بديم، حسين خودش رو مقصر مى دونست و هر چى مى خواستم بگم من به تو بد كردم و من ادم بدى هستم،بغض جلوى گلومو گرفته بود،مى خواستم اعتراف كنم و بگم من از اعتمادت سو استفاده كردم ولى نمى تونستم،شايدم جراتشو نداشتم، شايدم خدا هوامو داشت نمى دونم ولى همين گريه هاى من باعث شد كه حسين عذاب وجدان بگيره همش ازم معذرت بخواد.براى همين از فرداش همش مى گفت بريم چند روز مسافرت بگرديم، هم مى خواستم برم هم اينكه دلم گير بود،به مجيد گفتم تا يه مدت نمى تونم ببينمت، يه پيج اينستاگرام باز كن، منم دارم، اونجا عكس و ويديو بذار كه همديگرو ببينيم اونم قبول كرد و تو اينستام اددش كردم،گفتم چند تا از دوستاتم ادد كن كه تابلو نباشيم، البته حسين هم اينستاگرام نداشت منم چند نفرى از دوستام و تو پيجم داشتم و زياد استفاده نمى كردم ولى وقتى مجيد هم به جمع اينستاگرام اومد ديگه اونجا فعالتر شدم و همش عكس ها و فيلم هاشو مى ديدم و ازش با خبر مى شدم.ما هم رفتيم شمال و برگشتيم ولى بازم چيزى عوض نشد.تو سفر همه چى خوب بود ولى وقتى مى رسيديم خونه بازم درگير كار و زندگى مى شديم.يك سال ديگه هم به همين منوال گذشت، نه حسين چيزى فهميد نه مجيد، البته مجيد يه جورايى شك كرده بود، هر وقت تماس مى گرفت جواب نمى دادم ، انقدر پشت سرهم مى زد كه مجبور مى شدم به بهانه ى سوپرى جايى برم بيرون و جواب تلفنشو بدم،همش مى گفت خانوادت تا كى پيشتن؟يك سال شد! ادامه دارد... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 روز عيد حسين برام يه گوشى جديد خريد، منم هنوز سيم كارت قبليمو داشتم،البته گهگاهى با گوشى فعليم استفادش مى كردم، اين شد كه به طور ثابت ديگه دو تا گوشى داشتم.يه روز كه پيش مجيد بودم و بعدش مى خواست برسونتم خونه،قرار بود شب خونه ى منيژه اينا باشيم،گفتم من و بذار خونه ى خواهرم كه تازه از ابادان اومدن اينجا، سارا اينجاست،رفتيم خونه ى منيژه و با كمال تعجب ديدم حسين زودتر اومده خونشون، سارا رو هم زودتر گذاشته بودم،يكم لباس مجيد برام اورده بود از تركيه كه باهام بود، حسين گفت كجا بودى؟ با ترس گفتم خريد! گفت چرا گوشيتوجواب نمى دى؟ گفتم نشنيدم ببخشيد،لبخندى زد و گفت من زودتر اومدم اينجا سوپرايزت كنم ببرمت خريد، نفس راحتى كشيدم و گفتم كاش زودتر مى گفتى حالا چيزه زياديم نخريدم، رو كردبه منيژه و گفت مامان تا حسن اينا بيان، من و ياسى رو مى برم با هم بچرخيم، سارا هم گفت نمى يام، چون حسن اينا بچه ى كوچولو داشتن و سارا مى گفت مى خوام بمونم دلم برا دختر عموم تنگ شده، من و حسينم رفتيم بيرون.از وقتى تو ماشين نشستم مجيد شروع كرد به زنگ زدن تا وقتى رسيديم و خريد كرديم برگشتيم خونه،همشم پشت سر هم مسيج مى داد كه كجايى؟ چرا جواب نمى دى؟ تو كه مى خواستى خيانت كنى، مى ذاشتى من مى رفتم بعد هر غلطى دلت مى خواست مى كردى؟ رفتى كجا؟گوشيتو جواب بده بگو خونه ى خواهرمم ديگه بهت زنگ نمى زنم!بعدشم گوشى قديمو گرفته بود كه ديده بود روشنه،هر چى از دهنش در اومده بود بارم كرد و گفت حالا ديگه به من خيانت مى كنى؟ هرزه!معلوم نيست چند تا گوشى و سيم كارت دارى و در ان واحد با چند نفر مى پرى،بدبخت، من كه عاشقت بودم! من كه برات چيزى كم نذاشته بودم، چرا با من بازى كردى؟پشت سر هم نوشته بود،اخرشم نوشته بود فقط دستم بهت برسه مى دونم چكارت كنم!كلى تهديد و حرف هاى زشت.بعد از خريد حسابى كوفتم شد،اصلاً موقعيتش جور نمى شد كه باهاش تماس بگيرم يا مسيج بدم، مجبور شدم بلاكش كنم چون سارا هم گوشيمو مى خواست با راشا بازى كنن و چند تا ويديو بگيره،گوشى قبليم رو هم خاموش كردم، همين باعث شد كه مجيد بيشتر عصبى بشه.هيچى از مهمونى نفهميدم و همه ى حواسم پيش مجيد بود كه چجورى بهش ثابت كنم اشتباه كرده،چطورى برش گردونم، يه لحظه مى گفتم به درك! يه لحظه مى گفتم نه! نبايد راجع به من بد فكر كنه! من بهش خيانت نكردم. من فقط با اون بودم!خودمم مى دونستم كه هم به حسين هم به مجيد خيانت كرده بودم ولى نمى خواستم قبول كنم و مى خواستم ادم مظلوم و بى گناه باشم فقط با غذام بازى كردم!منيژه گفت غذاتو بخور،ببين چقدر لاغر شدى؟!حسين گفت مامان خيلى خستش كردم يه بار رفته بود خريد،نبايد دوباره مى بردمش حتما گرما زده شده، منيژه گفت حسين خيلى دارى زنتو لوس مى كنى ها،مگه بچست؟ خوبه از جنوب اورديمش ها، عادت داره.گفتم نه دارم مى خورم ببخشيد يكم كم اشتها شدم، منيژه لبخندى زدو گفت رنگتم يكم پريده، نكنهههه حامله ای..خيلى بى اراده قاشق چنگال پرت كردم تو بشقابم و گفتم اه بازم كه شروع كردين؟ كى مى خواين دست از اين خاله زنك بازياتون وردارين؟يه عمر تحملتون كردم،شماها به همه چيز ادم كار دارين! بلند شدم رفتم مانتومو بپوشم كه برم،اولين بارم بود تو روى خانواده وايستادم و منيژه گفت به خدا من حرف بدى زدم؟ عباس اقا هم گفت حسين خانمت چشه؟ داشتم كفشامو مى پوشيدم كه صداى داده حسين اومد و گفت مادر من هر چى تونستى بارش كردى! به تو چه كه زن من غذا مى خوره يانمى خوره! منيژه هم گريش گرفته بود و با ناراحتى رفت تو اتاق ،حسينم گفت سارا بلند شو بابا مگه نمى بينى مادرت ناراحته؟گفتم حسين خودم مى رم،مى خواستم برم به مجيد زنگ بزنم،دلم پيشش گير بود، مقصر اصلى من بودم، خواستم برم منيژه رو ببوسم و بگم مادر جان شما مقصر نيستى، مشكل منم،احمق منم! ولى يك عمر با احساسم جلو رفته بودم ولى الان مى خواستم كارى رو كه دلم مى خواد انجام بدم.حسين گفت اين وقت شب نمى ذارم تنها برى.تند تند اومد دنبالم و رفتيم به سمت خونه.با اينكه مقصر من بودم ولى دستمو گرفته بود و مى گفت تو ببخش گلم، مادرم سنش رفته بالا. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 بنده خدا حرفى نزد،با نفرت و تندى نگاهش كردم و گفتم! الان حرفى نزد! دوازده ساله داره حرف مى زنه،خجالتم نمى كشه!اوايل ازدواجم موقع جهاز اوردنم يادته؟ موقعى كه خونتون كلفتى مى كردم يادت رفته؟خودمم مى دونستم كه حرفام غير منطقى و پوچه، ولى كم اورده بودم، مى خواستم بهانه بيارم و از حسين و خانوادش ببرم.هر چى سعى مى كردم و دنبال بهانه بودم، جز خوبى، هيچى ازشون نمى ديدم.اون شب تا صبح گريه كردم،حسين هم تا خوده صبح نازم و كشيد، صبحم زنگ زد مغازه و گفت امروز نمى ياد سر كار، كه همين كارش باعث شد بيشتر عصبى بشم و بازم نتونم به مجيد زنگ بزنم، هر چى ديرتر مى شد و زمان مى گذشت حس مى كردم كارم سخت تر مى شه و بايد كارى كنم!ولى فايده نداشت حسين خودش رو مقصر مى دونست و مى خواست هر كارى از دستش بر بياد انجام بده تا از دلم در بياد.اون روز گذشت و فرداش به مجيد زنگ زدم، گوشيش خاموش بود.روز به روز بدتر مى شدم، شدم افسرده، عصبى و ضعيف.با خانواده ى حسين كه خودحسين تموم كرد.بعدش هم هر كارى از دستش بر مى يومد انجام مى داد تا من از اين حال و هوا در بيام،انقدر بهش بى تفاوت بودم و كم محلى مى كردم كه اونم بازم نسبت به من سرد شد و بى خيالم شد.دوباره چسبيد به كارش و كمتر دورو ورم مى پلكيد.زندگيم داشت نابود مى شد،مجيد كه به جرم خيانت از من بريده بود،حسين كه به خاطر رفتارم سردم كامل كنارم گذاشته بود،سارا كه اصلاً سمتم نمى يومد و به حسين چسبيده بودو مى گفت مامان عصبيه بايد بره دكتر!چند بار ذهنم درگيره فرار شد،فرار از اين زندگى!گناهى كه مرتكب شده بودم،گناهى كه قابل بخشش نبود،حس دلسوزى نسبت به حسين ديوانم مى كرد،عشقى كه نسبت به سارا داشتم،خانوادم... همه ى اينا باعث مى شد كه بمونم و نرم.مى گفتم خدايا فقط اين يك خواب باشه.كاش مى شد يه قسمت هايى از زندگى رو پاك كرد انگار كه هيچوقت نبوده و اتفاق نيوفتاده.اگر من با مجيد سر موضوعى بحث و دعوا كرده بودم، به راحتى با اين مسئله كنار مى يومدم،دوست داشتم منم حرف بزنم،دوست نداشتم قضاوت بشم. مى گفتم خدايا اگر قراره كه مجيد بره،بذار با دل صاف از پيشم بره نه با دلخونى و فكر اشتباه و تهمت!هر چند كه خودمم مى دونستم از اولش همه چى دروغ بود ولى مى خواستم اوضاع همينجورى كه از اولش بود و تو همون شخصيت پاك و معصوم و تنها تو. ذهن مجيد نقش داشته باشم، چند بارى تا مغازش رفتم نبودش، جرات اينكه برم و از شاگردش سوال كنم نداشتم چون بهم گفته بود هيچوقت تنها تو اين محيط نيا، شمارش خاموش بود، به مغازه زنگ مى زدم جواب نمى دادتا اينكه جرات كردم و يكبار كه شاگردش ورداشت البته بعد از دو ماه، پرسيدم مجيد كجاست؟ گفت خيلى وقته رفته تركيه مگه خبر ندارين؟ گفتم كى برمى كرده؟ گفت برا هميشه رفته و ديگه بر نمى گرده!بعد از اون جريان، من رو با دو تا خطام تو همه ى برنامه هاش و گوشيش بلاك كرد، به جز اينستاگرامش كه خيلى وقت بود نه عكسى گذاشته بود و نه فيلمى، مى دونستم ازش استفاده نمى كنه و فقط به خاطره من باز كرده، اونجا رو هم يادش رفته، تصميم گرفتم كه ياداوريش نكنم و اونجا مسيجى ندم چون يادش مى انداختم و از اونجا هم بلاكم مى كرد.روزى نبود كه به يادش نخوابم و بيدار نشم، باورم نمى شد به همين راحتى و در عرض يك روز باهام تموم كنه.با يكى از دوستاى دوران دبيرستانم كه كم و بيش از دوستى ما با خبر بود و خودش يه درگيرى عاطفى تو زندگيش داشت تماس گرفتم و گفتم كمكم كنه،اونم هر چى تلاش كرد از تصميمم منصرفم كنه فايده نداشت، براى همين شمارشو دادم كه پادرميونى كنه و كارى كنه كه مجيدفقط براى يكبار به حرفام گوش بده.دوستم پانيز به موبايلش مسيج داد.سلام ببخشيد مى تونم چند لحظه وقتتون رو بگيرم، البته اگر وقت مناسبى هست؟ دودقيقه بعد ،مجيد:سلام خواهش مى كنم بفرماييد شما؟ و در چه موردى؟پانيز:من پانيز هستم دوست ياسمن مى خواستم در مورد سواتفاهى كه چند ماهه پيش اومده صحبت كنم.مجيد:ببخشيد اين پرونده ديگه بسته شده، من نمى تونم با ادمى كه بهم خيانت مى كنه، و گوششيشو جواب نمى ده ورد تماس مى ده و بعدش زنگ نمى زنه! معلوم نيست چند تا سيم كارت داره و خيلى چيزاى ديگه اطمينان كنم. ادامه.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 پانيز: ببخشيد از ايشون چيزى ديدين يا حدس مى زنين؟مجيد: نه چيزى نديدم ولى مطمعنم.پانيز: بهتر نيست يك طرفه قضاوت نكنيد؟ و حرف هاى ياسمن رو هم بشنوين بعد تصميم بگيرين؟ باور كنين اگر ياسمن ريگى به كفشش بود، اصلا پيگيره ماجرا نمى شد و همينطور اهسته سرشو مى نداخت پايين و از خجالت ديگه باشما تماس نمى گرفت، پس بهتره يكم منطقى باشين و زود قضاوت نكنين!مجيد: ببخشيد مى شه بعداً صحبت كنيم؟ حمل بر بى ادبى نشه، من مغازم سرم شلوغه كمى، بعداً بهتون مسيج مى دم.پانيز: خواهش مى كنم پس من منتظرم.وقتى پانيز بهم گفت يكم نور اميدى تو دلم روشن شد كه به زودى باهاش تماس مى گيره و من حرفامو بهش مى زنم و همه چيز درست مى شه.ولى محيد به پانيز خبر نداد، فرداش به پانيز گفتم ببين اين سرش شلوغه مسيج نمى ده تو بده ، اونم گفت نه و اينا منم خواهش كردم كه پانيز براش مسيج داد و نوشت سلام ولى ديگه مجيد هيچ جوابى بهش نداد و سلامش رو بى پاسخ گذاشت.از اين طرفم سعى كرد من رو نصيحت كنه كه دست از كارم وردارم و به زندگيم برگردم و همه ى تجربياتش رو در اختيارم گذاشت.يك ماه ديگه هم به دلتنگى گذشت، يه روزايى سرد بودم و يه روزايى عجيب دلتنگ و بيمار.شايدم داشتم به زندگى عاديم برمى گشتم ، رفتارم همچنان با حسين سرد بود، ولى احترامش رو داشتم و خواسته هاش گوش مى دادم، اونم چون هميشه زندگى عادى وبى دغدغه و بدون هيجان رو دوست داشت، از همه چى راضى بود و كارى به كارم نداشت، با هم خريد مى رفتيم، مسافرت مى رفتيم، مناسبت هارو جشن مى گرفتيم و با خانواده ها رفت و امد مى كرديم و با خانوادش هم اشتى كرده بوديم.تا اينكه يه اتفاق جديد و شايدم بهتره اسمش رو معجزه از طرف خدا بذارم كه باعث شد به خودم بيام و چشمم رو رو حقايق باز كنم.يك روز كه داشتم پيج هاى اينستاگرامى رو چك مى كردم، مسيجى برام فرستاده شد كه اسم فرستندش شيوا بود.اسم برام اشنا بود و چند بارى برام درخواست دوستى فرستاده بود و من قبول نكرده بودم.مسيج رو باز كردم كه نوشته بود!سلام ببخشيد من مى خواستم در مورد موضوعى با شما صحبت كنم.كنجكاو شدم و نوشتم سلام بفرماييد.من شيوا هستم مى خواستم ببينم شما كسى به اسم مجيد مى شناسين؟من:نخير نمى شناسم.شيوا:ولى جزو دوستاى شماست ياسمن:خوب باشه،ولى نمى شناسمش،ديگه به من مسيج نديد روز خوش.خواستم بلاكش كنم كه نوشت، خواهش مى كنم، نريد،ما هردومون زنيم،من بين دو راهى گير كردم،من الان چند ساله كه با مجيد رابطه دارم.گفتم خوب چرا اينارو به من مى گين؟گفت چون احساس مى كنم ايشون شمارو مى شناسه.گفتم اگر باهاش رابطه دارى عكس هاى دو نفرتونو بفرست ببينم؟!از صفحه اينستاگرام خودش و مجيد یک عالمه اسكرين شات گرفت و فرستاد، اينستاگرامى كه من نداشتم و به اسم امير بود، گفتم اين كه اميره، گفت اره ما بهش مى گفتيم امير، عكس هاى دو نفرشونو ديدم، عكس هايى كه روزهاى تولدش گرفته شده بود، روزهاى مناسبت دارى كه با من قهر مى كرد و غيبش مى زد! تمام اون روزهارو به خاطر اوردم.شيوا گفت من خيلى درگيرشم، بعد از فوت مادرم تنها تكيه گاهم مجيد بود، بابام همش تو ماموريته، منم تنها دخترم، مى ترسيدم تو خونه، شب و روز باهاش زندگى مى كردم.گفتم پدرت چند بار در سال ماموريت بود؟ گفت چهار پنج بار، هر بارم يك ماه؟ گفتم محيد مى يومد خونتون؟ گفت اره يا اون پيشم بود يا من، چند بار بهم قول خواستگارى داد ولى مادرش نذاشت بياد خواستگاريم و ازدواج كنيم، اخه بعد از اينكه مجيد از همسرش جدا شد، مادرش گفته بود ديگه نمى ذارم خودت دختره مورد علاقت و انتخاب كنى!گفتم مگه مجيد زن داشته قبلا؟ گفت خبر ندارى مگه؟ گفتم نه والا!گفت پس فكر مى كنى اين همه مال و منال و ثروت از كجاش؟ از زنش بالا كشيده، بعدشم تو كار مواد بودن و از اين راه خيلى سريع پولدار شده چطور خبر نداشتى؟مغزم هنگ كرده بود گفتم نمى دونستم، به من مى گفت نماز مى خونم ، مسجد مى رم، گفت اره توبه كرده بابت كاراى گذشتش، يه وقتايى فاز ورش مى داره و عذاب وجدان مى گيره، گفتم زيبا كيه پس؟ گفت اونم دوست دخترش بوده و چند بار خودم مچشونو با هم گرفته بودم.نمى دونم هنوز باهاشه يا نه؟ حالا تو بگو.منم خلاصشو گفتم ولى نگفتم كه منم شوهر دارم. حالم بد بود ولى دست محيد برام حسابى رو شده بود و هم از خودم متنفر شدم هم از خودش، هم از روزگار كه بازيمون داده بود.شيوا همش گريه مى كرد، مى گفت تا حالاانقدر تو زندگيم ضربه نخورده بودم، عاشقش بودم،زندگيم تباه شد.من حسين و داشتم ولى اون هيچكس و نداشت و جوونيش و به پاى مجيد ريخته بود و مى گفت تو چطور سه سال و خرده ايى باهاش دوست بودى ؟ ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 گفتم: شيوا ديگه باهام تماس نگير، بعدش هم براى اينكه مطمعن بشم ،شيوارو هم بلاك كردم، اونروز بارون شديدى ميومد، رفتم تو كوچه زير بارون شروع كردم به قدم زدن، تمام خاطراتم رو مرور كردم، رفتم و رفتم، مثل موش اب كشيده شده بودم،خيسه خيس! مهم نبود برام. وقتى حرف هاى شيوارو شنيدم و دست مجيد برام رو شد انگار از خواب بيدار شده بودم، تلنگرى برام بود كه انگار همچين چيزى برام اتفاق نيوفتاده بود، يه خواب بود، يه كابوس بد!همه چيزو از ياد بردم، خاطراتم و احساساتم مثل اب رو اتيش بود، محو شد، رفت، بايد از الان به بعد رو نگه مى داشتم، ناخداگاه دلم براى حسين تنگ شد، حسينى كه همه جوره دوستم داشت، چاق، لاغر، زشت، زيبا، مهربون و گاهى عصبى!اين مرد چقدر مرد بود، كسى كه همه جوره طرفم بود و ازم حمايت مى كرد، در برابر خواسته هام خم به ابرو نمى اورد و همه كار برام مى كرد، كسى كه عاشقم بود و يك لحظه ازم دست نمى كشيد، پدرم هميشه حرف خوبى مى زد! در اينده همه ى ما رفتنى هستيم، ولى شوهرته كه باهات مى مونه دوست،دشمن، همسايه، همه و همه..هر وقت با حسين بحثم مى شد پدرم مى گفت ، هواى شوهرتو بيشتر داشته باش مرد خوبيه!نمى دونم در گذشتم و در حق كى خوبى كرده بودم كه خدا هوامو اينجورى داشت! نذاشت زندگيم بهم بريزه، بى ابرو شم و منم مثل بقيه ى كسايى كه يه روزى دستشون رو مى شه، بتونم بى سروصدا از اين مخمصه بيرون بيام ولى خدارو هزار مرتبه شاكرم كه هميشه هوامو داشت. اونشب به محض اينكه حسين اومد از در كه رسيد خیلی تحویلش گرفتم ديگه باهاش سرد نبودم و بهش گفتم :عاشقشم و خيلى دوسش دارم،حسين هم دلش برام تنگ شده بود و با تعجب مى گفت:مى دونستم بالاخره دوباره ياسى قبلى خودم مى شى.خوشحالم كه سرحال مى بينمت..الان كه دارم براتون تعريف مى كنم سه سال از اون ماجرا گذشته، زندگيم روال عادى خودش رو داره،گاهى سرديم و گاهى عاشق، گاهى غمگين و گاهى شاد، زندگى بالا و پايين خودش رو داره، همه ى ادم ها كامل نيستن، مهم اينه كه ما بتونيم براى خوشبختى خودمون تلاش كنيم نه اينكه ازش فرار كنيم..اون اتفاق درس بزرگى تو زندگيم بود..هيچوقت فكرشو نمى كردم كه چاهى كه توش افتاده بودم سالم بيرون بيام، اگرم بيام، غمگين و افسردم و تا ابد عاشق مى مونم، ولى به لطف خدا و معجزش... همونطور كه با يك تلفن و يك لحظه شروع شد، همونطورم شد!ولی چقدر به درگاه خدا گریه کردم و توبه کردم امیدوارم هیچ زنی و هیچ دختری گرفتار این چنین روزها نشه واقعا جواب دادن در پیشگاه خداوند سخته زمانهایی هست ادم فراموش میکنه درپیشگاه یه خالق توانمند هست وروزی درپیشگاه خداوند شرمنده نشیم داستان زندگیمو گفتم تا کسی دچار اشتباه نشه و ببینه ته این جور حوادث چی میشه ... ممنونم از اینکه وقت گزاشتین و سر نوشتمو خوندین🌹🙏 امید وارم عبرتی برای همه بشه پایان 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---