سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستوهفتم
معصومه سریع رفت برام چایی اورد و نشست کنارم و قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت:حسین جان!!!بچه کی مرخص میشه؟؟؟؟؟
گفتم:فردا ساعت ۲-۳باید برم تا بیارمشون……………
معصومه گفت:میشه فردا صبح بریم بازار یه هدیه برای بچه بخرم…..؟؟؟
گفتم:چرا که نه….تو جوون بخواه….
صبح ساعت ده با معصومه رفتیم بازار اول یه زنجیرو پلاک طلا و بعد کلی وسایل برای بچه خرید….وسایلی که اکثرا با سیمین خریده بودیم………
با تعجب گفتم:معصومه !!اینارو سیمین خریده…..دیگه نیازی نیست….
اما معصومه همچنان خرید میکرد ،حتی پستونک و شیشه ی شیر و حوله و غیره….
گفتم:معصومه !!قرار نیست شیر خشک به بچه بدیم؟؟؟سیمین خیلی معتقده که بچه شیر مادر بخوره……
معصومه گفت:اشکالی نداره ما میخریم تا توی خونه داشته باشیم….ضرر که نداره…..
وقتی دیدم خیلی ذوق داره دیگه حرفی نزدم……..یه ساک بچه هم گرفت و تمام وسایل رو گذاشت توی ساک و بعد من حساب کردم….
خوشحال بودم که ذوق داره و به بچه اهمیت میده….
خواستم معصومه رو بزارم خونه و برم دنبال سیمین که معصومه گفت:من هم میام…..
گفتم:نه نمیشه….مادرش میاد………
معصومه گفت:پس اومدید خونه منو هم ببر خونه ی سیمین…..
تعجب کردم……آخه میدونستم که معصومه اصلا از سیمین خوشش نمیاد حالا چی شده که میخواهد بره خونه اشون…؟؟؟؟
گفتم:نمیدونم…..واقعا میخواهی بیایی؟؟؟
معصومه گفت:اره….میخواهم هدیه ی بچه رو بهش بدم…..
ته دلم گفتم:حتما خواست خداست و پا قدم این بچه که معصومه مهربون شده و محبت سیمین توی دلش افتاده……
خلاصه رفتم بیمارستان و کارای مرخصی رو انجام دادم و بچه رو دادند بغلم…..
اون لحظه انگار خدا کل دنیا رو بهم بخشیده بود….سرمو زیر گردن بچه گذاشتم و بوش کردم…..وای که چقدر این بو رو دوست داشتم………..
مادر سیمین وقتی دید چقدر ذوق دارم گفت:پس حسین اقا شما بچه رو بیارید من ساک رو میارم………
با ذوق قبول کردم و رفتیم و سوار ماشین شدیم……از طرفی مامان هم گفته بود که سر راه برم دنبالش چون غذا پخته تا اونو هم ببرم خونه ی سیمین……
اینجوری شد که مادر سیمین گفت:حالا که مادرت زحمت میکشه و میاد پیش سیمین ،،،پس منو توی کوچمون پیاده کن تا برم یه دوش بگیرم بعدا خودم میام …..
گفتم؛چشم….
مادر سیمین پیاده شد و بعد رفتم مامان رو بهمراه قابلمه اش سوار کردم و بعد از اون معصومه هم که اماده جلوی در منتظر بود اومد داخل ماشین و همگی رفتیم سمت خونه ی سیمین…..
وقتی وارد خونه شدیم دیدم که تمام توجه معصومه به بچه بود و حتی یه سلام خشک و خالی درست و حسابی هم به سیمین نکرد…..
معصومه همش بچه رو ناز میکرد و قربون صدقه اش میرفت …..ساک هدیه رو هم چسبونده بود به خودش و نمیداد به سیمین……
چند دقیقه که گذشت معصومه خیلی ماهرانه بچه رو بغل کرد و در طول اتاق قدم زد و بعد گفت:حسین !!نظرت چیه من بچه رو چند دقیقه ببرم خونمون تا سیمین خستگیش در بشه…؟؟؟؟؟؟؟؟
اون لحظه منوسیمین بهم نگاه کردیم…..سیمین نتونست حرفی بزنه که مبادا معصومه ناراحت بشه اما من گفتم:نمیشه که معصومه جان!!!این بچه ی یه روزه رو کجا میخواهی ببره؟؟هر یک ساعت باید شیر بخوره…….
معصومه گفت:راهی نیست همش یه کوچه فاصله داریم هر وقت گرسنه اش شد زودی میارم……………
مونده بودم چیکار کنم؟؟؟توی دلم گفتم:اگه بگم نه حتما شروع به گریه میکنه و روزمونو خراب میکنه…..
ادامه دارد……
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_بیستوهفتم🌺
هر روز با تاکسی هتل به جاهای دیدنی میرفتم و لذت میبردم
شب اخر رفتم خرید و واسه خانوادم کلی سوغاتی خریدم
وقتی برگشتم تهران، مامان و سعید اومدن فرودگاه استقبالم، از اونجا مستقیم رفتم خونه بابام
بعد شام سوغاتی های همشونو دادم.
بعدشم از سعید خواستم منو ببره خونه چون واقعا خسته راه بودم
مامان اصرار داشت شب رو پیششون بمونم اما تنهایی رو ترجیح میدادم و آرامش خونه ام رو میخواستم
وقتی رسیدم خونه حال و حوصله جمع و جور کردن وسایل چمدونم رو نداشتم و دوش گرفتم و خوابیدم
صبح از موسسه زنگ زدن و گفتن یه جشنی واسه اونایی که دانشگاه تهران قبول شدن گرفتن و منم دعوتم، جشن هفته بعد بود و کلی وقت داشتم برای انتخاب لباس.
بیکار رو مبل نشسته بودم و تو این فکر بودم که چقدر خونم سوت و کوره، حالا که بیکار بودم و درس نمیخوندم یه سرگرمی میخواستم...صبح که از خواب بیدار شدم، بعد از صبحونه یه راست رفتم پرنده فروشی، میخواستم یه طوطی سخنگو بخرم که کمتر احساس تنهایی بکنم
قیمت طوطی های بزرگ واقعا زیاد بودن و من از پس خریدنش برنمیومدم واسه همین یکی کوچولوشو خریدم که نیاز به سرلاک داشت
وقتی آوردمش خونه قفسه شو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و سریع ماده ای که شبیه سرلاک بود براش درست کردم و بهش دادم
انگار یه دلخوشی پیدا کرده بودم
فردا وقتی مامان اومد خونه ام و طوطی رو دید گفت خاک بر سرت میخوای با جک و جونور خودتو سرگرم کنی؟؟
بجای اینکارا یه شوهر خوب برای خودت پیدا کن و زندگیتو از این بلاتکلیفی نجات بده
گفتم مامان چرا فکر میکنید من بلاتکلیفم آخه؟ منم دارم مثه هزاران زن بیوه زندگیمو میکنم
مامان عصبی گفت تا کی؟ بلخره اون پول ذخیره ای که داری تموم میشه، اونوقت از تو خونه نشستن سیر میشی میخوای درو دیوار و سق بزنی؟؟
گفتم نترس مامان ماشینمو میفروشم یکی ارزونترشو میخرم و زندگیمو باهاش میگذرونم
مامان پوزخندی زد و گفت تا کی؟ بلخره اون پولم تموم میشه باید یه فکر اساسی بکنی..!!
مامان بعد زدن حرفاش که به شدت ته دلمو خالی کرد گذاشت رفت..
تو فکر رفتم دیدم مامان راست میگه، تا کی میتونستم از جیب بخورم.. بلخره که تموم میشد
باید از فردا دنبال کار میگشتم که کمک خرجم باشه .
چند روز گذشت و من همه جا واسه کار سر زدم ولی چون مدرکی نداشتم کار خوبی پیدا نکردم .
فردا روز جشن بود و من از خیر خرید لباس گذشتم، نمیخواستم خرج اضافی بکنم
تو کمدم گشتم و یه لباس پوشیده مناسب پیدا کردم که فقط یبار پوشیده بودم
روز جشن فرا رسید و تو حیاط موسسه صندلی گذاشته بودن و از تمام کسانی که دانشگاه تهران قبول شدن تقدیر و تشکر کردن و بهمون جایزه و لوح تقدیر دادن.
یکی از همکلاسیام گفت که بهش پیشنهاد همکاری تو موسسه رو دادن که یکی از درس ها رو تدریس کنه..!
تو دلم گفتم پس چرا به من نگفتن؟
جشن که تموم شد رفتم سمت استاد صالحی و گفتم راسته که خانم فلانی شده همکارتون؟
گفت بله با مشورت اساتید چند نفرو انتخاب کردیم.. گفتم یعنی درس من انقد بد بود که به من پیشنهاد ندادین؟ گفت نه این چه حرفیه؟! چون شما متاهل بودید گفتیم شاید سختتون باشه هم درس بدید و هم درس بخونید...با استاد صالحی صحبت کردم و گفتم منم میتونم و موقعیتشو دارم ولی چیزی نگفتم که مجرد و طلاق گرفتم
میدونستم اگه بفهمه باز گیر میده بهم و ول کنم نمیشه
اون روز بعد جشن حس و حال بهتری داشتم
مامان زنگ زده بود که برم بهش سر بزنم، وقتی رفتم خونشون دیدم زن دایی هم اونجاست
منو که دید سگرمه هاش تو هم رفت و خیلی سرد و خشک یه سلامی کرد بعدش زود رفت خونش
به مامان گفتم اومده بود اینجا چیکار؟
گفت همینطوری اومده بود سر بزنه ولی گفت مامانش حالش بده و بیمارستان بستریه، وضعیت روحیش بهم ریخته اس..
گفتم چرا چشه؟
مامان کلافه گفت چه بدونم زن داییت میگفت آرمین رفته خارج پی زن و بچش و انگار فهمیده باباش فراریش داده اینه که با خانوادشم قطع رابطه کرده..
گفتم لیاقتش اون دختره عملیه برن به درک واسه من که مهم نیست..
مامان گفت تو هم بی عقلی کردی وگرنه اگه تو بخشیده بودیش الان سر زندگیتون بودین
گفتم این هنوز دلش پیش دختره اس.. از کجا معلوم که اگه باهاش زندگی میکردم باز فیلش یاد هندستون نکنه..!
مامان که دید بحث با من فایده ای نداره بیخیال شد و رفت سر غذاش.
استاد صالحی گفته بود از شنبه آزمایشی برم واسه تدریس و اگه بچه ها راضی باشن و خوب تدریس کنم دیگه دائمی میتونم بمونم تو موسسه.
ادامه دارد...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_بیستوهفتم🌺
البته فکر میکردم اینجا محل خوابمونه که با حرفی که نوشین زد فهمیدم اینطوری نیست.توی راه نوشین ازم خواسته بود درباره خانوادم و زندگی گذشتم با هیچکس حرفی نزنم دوباره از پله ها بالا رفت و در حین بالا رفتن دوباره حرفاشوتکرار کرد.
یادت نره چی گفتم کر و کور و لال فقط کاری که ازت خواستم و انجام میدی.
به کسی هم درباره خودت و زندگیت حرفی نمیزنی فهمیدی؟؟؟ بله...
خیلی خب گفتی اسمت چی بود،من من اسمم حوریه است خانم.
خیلی خب حوریه الان میبرمت تا با بقیه اشنا بشی.
راحله.... معصومه... زیبا...
کجایید دخترا بیاید براتون نیروی جدید اوردم زهره صفورااااا.بالای پله ها دوتا در بود یکیش دستشویی و اون یکی یه اتاق بود که وقتی نوشین درو باز کرد ۳ تا دختر تقریبا هم سن و سال خودمم اونجا بودن.
همه با دیدن ما داشتن حسابی با نگاهشون براندازم میکردن که نوشین گفت این حوریه است عضو جدیده فعلا کارارو انجام میده تا ببینیم چقدر میتونه پیشترفت کنه.بعد میاریمش تو کار پیش خودمون فعلا کسی کاری بهش نداشته باشه صفورا یه دست لباس تمیز بهش بده اب گرم کن کمکش کن حموم کنه.
معصومه یکم غذا براش گرم کن بعدم بهم اشاره کرد برم تو و خودش رفت و پشت سرشم درو بست.
با رفتن نوشین معذب همونطور بی هدف ایستاده بودم که معصومه گفت هی دختر جون به چی زل زدی.
به قیافت نمیخوره مال اینورا باشی ببینم فراری هستی؟؟؟
همینطوری نگاهش میکردم که صفورا گفت قیافت که داد میزنه فرار کردی حالا اگه نمیخوای نگی نگو.
برو وسایلت رو بزار داخل اون کمد یه لباسم اونجاست من دیگه لازمش ندارم میتونی برش داری بپوشی.
همون طور که نوشین ازشون خواسته بود معصومه یکم نونو تخم مرغ برام اورد
که انقدر گرسنه بودم نفهمیدم چطوری خوردمش.نیم ساعت بعدم صفورا گفت میتونم برم حموم،حمومی که با یه چراغ آب گرم کرده بودن و با همونم گوشه دستشویی باید خودمومیشستم از همون روز زندگیه جدید من شروع شد.
اگه بخوام بطور خلاصه وار بگم صبح به صبح نوشین در ارایشگاهو باز میکرد و با دوتا دخترای دیگه زیبا و معصومه مشتری ها رو راه مینداختن و بقیه تمیزکاری میکردیم و غذا میپختیم.
غروب به غروب دخترا دوش میگرفتن و خودشونو مرتب میکردن و لباسهای تمیز و اراسته تنشون میکردن و نوشینم حسابی بهشون میرسید و ارایششون میکرد تا ساعت ۱۱ ۱۲ شب که به قول خودشون مهمونی شروع میشد.
مرد های مختلف میومدن و هربار نوشین یکی از دخترا رو صدا میزد میرفتن پایین و بعد چند ساعت معمولا با یه حال مست و خوابالود برمیگشتن بالا و اون مرد هم میرفت.مهمونی معمولا تا نزدیک اذان صبح طول میکشید و بعد تموم شدنش چند نفری میرفتیم پایین و تمیزکاری میکردیم.خب اوایل نمیدونستم واقعا داره چه اتفاقی میوفته من یه دختر ساده شهرستانی بودم که انگار از هول حلیم خودمو انداخته بودم توی دیگ.البته اینجا اونقدرم بهم بد نمیگذشت حداقل تا وقتی از فرمان نوشین سرپیچی نمیکردی اوضاع اروم بوداما مشکل اصلی وقتی شروع شد که فهمیدم غرض از مهمونی چیه و اون پایین تا صبح چه خبره.دلم میخواست فرار کنم ولی کجا میرفتم؟ اصلا کجا رو داشتم که برم؟ پس مجبور شدم بمونم.بادخترا صحبت میکردیم ولی آنچنان صمیمی نبودیم توشون زیبا از همه بیشتر اهل مهمونی رفتن بود.
بعضی از مهمونا فقط اونو درخواست میکردن.پول خوبی هم در ازاش میدادن اونم کلی خودشو میگرفت به بقیه فخر میفروخت انگار که چکار مهمی میکرد.
۴ ۵ ماه که از اومدنم گذشت یه روز نوشین منو کنار کشید و آب پاکی رو ریخت روی دستم.
گفت تمیز کاری و کار کردن نمیتونه جبران هزینه های خورد و خوراک و جای خوابم باشه و باید کار کنم منم گفتم حاضرم رایگان تا وقتی خودش بگه تو ارایشگاه براش کار کنم.
که خندید و گفت من به شاگرد احتیاجی ندارم و اگه قراره کاری کنم باید مثل بقیه شبا مهمونا رو راه بندازم.
واقعا تحمل شنیدن همچین چیزی رو نداشتمو و گفتم هرگز من نمیتونم به مهمونی برم.
نوشینم خیلی جدی گفت پس همین الان برو بالا وسایلتو جمع کن و تا ظهر نشده از خونه من برو بیرون.
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_بیستوهفتم🌺
ساعتها روی تخت دراز می کشیدمو و بدون هیچ حرکتی به سقف اتاقم زل میزدم، پرستارها و روانشناسی های بخش خیلی برای بهتر شدن حالم تلاش میکردن ولی من فقط و فقط مرگ میخواستم، چند باری هم میخواستم خودکشی کنم و خودمو خلاص کنم ولی وقتی یاد اشک ریختن های مادرم و مظلومیت نگاهش میفتادم منصرف میشدم ،مادرم تنها دلیل نفس کشیدنم بود که هر روز و هر ساعت به دیدنم میومد و عاجزانه ازممیخواست که همون بهنام قوی روزهای نوجوانی بشم که امید خانواده اش بود گریه میکرد و خواهش میکرد که سرپا بشم ولی واقعا دیگه توان سرپا شدن نداشتم تا اینکه یه روز حاج غفور و تینا اومدن دیدنم، حاج غفور وقتی منو تو اون حال دید چشماش پر از اشک شد باورش نمیشد تو مدت دو سه هفته من این همه لاغر و رنگ پریده و شکسته شده باشم ، یه نگاه به صورتم کرد و پرسید با خودت چکار کردی ،این چه وضعیه ، اصلا از مردی با جسارت و پشتکار تو توقع نداشتم اینطوری جا خالی کنه و خودش رو بسپره به دست مرگ ، حاجی حرف میزد و تینا که حال بدمو میدید برام اشک میریخت، یعنی انقدر عاجز و بدبخت بودم که همه برام دلسوزی میکردن و برای حال زارم اشک میریختن، حاج غفور حرفاش که تموم شد.مامان هم از راه رسید، حاجی رو به مامانم کرد و گفت حاج خانم به نظرم بهنام هر چقدر اینجا بمونه براش بی فایده اس اون باید با همه ی اتفاقاتی که افتاده کنار بیاد به نظرم بهتره هر چه زودتر از اینجا اجازه ی ترخیصش رو بگیرید و ببریدش خونه ،یا یه چند وقتی برید یه جای خوش آب و هوا تا حال بهنام بهتر بشه ، اینجا بمونه فکر نکنم افاقه ای کنه و حالش تغییر کنه ، تینا رو به حاج غفور کرد و گفت اگه حاج خانم موافق باشن میتونن همراه آقا بهنام برن ویلای شمال ،یا برن خونتون تو مشهد، که مشکل جا هم نداشته باشن و تا هر وقت حالشون خوب شد بمونن، حاج غفور با رضایت تمام موافقت کرد و بعد به مامان که داشت تعارف میکرد و از حاج غفور خجالت میکشید گفت، احتیاج به تعارف نیست بهنام مثل پسر خودم می مونه و هر کاری براش کنم کم کردم. اینطوری شد که با رضایت مادرمو مخالفت پزشکا از اون بیمارستان لعنتی خلاص شدم. حاج غفور همون شب از طریق نوه اش سینا و تینا ،کلید ویلا و آپارتمانش رو به همراه آدرس فرستاده بود تا هر جا که خودمون مایل بودیم انتخاب کنیم ،مامان مثل همیشه مشهد رو انتخاب کرد وبا تمام نا امیدی و سرشکستگی به همراه مامان و برادرم شهرام سوار هواپیما شدیم و راهی مشهد.شدیمدوسه روز اول اصلا دل و دماغ بیرون رفتن از خونه رو نداشتم و به زور داروهای آرامبخش مدام خواب بودم و اثر داروهایی که تو بیمارستان هم بهم تزریق میشد و به خوردم میدادن هنوز تو بدنم بود و احساس سستی و کرختی شدیدی داشتم و خواب بهترین درمان این بی حالی و بی حوصلگی بود مامان و شهرام نوبتی میرفتن حرم هر بار مامان میرفت زیارت با چشمهای سرخ شده بر می گشت و دستی روی سرم میکشید و پیشونیمو میبوسبد و برام دعا میکرد. یه روز که شهرام داشت آماده میشد بهش گفتم صبر کنه منم همراهش برم، مامان ذوق زده نگام کردو سریع آماده شد و هر سه باهم راه افتادیم، چشمم به گنبد طلا که افتاد رفتم یه گوشه تنها نشستم سر رو زانوم گذاشتم و اشک ریختم، کلی ازش گله کردم ،کلی غر زدم که چرا و به چه گناهی هوامو نداشتن و گذاشتن تو دام همچین آدمی گرفتار بشم ، بعد از اینکه اشک هام تموم شد و احساس سبکی کردم از امام رضا خواستم پیش خدا ضامنم بشه یه بار دیگه به من توان دوباره سرپا شدن بده و انقدر بهم قدرت بده که بتونم همه چی رو فراموش کنم و زندگیمو از نو بسازم.من نباید به خاطر یه موجود بی ارزش عزیزای زندگیمو ناراحت میکردم، نباید میذاشتم مادرم جلوی چشمام قطره قطره آب بشه، روزهای سختی پشت سر گذاشته بودم اما دنیا به آخر نرسیده بود.یک هفته مشهد بودیم و روزهای آخر تمام مدت تو حرم بودمو فقط از مامان خواستم تو این مدت فکر و خیال رو بزاره کنار و دو سه روزی منو به حال خودم رها کنه تا حسابی تو حرم باشم و سری سبک کنم یک هفته تموم شد ، هر چند دارو آرامبخش میخوردم اما حالم خیلی بهتر شده بود برگشتم سر کار،باید همه چی رو فراموش میکردم شرکت مثل همیشه مرتب بود و همه پشت میزشون بودن کلید خونه ی حاج غفور رو به همراه دوتا سوغاتی که مامان کادو کرده بود دادم به تینا و گفتم تو اولین فرصت میرسم خدمت حاجی ، ازم کلی تشکر کرد و از اینکه برگشته بودم شرکت و حالم خوب بود اظهار خوشحالی کرد در اتاقم و باز کردم آرش عباس مشغول طراحی پروژه جدیدی بودن ، هر دو محکم بغلم کردن و آرش مثل همیشه شروع کرد به مسخره بازی و شوخی و خنده، میدونستم به خاطر اینکه من روحیه ام بهتر بشه داره تلاش میکنه و از این بابت ازش ممنون بودم ،نشستم پشت میزو از آرش خواستم راجع به اون روز باهام حرف بزنه و
ادامه....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_بیستوهفتم🌺
اون شب بعد از چند سال جانمازم رو پهن كردم تا صبح نماز خوندم،اذان صبح رو كه شنيدم،صبح رو هم خوندم و با ارامش خوابيدم.صبح كه سارا رو بردم سره ايستگاه دوباره خوابم نبرد، ياده باشگاه افتادم، خواستم برم گفتم اين همه باشگاه؟ چرا برم باشگاه مجيد؟مى رم نزديك خونه، من كه نمى خوام ديگه باهاش كارى داشته باشم، رفتم نزديكه خونه و اسمم رو دو تا كلاس يكى ايروبيك و يكى هم يوگا ثبت نام كردم. هر روزم پر مى شد ، يك روز درميون يكيشونو داشتم، خواستم لاغر كنم.انگيزم رفته بود بالا، برگشم خونه و قرار شد از فرداش برم، چند تا لباس ورزشى از قبل خريده بودم ديگه نيازى نبود برم سمت فروشگاه ، براى همين رفتم ارايشگاه موهامو رنگ كردم و ابروهامو يك رديف نازكتر كردمو خط انداختم بعد موهامو سشوار كشيدم و رفتم خونه ،غذاى مورد علاقه ى حسين رو اماده كردم نشستم جلوى ميزم ارايشم كردم و به خودم رسيدم،و عطر مورد علاقه ى حسين رو زدم،ساعت نزديكاى دو بود،رفتم سارارو از مدرس ورداشتم و رفتيم سمت فرودگاه، سارا خيلى خوشحال بود.سارا گفت مامان گل بگيريم برا بابا، گفتم اره مامانى بريم گل فروشى انتخاب كن، چند تا شاخه ورداشت، خودمم چند تا اضافش كردم، شايد مى خواستم از عذاب وجدانم كم بشه، ايستاديم منتظر، حسين اومد،خسته ولى خوشحال بغلمون كرد و گفت دلم واسه جفتتون يه ذره شده بود، بعد چشمكى زد به سارا و گفت چه خبره؟ مامانت واسمون خوشگل كرده. لبخند زدم و ياده ديروز افتادم. ديروزم برا مجيد كلى به خودم رسيدم،بعد به خودم گفتم ديروز ديروز بود ،تموم شدو رفت امروز روزه ديگريست،فراموش كن، همون طور كه به سمت ماشين مى رفتيم گفتم حسين بالاخره كلاس ورزش نوشتم، گفت خوب كارى كردى عزيزم، ان شالله هميشه سره حال و سلامت ببينمت،ورزش خيلى تو روحيت تاثير داره، موفق باشى، گفتم مرسى .چمدونشو گذاشتيم تو صندوق عقب و رفتيم سمت خونه،حسين برعكس هميشه كه ميومد وسايل هاشو مى ذاشت ومى رفت مغازه ، اين سرى نرفت و گفت از فردا مى رم و تلفنى كارهاشو انجام داد،تا رفت دوش بگيره ميزه ناهارو چيدم سارا هم حسابى گشنه بود.غذامون و خورديم و سارا گفت مامى من يكم مى خوابم گفتم برو مادر جان. سارا رفت حسينم به من گفت مابريم يه چرتى بزنيم، امروز از هفت صبح بيرون بودم و بارگيرى مى كرديم بعدشم يه راست اومدم فرودگاه.گفتم تو برو من ميزو جمع كنم و بيام، گفت باشه بعدش رفتم تو اتاق،حسين که داشت خوابش میبرد گفت بيا توام استراحت کن ، یهو بغضم گرفت، حس مى كردم از چشماش مى ترسم، اگه ديروز و مى فهميد؟! بعد با دستاش شروع كرد نوازش كردنم، ياد دستاى مجيد افتادم، خدايا بين دو راهى گير كردم.ديروز با نوازش هاى مجيد دلم بالا و پايين مى شد، الان با اينكه حسين رو مى پرستيدم با نوازش هاى دستش هيچ اتفاقى برام نمى افتاد.يعنى مجيد چى داشت كه حسين با اين همه خوبى كه در حقم كرده بود نداشت؟مگه مى شه اول دلبسته ى صداش بشى و بعد با يك بار ديدن عاشقش بشى!عشق واقعى حسين بود كه عاشقانه دوستم داشت،ولى تكليف دل من چى مى شه؟ منى كه اولين بار با صداى مجيد قلبم به صدا در اومد... و تو اين افكار بودم كه حسين گفت عزيزم به چى فكر مى كنى؟ گفتم به تو...خنديد و گفت به من؟ به چيه من؟ گفتم به اين كه انقدر خوبى، باز اشكام سرازير شد و گفتم خدايا من و ببخش.حسين گفت ياسمن چى شده قربونت برم؟ گفتم هيچى دلم برات تنگ شده،گفت من كه الان پيشتم.گفتم مى شه نرى؟ مى شه هميشه پيشم باشى؟ مى شه هميشه انقدر خوب باشى؟ بهم نزديك باشى؟گفت از خدامه ياسى،ان شالله به زودى.خداراشکر کردم شکر کردم که شوهرم امد.حسين خوابش برد،ولى من بدجور فكرم درگير بود.و گفتم خداروشكر كه حسين به موقع اومد وانگار خدا هم فهميده بود كه فرداى روزى كه مجيدو ديدم حسين رو رسوند،يواش جورى كه از خواب بيدارنشه پاورچين پاورچين رفتم از اتاق بيرون و درو اروم بستم. اشپزخونه رو مرتب كردم و چايى دم كردم و نشستم به ميوه پوست كندن،مى خواستم وقتى حسين بيدار مى شه براى عصرمون ميز بچينم،دو ساعتى خواب بود،سارا هم بيدار شده بود و مشق هاشو نوشته بود،حسين گفت به به چه كردين مادر و دخترى!گفتم بيا عزيزم بخور كه من از فردا رژيمم و مى خوام برم ورزش ديگه ميز نمى چينم، شما هم بايد با من رژيم بگيرين:)حسين گفت ما همه جوره قبولت داريم.نشست رو مبل و گفت سارا بابا،درستاتو خوندى؟سارا گفت بله بابا جونم الان تموم شد.براش چايى اوردم و گفت پس تا من چاييمو مى خورم بريد با مامانت اماده بشين و بريم بگرديم.سارا دستاشو زد به هم و گفت اخ جون ...مامان بازم ارايش كنى ها،بابام دوست داره:)
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستوهفتم🌺
نمیخوام تو این خونه حس بدی داشته باشید.صبح بعد صبحانه راه میوفتیم.رفتم تو اتاق از شدت عصبانیت چندبار به دیوار کـوبیدم و نمیدونستم چیکار کنم،محمود از آز*ار دادن من حتما لـذت میبرد صدای شب بخیر گفتنش اومد و تو یه چشم به هم زدن رفتم رو تخـت و خودمو به خواب زدم.صدای اومدنش رو شنیدم در رو بست و لباسهاشو عوض میکرد و اروم اروم سوت میزد، چراغ رو پر نفت کرده بودن و روشن بود برق ها خاموش شد ولی خبری از محمود نبود، اروم از زیرچشم نگاه کردم روی تشک خوابیده بود پس قرار نبود بیاد روی تخـت ومنم تنها نمیخواستم بخوابم اون جون من بود، اروم بلند شدم و پاورچین رفتم کنارش درازکشیدم چشم هاش بسته بود نتونست جلوی خندشو بگیره و گفت:فکر کردم امشب قراره رو تشکم راحت بخوابم شبا که من میوفتم زمین و لحافم میپیچی دورت، واقعا که چقدر عاشق صداش بودم عاشق اونجور با جدیت حرف زدنش متفاوت گفت :صبح میریم خونه مش حسین چندبار دعوت کرده و اصرار کرده که بریم.یجورایی میخواد، تو ومن رو پاگشا کنه صبح باید زود بیدار بشی.دستشو تو دستم گرفت اصلا دستمو نمیگرفت وانگشتهاشو باز نگه میداشت.سخت بود ولی پرسیدم حال زنداداشت خوب بود؟(به عمد نگفتم سارا و گفتم زنداداشش)نگاهم کردوگفت:منو که دید بهتر شد.با این حرفش چشم هام میخواست تیکه تیکه اش کنه خوب میدونست چقدر حال بدی دارم و ادامه داد: از خونه مش حسین برگردیم براش یه فکری میکنم پله ها خیلی براش سخته نمیشه که هر روز واسه یه توالت رفتن بیستا پله پایین بالا کنه..دختر بیچاره حق داره سختشه... .با لحن عصبی ولی خودمو کنترل کردم چون واقعا محمود آدمی نبود که بشه جلوش بی ادبی کرد گفتم:خوبه که بارداره وگرنه چی رو بهونه میکرد؟!محمود بلند شد و نشست و به بالای تـ.ـخت تکیه داد، وخجالت میکشیدم پتورو تا زیر گلوم کشیده بودم و روبروش نشستم با یه حالت خاصی گفت:تو چراناراحتی؟نمیدونم چی میخواست از دهنم بشنوه ولی منم غروری داشتم و گفتم:نه ناراحت نیستم منم انسانم خدارو خوش نمیاد اون همه پله بالاخره اون انگار خواهرته و بچه برادرتم بارداره ابروهاشو بالا برد و گفت:اون خواهرم نیست بچه که بدنیا میاد میشه یه زن کاملا نامحرم به من.اول قرار بود برای من بگیرنش مادرم خیلی خاطرشو میخواد ولی قسمت نبود حسادت داشت خفه ام میکرد و گفتم:چرا قسمت نشد؟من جوابشو میدونستم معصومه گفته بود ولی دلم میخواست خودش بگه و اون برعکس تصورم گفت:قسمت نشد دیگه وگرنه سارا دختر با کمالاتیه.دیگه از عصبانیت میخواستم گریه کنم ولی چشم هاش میخندیدو انگار داشت منو به عمد به آتیـ.ـش میکشید، موهامو از رو شونه ام به عقب هول داد و گفت:خیلی خجالت کشیدم و پوزخندی زدوگفت:دختر به دل و جرئت داری و پرویی تو ندیدم!حالا خجالت میکشی؟سرمو بلند کردم تازه یادم افتاد ازش تشکر نکردم بابت اون جهیزیه که تو خوابم نمیدیدم.لبخند رو لبهام نشست حق داشت من نسبت بهش خیلی بی پروا بودم و نمیدونم اون همه پرویی رو از عشق میگرفتم یا واقعا چون دورم فقط پسر بود مثل اونا کله خراب بار اومده بودم!به طرفش حـمله ور شدم یه لحظه انگار تـرسید و خواست عقب بکشه که قبلش خودمو کنترل کردم . گفتم:امروز هر چند سخت گذشت ولی بابت این وسیله ها که باید من از خونه پدرم به عنوان جهیزیه میاوردم ممنون.سنگدل حتی نخواست جوابی بده ودراز کشید و گفت:همون بهتر که چیزی نیاوردی وگرنه آتیششون میزدم.امیر باید به جون مش حسین و بابام دعاکنه که نذاشتن تیکه تیکه اش کنم و خوش به غیرت مردهای عمارتتون که راضی شدن تو رو خونبس کنن ولی خـ.ون اون نامرد رو حفظ کنن.خیلی عصبانی شده بود رگ گردنش برجسته شده بود و چشم هاش تـرسناک بود...صبح پاشدم که برم دست صورتمو بشورم و وضو بگیرم برا نماز وقتی برگشتم اتاق.یه خانمی بود که آشپزی خونه رو میکرد طاووس خانم بود اون همیشه بیدار بودو چون میدونست من تنها کسی ام که تو آشپزخونه(یه جای مخصوص بودیه حموم جمع و جور که تا من در بیام بنده خدا از جلو در کنار نمیرفت سفارش معصومه بود و تا جلوی در اتاق باهام میومد) حموم میکنم برام آب گرم میکرد، بنده خدا زبون نداشت و لال بودمحمود اجازه نمیداد من برم حموم عمومی.مردها هم که یه حموم هیزمی تو پشت عمارت داشتن آب گرم میکردن و اونجا خودشون رو میشستن.نماز خوندم و جانمازمو جمع میکردم که محمود بیدار شد خیلی سحر خیز بود،نگاهی به من کرد که پیش پنجره دستهامو بالا گرفته بودم ودعا میکردم از خدا برای ننه طلب امرزش داشتم و بس.بهش سلام و صبح بخیر گفتم و وایستادم و بهش خیره شدم چه سیبیل هایی داشت،دم سیبیلهاش به بالا تاب داشت و مشکی پرکلاغی بوداز کنارم که رد میشد به شونه ام زدو حوله به دست رفت حمام وقتی خواست بره گفت:درو از پشت من قفل کن تا بیام.
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_بیستوهفتم🌹
زندگی به سختی میگذشت
آنا مریض بود و همش سرش درد میکرد و هر دکتری میرفت نتیجه نمیگرفت
یه روز رفتم پیشش و گفتم؛ آنا اینجوری نمیشه باید بری تبریز، وقتی تبریز بودم یه دکتر خوب معرفی کردند بری پیش اون حتما خوب میشی آنا که درد امانش رو بریده بود به ناچار قبول کرد و خالهام و شوهرش مامور شدند که آنا رو رو ببرند تبریز.پاییز بود و سرما بیداد میکرددلم برای آنا می سوخت نه مادری داشت و نه پدر دلسوزی، شوهرش هم که از اول زندگیش هر وقت میخواست حرف بزنه میگرفت به باد کتک و آنا اینقدر بی زبون و مظلوم بود که صداش در نمیاومد که آبروش به خطر نیافته اینقدر نجیب بود که حتی وقتی بخاطر دیر پخته شدن غذا کتک میخورد نمی گفت که از صبح چقدر کار داشته که غذا دیر شده.آنا از تبریز برگشت دکتر یه سری دارو بهش داده بود
خالهام میگفت؛ دکتر گفته خوب میشه
دیگه هر روز بهش سر میزدم
آمپولهاش رو نیمتاج میزد و همش سعی میکردیم آقام رو راضی نگه داریم که سر آنا غر نزنه و ناراحتش نکنه
صبح یه روز زمستانی بود و تا زانو برف باریده بودساعت ۸ صبح بود که زنگ در ما به صدا در اومدچون فکرم پیش آنا بود دلهره داشتم بی معطلی خودم رو رسوندم دم در و وقتی در رو باز کردم، دیدم پسر همسایهی آقام اینا اومده
شوکه شده بودم این اینجا چیکار میکرد
به زور زبونم تو دهنم چرخید و گفتم؛ اینجا چیکار میکنی پسر؟پسر بچه وقتی چهرهی پریشون منو دید با ترس کمی عقب رفت و گفت؛ آقا انور(پدرشوهرم) مریضه گفتن شما رو خبر کنم.از اینکه از آنا چیزی نگفت خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم و پسر بچه بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از من باشه دوید و رفت و تو برفها ناپدید شد...سریع حسین رو بیدار کردم بهش گفتم، تو برو، منم بچه هارو حاضر کنم و بیام...
برف توی خیابونها به ۱ متر میرسید بچههارو حسابی پوشوندم و ردیف کردم و دستشون رو گرفتم و راهی شدیم
تصمیم گرفتم که از کوچهی آنا اینا بگذرم و از اونجا برم خونهی پدرشوهرم...
نزدیک خونهی آنا که رسیدم دیدم پسرهای همسایه دارند، جلوی درب خونهی آنا رو تمیز میکنند و برفهاش رو پارو میکنند دلم لرزید این موقع صبح اینا اینجا چیکار میکردندقدمهام رو تندتر کردم
لیز خوردم و دوباره بلند شدم
قلبم به شدت و ناآرام میزد
نزدیکتر که شدم، دیدم صدای گریه و شیون میاد دنیا روی سرم خراب شد
باورم نمیشد، آنا دو روز بود که ۵۰ ساله شده بود چه زود بود رفتنش...
برف امان هیچ کاری رو نمیداد
با رسیدن من آمبولانس هم اومد ولی به خاطر برف سنگین نتونست تا نزدیک درب بیاد دست بچهها رو ول کردم و دویدم سمت خونه آنا وسط اتاق درازکش بود و همه بالا سرش شیون میکردند
اینقدر خودم رو زدم که از هوش رفتم
وقتی به هوش اومدم دیدم آنا رو دارند میبرند و به خاطر برف شدید
تا سر کوچه جنازه رو روی دست بردند و گذاشتند تو آمبولانس...
آنا رفت و از جلوی چشمام دورتر و دورتر شد و انگاری قلب منو با خودش کَند و بُرد
چه سخت بود بی مادری
باورش هم برام دردآور بود
شب شده بود و تشییع جنازه مونده بود واسه فردا...بچههارو سپردم به عروس عموی حسین که ببره خونشون تا من بتونم صبح، تو تشییع جنازه شرکت کنم...اون شب بدترین شب زندگیم بود و تا صبح واسه آنا گریه کردیم و زار زدیم...
سه روز بعد فهمیدیم که دکتر تو تبریز گفته بوده که آنا یه غده توی سرش داره و ۲ ماه بیشتر مهمون ما نیست و اینو شوهرخالهام میدونست و به ما نگفته بود...دو هفتهای از مرگ آنا میگذشت که صاحب خونه جوابمون کرد و گفت که بایدخونه رو تحویل بدین...
حال روحیام خیلی بد بود ولی چارهای جز تخلیه نداشتیم
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---