eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
8.9هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سطح توقعتون رو از آدما بیارید پایین...👌 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
15.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 گوشت🌭🍖 🍃❤️🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازبین بردن کثیفی خوش خواب مگه داریم بهتر از این روش ❤♨️♨️♨️ 🍃❤️🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 از اینکه هاله رو کنار خودم داشتم حسابی خوشحال بودم، ولی وقتی فکر میکردم چطوری بهش حرف دلمو بزنم عزا میگرفتم سر راه یه کافه خیلی شیک بود که گاهی با آرش و عباس غروبا می رفتیم اونجا ،وقتی رسیدیم به کافه ماشین رو نگه داشتم و گفتم موافقید یه قهوه بخوریم، هاله انگار از این دعوت ناگهانیم شوکه شده بود همینطور که هاله سرشو انداخته بود پایین ،منم از فرصت استفاده کردمو ماشین رو پارک کردمو هاله رو تو عمل انجام شده قرار دادم.بعد از اینکه پشت میز جا گرفتیم و قهوه رو سفارش دادیم.تا آماده شدنش تصمیم گرفتم رک و راست هر چی که تو دلم هست رو بهش بگم هاله داشت با انگشتای دستش بازی میکرد که رو کردم بهش گفتم میخوام یه چیزی بهتون بگم و چند وقتی منتظر یه فرصت مناسب بودم تا باهاتون صحبت کنم.هاله گفت مشکلی پیش اومده ،کارمو خوب انجام ندادم؟ در جوابش گفتم اتفاقا کارتون خیلی هم خوبه من میخوام راجع به خودمو احساسی که نسبت به شما پیدا کردم حرف بزنم.هاله سرشو بلند کرد و چشمهای مشکی و درشتش رو بهم دوخت، واقعا دست و پامو گم کرده بودم.ولی خیلی سریع و بی حاشیه رفتم سر اصل مطلبو خجالت زده نگاش کردمو و گفتم من از شما خوشم اومده و قصدم هم دوستی نیست و دلم میخواد تشکیل خانواده بدمو ازدواج کنم، بعد سکوت کردمو نگاش کردم هاله همینطور که بهم زل زده بود گفت واقعا پیشنهادتون غیرمنتظره بود و یه کم شوکه شدم و نمیدونم باید چی بگم ،گفتم خوب فکراتونو کنید من منتظر می مونم ، فقط اینو بدونید من تا الان سرم با درس و دانشگاه و کار گرم بوده و هیچوقت تو فاز ازدواج و دوستی نبودم و الانم خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم بهتون بگم ، هاله یه لبخند شیرینی زد و فنجان قهوه ای که پسر کافه چی گذاشته بود روی میز رو برداشت یه جرعه نوشید و گفت من زندگی سختی و تلخی داشتم و همینطور که قبلا به خواهرتون گفتم خانواده ام رو وقتی ده سالم بود تو یه تصادف از دست دادم و در حال حاضر تو ایران هیچکس رو ندارم، بعد از مرگ خانواده ام عموم سرپرستیمو قبول کرد و همراه خانواده اش از ایران مهاجرت کردیم و هشت سال خارج از ایران بودم ولی از بیست سالگی دوباره برگشتم ایران،چون اونجا رو اصلا دوست نداشتم و دلم میخواست تو وطن خودم جایی که پدر و مادرم دفن هستن نفس بکشم و زندگی کنم وقتی حرفهای هاله تموم شد قطره اشکی که گوشه چشمش نشسته بود رو پاک کرد و دوباره قهوه اش رو نوشید،منم تمام مدت محو تماشای زیباییش شده بودم و دلم برای این حجم از بیکسی و تنهاییش آتیش گرفته بودبهش قول دادم اگه بهم جواب مثبت بده هیچوقت نذارم رنگ غم و غصه رو ببینه و خوشبختش کنم هاله ازم زمان خواست و منم با کمال میل قبول کردم و منتظر جوابش موندم.از اون روز انگار علاقه ام بهش دوصد چندان شده بود و دوست داشتم هر روز ساعتها کنار هاله باشم و بدون هیچ حرفی فقط نگاش کنم ،عشق مثل پیچک وحشی تمام وجودم رو احاطه کرده بود و دیگه به جز هاله هیچکس رو نمیدیم.. خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم به هاله عادت کرده بودم و اگه یه ساعت دیرتر میومد سرکار مثل مرغ پرکنده میشدم و بی تاب دیدنش،دیگه بیشتر از این‌ نمیتونستم طاقت بیارم.به خاطر همین با مامان از احساس و علاقه ای که به هاله پیدا کرده بودم گفتم و ازش خواستم با هاله تماس بگیره و طبق رسم و رسوم قرار و مدار برای خواستگاری رو بزاره،مامان حسابی ذوق کرد خوشحال شدو همش بشکن میزد و میرقصید.سریع شماره تلفن هاله رو ازم گرفت و رفت سمت تلفن، بهش زنگ زد و گفت که میخواد ببیندش،هاله هم موافقت کرد و برای فردا غروب قرار گذاشتن ،دل توی دلم نبود ،دوست داشتم این دیدار هر چه زودتر انجام بگیره و نظر مامان رو در مورد هاله بدونم فردا بعد از ظهر هاله اومد تو اتاق و گفت زودتر میره تا به قراری که با مادرم داره سر وقت برسه ، در آخر گفت خیلی استرس داره و دلش میخواد همه چی خوب تموم بشه، لبخندی بهش زدم و گفتم مامانم خیلی مهربونه و مطمئنم از تو خوشش میاد ،اصلا نگران نباش و استرس نداشته باش.هاله هم خندید و در اتاق رو بست و رفت.بعد از رفتنش دست و دلم به کار نمیرفت، همینطور که سرمو گذاشتم روی میز تو دلم دعا کردم مشکلی پیش نیاد و منو هاله بدون هیچ درد سری بتونیم زندگیمون رو شروع کنیم عباس و آرش هم که تازه از سر پروژه برگشته بودن وقتی اومدن تو اتاق قیافه ی آشفته ی منو دیدن پی به استرسم بردن ، آرش دستمو گرفت وگفت پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم تا از این حال و هوا در بیایی ،عباس میخندید و سر به سرم می ذاشت.آرش گفت خوشبحال هاله خدا کنه یه آدم پاستوریزه مثل تو قسمت منم بشه و قاه قاه خندید...از خنده های آرش و مسخره بازی که در میاورد منم خنده ام گرفته بود و از پشت میز بلند شدمو دنبالشون راه افتادم، عباس رو کرد به شیوا و گفت برای امروز کار بسه. ادامه.... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه میخوای به خواسته هات برسی باید خودتو دوست داشته باشی.‌.. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
❤️🍃❤️ - 3چیز رو درمورد زندگی و همسرت به دیگران نگو:👇 •عیب‌های همسرت •کم و کسری‌های خونه •وام‌ها و بدهی‌های همسرت -3چیز رو با همسرت شریک شو: •شادی‌هایت •درد و دل‌هایت •ثروت و پولت رو -3کار رو بعد از ازدواج نکن: •خبر بردن برای خانوادت •توهین و فحاشی •زیر قول‌های دوران عقدت نزن -3چیز رابطه را خراب میکند: •دروغ •خیانت •بی‌توجهی -3چیز بین شما همسرت فاصله میندازه: •موبایل •تلویزیون •رفیق بازی 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
26.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوجه کباب ترش تابه ای ... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت: "سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت. در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌م از دستم رفت. سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم. در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!" در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند. بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد. نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود: "سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم. سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند. " و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!" نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد. ✨در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما هیچ مرد کاملی رو پیدا نمیکنی... شاید با دیدن این ویدئو بهتون بر بخوره، ولی دوست داشتم شما هم ببینید👆 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
شانس چیست؟ شانس همان کار مثبتی هست، که تو در طبیعت انجام دادی و طبیعت به تو، یک کار خوب یا یک انرژی ‌مثبت بدهکار است و باید به تو، یک سود بدهد یا یک انرژی مثبت برساند. چند راه بازگشت انرژی: از نظر سنتی: تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز از نظر بودا: قانون 'کارما' یعنی هر چیزی کار ماست و به ما بر میگردد. از نظر متافیزیک: انرژی در طبیعت از بین نمیرود. وقتی انرژی‌ای رها میکنی حالتش عوض میشود و بر میگردد . مثبت باشید ،زمانی را در طبیعت سپری کنید،سکوت کردن را یاد بگیرید، خبرچینی نکنید، محبت کردن را فراموش نکنید❤️ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شک نکن خداوند در زمان و مکان معین حقت رو از آدم هایی که باعث شدن... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 توبه گرگ مرگ است ! كسی كه دست از عادتش بر ندارد . آورده اند كه ... گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد .در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد . پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟! اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟ گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی . اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ ! من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم . اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،‌بعد مرا قربانی كنی !‌ گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد . از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی . گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟ اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---