فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔲 فرارسیدن سالروز #رحلت پیامبر عظیم الشأن اسلام صلی الله علیه و آله و سلم و #شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد▪️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
همسران گرامى :
زندگى همسردارى، زندگى با هم بودن است، نه زندگى يكجا بودن.
نكته ى مهم در زندگى زناشويى، اين تفكر مهم است كه :
همسرت را همان گونه كه هست بپذير.
🔔 اولين نكته ى با هم بودن، پذيرش يكديگر است، نه تغيير يكديگر.
براى هر تغييرى اول بايد پذيرش صورت گيرد.
همسرت را همانطور كه هست، بپذير و دوست داشته باش، نه آنطور كه مى خواهى.
آرام آرام با ارتباط دو طرفه، مى توان در جهت تغيير يكديگر براى يك زندگى با تفاهم و نشاط تلاش كرد.
اما رسيدن به اين زندگى آرام بخش، ابتدا نياز به پذيرفتن يكديگر دارد.
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 هیچوقت اختیارمونو بدست دیگران ندیم ، بعدا بیـ ـچاره میشیم
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
شکر نعمت🦋
روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند.
خیلی او را صدا می زند
اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود!
به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد
تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند!
کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود!
بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!!
بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند.
در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!!
این داستان همان داستان زندگی انسان است.
خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!!
اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند.
به خداوند روی می آوریم!!
بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!!
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❥
۵ اصل مهم برای موفقیت در زندگی زناشویی...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
تا نشده از چیزی حرف نزن..!
از اهدافت نگو از برنامه هات چیزی نگو..!
نگو تا وقتی انجام ندادی و انجام نشده ..
به محض اینکه بگی اتفاق نمیوفته..
کاملا تجربه اش کردم🙃✅
لذتش به اینه همه چی سکرت باشه
تا به وقتش!❤️😉
💫 @zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
مداحی آنلاین - صل علی سیدنا المصطفی - بنی فاطمه.mp3
2.06M
سلام آقا رسول الله
پناهم یا رسول الله
#واحد🔊
#شهادت_پیامبر_اکرم(ص)🏴
#سید_مجید_بنی_فاطمه🎙
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت
برشی_از_یک_زندگی
عشق_قدیمی
قسمت_سوم
من رفتم داخل اتاق تا ساکمو جمع کنم….. بابا هم رفت آشپزخونه پیش مامان…..
کارم که تموم شد برگشتم حیاط و دیدم مامان خیلی گرفته لبه ی حوض نشسته و به آب خیره شده…………..
همونطوری که نگاه میکردم دیدم بابا کنارش نشست وگفت:توکل کن به خدا زن….بسپار به خودش…..خدا خودش نگهدارشه….حالا بلند شو برو شام رو آماده کن که حسین امشب مهمون ماست…..پاشو دیگه،،فردا صبح عازمه باید زود بخوابه…..
مامان سرشو برگردوند و به من نگاه کرد….هر چقدر که توی چهره ی بابا آرامش بود به همون میزان توی چهره ی مامان نگرانی و استرس وجود داشت…..……
زود رفتم سمت مامان و بغلش کردم و شونه اشو بوسیدم و بعد دست در دستش رفتیم سمت آشپزخونه……
در حال حرکت به مامان گفتم:میدونم دلت راضی نمیشه برم اما قول میدم رو سفیدت کنم و خیلی زود بیام مرخصی……
بعد یه کم فکر کردم و برای اینکه خوشحالش کنم با ذوق گفتم :مامان میدونی که وقتی مرخصی اومدم میخواهم برات عروس بیارم؟؟؟
مامان با شنیدن این حرف اشکشو پاک کرد و با لبخند گفت:انشالله…..
مامان یه کم روحیه گرفت و رفت تا شام رو آماده کنه…..بابا هم گفت:امشب شام رو داخل اتاق مهمونی میخوریم…..
خونه ی ما جوری بود که برای رفتن به هر اتاق اول باید وارد حیاط میشدیم یعنی یه حیاط بود و دور تا دورش اتاق…..
بابا که این حرف رو زد مامان خواهرامو صدا زد تا کمک کنند وسایل رو ببرند اتاق مهمون…..
بابا هم عروسها رو صدا کرد و یه سفره از این سر اتاق تا اون سر اتاق پهن کردیم و دورش نشستیم……..
قبل از اینکه شروع کنیم به خوردن بابا اول خدارو شکر کرد و بعد گفت:فردا حسین عازمه جبهه است….
با این حرف بابا همهمه ایی شد و هر کی یه حرفی زد…..
خواهرام با بغض گفتند:داداش میشه نری جبهه؟؟؟؟
زن داداشها گفتند:چرا زودتر نگفتی تا برای شوهرامون وسایل اماده کنیم و ببری؟؟؟؟
بابا گفت:ما هم امشب خبردار شدیم….هنوز هم دیر نیست اگه چیزی قراره بفرستید آماده کنید خب……..
بعداز اینکه یه کم سر و صداها خوابید گفتم:راستی برای مرخصی که اومدم قراره یه جاری جدید بهتون اضافه بشه….
با این حرفم زن داداشها یه کم سر وصورتشونو کج و کوله کردند و ایششش ایشششش راه انداختند و بعد پرسیدند:کی هست حالا این عروس خانم؟؟؟؟؟؟؟؟!!
من هم شروع به شوخی و سربه سر گذاشتنشون کردم و گفتم:نمیشه همینجوری بگم….خالی خالی آخه؟؟؟
بعد همه خندیدند و مامان گفت:انشالله شیرحلال خورده باشه….
اون شب خیلی شب خوبی بود و خوش گذشت…بعداز شام عروسها کنار حوض مشغول ظرف شستن بودند و یکی دست میزد یکی کل میکشید و خواهرا هم میرقصیدند….
البته این وسط عروسها دم گوش هم پچ پچ هم میکردند ولی خداروشکر مامان اصلا به دل نمیگرفت و همیشه میگفت:بچه اند ،…بزار راحت باشند…یه کم که بگذره همه چی درست میشه……….
خیلی زود ظرف شستن و تمیز کردن تموم شد و کم کم هر کی رفت اتاق خودشون و یکی یکی لامپ اتاقها خاموش شد…..
من هم توی رختخواب دراز کشیده بودم تا بخوابم…..توی دلم غوغایی بود….یه هیجان خاصی از رفتن به جبهه داشتم و نمیتونستم بخوابم………….
بالاخره خوابم برد وصبح آفتاب نزده بیدار شدم و دیدم مامان و بابا نماز خوندند و نشستند و چایی میخورند….
زود رفتم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعد مشغول واکس زدم پوتینهام شدم….(لباسها و پوتینهارو زمان ثبت نام بهم داده بودند)….
بعد نشستم کنار مامان و بابا صبحونه خوردم…………
بعداز صبحونه مامان چند تا بسته بهم داد وگفت:اینهارو زن داداشهات آماده کردند…. برای برادرات هست …..سعی کن بدستشون برسونی……….
چند تا ژاکت هم بود که برای رزمنده ها بافته بودند…..
حاضر شدم و وقت رفتن شد …..خواهرام خواب بودند،،دلم نیومد خداحافظی نکرده برم بخاطر همین اروم رفتم بوسیدمشون که بیدار بشند…..وقتی بیدار شدند همگی منو تا دم در کوچه همراهی کردند و از زیر قرآن رد شدم و بعد مامان پشت سرم آب ریخت…..
با همه خداحافظی کردم و دست تکون دادم و راهی شدم….اما هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که بابام صدام زد…..
ادامه دارد…..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
"السلامعلیکیارسولاللهﷺ"
اُصِبْنَا بِكَ يَا حَبِيبَ قُلُوبِنَا!
در سوگ تو مصیبت زدهایم،
ای محبوب دلهای ما💔!
فَمَا أَعْظَمَ الْمُصِيبَهَ بِكَ!
چهقدر مصیبت تو بزرگ است😭
حَيْثُ انْقَطَعَ عَنَّا الْوَحْيُ
چرا که وحی الهی از ما قطع شده...
وَ حَيْثُ فَقَدْنَاكَ
و تو را هم از دست دادهایم 😭
فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
#شهادت_پیامبر_اکرم
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه روز میاد مثل کربلا
میگن تموم خادم ها
ایـام شهادت حضرت امامحسن(ع)
و حضرت رسـول اکرم(ص) تسلیت باد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهادت_امام_حسن #امام_حسن
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت
برشی_از_یک_زندگی
عشق_قدیمی
قسمت_چهارم
به محض اینکه بابا صدام کرد،،،ایستادم…..بابا بطرف من حرکت کرد که مامان هم پشت سرش تند تنداومد…………..
وقتی بابا رسید گفتم:چی شده بابا؟؟؟؟
مامان گفت:دلمون طاقت نیاورد حسین!!!خواستیم ما هم تا مسجد بیاییم و بدرقه ات کنیم….
گفتم:نه مامان نمیخواهد بیایید….هوا سرده ،برگردید….
اما از اونا اصرار و از من انکار،،،بالاخره با من همراه شدند و رسیدیم مسجد…..
فضای محله و مسجد پراز دود اسفند بود و همه از رزمنده ها خداحافظی میکردند……یه لحظه دلم گرفت چون مشخص نبود این خداحافظی،سلام دوباره ایی داره یا نه؟؟؟؟
دوباره مامان و بابا منو بغل کردند و خداحافظی کردیم…….بعد که روی صندلی اتوبوس نشستم مامان پای پنجره اومد و دستمو گرفت و تا لحظه ی آخر که اتوبوس حرکت کنه دستش توی دستم بود……
عازم میدان جنگ شدیم…..
توی مسیر همش به مرخصی و برگشتن و تحقیقات در مورد اون دختر فکر کردم و برنامه ریزیهای لازم رو کردم تا خستگی اتوبوس و راه اذیتم نکنه….
بالاخره رسیدیم و داداشاهارو هم پیدا کردم و بسته هاشونو دادم و مشغول دفاع از کشورم شدم…………..
۴۰روز با تمام سختیها و خاطرات تلخ و شیرین گذاشت و روز مرخصی من رسید…..
با همرزم هام خداحافظی کردم و صبح روز بعد رسیدم جلوی در خونمون……
زنگ زدم و منتظر شدم…..صدای کشیده شدن دنپایی همزمان با صدای بابا اومد که پرسید:کیه؟؟؟؟؟؟
جواب ندادم تا سوپرایز بشه…..
بابا در رو باز کرد و با دیدنم شوکه شد و بغلم کرد و گفت:حسین !!!پسرم!!!خداروشکر که سلامت برگشتی…..
بعد رفتیم داخل و مامان رو صدا کردم…..مامان هم در حال اینکه مرتب قربون صدفه ام میرفت زودتر از من خودشو رسوند و بغلم کرد…..
با سر و صدای ما همه بیدارشدند و کلی سوال پیچم کردند……
بعداز اینکه حرف زدیم و صبحونه خوردیم،، مامان گفت:برو بخواب و کمی استراحت کن….
گفتم:نه….میخواهم برم چند تا از دوستامو ببینم…….
مامان گفت:الان خسته ایی ،وقت زیاده برای دیدن دوستات،….
اما من که دلم میخواست برم اون دختر رو ببینم بهانه اوردم و زدم بیرون…..
یکی دو ساعتی توی کوچه با دوستام موندم اما خبری از اون دختر نشد…… رفتم داخل بقالی و برای بچه های برادرام خوراکی خریدم و برگشتم خونه……
مامان بخاطر من فسنجون پخته بود….ازش تشکر کردم و به هوای اون دختر ازش خواستم برام دعا کنه…..
بعداز ناهار دوباره زدم بیرون…البته این بار به بهانه ی مسجد تا شاید اون دختر رو ببینم…..ولی هیچ اثری ازش نبود…..
همش فکرم درگیر بود که چطوری اون دختر رو پیدا کنم؟؟؟در نهایت مجبور شدم از دوستام کمک بگیرم…..
دوستام هم انگار سرشون درد میکرد برای این کارا،از خدا خواسته گفتند:خب !!اسمش چیه و باباش چیکارست؟؟!
گفتم:نمیدونم!!! ولی خوشبختانه خونشونو بلدم…..
گفتند:مارو ببر اونجا…..
با دوستام رفتیم بطرف خونه ی دختره و تا در خونشونو نشون دادم یکی از دوستام گفت:عه !!اینجا که خونه ی اکبر آقاست…..
گفتم:اکبر اقا؟؟؟تازه اومدند این محل؟؟؟چرا من نمیشناسمش؟؟؟
دوستم گفت:نه بابا!!!چندین ساله اینجا هستند…..تازه !!!حسین…. !!…..اکبر اقا که دختر مجرد نداره…..یه دونه دختر داشت که هفته ی پیش عقدش بود…….
شوکه و ناراحت گفتم:چی!؟؟ عقدش بود؟؟؟چرند نگو ؟؟؟امکان نداره…..حتما اشتباه میکنی…………..،.
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---