سرگذشت
برشی_از_یک_زندگی
عشق_قدیمی
#قسمت_دوم
شب و روزم شده بود فکر کردن به اون دختر…..توی تصور و رویاهام اون دختر رو که حتی اسمشو نمیدونستمو کنار خودم میدیدم که بچمون هم بغلمه و باهم قدم میزنیم…....
این عشق داشت اذیتم میکرد برای همین تصمیم گرفتم در موردش با مامان صحبت کنم….
همون شب که قرار بود به مامان بگم بابا یکی از دخترای فامیل رو بهم معرفی کرد و همین بهانه ایی شد تا در مورد عشقم باهاشون حرف بزنم…………….
گفتم:بابا!!من یه دختری رو چند وقته میبینم که خیلی به دلم نشسته و دلم میخواهد اونو بعداز تحقیق در مورد خانواده اش برام خواستگاری کنید……
بابا گفت:کدوم دختر؟؟؟
گفتم:۲-۳تا کوچه پایین تر از خونه ی ما زندگی میکنند….
بابا گفت:باشه!!تحقیقات میکنم و بعدا تصمیم میگیرم…..
خوشحال گفتم:هر چی شما بگید…..
اون موقع ها من لاغراندام بودم و ریش و سبیل میزاشتم و همیشه قد ریشمو مرتبش میکرد ،،،از اینکه به ریش و سبیلم دست میکشیدم خوشم میومد بخاطر همین هیچ وقت با تیغ اصلاح نمیکردم………..
خلاصه میخواهم بگم هم خودم بواسطه ی تربیت خانواده ام و هم از نظر ظاهری بچه مثبت بودم و همه منو بعنوان یه پسر خوب میشناختند……………..
گذشت و یه روز که با دو تا از دوستام داشتم حرف میزدم گفتم:من خیلی دلم میخواهد برم جبهه اما بابا اجازه نمیده…..
دوستم گفت:اگه واقعا دلت میخواهد بری،،،، بیا امروز با ما بریم مسجد،،،آخه ما هم قراره برای عازم ثبت نام کنیم…..
گفتم:من که خیلی دلم میخواهد اما گفتم که بابا اجازه نمیده…..
دوستم گفت:حالا تو بیا و ثبت نام کن وقتی بابات ببینه که خیلی اشتیاق رفتن داری قطعا موافقت میکنه…..
با ذوق قبول کردم و به این ترتیب شد که من پنهانی شناسنامه امو برداشتم و غروب رفتم مسجد و برای جبهه اسممو نوشتم ……
همش به روزی فکر میکردم که قرار بود عازم بشم و عکس العمل مامان و بابا منو میترسوند آخه اصلا دوست نداشتم ناراحتشون کنم……………..
از طرفی جرأت هم نداشتم که بهشون بگم…………..
اون زمان همه ی خونه ها تلفن نداشت بخاطر همین یه روز عصر که خونه بودم یکی در زد و چون منتظر بودم از مسجد خبر بدند با استرس و سریع دویدم و در رو باز کردم…….
دو نفر از بچه های مسجد بودند که یکشون اسممو پرسید و بعد گفت:فردا عازم هستید داداش…..حتما صبح ساعت هشت دم مسجد باش تا با اتوبوس حرکت کنید….وسایل زیادی با خودت نیار ،،،فقط وسایل شخصی همراهت باشه……………
ازشون تشکر کردم و در بستم وبرگشتم داخل حیاط…..همون لحظه دیدم بابا لب حوض نشسته و مشکوک منو نگاه میکنه…..
متوجه شدم که حرفهای اون اقایون رو شنیده….شرمنده ایستادم و سرمو انداختم پایین…….
از اینکه حرفشو گوش نداده بودم خجالت کشیدم…..بابا اصلا مخالف رفتنم نبود بلکه منظورش این بود که سه تا برادرام رفتند و یه مرد برای خونه لازمه چون بابا توان کار نداشت و خونمون هم ۶تا زن داشت و ۵تا بچه…..
یهو بابا گفت:سرتو بگیر بالا مرررررررد……چرا رفتی توی خودت؟؟؟؟درکت میکنم پسرم…..تو یه مرد واقعی هستی که نتونستی نسبت به مملکتت بی تفاوت باشی…..اصلا ناراحت نباش….هیچ اشکالی نداره….برو خدا پشت و پناهت…..حالا که اینقدر عشق به رفتن داری برو….راضی کردن مادرت با من……..
با این حرفهای بابا لبخندزنان دویدم سمتش و جلوی پاهاش زانو زدم و سرمو گذاشتم روی پاهاش وشروع به گریه کردم،،،،گریه ایی که از سر شوق و خوشحالی بود……
بابا موهامو نوازش کرد ….اون لحظه یه آرامش خاصی تمام وجودمو گرفت……اون شب فهمیدم که بابا مثل کوه پشتمه و تکیه گاه محکمی برای من هست………..
به همون حالت مونده بودم که بابا سرمو بلند و اشکامو پاک کرد و من هم دستهای زحمتکششو غرق بوسه کردم….
بابا گفت:خب!!!بس دیگه….بلند شو برو و ساکتو جمع کن……
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طوری بخند که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد،
چنان عشق بورز...
که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود
و طوری خوب زندگی کن
که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود...!
این زندگی نیست که میگذرد ما هستیم که رهگذریم
پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن مهربان باش و محبت کن... 🌱🌻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمان چشم زخم...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا گفتی ناامید نباش منم روی حرفت حساب کردم
می دانم روی قولت هستی
بنویس خدایا امیدم تویی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
مداحی_آنلاین_داره_کم_کم_رو_تموم_شهر_میثم_مطیعی.mp3
5.29M
داره کم کم رو تموم شهر
غبار غم میشینه
نداره لطف و صفا دیگه
بدون تو مدینه
#واحد🔊
#شهادت_پیامبر_اکرم(ص)🏴
#میثم_مطیعی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد :
“سیب بخرید! سیب !!!”
حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانهای بازار است.حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت:
۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!
- وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
-این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت:
-این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:
-این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
افسر عسگر را صدا کرد و گفت:
این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
عسگر دنبال مرد دست فروش رفته و از یخنش گرفته گفت:
های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای دلخراش ات خواب جناب عالی را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.
مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
اشتباه کردم قربان!
این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید!
عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت
و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:
-این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا.
افسر نیمی از ان سیبها را به فرمانده قصر داده، گفت:
این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا!
فرمانده نیمی از سیبها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت:
-این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا!
دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت:
-این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا!
وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت:
- این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!
حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفعه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا
و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرد! یعنی ثروتمندند
پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم.
در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه روز میاد مثل کربلا
میگن تموم خادم ها
ایـام شهادت حضرت امامحسن(ع)
و حضرت رسـول اکرم(ص) تسلیت باد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهادت_امام_حسن_علیهالسلام
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من معتقدم ؛
ناراحت کردن یه آدم
مثل پرت کردن یه تبر به آسمونه
که نمیدونی کجای زندگیت قراره
برگرده پایین و یقه خودتو بگیره ...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
33.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چی مانع ورود نعمت به زندگی میشه⁉️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️یا رسول الله!
▪️مثل تو دیگر
▪️در پهنه زمین
▪️تکرار نخواهد شد
▪️اما با تکرار
▪️صـلوات بر تـو،🥀
▪️نور حضورت را در
▪️قلب خود احساس مى کنیم
▪️پیشاپیش
▪️رحلت پیامبراعظم (ص)
▪️و شهادت امام
▪️حسن مجتبی (ع) تسلیت باد🏴
#امام_حسن
#پیامبر_اکرم
#شهادت_پیامبر_اکرم
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا میکنم در آخرین روزهای ماه صفر؛
امام حسین(ع)؛
خريدار اشکهایتان...
پیامبر مهربانی(ص)؛
مشکل گشای غمهایتان...
امام حسن(ع)؛
شفاعت خواهتان...
امام رضا(ع)؛
ضامن دعاهایتان...
مهدی فاطمه(عج)؛
سایبان دلهایتان باشد...
عصرتون بخیر 🌹
طاعات قبول
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---