eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.3هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
9.8هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت برشی_از_یک_زندگی عشق_قدیمی شب و روزم شده بود فکر کردن به اون دختر…..توی تصور و رویاهام اون دختر رو که حتی اسمشو نمیدونستمو کنار خودم میدیدم که بچمون هم بغلمه و باهم قدم میزنیم….... این عشق داشت اذیتم میکرد برای همین تصمیم گرفتم در موردش با مامان صحبت کنم…. همون شب که قرار بود به مامان بگم بابا یکی از دخترای فامیل رو بهم معرفی کرد و همین بهانه ایی شد تا در مورد عشقم باهاشون حرف بزنم……………. گفتم:بابا!!من یه دختری رو چند وقته میبینم که خیلی به دلم نشسته و دلم میخواهد اونو بعداز تحقیق در مورد خانواده اش برام خواستگاری کنید…… بابا گفت:کدوم دختر؟؟؟ گفتم:۲-۳تا کوچه پایین تر از خونه ی ما زندگی میکنند…. بابا گفت:باشه!!تحقیقات میکنم و بعدا تصمیم میگیرم….. خوشحال گفتم:هر چی شما بگید….. اون موقع ها من لاغراندام بودم و ریش و سبیل میزاشتم و همیشه قد ریشمو مرتبش میکرد ،،،از اینکه به ریش و سبیلم دست میکشیدم خوشم میومد بخاطر همین هیچ وقت با تیغ اصلاح نمیکردم……….. خلاصه میخواهم بگم هم خودم بواسطه ی تربیت خانواده ام و هم از نظر ظاهری بچه مثبت بودم و همه منو بعنوان یه پسر خوب میشناختند…………….. گذشت و یه روز که با دو تا از دوستام داشتم حرف میزدم گفتم:من خیلی دلم میخواهد برم جبهه اما بابا اجازه نمیده….. دوستم گفت:اگه واقعا دلت میخواهد بری،،،، بیا امروز با ما بریم مسجد،،،آخه ما هم قراره برای عازم ثبت نام کنیم….. گفتم:من که خیلی دلم میخواهد اما گفتم که بابا اجازه نمیده….. دوستم گفت:حالا تو بیا و ثبت نام کن وقتی بابات ببینه که خیلی اشتیاق رفتن داری قطعا موافقت میکنه….. با ذوق قبول کردم و به این ترتیب شد که من پنهانی شناسنامه امو برداشتم و غروب رفتم مسجد و برای جبهه اسممو نوشتم …… همش به روزی فکر میکردم که قرار بود عازم بشم و عکس العمل مامان و بابا منو میترسوند آخه اصلا دوست نداشتم ناراحتشون کنم…………….. از طرفی جرأت هم نداشتم که بهشون بگم………….. اون زمان همه ی خونه ها تلفن نداشت بخاطر همین یه روز عصر که خونه بودم یکی در زد و چون منتظر بودم از مسجد خبر بدند با استرس و سریع دویدم و در رو باز کردم……. دو نفر از بچه های مسجد بودند که یکشون اسممو پرسید و بعد گفت:فردا عازم هستید داداش…..حتما صبح ساعت هشت دم مسجد باش تا با اتوبوس حرکت کنید….وسایل زیادی با خودت نیار ،،،فقط وسایل شخصی همراهت باشه…………… ازشون تشکر کردم و در بستم و‌برگشتم داخل حیاط…..همون لحظه دیدم بابا لب حوض نشسته و مشکوک منو نگاه میکنه….. متوجه شدم که حرفهای اون اقایون رو شنیده….شرمنده ایستادم و سرمو انداختم پایین……. از اینکه حرفشو گوش نداده بودم خجالت کشیدم…..بابا اصلا مخالف رفتنم نبود بلکه منظورش این بود که سه تا برادرام رفتند و یه مرد برای خونه لازمه چون بابا توان کار نداشت و خونمون هم ۶تا زن داشت و ۵تا بچه….. یهو بابا گفت:سرتو بگیر بالا مرررررررد……چرا رفتی تو‌ی خودت؟؟؟؟درکت میکنم پسرم…..تو یه مرد واقعی هستی که نتونستی نسبت به مملکتت بی تفاوت باشی…..اصلا ناراحت نباش….هیچ اشکالی نداره….برو خدا پشت و پناهت…..حالا که اینقدر عشق به رفتن داری برو….راضی کردن مادرت با من…….. با این حرفهای بابا لبخندزنان دویدم سمتش و جلوی پاهاش زانو زدم و سرمو گذاشتم روی پاهاش و‌شروع به گریه کردم،،،،گریه ایی که از سر شوق و خوشحالی بود…… بابا موهامو نوازش کرد ….اون لحظه یه آرامش خاصی تمام وجودمو گرفت……اون شب فهمیدم که بابا مثل کوه پشتمه و تکیه گاه محکمی برای من هست……….. به همون حالت مونده بودم که بابا سرمو بلند و اشکامو پاک کرد و من هم دستهای زحمتکششو غرق بوسه کردم…. بابا گفت:خب!!!بس دیگه….بلند شو برو و ساکتو جمع کن…… 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت فهیمه می لنگید... خودم به تنهایی فرز و زرنگ بودم وزود کارهامو انجام دادم رفتم پی بازی کسی نمیتونست اذیتم کنه، دست بزنم عالی بود....روزها برای من شیرین میگذشت چون دنیای کودکانه زیبایی داشتم...روی پشت بوم بودم که بابام از در حیاط اومد داخل.... خوشحال بود دستاش پر ،همیشه وقتی از سر کار میومد همه چی میخرید برای ما ... . تند پله رو پایین اومدم دستاشو واسم باز کرد. پریدم بغلش که مادرم عصبی گفت: دختر یه کم سنگین باش اینکارها چیه انجام میدی؟ میترسم آخرش بمونی روی دستم و هیچ کس در این خونه رو نزنه برای تو..... بابا بغلم کرد و خندید مگه این خونه کم اتاق داره که چشم به در باشیم برای پسرای مردم....مادرم بچه به بغل طرفمون میومد و گفت آخه تو چه میدونی مرد.. این دختر شده از صد پسر بدتر یه جا بند نمیشه و من با این حال و روز باید کل ده رو دنبالش بگردم تا بالای درخت پیداش کنم یا هم در حال شنا توی رودخونه...بابا خم شد خواهرمو بوسید حالش خوبه؟..... مامان سری تکون داد به معنی آره :و گفت امروز خیلی خوشحالی این چندروزه که توی فکر میدیدمت اونقدر غصه م میشد که شیرم کم شد وبچه هم پی به ناراحتیم برد. بابا کیسه ها دستش بودو گذاشتشون توی مطبخ باید کاری رو انجام میدادم و امروز دیگه راحت شدم.... درجمو تحویل دادم و دیگه مسئولیتی روی شونم نیست.... مادرم روی زمین نشست چیکار کردی؟ یعنی بیکار شدی؟..... ننه سیده از پشت سرش گفت: روزی رو اون بالایی میده نه درجه روی شونه وسينه ... بابا روی سکو کنار در اتاق نشست منو گذاشت روی پاهاش خسته شدم هر بار باید جایی میرفتم و سفر پشت سفر اذیتم میکرد هم خودمو هم شمارو.. .. یه چیزایی هست که ناگفته بمونه بهتره... حوصله نداشتم و امروز بار سنگینی از روی شونه هام برداشتم یه نفس راحت کشیدم... ننه کنارمون نشست خودم با برادرم صحبت میکنم تا یه کار خوبی بهت بده.... بابا دست گذاشت روی دست ننه ،دایی چندهکتار زمین داده دستم بهش گفتم خسته از شغلم ام و پیشنهادش کشاورزی روی زمینها بود... ننه منو از روی پاهای بابا برداشت و گفت خدارو شکر کنار کشیدی...هر روز دلشوره راه بودم و رفت و آمدت اما دیگه همین بغل گوش خودمی و ظهر وشب کنارمون سرتو روی بالش میذاری... پنج سالم بود اما میدونستم ننه دوست نداره بابام دختر بغل کنه دلش میخواست پسر دار باشه..... مارو خیلی دوست داشت اما بارها شنیدم سرنماز از خدا پسر صالح میخواست برای بابام... حتی گاهی گریه هم میکرد... مادرم بلند شد و همینطور که داشت خاک پشت لباسش رو میتکوند گفت کار خودش بهتر بود کشاورزی روز تا شب باید زیر نور خورشید عرق بریزه تا ببینیم آخر فصل محصولمون خوب باشه یا بد... اصلا جوابگوی شکممون باشه یا نه... ننه ابروهاشو به هم نزدیک کرد و پیشونیش شد پر خط و گفت این همه آدم دارن روی زمین خدا کار میکنن کدومشون از گرسنگی مرده؟ اصلا تا حالا شنیدی کسی از گرسنگی مرده باشه؟..... مادرم ناراحت بود اما بابا خوشحال .... دلیل واقعیشو نگفت که چرا درجشو تحویل داد اما حالش خوب بود و کارشو قبول داشت...دایی زمینهای زیادی در اختیار بابام گذاشت و چند نفر هم به عنوان کارگر زیر دستش گذاشت....بابا همیشه کت شلواری بود و شیک پوش اما حالا چکمه پاش میکرد چفیه میبست به صورتش میرفت روی زمینها کار میکرد... روزها میگذشت و من بزرگتر میشدم.... یه روز که مادرم داشت غذا میخورد حالش بد شد بچه رو داد دستم دوید سمت حیاط...ترسیدم اما تا خواستم بلند بشم ننه دستمو گرفت چیزی نیست الان یه آب به سرو صورتش میزنه و میاد... نگاهش کردم که دستاشو بالا برد ورو به آسمون :گفت حاجت روام کن که جز خودت کسی نیست که برم بست بشینم...تازه فهمیدم مادرم باز هم حامله شده. بچه رو بالا بردم آخه این که هنوز هم شیر میخوره نمیتونه راه بره ننه خندید راه هم میره واست مثل خودت مثل خواهرات فهیمه غذا میخورد و گفت بزرگ نمیشه خودش و ما باید همش بزاریمش روی دوشمون تكون تكونش بدیم توی حیاط... ننه بلند شد دیگه نشنوم از این حرفها که نعمت خداست و خدا بشنوه قهرش میگیره. ما خدا رو خیلی دوست داشتیم از ترس اینکه قهرش بگیره تند تند دستامونو گاز گرفتیم و از خدا خواستیم ما رو ببخشه..... بابا دیر کرده بود که ننه غذا گذاشت لای بقچه وداد دستم این غذارو برسون دست بابات تا سرد نشده.بقچه رو بغل کردم و میدویدم سمت زمینها..خونه های ما بالا بود و زمینها پایینتر بابا رو از دور دیدم اما چندتا مرد دورش بودن داشتن حرف می زدن. بهشون نزدیک نشدم وزیر درخت بقچه رو گذاشتم تا بیاد. حرفهاشون که تموم شد مردها رفتن و تازه چشمش به من افتاد...بیل رو نزدیک جوی آب فرو برد دست و صورتش رو شست و کنارم نشست خودم میومدم چرا این همه راه رو اومدی؟....بقچه رو باز کردم ننه گفت غذا سرد بشه از دهن میفته... ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫
🌺 از نگاهاشون حس غرور و بزرگی بهم دست میداد و خودمو بیشتر آویزون آرمین میکردم تا حرص اونا رو دربیارم بعد صرف شام همه ریختن وسط و رقصیدن واسه فامیلام تعجب برانگیز بود... اخه ما رسم نداشتیم عروسیمون انقد پر سر و صدا شه، یه سری اعتقادات خودمونو داشتیم ولی اونا به خواست آرمین اومده بودن داخل و از دست ما کاری برنمیومد اقوام ما هم یکی پس از دیگری میرفتن... انگار از این جو خوششون نیومده بود مامان هم هرچی ایما و اشاره بهم میکرد خودمو به نفهمیدن زده بودم، نمیخواستم شب عروسیمون تو ذوق آرمین بزنم بعد از اینکه جوونا انرژیشون تخلیه شد، همه نشستن و نوبت بریدن کیک و دادن کادوها شد. خانواده آرمین یه ماشین مزدا3 به من دادن، به آرمینم یه تیکه زمین.. همه دست و سوت میزدن وقتی نوبت به هدیه خانواده من شد خیلی خجالت کشیدم یه سرویس ظریف به من دادن، یه سکه هم به آرمین... همه یه پوزخند رو لباشون بود.. دلم میخواست عروسی زودتر تموم میشد... کم مونده بود اشکم دربیاد که آرمین دستمو گرفت و گفت آروم باش.. چرا انقد گر گرفتی؟ گفتم چیزی نیست.. میشه زودتر بریم؟ خندید و گفت کجا؟ مثله اینکه خیلی عجله داریا!! یه نیشگونی از بازوش گرفتم وبا .. پوزخند گفتم از فامیلاتون ناراحتم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعد از اینکه مراسم تموم شد رفتیم سوار ماشین شدیم آرمین همه رو پیچوند و رفتیم خیابون گردی گفت اخیش راحت شدم عجب کنه ای بودن، اگه اینطوری فرار نمیکردم تا صبح دنبالمون بودن گفتم ولی ما با خانواده هامون خداحافظی نکردیما این درست نیست گفت نترس فردا آفتاب نزده اونا در خونه ان منم سری تکون دادم و به سمت خونه رفتیم. وقتی نزدیک برج شدیم ماشین بابام و پدر آرمینو دیدیم، ترمز زدیم مامان اینا پیاده شدن و گفت دختر بی معرفت میخواستی بی خداحافظی بری...؟ مامانمو بغل کردم و کلی گریه کردم که آرمین به زور جدامون کرد و قول داد هر وقت بخوام ببرتم خونه بابام هرچقدر من و آرمین اصرار کردیم هیچکدومشون بالا نیومدن و رفتن خونه هاشون دل تو دلم نبود که زودتر بریم بالا واحد خودمون ببینم سوپرایز آرمین چیه... آرمین دنباله لباس عروسمو گرفته بود و کمک کرد از آسانسور بیرون بیام وقتی در خونه رو باز کرد گفت چشاتو ببند هر وقت گفتم باز کن... چشمامو بستم و دستمو گرفتم به دیوار و رفتم داخل، به نظرم وسطای سالن بودیم که آرمین گفت چشماتو باز کن وقتی چشمامو باز کردم از فضای شاعرانه ای که آرمین ساخته بود خیلی خوشم اومد جای جای سالن پر شمع بود و گل پر پر شده... یه حس و حال خوشی اومد سراغم... شمع هارو دنبال کردم که رسیدم به اتاق خواب درو که باز کردم یه عالمه بادکنک قرمز هجوم آوردن طرفم رو تخت یه جعبه قلب مانند بزرگی خودنمایی میکرد رفتم طرفشو درشو برداشتم پر از گل بود و یه انگشتر وسطش قرار داشت وقتی دستم کردم حسابی به انگشتای کشیده سفیدم میومد صدای آرمین از پشت سرم اومد که گفت خوشت اومد چطور بود سوپرایزم؟ بلند شدم و ازش تشکر کردم وگفتم واقعا عالی بود مرسی بهتر از این نمیشد... اون شب بهترین شب زندگیم شد و احساس خوشبختی کل وجودمو پر کرده بود.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبح مامان با یه سینی پر از چیزای مقوی و خوش مزه اومد خونمون مامان زودی رفت و به قول خودش مزاحم اولین صبح مشترکمون نشد شکمم از گرسنگی مالش میرفت اما آرمین همچنان خواب بود و هر چی منتظرش موندم بیدار شه باهم صبحونه بخوریم نشد منم یکم کاچی برای خودم ریختم تو ظرف و شروع کردم خوردن اولین لقمه رو هنوز قورت نداده بودم که با صدای آرمین از جا پریدم گفت خانم بی احساس بد نیست منتظر شوهرت بشینی باهم صبحونه بخوریما گفتم بخدا خیلی گشنم بود... خندید و گفت بس که شکمویی یه نگاه به ظرف صبحونه انداخت وسوپ کشید برا خودش و گفت چه کرده مادر زن جان، چرا نموند پس؟ گفتم هرچی اصرار کردم نموند و رفت. آرمین که دید من تحمل ندارم حمام نرفت و سریع شروع کردیم صبحونه خوردن، آرمین پشت سر هم واسم لقمه میگرفت و میذاشت دهنم منم از این رفتارش خیلی خوشم میومد و احساس میکردم بیش از حد بهم اهمیت میداد و بهم عشق میورزید تمام رفتاراش خاص بود و منو مجذوب خودش کرده بود. بعد صبحونه آرمین رفت حموم، صدای آیفون اومد زودی رفتم ببینم کیه.... دیدم خواهرای آرمین هستن تو دلم گفتم اینا دیگه اول صبحی اینجا چی میخوان..؟ 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿
🌺 مادرم یه نگاهی به جو خونه انداخت و به  مادر مینا گفت تورو خدا خودت مراقب دخترا باش من سپردمت به خودت بعدم اومد پیش من و گفت نبینم تولد تموم شده سرتو انداختی پایین و با این سر و وضع اومدی خونه.. صبر می کنی خودم میام میبرمت منم که حالم خراب بود و دوست داشتم همون موقع بلند بشم و با مادرم برم ولی دیگه زشت میشد پاشم بامادرم برم اگه مادرم میپرسید چرا نمیمونی چی میگفتم.. اونقدر بغض داشتم که حتی نمی تونستم حرف بزنم با سرم گفتم باشه. مادرم رفت .مینا دلبری می کرد واقعا نمیدونم چم شده بود دیدن مینا تو اون وضعیت و تولدی که گرفته بود منو حسابی به هم ریخته بود یه کیک خیلی بزرگ برای مینا آوردن مادرش یک مدال بسیار زیبا بهش کادو داد.مادرمنم  پارچ و لیوان داده بود که با خودم ببرم .بعد از اینکه کیک و خوردیم همه اصرار می‌کردند که منم بلند شم ولی من اصلا حوصله ی این کارها رو نداشتم،همش با خودم خدا خدا میکردم که تموم بشه و برم خونمون.خلاصه اون مهمونی تموم شد و مادرم اومد دنبالم و با هم رفتیم به سمت خونه. تا رسیدیم خونه شروع کردم به گریه کردن بی بی گفت ای وای  دخترم نکنه کسی بهت چیزی گفته؟ گفتم نه کسی بهم چیزی نگفته ولی من خودم دوست دارم که برای خودم تولد بگیرم.مادرم زد رو صورتش و گفت خوشم باشه خوشم باشه همینو کم داشتیم بری خونه مردم و برگردی بگی من می خوام تولد بگیرم تو مگه داداش جوون تو خونه نداری می خوای  دخترا رو اینجا دعوت کنی که چی بشه؟ گفتم من با داداشم چیکار دارم من دوست دارم تولد بگیرم اونا که همیشه خونه نیستن اصلا اون چندساعت نیان خونه.من حتما باید تولد بگیرم بی بی گفت دخترم تو حق داری که تولد بگیری ولی حسادت را از خودت دور کن، حسادت باعث میشه زندگی آدم بسوزه کاش اون موقع به حرف بی بی گوش می کردم و واقعا بادلی بدون حسادت به همه نگاه می‌کردم.مادرم قبول نمیکرد که تولد بگیریم یک شب تا صبح گریه کردم من باید تولد می‌گرفتم و چشم مینا رو در می‌آوردم.پدرم برای نماز شب و نماز صبح بیدار می شد وقتی منو دید که دارم گریه می کنم از مادرم پرسید که این چشه چرا گریه می کنه؟مادرم گفت هیچی چیز خاصی نیست  خودش خوب میشه بی بی گفت چطور میگی چیز خاصی نیست پسرم  دخترت دوست داره  که تولد بگیره. پدرم گفت مگه کی تولد گرفته بوده؟این فکرازکجااومده؟مامانم گفت هیچی امروز اشتباه کردم و اینو فرستادم خونه ی مینا دوستش برای تولد از وقتی  از اونجا اومده میگه می خوام تولد بگیرم.بابام گفت آخه تولد مینا  چه ربطی به تولد پروین داره مامانم گفت چی بگم  خانم رفته اونجا حسودیش شده .میگه منم باید تولد بگیرم اصلا تولد اینکه نزدیک نیست یادمه وقتی برف میومد به دنیا اومده حالا خیلی مونده تا زمستون بشه و تولد بگیره.گفتم من چه تولدم باشه چه تولدم نباشه می خوام که تولد بگیرم. داداشم شروع کرد به شوخی کردن و گفت.پروین الکی نیست که باید روز تولدت باشه تا تولد بگیریم نمیشه که وسط سال برای خودت تولد بگیری. گفتم من دوست دارم که الان تولد بگیرم و همه رو دعوت کنم پدرم برای اولین بار گفت بزار هر کاری دلش می خواد بکنه هر چی لازمه بخر و تولد بگیر. انگار دنیا رو بهم دادند تا به اون روز آقاجونم و بغل نکرده بودم  دویدم رفتم سمتش خواستم بغلش کنم ولی خجالت کشیدم.تا رسیدم جلوی پاش سرم و انداختم پایین و گفتم آقا جون خیلی ممنون اجازه دادی من تولد بگیرم. مادرم گفت حالا پول بده بریم وسایل بخریم ببینیم چی میخواد بگیره. از آقا جونم پول گرفتیم صبح خیلی خیلی زود رفتیم بازار  اونقدر زود بود که مغازه ها باز نکرده بودن یکم  وسایل تولد خریدم  وسایلی که مینا خریده بود جلوی چشمم بود و سعی می کردم دقیقا مثل همون رو بخرم اصلاً با خودم فکر می کردم که اگه مینا بیاد و وسایل رو ببینه میگه چرا این مثل من خریده خلاصه و سایل رو خریدیم . خدا خدا می کردم همه ی  دخترا بیان بیرون و من بهشون بگم که قراره سه شنبه تولد بگیرم. انصافا آقاجونم با این که تا به حال بامن صحبت نکرده بود ولی واقعا تو تولدم سنگ تمام گذاشت و همه چیز خرید...اونروز نه صبحانه خوردم و نه ناهار‌.مادرم میگفت این عروسیش میخواد چیکار کنه که الان هیچی نمیخوره.دوست نداشتم اندامم بد دیده بشه خدا خدا می کردم که دوستام بیان انگار اون روز عقربه های ساعت حرکت نمیکردن آقا جونم به داداشم گفته بود که بیاد ناهار ببره و تو مغازه ناهار بخورن. ادامه .. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مامان گفت بسه ديگه انقدر جرو بحث نكنين حالا شايدم خواستگار نباشن حالا من يه چيز پروندم. شايدم پسراشون ازدواج كرده باشن .بيخيال برين اماده شين.با گفتن اين حرف بهاره رفت تو اتاق لباساشو عوض كنه، منم با لباس تو خونه و كثيف و نامرتبم رفتم سمت رود خونه.بقيه ى خواهر برادرامم داشتن تو اب، شنا مى كردن منم پريدم تو اب و شروع كرديم به بازى وخيس كردن هم ديگه.مى دونستم مامان هم تو اشپزخونه مشغوله وگرنه تا الان سرو كلش پيدا شده بود و غرغر مى كرد.يه دوساعتى گذشت و بهاره رو ديدم از دور داره مياد و پشت سرش يه سرى ادم كه اصلاً نمى شناختمشون.تا بهاره چشمش به من افتاد، مسيرشونو عوض كرد و ديدم داره مى بره سمت ديگه ى مزرعه.حدسم درست بود، بهاره داشت مزرعه رو نشون مهون ها مى دادولى با ديدن ما تو اين وضعيت ترجيح داد مسيرشونو عوض كنه تا اينكه ما فرصتى داشته باشيم تا بريم خونه و اماده شيم.همين كه تو اين افكار بودم و داشتم تك تك همشونو زير نظر مى گرفتم، ديدم يه زنه داره جيغ مى زنه و مى زنه تو سرش، اون طرف تر هم يه پسر بچه ى پنج شش ساله كه داشت تو اب بازى مى كرد و چند دقيقه پيش بغل دستمون بود، حالا وسط ابه و داره دست و پا مى زنه كه غرق نشه. جمعيت همه جمع شدن دوره مادره و پدرش پريده بود تو اب كه بره نجاتش بده ولی انگار شنا بلد نبود و داشت از ملت كمك مى خواست.منم با سرعت هر چه تمام رفتم شنا كردم رفتم وسط رودخونه و پسر بچه رو كه حالا فقط دستش بيرون اب بود از ته ابكشيدم بالا و به ملت اشاره كردم كه گرفتمش .برگشتيم سمت ساحل و پسر بچه كه تقريبا از هوش رفته بودو يه مقدار اب بالا اورد و سرفه ايى كرد و بهوش اومد.جيغ و داد هاى مادر و پدره بچه، و كسايى كه تو ساحل بودن تبديل به ذكر شد و همه با هم صلوات فرستادن، يه عده هم از خوشحالى دست زدن بعد هم همه دورو ورمونو گرفتن و تشكر كردن و دعام كردن. . انقدر داد زدن كه بهاره اينا هم فهميدن و اومدن سمت صدا.خودم هم از استرسى كه كشيدم پهن زمين شدم.با صداى بهاره به خودم اومدم و چشمام و باز كردم.سريع سلام كردم و بهاره داشت مهمون هارو بهم معرفى مى كرد و گفت خداروشكر كه اينجا بوديم ونجاتشون دادى.اقايى كه با بهاره بودو هنوز اسمش رو نمى دونستم گفت: كارتون فوق العاده بود.واقعاً دختره با جراتى هستى،خداروشكر بهاره هم نوك دماغش و بالاداد و باناز و عشوه گفت، اينجا از اين اتفاق ها زياد ميوفته، معمولاً كسايى كه اهل جنوب نيستن، ميان تو اب و فكر مى كنن رودخونه ترس نداره، مى رن استخر و دو تا حركت شنا يادمى گيرن ميان تو رودخونه، ولى حالا اين بچه بود ولى ادم بزرگش تو اب غرق مى شه چه برسه به بچه.از جام بلند شدم و بهاره گفت خواهرم ياسمن برادرهام برهان و فواد. خواهر كوچيكترا هم فرشته و سپيده. بچه هاى كوچكتر دست دادن و منم گفتم خوشبختم خوش امديد.خانمى كه با بهاره بود گفت ماشالله هزار ماشالله چقدر بزرگ شدين همتون، بعد رو كرد به پسره بزرگش و گفت حسين ، بهاره و ياسمن خيلى كوچيك بودن كه اومده بوديم جنوب و ديدمشون، برهان سه چهار سالش بود، فوادم تازه به دنيا اومده بود،حسين لبخند زد و گفت خوشبختم، بعد حسن برادره حسين خودش رو معرفى كردو بعد هم منيژه خانم خواهره خودش مژگان خانم و معرفى كرد . بعد مژگان خانم گفت بچه ها لباساتون خيسه سرما مى خورين بريم داخل خودتون و خشك كنيد.هممون خيس و گلى رفتيم سمت خونه.تو راهه رودخونه تا خونه حسن و حسين و بر انداز كردم و داشتم فكر مى كردم بهاره اصلاً به حسين نمى ياد و از حرف هاى عصرمون كلى خندم گرفت، حسين بهش مى خورد يه مرد بيست و هفت هشت ساله باشه، خيلى جدى و در قالب يك مردخانواده، بچه مثبت ،كه كلا با روحيات بهاره سازگارى نداشت، سبيل كلفتى داشت و موهاى مجعد مشكى، يكم هيكلى بود و زدم به بهاره و گفتم اقاتون! ها نه ببخشيد حاج اقا تشريف دارن؟؟:)).بهاره گفت زهر مار ساكت.از اين لحاظ مى گم با بهاره مچ نبود چون بهاره، دنبال پسراى شيطون و خوشتيپ و مد امروزى بود، ولى حسين يه جورايى بازارى مى زد وحسنم دسته كمى از حسين نداشت و مى شه گفت دو تايى بچه مثبت و كارى بودن. حسن شايد يكى دو سال از من بزرگتر بود... ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 به طرف پناهگاهم زیرزمین راهی شدم مامانم سرشو از پنجره بخاطر صدای اقابزرگ بیرون اورد و گفت:باز که تو دست و پایی گوهر صدبار نگفتم جلو چشم اقابزرگ نباش..برو اتاق مارو جارو کن، چنان با چشم هاش بهم چشم غره رفت که درد کمرم یادم رفت.جارو رو آب زدم و رفتم تو اتاقش چه آرزوهایی داشتم که شبها اونجا بغل مامان و بابا بخوابم اشکهام مثل پرده ای جلو چشمم رو گرفته بود اتاق رو جارو زدم روی طاقچه عکس برادرهام بود..با گوشه روسریم خاک رو شیشه قاب عکس رو پاک کردم و گفتم چرا من تو عکساتون جایی ندارم مگه گناه من چی بوده که باید انقدر بی محبتی در حقم بشه؟!صدای زنعمو بود که صدام میزد جارو رو برداشتم و رفتم بیرون تا منو دید گفت:برو یه سینی چایی بریز خاله اومده انگور و خیار هم بشور بیار، زود باش.یه سینی چایی تازه دم ریختم و رفتم سمت اتاقی که توش بودن.خاله خواهر مادربزرگم بود.تو اولین آبادی نزدیک بهمون زندگی میکرد، بچه هاش ازدواج کرده بودن هر وقت میومد یه شب میمومد و بعد میرفت اونروزم اومده بود که بمونه.هفته بعد تو آبادی اونا مسابقه اسب سواری بود و برادرم و پسر عمومم هرسال شرکت میکردن و من فقط تعریف هاشو شنیده بودم چون کسی منو نمیبرد.سینی چایی رو که گذاشتم، براشون میوه بردم و برگشتم تو آشپزخونه دل درد داشتم و نمیدونم چم شده بود، نبات و چایی خوردم و یه روسری از زیر لباس بستم به شکمم.لکه های خـون رو که روی لباسم دیدم لـرزه به تنم افتاد.دستهام میلرزید اون خـون چی بود! حتما منو میکـشتن گاه گاهی از پشت درها شنیده بودم که دخترا با ازدواج خــونریزی میکنن و دیگه دختر نیستن، وای چه مصیبتی بود که به سرم آوار شده بود داشتم از شدت گریه خفه میشدم.مامان وارد آشپزخونه شد،نتونستم خودمو جمع و جور کنم و وقتی صورت پر از اشک و دستمو که روی شلوارم گذاشته بودم دید.جلوتر اومد و با کف دستش تو فرق سرم کـوبید و گفت خاک تو سرت عادت شدی برو خودتو جمع کن تا کسی ندیده.دختر که خونه پدرش عادت بشه مصیبته مصیبت.. آخه هیچ خری هم پیدا نمیشه بیاد بگیردت یه زن مـرده هم نیست از تو خوشش بیاد گمشو لباساتو عوض کن یه دستمال کوفتی هم بزار همه جارو نجـس نکن.دوبار با دست روی سر خودش زد و گفت پونزده سالت داره میشه چقدر دیگه من باید بخاطر تو حرف بشنوم نمیمـیری هم راحت بشم.حرفهای مامان خـنجری بود که تو قلبم فرو میرفت،نمیدونم اون لحظه چرا سکته نکردم رفتم پشت هنکرای برنج زانوهامو بغل گرفتم و بی صدا به گناه دختر بودنم گریه کردم، درد زیادی تو دلم و پاهام داشتم، شلوارمو عوض کردم و آستین یکی از لباسهامو(من که لباس شخصی نداشتم هرچی پسرهای خونه نمیخواستن یا کوچیک میشد قسمت من میشد) بریـدم و گذاشتم پس اون عادت ماهانه بود. تو همچین روزهایی هر دختری ساعتها استراحت میکنه و مادرش آرومش میکنه ولی من برای شام اشکنه بار گذاشتم و یه سبد سبزی خوردن پاک کردم،سی تا تخم مرغ تو اشکنه شکستم و با اون درد سفره و کاسه ها رو تو سینی چیدم و روی سرم گذاشتم تو اتاق مهمون سفره رو پهن کردم از درد به خودم میپیچیدم ولی مجـبور بودم.آقابزرگ سر شب شام میخورد و میخوابید.اون همه ظرف رو از زیرزمین بالا بردم چیدم پارچ های پلاستیکی و چینی، دوغ نون خشک شده واسه اشکنه.باز خداروشکر رحیم رسید و قابلمه رو برداشت و برد تو اتاق.منم مثل همیشه تو زیرزمین استکان چایی رو چیدم که تا غذا خوردن چایی ببرم.یکم حالم بهتر شده بود عموهام هر کدوم دو تا سه تا پسر داشتن و فقط عموی آخریم مرتضی بود که یدونه پسر دو ساله داشت.زنش با من همسن بود ولی جز کلفتش بودن بهم رویی نمیداد،چه توقعی میشد داشت وقتی مادرم و پدرم اونجور باهام رفتار میکردن بقیه هم عادت میکردن حتی پسرشو بغلم نمیداد و انگار من وَبا دارم ازم دوری میکرد.ما سر جمع سی نفر بودیم تو اون خونه.باز جای شکرش باقی بود که هرکی یه تیکه ظرف رو آورد آشپزخونه ریختن و باز برای شب نشینی رفتن سی تا استکان چایی رو ریختم و با هزار زحمت تا جلو در اتاق بردم پشت در گذاشتم و رحیم رو صدا زدم تا برش داره یکساعت شستن اون همه ظرف طول میکشید با اون اوضاع و حالم تا دیروقت ظرف شستم.به مادر بزرگم زیور خاتون میگفتن از اینکه اومد تو زیرزمین اول تـرسیدم ولی واسه اولین بار بود که دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:افشان گفت که امروز عادت شدی مبارکت باشه فردا نمیخواد از اتاق بیای بیرون به عروسا گفتم کارا رو بکنن! اگه دوست داری برو از صبح خونه ننه ات شبم بمون نباید این روزا کار سنگین بکنی.گوشهامم باورشون نمیشد زیور خاتون داره با اون محبت باهام صحبت میکنه.با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم:مامان بزرگ ممنون ادامه.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---