فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچکس جز خودش کسی رو نداره...
#اردشیر_رستمی
#انسان
#حرف_دل
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امیدوارم تواین روزا
خدامهمونت کنه
به یک اتفاق خوبِ یهویی
که بعدمدتها یه آخِیش بگی
درست از نقطهای که
انتظارشو نداری ..
#ظهرتون_بخیر😍🌼🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق تو آغــــــــــاز و پـایــان دل است🌸
عشق تو دریای غـــــم را ساحل است🌸
سالروز آغاز امامت و ولایت امام زمان (عج) بر شما تبریک و تهنیت باد✨️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طبیعت حیرت انگیز اورمیه
جاده مارمیشو اورمیه
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روزی یه نفر میاد تو زندگیت که
می فهمی 💫
اون چیزی که تورو ، روی زمین نگه داشته..
جاذبه ی زمین نیست! وجود اونه ... 💞
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
مرد جوانی با دختر جوان
کم سن و سالی ازدواج کرد.دریکی ازروزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند
مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند.
اما در كمال تعجب همسرش گفت: كه نمیداند چطور آن را بپزد وآن را در خانه پدرش یاد نگرفته است.
مرد بسیار ناراحت و آزرده خاطر شد و بر همسرش خشم گرفت و از او خواست خودش را آماده کند تا او را به خانه پدرش باز گرداند ، چرا که او بلد نبود گوشت را بپزد و به او گفت: كه شايستگی اين را نداردکه همسرش باشد.
زمانیکه به خانه خانواده همسرش رسیدند ، مرد به پدر زنش گفت: این کالایتان است که به شما بازگردانده شده است دخترتان بلد نیست چگونه گوشت بپزد من نیازی به او ندارم مگر اینکه اصول آشپزی و پخت و پز را به او یاد دهید.
پدر حکیمانه و عاقلانه جواب داد و گفت : تا دوماه او را نزد ما بگذار در این فرصت، آنچه نمیداند به او یاد خواهیم دادوبعدازآن میتوانی همسرت را برگردانی.
زن به مدت دو ماه در خانه پدرش ماند.در موعد مقرر مرد آمد تا مجددا همسرش را برگرداند چونکه اموزش پخت و پز را به اتمام رسانده بود و بعد از اینکه پدر زنش به او گفت الان دخترش در هنر آشپزی بخصوص در پختن گوشت بسیارماهر شده است
گفت: پس در این صورت اجازه دهید ما به خانه مان بر گردیم.
اما پدر زنش مانع رفتنشان شد واصرار كردكه شوهر دخترش بايد قبل از رفتنشان ببيند كه همسرش پخت گوشت را بخوبی ياد گرفته
پس بلند شد و گوسفند زنده ای را آورد و به شوهر دخترش گفت : این را سر ببُرتا حقیقتا ببینیم دخترمان پختن گوشت را یاد گرفته است.
مرد گفت : اما من که بلد نیستم گوسفند سر ببرم پدر زنش به او گفت : بسیار خوب!! پس نزد خانواده ات برو تا مردانگی را به تو یاد دهند ، هر وقت یاد گرفتی بیا و همسرت را ببر.
هیچوقت تحت هیچ شرایطی از همسرت عیب نگیر و اگر خواستی عیبی از همسرت بگیری ، اول به خودت نگاه کن.
از یکی از صالحان پرسیده شد: ندیده ایم هیچوقت از کسی عیب بگیری ، گفت: کامل نیستم که بخواهم از کسی عیب بگیرم.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴قابل تامل
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_شانزدهم
عمو که رفت عوض پا تند کرد سمتم بهم رسید بافت موهامو گرفت:خودشیرینیت پیش آقام دووم نمیاره فقط یه بار دیگه ببینم همچین کاری کنی بدتر از اینها میشه روزگارت...
من حرفی نزده بودم به عمو وخودش از حالم وشناخت زن وپسرش متوجه شده بود که چی شده اما اونقدر درد توی تنم پیچیده بود که جونی برای دفاع وحرف زدن نداشتم.... عوض پشت بهم خوابید....
با داروهای که عمو کوبیده بود خمیر درست کردم گذاشتم جاهایی که درد زیاد بود....روز سوم بود وخانواده ام حتما تا شب میومدن،خدا خدا میکردم امروز کار پیش بیاد ونتونن راهی اینجا بشن اما خدا به حرفم گوش نداد وعصر با صدای یاالله وخنده های عمو متوجه شدم خانواده ام اومدن....
عوض هنوزم گرم خواب بود تند تند تن وبدنمو از دارو تمیز کردم ولباس پوشیدم با عطری که سالها قبل ننه از مشهد واسم آورده بود خودمو خوشبو کردم..
یه قطره میزدی برای کل بدن بس بود وتا یه هفته بوی خوب میدادی.... با دست شونه عوض رو تکون دادم:بلند شو خانواده ام اومدن دارن میان اتاق ما.... تا عوض خواست بلند شه در اتاق باز شد وخاله همونطور که میومد داخل تعارف میکرد به بقیه...
مادرم با دیدنم بغلم گرفت سرتاپامو بوسید توی بغلش درد داشتم اما لبخند میزدم که متوجه نشن.... مادرم بودخاله ها همراه شوهراشون.... چپ و راست نگاه کردم که خاله کوچیکه گفت:دنبال کس دیگه ای نگرد ننه ت مونده پیش بابات وفقط احمد رو آوردیم که شیر خوارس...
چقدر دلم تنگشون بود وخدارو شکر کردم خدا به حرفم گوش نداد وتونستم الان کنارشون باشم.... به مطبخ رفتم چایی دم کردم واستکانهای کمرباریک که ننه برام فرستاده بود آب کشیدم وچیدم توی سینی....
از نخودکشمشی که اوناهم ننه داده بود ریختم توی کاسه ونبات گذاشتم.... خاله مجلس رو گرم کرده بود خدارو شکر حرفی از دعوای ظهر به زبون نیاورد.... مادرم زیاد نموند ونیم ساعت هم نشد که گفت:ننه ت دست تنهاست وباید زودتر برگردیم اما قول دادم تو رو هم باخودم ببرم ...
.خاله فوری گفت:نمیشه که عروس با مادرش برگرده اونوقت پچ پچ بلند میشه حتما خبریه.... شوهر خاله م لبخند زد:دیگه دور وزمونه ش گذشته حالا دخترا ازدواج میکنن صبح زودبرمیگردن ونمیتونن از خونه پدریشون دل بکنن.... هر حرفی خاله میزد یکی دیگه جواب میداد وبالاخره راهی خونه پدرم شدم....
قدم که به خونمون گذاشتم دلم گرفت وقطرهای اشکم پشت سر هم میریخت،یه روزی فکرم جارو زدن این حیاط بود وتند تند غذا بار گذاشتن،فرار میکردم که به بازیم برسم اما حالا کو اون مریم؟کو صدای شیطنت وبدو بدو های مادرم که گیرم بندازه برای یه دست کتک مفصل.... ننه با شنیدن سروصدای ما از اتاق بابا بیرون اومد با دیدنم دستاشو به روم باز کرد:خوش اومدی مریم گلی،بیا که پدرت از صبح یه بند میگه مریم گلی و مریم گلی....
اشکام بیشتر شد وقتی دستای ننه دور کمرم پیچید...آرامش خاصی داشت همیشه و زن محکمی بود آرزو داشتم چون ننه باشم اما نشدم...
ننه با گوشه چهارقدش اشکامو پاک کرد:گریه نداره مادر،راه نزدیکه مرتب بیا سربزن،این اشکها جلوی بابات نریزه که دیگه نمیزاره بری.... بابا دراز کشیده بود بلند گفت:ننه مریم رو بیار پیشم....
تا ننه خواست جواب بده با خنده سرمو لای در بردم :این آقا دلش برای من تنگ شده؟؟؟.... بابا خندید:کم زبون بریز دختر ،بیا پیشم بیا بابا.... کنارش که رسیدم سرمو روی سینه ش گذاشت:حالت خوبه؟کسی که اذیتت
نکرده؟رفتارشون خوب بوده تا حالا؟؟... مادرم چادرشو روی دستش انداخت:همه خوب بودن،خانم اتاق خودش خواب بود که ما رفتیم مشخصه اونجا دست به سیاه و سفید نمیزنه وهمه کارها دست مادرشوهرشه که اونم چقدر خاطر مریم رو میخواد وخوش برخورد، نبودی که ببینی چقدر اصرار داشت برای شام بمونیم .... ننه فقط به مادرم نگاه میکرد.... بابام خندید:دختر من هر جایی باشه روشنایی با خودش داره خوب میدونه کاراشو باید خودش انجام بده....
دوست نداشتم از خاله وعوض بگم وبالبخند گفتم:عمو مرد خیلی خوبیه،منو حتی بیشتر از عوض دوست داره.... ننه دستمو گرفت:از همون بار اول که دیدمش معلوم بود پدر داره ،تو هم احترامش کن مبادا دلش برنجه.... تا شب دور هم گفتیم و خندیدیم که عوض اومد دنبالم.
ننه کلی خوراکی برام پیچید وگفت:زندگیتو دستت بگیر و مراقب خودت باش،خوشبختی رو خودت باید به دست بیاری توی مشتت بگیری که خودش نمیاد.... تا دم در باهامون اومد وراهیمون کرد....دلم نمیخواست از خونه پدریم دلبکنم اما باید بزرگ میشدم باید زن زندگی وخودم میساختم آیندمو...
وقتی رسیدیم عمو وخاله خواب بودن وعوض هم راحت خوابید.... تعجبم از خواب این مرد بود که تمومی نداشت که نداشت.... کنارش دراز کشیدم،با دیدن خانواده ام دردهامم یادم رفته بود و دیگه نیازی به دارو نداشتم....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از امروز روزی ده دقیقه واسه
خدای خودت وقت بزار...
بخاطر چیزایی که بهت داده...
ده دقیقه شکرگزار باش...
تو روزی ده دقیقه واسه خدات
وقت بزار...
بعد ببین خدا چطور واسه ت
وقت میزاره...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---