eitaa logo
زندگی شیرین🌱
52.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
9.8هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
12.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیرین کردن زیتون ... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 آرمین بعد از ده روز قهر بلاخره اومد خونه و گفت پس فردا روز جشنه.. بعدشم یه دسته پول تا نخورده گذاشت رو میز و رفت بیرون. پول و که شمردم مبلغ قابل توجهی بود، زنگ زدم به مامان که اگه وقت داره عصر باهم بریم خرید، گفت آره الهه هم رفته خونه مادرش کار خاصی ندارم بیا. تو مرکز خرید مامان مدام سوال میکرد که جشن به خاطر چیه؟ چرا ما دعوت نیستیم پس؟ هرچی میگفتم فقط همکاراش هستن تو گوشش نمیرفت که نمیرفت، میگفت آرمین مارو آدم حساب نمیکنه.. احساس میکردم مامان ناراحته، هرچیم بهش میگفتم هر لباسی میخوای انتخاب کن تا برات بخرم اما روی خوش نشون نمیداد .بالاخره یه لباس نیلی که روی سینه اش سنگ کاری شده بود و یه جورایی برق میزد انتخاب کردم، پشت لباس تا گودی کمرم باز بود ولی گفتم موهامو باز میذارم که اونجا رو بپوشونه، هرچند که میدونستم آرمین اصلا براش مهم نیست و مشکلی با لباس های باز نداره.. یجورایی از اول زندگیمون احساس میکردم چیزی به عنوان غیرت تو وجودش نیست! بعد خرید لباس مامان که اوقاتش خیلی تلخ بود رسوندمش خونه، بی خداحافظی پیاده شد و حتی تعارف نکرد برم داخل..! واقعا از مامان انتظار این رفتارها رو نداشتم، اون اصلا شرایط منو درک نمیکرد و فکر میکرد همه چی عادی شده مثل قبل. روز جشن رفتم آرایشگاه موهامو رنگ لایتی زدم بعدم جمع کردن بالای سرم و یه آرایش نیمه ملایم مات هم برام انجام دادن که کلا تغییرم داد از خودم راضی بودم میدونستم واسه امشب روی خیلی ها کم میشه... طبق آدرسی که آرمین فرستاده بود باغ بیرون شهر بود، وقتی به سختی باغ و پیدا کردم زنگ زدم آرمین اومد دم در استقبالم منو که دید سوتی کشید و گفت چه کردی بانو امشب از کنارم جم نخور که میترسم بدزدنت... به تعریف های آرمین توجهی نکردم، از در پشتی وارد ساختمون شدیم، لباسمو عوض کردمو و بعد با آرمین وارد سالن شدیم همه نگاه ها سمت ما کشیده شد و وقتی به همه خوش آمد میگفتم بعضی ها با حسرت و بعضی ها هم با تحسین نگاهم میکردن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مهمونی به خوبی و خوشی گذشت فردا صبح با عجله بیدار شدم و راه افتادم سمت موسسه همش خدا خدا میکردم که امروز استاد صالحی رو نبینم، واقعا روبه رو شدن باهاش سخت ترین کار دنیا بود.. کلاس که شروع شد بعد یکم درس دادن آزمون تست گرفتن که مال من افتضاح شد، استاد حسابی از دستم شاکی بود میگفت اون از چند روز غیبت که داشتی اینم از نتیجه امتحانات.. اگه میخوای اینجور ادامه بدی سر کلاس من نیا... با حرف استاد انگار باز امید تو دلم جوونه زد و به خودم تشر زدم من باید واسه هدفی که داشتم بی وقفه درس بخونم وگرنه تیرم به سنگ میخورد کلاس که تموم شد همینکه پامو گذاشتم تو راهرو با استاد صالحی روبه رو شدم، خیلی عادی اومد سمتم و سلام کرد و گفت خانم سلطانی غیبتاتون داره طولانی میشه، موردی پیش اومده که سر کلاس نمیاین؟؟ از برخورد عادیش جا خوردم یجوری برخورد میکرد انگار هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود و همه چی عادی بود! وقتی دید جوابشو نمیدم گفت خانم سلطانی بابت همه چیز ازتون معذرت میخوام، من نمیدونستم شما متاهلید وگرنه چنین جسارتی نمیکردم گفتم خواهش میکنم منم این چند وقت درگیر بودم انشالله از این هفته دیگه غیبت نمیکنم و مرتب میام.. استاد با لبخند سری تکون داد و رفت، خوشحال شدم از نحوه برخورد عاقلانه اش. از اون روز، شب و روزم شد درس خوندن و تست زدن حتی جمعه ها هم به خودم استراحت نمیدادم و سخت درس میخوندم دقیقا یک ماه و نیم بود که خونه بابام نرفته بودم، مامان و الهه دو دفعه اومده بودن دیدنم و هربار من بهونه میاوردم و نمیرفتم پیششون، مامان کلی غر میزد و گله میکرد تازه ارمین هم اصلا بهم سر نمیزد، فقط ماهیانه مبلغی که کمتر از همیشه بود میریخت به حسابم از این بابت حسابی خوشحال بودم که نمیاد مزاحمم بشه شب و روز با شوق و هدفمند درس میخوندم و اصلا خسته نمیشدم، استادها همه ازم راضی بودن، ازمون های ازمایشیم همه خوب بودن و امیدوار کننده زندگیم ارامش نسبی پیدا کرده بود و تو حال خودم بودم فقط الهه میفهمید چقد سخت در حال خوندنم، مامان که باورش نمیشد میگفت تو روز خوبشم از درس و مدرسه فراری بودی، الان سنگ خورده تو سرت که میخوای درس بخونی؟؟مامان نمیدونست این هدفمه که منو به درس خوندن علاقه مند کرده و براش دارم تلاش میکنم. چند ماهی به کنکور مونده بود که یه شب زن دایی زنگ زد و گفت هووت زاییده و بچش یه دختره و انگار بچه مشکل داره، میگفت حال آرمین و زنش خیلی خرابه و بیمارستانو گذاشتن رو سرشون.. ادامه دارد... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
14.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگران دعوای بین بچه ها نباشین 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
👌 🌷مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟ خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی! مرد پاسخ داد: من چیزی ندارم که ببخشم... خداوند پاسخ داد: چرا محدود چیزهایی داری ! 🌷یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی ! یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی! یک قلب که می توانی به روی دیگران بگشایی ! چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی! 🌷" فقر واقعی فقر روحی ست دل آدم ها خیلی ساده گرم میشود " 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹با آب خوردن به بهشت برو! 🎤حجت الاسلام والمسلمین عالی 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۳چیز که جسم را بیمار میکند 🔸۱_زیاد حرف زدن 🔹۲_زیاد خوابیدن 🔸۳_زیاد خوردن ۴چیز که جسم را نابود میکند 🔹۱_غم 🔸۲_ناراحتی 🔹۳_گرسنگی 🔸۴_شب بیداری ۴چیز که صورت را نورانی میکند 🔹۱_تقوا 🔸۲_وفا 🔹۳_بخشندگی 🔸۴_جوانمردی ۳چیز که رزق و روزی را زیاد میکند 🔹۱_سعی و تلاش 🔸۲_خوش حساب 🔹۳_کمک به نیازمندان ۴چیز که رزق و روزی را کم میکند 🔸۱_خواب صبح 🔹۲_حرص و طمع 🔸۳_تنبلی 🔹۴_خیانت 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫این سخن آلپاچینو رو باید آب طــــلا گرفت: به یاد ماندنی ترین آدم‌ها در زندگیتان کسانی هستند که دوستتان داشته‌اند هنگامی که خیلی دوست داشتنی نبوده‌اید ...! مثل پدر و مادر❤️ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 از شنیدن حرفای زن دایی یکم ناراحت شدم، دلم واسشون سوخت صبح آرمین طلبکارانه اومد خونه و فریاد زنون گفت بیا راحت شدی؟ انقد نفرین کردی که بلاخره بچمو ناقص کردی.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با تعجب بهش زل زدم و گفتم من چیکار به تو و زندگیت دارم که بخوام نفرین به یه بچه ی بی گناه کنم؟ چرا دلت میخواد اینو بندازی گردن من؟! شاید اثرات گناه تو و مامانش باشه که خدا اینجوری کرده وگرنه با دعای گربه سیاه که بارون نمیاد!! عصبی داد زد از نحسی توعه که بچم اینجور شده... بهش پوزخندی زدمو گفتم میخوای برو ازم شکایت کن شاید دل تو و زنت خنک شد عصبی اومد سمتم و یقمو گرفت و چسبوندم به دیوار و گفت انقد حرف مفت نزن تا خفت نکردم، میدونم الان تو دلت عروسیه که من و زنم تو این شرایطیم و بچم ناقصه ولی کور خوندی.. تمام مال و اموالمو میفروشم میبرمش خارج خرجش میکنم تا خوب شه گفتم مگه جلوتو گرفتم خب ببرش، من دل به مال و اموال تو خوش نکردم که الان داری با اون تهدیدم میکنی که همشو میفروشی.. خب بفروش... به من چه، من زندگی خودمو دارم کاری به کار تو و زنت و بچت ندارم.. یقمو ول کرد و رفت بیرون، به دیوار تکیه زدم و اشکام ریختن با خودم گفتم دیوار کوتاه تر از من پیدا نکرده که اومده خره منو گرفته؟! تو حال و هوای خودم بودم که یکی در واحد و زد، اشکامو پاک کردم و درو باز کردم، زن دایی با چشمای متورم قرمز اومد داخل و گفت با آرمین دعوا کردین؟ سرمو با ناراحتی تکون دادم که بغلم کرد و گفت به دل نگیر اون الان مثه یه پدر داغداره که شاهد ناتوانی فرزندشه، نمیدونم تاوان کدوم گناهشه ولی میدونم آه تو نیست چون تو خیلی دختر مهربون و دل پاکی هستی و زورت به مورچه هم نمیرسه گفت مامان و بابا هم حالشون خوب نیست، مامان که دوبار غش کرده... اولش از اینکه آرمین صاحب پسر شد خیلی خوشحال شدن ولی وقتی دکترا مشکلو گفتن دنیا رو سرمون خراب شد.. با تعجب گفتم مگه قرار نبود بابات به زنه پول بده بره رد کارش؟!! گفت با این وضعیت حتما اینکارو میکنه ولی اگه بچه سالم بود بابا هرگز اینکارو نمیکرد چون پسر دوسته و میخواد یه ریشه داشته باشه.... دلگیر به زن دایی زل زدم و گفتم اما شما دیشب به من گفتین بچه دختره که؟!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گفت وای واقعا؟؟ گفتم بله، مطمئنم..! با پوزخند بهش گفتم از بس شوق عمه شدن داشتین لابد توهم زدین.. گفت به جون خودت که میخوام دنیا نباشه یه ذره هم ذوق نکردم از دیدن بچش، منم دیشب از بس ناراحت اوضاع بچه بودم لابد اشتباه کردم، تو ببخش.. همین روزا بابا کارشو یک سره میکنه و میفرستتش اونور.. زن دایی که رفت تو فکر رفتم و با خودم گفتم حالا دیگه کم کم وقت اجرا کردن نقش امه... شب ها تا دیر وقت درس میخوندم و صبح میرفتم واسه تکمیل خونه ای که آرمین برام خریده بود هربار مقداری ظرف و ظروف از خونه آرمین میبردم خونه جدیدم میچیدم تقریبا نصف جهازمو برده بودم اونور، حتی جاروبرقی و اتو و تلوزیون اتاق خودمم برده بودم آرمین نمیومد خونه و نمیفهمید من دارم چیکار میکنم روزها مشغول چیدن وسایل بودم و شب ها هم تا نزدیکی صبح درس میخوندم و خیلی کم میخوابیدم، به زور قرص خودمو نگهداشته بودم وگرنه اگه قرص نمیخوردم از سردرد میپوکیدم دو هفته ای از به دنیا اومدن پسر آرمین میگذشت که زن دایی یه روز اومد و گفت فردا هووت راهی فرانسه میشه، پدرم مهریه اش و سهم الارث پسرشم بهش داده و تا آخرعمرش میتونه تو رفاه و آسایش زندگیشو بکنه، فردا که آرمین بره سرکار اونم میره فرودگاه، توام سعی کن بیشتر بچسبی به زندگیت و آرمینو برگردونی برای خودت سرسری بهش باشه ای گفتم اون شب دو تا چمدون و سه تا کارتن کتابام و وسایلای ضروریمو جمع کردم و بردم گذاشتم تو ماشین و برگشتم بالا یه نگاهی به خونه انداختم و با حسرت به جای جای خونه نگاه کردم و چند قطره اشک ریختم و چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم سمت ماشین که یهو یادم اومد یادداشتی برای آرمین نذاشتم باز برگشتم بالا و یه یادداشت با این مضمون نوشتم: من هیچوقت نبخشیدمت فقط خواستم نابود شدن زندگیتو به چشمم ببینم خداحافظ. راهی خونه خودم شدم، تا دیر وقت مشغول چیدن کتابام تو قفسه شدم. ادامه .. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قورباغه رو تو تشت طلا هم که بزاری با میپره تو مرداب👍 جریان لیاقت بعضی هاست... ‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 🌻زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند ... کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد، و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب میشد، ترس همگان را فرا گرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند، و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد.... 🌻زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند... و بر سر شوهر داد و بی داد زد اما با آرامش شوهر مواجه شد،پس بیشتر اعصابش خورد شد.‌... و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست... خنجری بیرون آورد و بر سر زن، گذاشت... و با کمال جدیت گفت: آیا از خنجر می ترسی؟ گفت: نه 🌻شوهر گفت: چرا؟ زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم.... شوهر تبسمی زد و گفت:حالت من نیز مانند تو هست... این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که به او اطمینان دارم و دوستش دارم...! 🌻آری!زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد،طوفان زندگی تو را فرا گرفت،همه چیز را علیه خود می دیدی،نترس! زیرا خدایت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است... 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
19.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذرت مکزیکی تو هوای بارونی .... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
❤️ 🔑وقتی می خواین از شوهرتون انتقاد کنید قهر و داد و هوار و گریه راه نندازین بهتره از اسلوب انحرافی وارد شید مثلا این جمله رو بگید :  "من ازشوهرم فلان انتظار رو دارم" آقایون کلا برای برآورده کردن انتظارات شما جون هم میدن  چون👇🏻 حس الگو بودن رو در وجود خودشون احساس میکنن❤️ اما اگر سر همسرتون داد بزنید اون فکر میکنه میخواین برش مسلط بشین اونم سرتون داد میزنه... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---