eitaa logo
زندگی شیرین🌱
50.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
9.1هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رازی که اگه بدونی دیگه نیاز نداری از کسی عذر خواهی کنی😉🌸 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون استفاده از مواد شیمیایی و فقط با سه قلمی که تو خونه همیشه هست به راحتی شیرآلات رو برق بنداز💫 》》مایع ظرفشویی+ آب گرم+ سرکه سفید《《 ┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈ .🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 ساده ترین مارشمالو یلدایی 🍓🍉 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 جوانی پارچه ای را نزد پیرمرد خیاط برد و از او خواست با آن پارچه کت و شلوار برایش بدوزد خیاط قبول کرد؛ اجرت کار ۱۵ تومان مشخص شد و جوان چند روز بعد برای تحویل لباسش آمد و مبلغ ۱۵ تومان پرداخت کرد، پیرمرد خیاط با لبخند ۵ تومان پس داد! جوان علت را جویا شد و گفت: ما طی نمودیم اجرت ۱۵ تومان باشد و من راضی هستم چرا ۵ تومان پس دادید ؟ پیرمرد خیاط گفت : گمان میکردم این کت و شلوار یک روز و نیم کار میبرد ولی یک روزه تمام شد دستمزد من در یک روز ده تومان کافی است . ✍این گونه است که پیرمرد خیاطی میشود شیخ رجبعلی خیاط و حضرت امام عصر برای دیدنش به مغازه اش میرود و با او نشست و برخاست میکند... 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
27.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرغ شکم پر ... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 فقط یادت باشه گاهی بهم سر بزنی و بی معرفت نباشی، خم شدم که دستهاشو ببوسم اما اجازه نداد ،دوباره برگشت پشت میز و یه پاکت داد بهمو گفت این حقوق این ماهته باقیش هم جایزه ی قبولی و سالها کار کردن درستو صادقانه ات تو این حجره اس کلی ازش تشکر کردم و آدرس شرکت برادرش رو گرفتم و بعد از خدا حافظی رفتم سمت خونه، تو راه چند بار پاکت رو از جیبم با احتیاط در آوردمو نگاه پولهای توش کردم، خیلی ذوق داشتم و خوشحال بودم چون تا به این سن رسیده بودم این همه پول رو یکجا ندیده بودم ، شاید برای خیلی ها مبلغ کمی بود ولی برای من خیلی بود و میشد یکی دوتا از چاله چوله های زندگیمو پر کنه، سر راه یه جعبه شیرینی خریدم و رفتم خونه،مامان و شیوا با دیدنم اومدن به استقبالم، شیوا جعبه ی شیرینیو گرفت و گفت وااای داداش از کی هوس شیرینی کرده بودم خدا خیرت بده ،حالا بگو ببینیم به چه مناسبتی،گفتم دانشگاه رفتن و کار پیدا کردنم.مامان بازم دست به دعا شد برام ، پاکت پول رو بهش دادم و گفتم حاج غفور بهم داده ،مامان یه نگاه به پاکت کرد و دوباره برش گردوند به خودمو گفت بزار پیش خودت باشه ،حتما برای دانشگاه لازمت میشه، رفتم تو خونه و پولو گذاشتم رو طاقچه و گفتم اگه لازم داشتم بهتون میگم فعلا که خداروشکر کار جدید جور شده و فردا باید برم. پیش برادر حاج غفور فردا صبح اول وقت رفتم پیش آقای احمدی برادر حاج غفور، خودمو که معرفی کردم سریع شناخت و گفت حاجی خیلی ازت تعریف کرده ،نیاز به چیزی نیست و میتونی از همین امشب مشغول به کار بشی، ازش تشکر کردم و چشمی گفتم و رفتم کارهای دانشگاه و ثبت نامم رو انجام بدم و غروب دوباره برگردم کارخونه،حین ثبت نام با دوتا پسر به اسم عباس و آرش آشنا شدم ،هر دو از شهرستان اومده بودن و باهم پسر عمو بودن ،تو همون یک ساعت حسابی باهم گرم گرفتیم و شماره تلفن و آدرس رد و بدل کردیم من رفتم سمت خونه و اونا هم رفتن دنبال کارهای گرفتن خوابگاه،بالاخره دانشگاه شروع شدمن و عباس و آرش هم رشته بودیمو ساعت کلاس هامون باهم بود و این باعث صمیمیت بیشتر بینمون شده بود و حسابی باهم جور بودیم اینطور که فهمیدم وضع مالی هر دو شون خوب بود ولی وضع آرش و خانواده اش بهتر بود ، وقتی بعد از ترم اول ،آرش و عباس برگشتن شهرشون پدر آرش برای قبولیش یه ماشین پاترول خریده بود که اون موقع خیلی رو بورس بود و هر کسی همچین ماشینی نداشت و همین ماشین باعث شد که نظر دختر ها کم کم به ما سه نفر که همیشه باهم بودیم جلب بشه ، اما من تو این وادی ها نبودم و تا جایی که ممکن بود خودمو از فضای دوستی های معمول بین دختر و پسر دور نگه داشته بودم،اما آرش تا جایی که میتونست با لودگی و مسخره بازی و مزه پرونی،همزمان با چند تا دختر دوست شده بود و به قول خودش چند تایی رو هم زاپاس نگهداشته بود،آرش انقدر دورو بر خودش رو شلوغ کرده بود که منو عباس کمتر میدیدیمش و ازمون دور شده بود.روزها پشت سر هم می گذشت و سال اول دانشگاه تموم شد، یه روز که تو کارخونه داشتم میرفتم سر خط تولید ،آقای احمدی صدام کرد و گفت تو دفتر منتظرتم، از اینکه تا اون وقت شب تو کارخونه بود تعجب کردم و با دلهره و استرس اینکه چه کاری میتونه با من داشته باشه ،قدم توی اتاقش گذاشتم.سلام کردم و با گفتن در خدمتم دست به سینه جلوش ایستادم،آقای احمدی لبخند روی لب نشوند و به صندلی روبروش اشاره کرد و گفت بشین نشستم، گفت بهنام نمیدونم با دل برادر من چکار کردی که مدام سفارشت رو بهم میکنه و هی میگه هوای بهنام رو داشته باش ،امروزم اینجا بود و دومرتبه سفارشتو کرد، الانم خواستم بیایی اینجا که بهت بگم بهتره از فردا شیفت عصر بیایی سر کار از این بهتر نمیشد چون شیفت عصر از ساعت چهار نیم شروع میشد تا ۱۲شب،گفتم خیلی عالیه و دوباره تشکر کردم ،خواستم بلند شم که گفت اگه دوست و آشنای قابل اعتمادی که نیاز به کار داشته باشه هم میتونی با خودت بیاری چون به کارگر نیاز داریم، گفتم چشم به دوستام میگم اگه خواستن فردا با خودم میارمشون باشه ای گفت از اتاق اومدم بیرون.فردا با آرش و عباس در مورد کار صحبت کردم ،آرش گفت من که حال و حوصله ی کار ندارم ،اونم بلافاصله بعد از درس و دانشگاه که موقع استراحت و عشق و حالِ،اما عباس گفت من هستمو دلم میخواد رو پای خودم وایستم و کمتر جلوی بابام دستم دراز باشه.اینطوری شد که بعد از ظهر با عباس راهی کار خونه شدیم و بعد از دیدن آقای احمدی و تایید عباس همون روز مشغول کار شدیم.من و عباس حسابی سرگرم کار و درس بودیم و تمام وقتمون پر بود،اما آرش هر روز بیشتر از درس فاصله میگرفت و بیشتر مشغول خوش گذرونی بود ،هر چقدر هم بهش می گفتیم هر چیزی تو جای خودش و به اندازه اش خوبه گوشش بدهکار نبود.. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه دوستی به زنش خیانت کرده بود داشتن میرفتن طلاق بگیرن ... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 شخصی به عالمی گفت: من نمیخوام در حرم حضور داشته باشم! عالم گفت: می‌تونم بپرسم چرا؟ آن شخص جواب داد: چون یک عده را می‌بینم که دارند با گوشی صحبت می‌کنند، عده‌ای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضی ها غیبت می‌کنند و شایعه پراکنی می‌کنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضی‌ها خوابند، بعضی ها به من خیره شده اند... عالم ساکت بود، بعد گفت: می‌توانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ شخص گفت: حتما چه کاری هست؟ عالم گفت: می‌خواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و یک مرتبه دور حرم بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد. او گفت: بله می توانم! لیوان را گرفت و یکبار به دور حرم گردید. برگشت و گفت: انجام دادم! عالم پرسید: کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟ آن شخص گفت: نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد... عالم گفت: وقتی به حرم می‌آیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد. برای همین است که پیامبر فرمود «مرا پیروی کنید» و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید! نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکزتان بر خدا مشخص شود. نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
21.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازارچه سنتی روستای ملاط استان زیبای گیلان ،شهر لنگرود تقدیم نگاه زیباتون♥️ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.💟 شاد بودن هنر است وگرنه هیچ دلی بی غم نیست 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
33.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای رسیدن به آرزوهامون باید ادامه داد وجنگید...👌✔️ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
‌ 🔴 💑 از همــون ابــتدا جلــوی آغاز دعــوا رو بگـــیرید! آغاز نکــردن مجادله و پرهـــیز از ورود به یک جنگِ بی بَرنده، از مهمترین و کارسازترین راهکارهای ایمن موندن از این بلای خانوادگیه! نباید کاری که با عقل می دونیم خطرناک و زیانباره، رو آغاز کنیم. به ویژه این که می دونیم اگر اون رو آغاز کنیم، معلوم نیست که بتونیم متوقفش کنیم یا نه. ممکنه یکی از همسران به خودش بگه: قبول؛ من آغاز نمی کنم اما همـــسرم آغازگـــر میکنه. ما می گییم: باشه؛ اگر او آغــاز کرد تو وارد معرکه نشو و جدال رو ادامه نده. مجادله و دعــوا دست کم به دو نفر نیاز داره. اگر تو وارد این گود دعوا نشی، ادامه آن محال است... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---