فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️عزت نفس بالایی داری یا اعتماد به نفس بالایی داری؟
دکترعزیزی🎙
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_ششم🌺
چند دیقه بعد دراتاقم باز شد و آرش با گفتن به به جناب مهندس بهنام سحرخیز اومد تو و عباس هم پشت سرش درو بست خندیدم و گفتم چه خبره هر روز صبح شرکت و میذاری رو سرت ،بابا ناسلامتی ماها مدیر عاملیم و باید یه کم سنگین و رنگین باشیم.آرش نشست و گفت چشم بابا بزرگ تمام سعی خودمو میکنم و بعد بلند بلند خندید.عباس گفت ولش کن بابا این شیرین عقلِ،خودتو ناراحت نکن.مشغول کار شدیم و موقع ناهار بود که آرش رفت بیرون و بعد از چند دیقه برگشت و گفت نمیدونم این دختررو کجا دیدم خیلی چهره اش برام آشناست، عباس گفت جای تعجب نداره خدا رو شکر از شمال تا جنوب شهر تو همه رو میشناسی،حالا ببین کجا دیدیش،آرش گفت مطمئنم جایی دیدمش.نمیدونم چرا از اینکه آرش اون دختر رو میشناخت ته دلم خالی شد ولی وقتی به چهره ی معصوم و طرز پوشش فکر کردم ناخواسته خیالم راحت شد جایی که آرش دیده اش حتما جای بدی نبوده و حتما تو شرکتی،سیمیناری یا دانشگاهی جایی بوده.پس با خیال راحت ناهار رو خوردیم و رفتیم سر پروژه.یکی دوماه گذشت و به وجود خانم نیکبخت یا هاله.حسابی عادت کرده بودم ،هاله تو این مدت هر روز سر ساعت مشخص میومد شرکت و خیلی دقیق کارهاشو انجام میداد و تونسته بود تو موفقیت شرکت هم سهیم باشه چون طرحاش خیلی خوب بود و هیچ عیب و نقصی نداشت،تو این مدت یه کم بهم نزدیک شده بودیم اما تمام سعی خودمو میکردم که حد و حدود رو رعایت کنم تا حرف و حدیثی پشت سرم نباشه.یه شب وقتی با عباس و آرش نشسته بودیم ،موضوع رو به سمت هاله کشیدم و گفتم ازش خوشم اومده ،عباس خوشحال شد و گفت به به مبارک بالاخره مرد سرسخت ما هم دم به تله داد،به نظرم انتخاب خوبی کردی و هاله دختر خوب و متینی،اما آرش سیگاری روشن کردو گفت عجله نکن بزار یه مدت بگذره بعد تصمیم بگیر،برگشتم سمتش و گفتم چرا، چیزی شده آرش خندید و گفت آخه تو تجربه این کارها رو نداری نمیدونی باید صبر کنی،سبک ،سنگین کنی بعد یه مدت باهاش برو بیرون ،معاشرت کن ،ببین کیه و چی میگه گفتم من اهل دوستی نیستم واز این کارا هم خوشم نمیاد،آرش گفت نگفتم دوست شو بعد ولش کن ،گفتم رفت و آمد کن تا اخلاق و روحیاتش دستت بیاد،.چه زود تصمیم گرفتی سریع بری خواستگاری و بعد هم عقد و عروسی.یه کم سرعتتو کم کن.عباس گفت آرش بدم نمیگه بذار یه مدت بگذره به شیوا خانمم بگو بیشتر باهاش گرم بگیره و از خانواده و ایده آل هاش برای ازدواج بپرسه، خواهرت صددرصد میتونه کمکت کنه.یه کم به حرفاشون فکر کردم و دیدم بدم نمیگن.چند مدت دیگه گذشت و کارها و رفتارهاشو زیر نظر داشتم و موضوع رو با شیوا هم در میون گذاشتم و ازش خواستم فعلا به مامان چیزی نگه.شیوا انگار از قبل از موضوع خبر داشت، ولی وقتی ازش پرسیدم گفت چند وقته میبینم تو نخ هاله ای یه حدس هایی زده بودم گفتم حالا به نظرت هاله چطور دختری میاد، شیوا گفت همینطور که میبینی بیشتر سرش تو لاک خودشه و سرگرم کارش ،زیاد حرف نمی زنه و آرومِ، فقط به جز حرف زدنهای یواشکی با تلفنش من چیزی ازش ندیدم، ولی بعد از این سعی میکنم بهش نزدیک بشم و ببینم چطور دختریه.بعد با خنده گفت ببینم این دختر خوش شانس لیاقت برادرمو داره یا نه بهش خندیدم و گفتم فقط خودش چیزی نفهمه،شیوا قول داد و از فردا ماموریتش رو شروع کرد.یک هفته از اون روز گذشت.یه روز بعد از اینکه همه از دفتر رفتن بیرون ،شیوا با صورتی گرفته و چشم هایی سرخ اومد تو اتاقم ، نگام به صورتش که افتاد فکر کردم اتفاق بدی برای مامان افتاده ،هول بلند شدمو و گفتم چی شده شیوا،شیوا یهو زد زیر گریه و گفت ،داداش بخدا این دختر خیلی بدبخته و سختی کشیده اش ،تمام خانواده اش رو تو یه تصادف از دست داده و هیچکس رو نداره، باورت میشه تنها زندگی میکنه.تو اون لحظه قلبم از درد فشرده شد و به خاطر پشتکار و حجب حیاش عشقم بهش دو برابر شد و تصمیم خودمو گرفتم که باهاش صحبت کنم و از علاقه ام بهش بگم. آخر هفته بود به همراه عباس و هاله رفتیم سر یه پروژه ،بعد از اینکه کارمون تموم شد عباس زودتر خداحافطی کرد و گفت قراره امشب با آرش برگردن شهرستان و خبر دادن که حال پدربزرگش خوب نیست.عباس که رفت هاله هم کیفشو برداشت و باهم از پله ها اومدیم پایین، بهش گفتم سوار بشه که برسونمش ، گفت میخواد یه کم قدم بزنه و فاصله ی خونه اش تا اینجا زیاد نیست، نمیدونستم چطوری باید بهش بگم و ازش بخوام همراهم بشه.بالاخره و بی هوا گفتم تو شرکت یه مقدار کار مونده و نقشه ی داخلی فلان ساختمون رو میخوام ،هاله یه کم با تعجب نگام کرد و گفت اون نقشه که هنوز آماده نیست، ولی اگه اجازه بدید ببرم خونه و تکمیلش کنم، گفتم باشه،رفتم سمت ماشین اونم پشت سرم راه افتاد و سوار شد.
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
26.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انواع آشنایی زوجین در جامعه ایران
🔮سه نوع آشنایی وجود دارد.
#دکتر_سعید_عزیزی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
با اینکارا خودتون رو نابود میکنید:👇
- وقتی نمیبخشید.
- وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدید.
- وقتی وقتتون رو تلف میکنید.
- وقتی از خودتون مراقبت نمیکنید.
- وقتی از همه چیز شکایت میکنید.
- وقتی با پشیمونی و افسوس زندگی میکنید.
- وقتی شریک نادرستی برای زندگیتون انتخاب میکنید.
- وقتی خودتون رو با بقیه مقایسه میکنید.
- وقتی قدرنشناس هستید.
- وقتی توی روابط اشتباه میمونید.
- وقتی بدبین و منفیگرا هستید.
- وقتی درمورد همه چیز نگرانید.
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سطح توقعتون رو از آدما
بیارید پایین...👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازبین بردن کثیفی خوش خواب مگه داریم بهتر از این روش ❤♨️♨️♨️
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_هفتم🌺
از اینکه هاله رو کنار خودم داشتم حسابی خوشحال بودم، ولی وقتی فکر میکردم چطوری بهش حرف دلمو بزنم عزا میگرفتم سر راه یه کافه خیلی شیک بود که گاهی با آرش و عباس غروبا می رفتیم اونجا ،وقتی رسیدیم به کافه ماشین رو نگه داشتم و گفتم موافقید یه قهوه بخوریم، هاله انگار از این دعوت ناگهانیم شوکه شده بود همینطور که هاله سرشو انداخته بود پایین ،منم از فرصت استفاده کردمو ماشین رو پارک کردمو هاله رو تو عمل انجام شده قرار دادم.بعد از اینکه پشت میز جا گرفتیم و قهوه رو سفارش دادیم.تا آماده شدنش تصمیم گرفتم رک و راست هر چی که تو دلم هست رو بهش بگم هاله داشت با انگشتای دستش بازی میکرد که رو کردم بهش گفتم میخوام یه چیزی بهتون بگم و چند وقتی منتظر یه فرصت مناسب بودم تا باهاتون صحبت کنم.هاله گفت مشکلی پیش اومده ،کارمو خوب انجام ندادم؟
در جوابش گفتم اتفاقا کارتون خیلی هم خوبه من میخوام راجع به خودمو احساسی که نسبت به شما پیدا کردم حرف بزنم.هاله سرشو بلند کرد و چشمهای مشکی و درشتش رو بهم دوخت، واقعا دست و پامو گم کرده بودم.ولی خیلی سریع و بی حاشیه رفتم سر اصل مطلبو خجالت زده نگاش کردمو و گفتم من از شما خوشم اومده و قصدم هم دوستی نیست و دلم میخواد تشکیل خانواده بدمو ازدواج کنم، بعد سکوت کردمو نگاش کردم هاله همینطور که بهم زل زده بود گفت واقعا پیشنهادتون غیرمنتظره بود و یه کم شوکه شدم و نمیدونم باید چی بگم ،گفتم خوب فکراتونو کنید من منتظر می مونم ، فقط اینو بدونید من تا الان سرم با درس و دانشگاه و کار گرم بوده و هیچوقت تو فاز ازدواج و دوستی نبودم و الانم خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم بهتون بگم ، هاله یه لبخند شیرینی زد و فنجان قهوه ای که پسر کافه چی گذاشته بود روی میز رو برداشت یه جرعه نوشید و گفت من زندگی سختی و تلخی داشتم و همینطور که قبلا به خواهرتون گفتم خانواده ام رو وقتی ده سالم بود تو یه تصادف از دست دادم و در حال حاضر تو ایران هیچکس رو ندارم، بعد از مرگ خانواده ام
عموم سرپرستیمو قبول کرد و همراه خانواده اش از ایران مهاجرت کردیم و هشت سال خارج از ایران بودم ولی از بیست سالگی دوباره برگشتم ایران،چون اونجا رو اصلا دوست نداشتم و دلم میخواست تو وطن خودم جایی که پدر و مادرم دفن هستن نفس بکشم و زندگی کنم وقتی حرفهای هاله تموم شد قطره اشکی که گوشه چشمش نشسته بود رو پاک کرد و دوباره قهوه اش رو نوشید،منم تمام مدت محو تماشای زیباییش شده بودم و دلم برای این حجم از بیکسی و تنهاییش آتیش گرفته بودبهش قول دادم اگه بهم جواب مثبت بده هیچوقت نذارم رنگ غم و غصه رو ببینه و خوشبختش کنم هاله ازم زمان خواست و منم با کمال میل قبول کردم و منتظر جوابش موندم.از اون روز انگار علاقه ام بهش دوصد چندان شده بود و دوست داشتم هر روز ساعتها کنار هاله باشم و بدون هیچ حرفی فقط نگاش کنم ،عشق مثل پیچک وحشی تمام وجودم رو احاطه کرده بود و دیگه به جز هاله هیچکس رو نمیدیم.. خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم به هاله عادت کرده بودم و اگه یه ساعت دیرتر میومد سرکار مثل مرغ پرکنده میشدم و بی تاب دیدنش،دیگه بیشتر از این نمیتونستم طاقت بیارم.به خاطر همین با مامان از احساس و علاقه ای که به هاله پیدا کرده بودم گفتم و ازش خواستم با هاله تماس بگیره و طبق رسم و رسوم قرار و مدار برای خواستگاری رو بزاره،مامان حسابی ذوق کرد خوشحال شدو همش بشکن میزد و میرقصید.سریع شماره تلفن هاله رو ازم گرفت و رفت سمت تلفن، بهش زنگ زد و گفت که میخواد ببیندش،هاله هم موافقت کرد و برای فردا غروب قرار گذاشتن ،دل توی دلم نبود ،دوست داشتم این دیدار هر چه زودتر انجام بگیره و نظر مامان رو در مورد هاله بدونم فردا بعد از ظهر هاله اومد تو اتاق و گفت زودتر میره تا به قراری که با مادرم داره سر وقت برسه ، در آخر گفت خیلی استرس داره و دلش میخواد همه چی خوب تموم بشه، لبخندی بهش زدم و گفتم مامانم خیلی مهربونه و مطمئنم از تو خوشش میاد ،اصلا نگران نباش و استرس نداشته باش.هاله هم خندید و در اتاق رو بست و رفت.بعد از رفتنش دست و دلم به کار نمیرفت، همینطور که سرمو گذاشتم روی میز تو دلم دعا کردم مشکلی پیش نیاد و منو هاله بدون هیچ درد سری بتونیم زندگیمون رو شروع کنیم عباس و آرش هم که تازه از سر پروژه برگشته بودن وقتی اومدن تو اتاق قیافه ی آشفته ی منو دیدن پی به استرسم بردن ، آرش دستمو گرفت وگفت پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم تا از این حال و هوا در بیایی ،عباس میخندید و سر به سرم می ذاشت.آرش گفت خوشبحال هاله خدا کنه یه آدم پاستوریزه مثل تو قسمت منم بشه و قاه قاه خندید...از خنده های آرش و مسخره بازی که در میاورد منم خنده ام گرفته بود و از پشت میز بلند شدمو دنبالشون راه افتادم، عباس رو کرد به شیوا و گفت برای امروز کار بسه.
ادامه....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه میخوای به خواسته هات برسی باید خودتو دوست داشته باشی...
#دکتر_روح_انگیز_امینی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
❤️🍃❤️
#همسرداری
- 3چیز رو درمورد زندگی و همسرت به دیگران نگو:👇
•عیبهای همسرت
•کم و کسریهای خونه
•وامها و بدهیهای همسرت
-3چیز رو با همسرت شریک شو:
•شادیهایت
•درد و دلهایت
•ثروت و پولت رو
-3کار رو بعد از ازدواج نکن:
•خبر بردن برای خانوادت
•توهین و فحاشی
•زیر قولهای دوران عقدت نزن
-3چیز رابطه را خراب میکند:
•دروغ
•خیانت
•بیتوجهی
-3چیز بین شما همسرت فاصله میندازه:
•موبایل
•تلویزیون
•رفیق بازی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---