eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.7هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.2هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الـهی 💖 تو این شـب زیبـا 💖 هیـچ قلبى گـرفته نباشـه 💖 وهرچى خوبیه خداست براى همه💖 خوبان رقم بخوره آرامـــــش مهمــون 💖 همیشـگى دلاتــون💖 شبتون خــوش 💖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼ســلام ☕️صبح جمعه تون بخیـر 🌼ان شاءالله که ☕️جسم و جانتون سالم .. 🌼لبتون خندون.. ☕️خوبیهاتون پایدار... 🌼لحظاتتون پر از برکت ☕️و زندگی تون پراز 🌼شادی و آرامــش باشه❤️ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج) اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نون تنوری ... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه ازم بپرسن بزرگترین تجربه ی زندگیت چیه؟ میگم:یاد گرفتم تو کار خدا دخالت نکنم...👌 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 می‌گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. روزی قافله‌ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر می‌رفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار می‌دهد تا در شهر به برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب می‌تواند کرد بی آنکه بریزد. چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر می‌رسد و امانتی را می‌دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می‌کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار می‌دهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی‌بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی می‌رود. در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان می‌کند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین می‌ریزد. چون زرگر این را می‌بیند می‌گوید: «ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد می‌باشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!» 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا خدا نخواد نه کسی بلند میشه نه کسی زمین میخوره👌 ‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
Naser Zeynali - Ghanimat.mp3
3.7M
🎻 🧡 🎙 ✨ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 تینا سویچ رو گرفت و از پله ها رفت پایین،برگشتم توی دفتر و هاله پشت سرم راه افتاد رفتم توی اتاق و هاله با نوک کفشش درو پشت سرش محکم بست و دستهاشو به کمر زد و گفت کور خوندی،فکر کردی به همین راحتیه طلاق میگیرم تا تو با خیال راحت بری پی خوشگذرونی خوب چشم منو دور دیدی و با کارمندات میپری، بگو چه راحت نشستی جلوی قاضی و گفتی حرفی برای گفتن نداری و طلاقش میدم، پس اون همه دم از عاشقی میزدی چی شد، چرا هیچ تلاشی برای به دست آوردن دلم نکردی، کتکم زدی و گذاشتی رفتی، هاله یه ریز حرف میزد و تمام کارهایی که کرده بود و فراموش کرده بود همه ی تقصیر ها رو مینداخت گردن من،بعد از اینکه جیغ جیغ هاش تموم شد و نفس کم آورد ساکت شد و زل زد تو چشمام ،گفتم حرفات تموم شد حالا برو بیرون. گفت یعنی چی برو بیرون،اصلا من طلاق نمیخوام. گفتم اصلا قرار نیست تو رو طلاق بدم ،تو این چند روز خیلی فکر کردمو و دیدم چقدر در مقابل تو پخمه بودمو خودمو زده بودم به خواب ولی، حالا از خواب غفلت بیدار شدمو فهمیدم دوسال از بهترین روزهای عمرمو به پای تو تلف کردم و یه عشق و احساس پاک رو به پات ریختم ،الانم قصد طلاق دادن تو رو ندادم اما قصد دارم که ازدواج مجدد کنم ،تو هم تو همون خونه بمون، هاله شروع کرد به جیغ و داد،گفتم فکر نکن با داد و بیداد کردن و آبروریزی من کوتاه میام ،الانم برو بیرون که اصلا نمیخوام ببینمت،یه اشتباه تو زندگی کردم و الانم درصدد جبرانم و میخوام اونو پاک کنم.هاله با تهدید از دفتر رفت بیرون و منم رفتم سمت ماشین،خانم احمدی تکیه داده بود به ماشین و داشت با تلفن صحبت میکرد، هاله داشت میرفت سمتش،که من خودمو زودتر رسوندم و بهش گفتم سوار شه،تینا سوار شد و قبل از اینکه هاله شروع کنه به بدو بیراه گقتن،پامو گذاشتم رو گاز و از کوچه رفتم بیرون. از تینا عذر خواهی کردمو گفتم باید به خاطر این معطلی منو ببخشه، تینا گفت اشکال نداره ،ممکن این مشکل برای هر کسی بوجود بیاد خدا نکنه ای گفتم و نمیدونم چی شد از اولین روز آشنایی و ازدواجم با هاله رو به طور خلاصه برای تینا تعریف کردم حرفام که تموم شد رسیدیم جلوی خونه شون،تینا موقع پیاده شدن گفت ببخشید من نباید قضاوت کنم یا حرفی بزنم تا اینجا هم سعی کردم شنونده باشم و پیش داوری نکنم،اما من اگه به جای شما بودم یکبار دیگه بهش فرصت میدادم و برای دوام زندگیم تلاش میکردم،همسرتون اشتباه کرده اما شما میتونید بهش فرصت جبران بدید.گفتم من خواستم بهش فرصت بدم ،برای سرپا نگه داشتن زندگیم خیلی چیزها رو زیر پا گذاشتم و از خواسته هام گذشتم، اما وقتی هاله هیچ تلاشی نمیکنه ،سعی منم بی فایده اس، تینا با گفتن انشااله هر چی به صلاحتونه اون براتون پیش بیاد ،زنگ درو فشار داد و رو به من گفت ماشین رو بیارید داخل ،تشکر کردمو و گفتم جای پارک هست ،همین جا پارکش میکنم ،از ماشین اومدم پایین ،تینا دم در ایستاده بود با گفتن بفرمائید منتظر شد اول من برم داخل پامو که تو حیاط با صفاشون گذاشتم یاد خونه های قدیمی که تو فیلم ها دیده بودم افتادم ، یه حیاط بزرگ که کلی دار و درخت و گل سرتاسرش رو پوشونده بود و یه خونه ی دو طبقه اونور حیاط بود که نشون از قدیمی بودن خونه داشت، نتونستم احساسمو کنترل کنم رو به تینا گفتم وای چقدر اینجا باصفاست،چه انرژی خوبی داره تینا لبخند زدو گفت هر کس که میاد اینجا همین نظرو داره ، چشم خیلی ها دنبال این خونه اس و تا الان کلی پیشنهاد داشتیم که تبدیل به برجش کنیم ،اما بابا وابستگی خاصی به این خونه که ارثیه پدرشه داره و تا الان در مقابل همه ی وسوسه هامقاومت کرده گفتم باباتون بهترین کار ممکن رو انجام داده که اینجا رو همینطور به سبک قدیم حفظ کرده واقعا حیفه جای همچین خونه ای برج درست بشه. همینطور که با تینا هم حرف میزدیم به در ورودی ساختمون رسیدیم ، یه خانم با چهره ی موقر و مهربون جلوی در ایستاده بود،از شباهت ظاهریش میشد فهمید دختر حاج غفور و مادر تیناست. سلام کردم به گرمی جوابمو داد و دسته گلی که بین راه خریده بودمو تقدیمش کردم،تشکر کرد و مارو به داخل دعوت کرد،رفتم توی سالن حاج غفور روبروی تی وی نشسته بود ،جلو رفتمو سلام کردم خواست بلند شه که مانع شدم ،باهم روبوسی کردیمو کنارش نشستم.گفتم حاجی خدا بد نده ،تینا خانم گفتن کسالت دارید، حاج غفور خندید و گفت ای کاش یه دکتر با خودت میاوردی تا به این اهالی همیشه نگران بگه من چیزیم نیست و خیلی هم سر حالم، چند روزی منو تو خونه اسیر کردن و هی میگن مریضی، حاج خانوم از یه طرف ،دخترمو و تینا هم از یه طرف دیگه. خندیدم و گفتم خوب خداروشکر حتما با مراقبت هاشون بهتره شدین و کسالتتون رفع شده ،بیشتر مراقب خودتون باشید حاجی دستی کشید روی شونمو گفت حالا تو بگو ببینم چه خبر .. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه یه تیکه رویا تو جیب پیرهنتون باشه 🌱    ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🎀 سیب زمینی جادویی بخور دیگه از رستوران سیب زمینی نخر 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---