6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.🎉🎊
یه مدت بسه غم خوردن..
#عصر_پاییزی_تون_بخیر ❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.💞💞
«که تو در میانِ جانِ من وطن داری»
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کلیپ از آقای آهنگی عزیز ببینیم قطعا حالمون بهتر میشه...👍😊
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توی این ساعت خواب نباش
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
📗پنبه دزد دست به ریشش میکشد
▫️تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
▪️شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
▫️قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
▪️ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت: دزد همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
▫️از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند:
▪️ پنبه دزد، دست به ریشش می کشد.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔬¦¬ ذکر جذاب برای...🥰💗
¹ از بین بردن مشکلات 😨
² محبوب شدن بین مردم 😍💪
³ زیاد شدن پول و... 😳💰
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_بیستوچهارم🌺
حاجی وقتی سکوتمو دید گفت عیب نداره کاری که شده ولی با توجه به چیزهایی که گفتی حسابی حواستو جمع کن و مواظب باش سرکیسه ات نکنه ،اگه خودت وقت نداری حتما از یه وکیل مشورت بگیر و به خاطر مهریه ،حاصل چند سال زحمت رو یه شبه به باد ندی،هر جا هم به کمک من نیاز داشتی حتما خبرم کن بدون که مثل یه پدر حتما هواتو دارم.ازش تشکر کردم و خم شد و بی هوا دستهای مردونه و مهربونش رو بوسیدم
از خانواده ی حاج غفور علی رغم اصرار شون برای موندنو آشنا شدن بیشترم با داماد حاجی و نوه اش سینا خداحافظی کردم؛سوار ماشین شدم ،حالا که با حاج غفور درد و دل کرده بودم حسابی احساس سبکی میکردم و حالم بهتر شده بود ،تصمیم گرفتم شامو بیرون بخورم و بعدش برم سمت خونه.تا به طور دوستانه و مثل آدم های متمدن با هاله صحبت کنمو بهش بگم مسالمت آمیز و بدون درد سر از هم جدا بشیم، گوشیم رو چک کردم ،آرش چند بار زنگ زده بود ،بهش زنگ زدم خاموش بود، شام رو خوردم و راه افتادم طرف خونه وقتی رسیدم سر کوچه ماشین پیمان رو دیدم که جلوی در پارک شده بود، نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم نمیتونستم بفهمم حالا که من خونه نیستم چه لزومی داره پیمان که یه پسر مجردِ تو خونه ی ما رفت و آمد داشته باشه، هاله هنوز زنم بود و یه جورایی روش غیرت داشتم.رفتم داخل کوچه، هر چند کوچه مون بزرگ بود و مثل یه خیابون فرعی بود و اکثر خونه ها پارکینگ داشتن اما بازم کمبود جای پارک بود ،کوچه رو به امید پیدا کردن جای پارک تا ته رفتم ولی جا نبود،خواستم برگردم که از توی آینه پیمان رو دیدم که دست تو دست هاله از در اومدن بیرون ،یه مرد دیگه هم همراهشون بود خواستم برم پایین و یقه پیمان رو بگیرم اونا منو ندیدنو با سرعت زیادی از کوچه خارج شدن، منم دنده عقب گرفتم و پشت سرشون راه افتادم، از اینکه هاله انقدر کثیف بود و خودشو به موش مردگی زده بود حالم بهم میخورد ،حالا می فهمیدم پیمان چرا اینهمه منو تشویق به بی اعتنایی نسبت به هاله میکرد و مدام ازم میخواست بهش سخت نگیرم و بهش بی محلی کنم،این نقشه ی خودشون بود تا هر روز بیشتر از روز قبل بینمون فاصله بیفته و مثل دوتا هم خونه باهم زندگی کنیم ،حالا دیگه مطمئن شده بودم پشت تمام کارهاشون یه برنامه حساب شده بود تا پسر ساده و بَبویی مثل منو تور کنن تا از قِبَلش به نون و نوایی برسن و بعد برن دنبال خوش گذرونی خودشون و به ریش من بدبخت بخندن.دنبالشون راه افتادم بین راه بودم که گوشیم زنگ خورد آرش بود ، گفت از صبح چند بار بهت زنگ زدم جواب ندادی، خواستم بهت بگم درمورد هاله یه چیزهایی فهمیدم که اگه بهت بگم شاخ در میاری، کجایی بیا ببینمت کلی برات حرف دارم گفتم دنبال و هاله و پسر خاله اش تو خیابون راه افتادم ببینم کجا میرن، گفت مواظب باش و اگه لازم شد حتما آدرس بده منم بیامپیشت، هر چند به نظرم از راهی که رفتی برگرد ،تو دیگه چکار داری اون چکار میکنه و با کیه رفت و آمد داره گفتم فقط میخوام ازش بپرسم ببینم چرا با من همچین کاری کردو زندگیمو به بازی گرفت ،چرا هنوز از هم جدا نشدیم تو این وضعیت انقدر راحت و بی محابا قهقه سر داده و با پیمان و یه مرد دیگه تو ماشین چکار میکنه و کجا میره آرش گفت بهنام تو رو خدا احساسی و از روی خشم تصمیم نگیر بهتره بی خیال بشی و برگردی، خوب فکر کن جواب سوالت رو گرفتی آخرش که چی! گفتم ول کن آرش تو بگو ببینم از هاله چه خبرایی به دست آوردی، گفت برگرد بیا تا بهت بگم الان پشت فرمون زمان مناسبی برای حرف زدن نیست ،دیگه هم اجازه حرف زدن نداد و گفت منتظرتمو تلفن رو قطع کرد. ماشین پیمان رفت سمت لواسون و تو کوچه باغها و دور زد تا رسید به یه باغ بزرگ ، صدای موزیک کوچه رو پر کرده بود،ماشینو پارک کردم، چند دیقه ای که تو ماشین بودم چند تا ماشین دیگه هم رسیدن تو همشون دختر و پسر های جوونی بودن که با سر و وضع واقعا فجیع و نامناسب از ماشین پیاده میشدن ، دیدن اون صحنه و اون مکان آدم رو تو هر فضا و کشوری قرار میداد الا ایران ، انگار تو یه کشور دیگه داشتم این رفت و آمد ها رو میدیم از ماشین پیاده شدم آروم آروم به در باغ نزدیک شدم کسی جلوی در نبود سریع خودمو انداختم تو باغ.پر بود از میز و صندلی هایی که اکثرا خالی بودن و همه وسط باغ تجمع کرده بودن و شوخی های نامناسبی باهم میکردن به درخت بزرگی که کنارم بود تکیه زدم و به آرش زنگ زدم بهم گفت زود از اون جا بیا بیرون اگه حتی یک درصدم احتمال باخبر شدن پلیس از اینمهمونی رو در نظر بگیریم و ریختنشون اونجا و جمع کردن اونا خوب نیست تو هم تو اونموقعیت باشی. تا بیایی ثابت کنی کلی زمان میبره، گفتم یعنی میگی به همین راحتی چشممو رو رفتار و حرکت هاله ببندم و سکوت کنم
میخوام برم جلوی همین آدمها بزنم تو گوشش و بهش بگم..
ادامه ....
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌸 خطاب به #مجردان گرامی
دلایل درست ازدواج 🔻
🔹 هر دختر و پسری حتما باید قبل از ازدواج، دلایل درستی رابرای خود مشخص نماید.
اگر ازدواج به دلایل زیر باشد، یعنی هدف صحیحی برای ازدواج خود تعیین کرده است:
💟 همراهی و آرامش.
💟 ابراز محبت و عشق .
💟 داشتن شریک حمایت کننده.
💟 شریکی برای لذت درست.
💟 ادامه ی نسل.
👈 اما اگر ازدواج به دلایل زیر باشد، یعنی
هدف خوبی برای ازدواج خود تعیین نکرده است:
⭕️ تضاد با والدین وخلاص شدن از آنها.
⭕️ مستقل شدن به قیمت ازدست دادن.
⭕️ فراموش کردن یک رابطه شکست خورده.
⭕️ فشار خانواده یا اجتماع
⭕️ دلایل اقتصادی وثروت پدر همسر.
⭕️ تنهایی
⭕️ احساس کمبود عاطفه.
⛔️این دلایل به تنهایی برای شروع زندگی مشترک کافی نیست...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به خانواده هاتون برسید
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---