#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_سیودو🌺
یه آهی کشید و گفت از اونجایی که من باعث زندگی تینا شدم دلم میخواد قبل از اینکه مرگم سر برسه خوشبختیشوببینم ،دلم میخواد یه زندگی پر ازآرامش رو تجربه کنه ،تینا لایق بهترین زندگیه گفتم انشالا که صد سال عمرکنید و سالیان سال سایه تون رو سرمون باشه و خوشبختی تینا خانم رو ببینید، نگران نباشیدو این همه خودتون رو عذاب ندید مطمئنا با این همه دعای خیرخوشبخت میشن.حاجی جرعه ای از چاییش سر کشید و سکوت کرد،پرسیدم حاجی چی میخواستیدبگید از دست من کمکی اگه ساخته اس بگید بخدا دریغ نمیکنم.نمیدونم حاجی با خودش چه فکری کرد که گفت نه مسئله ی خاصی نبود،منم به خاطر اینکه معذب نشه اصرار نکردم و سوال پیچش نکردم، از حاجی خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.فردا تو شرکت تینا رو که دیدم انگار یه حس دیگه ای بهش داشتم دلم میخواست به بهونه های مختلف صداش کنم و در مورد نقشه ها باهاش مشورت کنم خودمم میدونستم از وقتی حاجی گفت تینا جدا شده ته دلم انگار از این طلاق خوشحال شدم، شایدم تو این مدت بهش کشش داشتم اما از ترس اینکه جواب رد بشنوم حرفی نمیزدم. ولی الان خودمو بهش نزدیک تر میدیم،منو تینا یه درد مشترک داشتیم هر دومون بازی خورده ی یه آدم دروغگو و خیانت کاربودیم.هر چند تینا و خانواده اش از لحاظ مالی از من خیلی سرتر بودن اما با شناختی که از خانواده اش تو این سالها به دست آورده بودم میدونستم وضعیت مالی براشون مهم نیست ولی از اینکه پیشنهاد ازدواج بهش بدمو جواب رد بشنوم هم دلشوره داشتم و نگران بودم دلم میخواست قبل از اینکه با کسی مطرح کنم اول با خودش حرف بزنم و نظرشو بپرسم یه مدت گذشت و چند باری به بهانه ی بازدید از پروژه، تینا رو با خودم همراه کردم و تو این بین خستگی رو بهونه میکردمو یکی دوباری به نوشیدن یه قهوه دعوتش کردم.تینا سرکار دختر مستقلی و جدی بود که اجازه نمیداد کسی پارو فراتر ازحد و حدودش بزاره، این کار رو سخت میکرد از یه طرف هم دلم میخواست خودم پا پیش بزارم و قبل از خواستگاری از طرف مادرم نظرشو بدونم.تا اینکه بالاخره منی که از ازدواج فراری بودم و از زن ها گریزان.یه روز تو این رفت و آمدها همه ی انرژیمو جمع کردمو و چند باری زیر لب خدا رو صدا کردم که بهم آرامش بده تا بتونم از تینا خواستگاری کنم،همینطور که فنجان قهوَمو توی دستم گرفته بودم برای اولین بارم اسمش و صدا زدم ،چون همیشه خانم احمدی خطابش میکردم گفتم: تینا خانم اگه اجازه بدید میخوام امروز بدور از بحث کار باهاتون درمورد یه موضوع مهم که چند وقتیه منو درگیر خودش کرده صحبت کنم،تینا یه کم جمع و جور شد و گفت خواهش میکنم بفرمائید
گفتم کم و بیش از منو زندگی و بلاهایی که سرم اومده تو این مدت خبر دار شدید، میدونید که تو این چهار پنج سال چقدر تو زندگی سختی کشیدم تا تونستم دوباره بلند شم و زندگیمو از سر شروع کنم، از همه به خصوص زنها فراری بودم ،نمیتونستم به هیچکس اعتماد کنم ولی از شب عروسی آرش به بعد انگار شما رو برای اولین بار دیده باشم دلم لرزید و عهدی که با خودم بسته بودم شکستم، نگاه به چشمای پر از شرم تینا کردمو و گفتم من از شما خوشم اومده و دوستون دارم، میدونم خواسته ی زیادیه، من یکبار ازدواج کردم و این شرایط رو یه کم سخت میکنه اما اینو میخوام بهتون بگم که برای خوشبختیتون از هیچ چیز دریغ نمیکنم و قول میدم نزارم آب تو دلتون تکون بخوره بعد از اینکه یه ریز و پشت سر هم از علاقه ام حرف زدم نفس کم آوردم سکوت کردم ،تینا حرفی نزد و انگار انتظار این ابراز علاقه ی صریح رو از طرف من نداشت، بعد از چند لحظه از پشت میز بلند شد و گفت ممنونم بابت همه چیز فکرامو میکنمو بهتون جواب میدم.نمیدونم چرا خشکم زده بود، احساس کردم از این پیشنهادم ناراحت شد ،بهش حق دادم تینا کجا و من کجا، هر چند الان آدم موفقی بودم ولی گذشته ی سختی داشتم و ازدواج با هاله و طلاق هم این گذشته رو سیاه میکرد، یهو به خودم اومدم و از در کافه رفتم بیرون ،تینا رو که چند قدمی دور شده بود صدا زدم برگشت سمتم ،توی چشماش نم اشک نشسته بود، دلم بدجور لرزیده بود با دیدن اشک تو چشماش همه ی غصه ی دنیا آوار شد رو سرم، رفتم جلو و گفتم خواهش میکنم منو به خاطر این پیشنهاد ببخشید، میدونم درخواستم خیلی بیشتر از لیاقتمه، اگه باعث ناراحتیتون شدم عذر خواهی میکنم، تینا گفت نه اصلا اینطور نیست یه لحظه با یاد آوری گذشته ام منقلب شدم، گفتم هر دومون هر چیزی که یادآوریش حالمونو خراب میکنه باید بریزیم دور و دیگه به هیچی فکر نکنیم ،تینا با تعجب نگام کرد ،قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم بیاید برسونمتون. تینا خواست مخالفت کنه که رفتم سمت ماشین و درو باز کردم اونم اومد نشست بعد از طی یه مسافتی گفت آقا بهنام یادم رفت بهتون بگم من همراه خانواده ام پس فردا عازم مشهد هستیم.
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿
37.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه های شما اونی نمیشن که
شما میخواین...
اونی میشن که شما هستین...
🌻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آش رشته زمستونی ...
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#مدیریت_رابطه
🟢برای ایجاد یک رابطه خوب و مطلوب چهار کلید وجود دارد؛
1️⃣ ارتباط هدفدار
در این ارتباط باید یک درک متقابل به وجود آید.
2️⃣ درک درست
در این مرحله ما تفاوتهای یکدیگر را شناخته و به آن ها احترام می گذاریم.
3️⃣ خودداری از قضاوتهای عجولانه
باید که نسبت به هم و دیگران قضاوتهای منفی و غیر معقول نداشته باشیم.
4️⃣ مسؤولیت پذیری
دو طرف میپذیرند که مشکلات زندگی به هر دو نفرشان مربوط است، پس گذشت و صبوری نیاز دارد.
#همسرداری 🥀
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاناپ ژامبون و پنیر 🌸
مواد مورد نیاز:
نان تست
ژامبون
پنیر ورقه ای
پنیر خامه ای و ریحان تازه برای تزیین
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
14.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جیب کارور به روش مردونه
😊 😊
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_سیوسه🌺
تا آخر هفته نمیتونم بیام سر کار ،هر چند فردا میخواستم بیام و مرخصی رد کنم اما اگه اجازه بدید از فردا تا آخر هفته نیام،گفتم اینمرخصی ربطی به پیشنهاد من که نداره ؟ نه ای گفت و سکوت کرد ،فضای ماشین خیلی سنگین شده بود و دلم میخواست تینا حرف بزنه ،دوست داشتم هر چه زودتر نظرشو بگه تا از این بلاتکلیفی نجات پیدا کنم ،ولی تینا قفل سکوت به لبش زده بود و تا موقع پیاده شدن هیچی نگفت تینا که رفت برگشتم سمت خونه، دوروز بود که تینا رفته بود و من مثل مرغ سرکنده شده بودم ، آرش و عباس هم متوجه تغییر رفتارم شده بودنو همش سوال پیچم میکردن ، هر چی میگفتم چیزی نیست، قبول نمیکردن ، آرش گفت بهنام چته نکنه بازم از هاله خبری شده،خیلی پریشونی ،همش تو فکری، چیزی شده بگو .گفتم نه مشکلی نیست خودمم نمیدونم چرا چند روزه حال خوشی ندارم و همش کلافه ام ، دوباره با قرص میخوابم ،،شاید از اینکه بخوام بگم دوباره عاشق شدم خجالت می کشیدم، نمیدونم حس شرم و سرخوردگی داشتم
آرش گفت از فشار و کار زیاده یه چند روز برو مرخصی مطمئنا حالت خوب میشه ،برو مسافرت و یه آب و هوایی عوض کن، گفتم نمیدونم شاید همین کاری که تو گفتی رو انجام بدم. رفتم خونه بدون هیچ فکری به مامان گفتم آماده شه همین امشب راهی مشهد بشیم ،دلم هوای حرم رو کرده بود ،دوست داشتم با امام رضا دردو دل کنم،شاید هم به امید دیدن تینا بود و رفع دلتنگی مامان از خوشحالی رفتن به زیارت سریع آماده شد و دو ساعت بعد زنگ زدم به آرش و گفتم تا آخر هفته نمیام و با مامان میرم مشهد، آرش خندید و گفت منتظر تعارف من بودی بعد با گفتن یادت نره خودتو ببندی به پنجره فولاد تا شفا بگیری تلفن رو قطع کردصبح رسیدیم مشهد ،چند بار خواستم شماره ی تینا رو بگیرمو بهش بگم که اومدم مشهد ولی منصرف شدم توی هتلی که نزدیک خونه ی حاج غفور بود مستقر شدیم، دلم میخواست و امید داشتم تو این رفت و آمد ها تینا رو ببینم ، بعد از یک ساعت استراحت با مامان رفتیم توی حرم،مثل چهار ساله پیش رفتم همون جایی نشستم که وقتی از همه ی دنیا نا امید بودم ،اونجا آروم گرفتم ، به امام رضا گفتم دلم یه زندگی آروم و بی دردسر میخواد دلم میخواد یه عشق واقعی رو تجربه کنم ،دلم میخواد بتونم مثل بقیه خواهر برادرام سرو سامون بگیریم ، از امام رضا خواستم بعد از این همه سختی یه زندگی پر از آرامش نصیبم کنه ،بعد از کلی درد و دل دو رکعت نماز خوندمو بعد از زیارت برگشتم هتل، واقعا در تعجبم توی حرم این همه انرژی مثبت و آرامش چطوری به روح و روان آدم تزریق میشه که هیچ کجای دنیا با همه ی امکاناتش مُیسر نمیشه ،بعد از زیارت احساس سبکی میکردم اونشب بعد از مدتها بدون قرصهای خواب آور و کابوس به صبح رسوندم شاید خیلی ها با خودشون بگن مردها خیلی قوی تر از زنها هستن و مشکلاتو بهتر میتونن تحمل کنن ،اما به نظر من مردها با تمام زور و بازو و منم منم کردناشون قلبهای شکننده تری نسبت به زنها دادن ،مردها وقتی عاشق میشن همه ی وجودشون رو به پای عشقتون میزارن و بعد از شکست همه ی غم هاشون رو توی خودشون می ریزن و نمیتونن راحت از درداشون با کسی صحبت کنن و از درون داغون میشن،امیدوارم خدا تو تقدیر هیچکس خیانت و جدایی رو قرار نده که از هر دردی بدتره.خلاصه اینکه دوروز از بودنمون گذشته بود و قرار بود فردا برگردیم اما تینا رو ندیده بودم و دیگه ناامید شده بودم صبحونه رو که خوردیم شیوا زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی بی مقدمه از مامان پرسید راستی مامان تینا و مامانش رو اون جا ندیدید مامان با تعجب پرسید چطور مگه اونا هم اینجا هستن، شیوا گفت آره مامان تو پرو فایل تینا دیدم که از حرم امام رضا عکس گذاشته بود مامان ابراز بی اطلاعی کرد بعد هم خداحافظی کرد و ازم پرسید خبر داری تینا هم مشهد گفتم آره مرخصی گرفتنی گفت میره مشهد ولی فکر کنم الان دیگه برگشته باشن.مامان رفت توی فکر و چیزی نگفت،گفتم میایی بریم حرم ، گفت تو برو من برای نماز ظهر میام ، آماده شدم و رفتم حرم ، نزدیک نمازظهر به مامان زنگ زدم گفتم اومده حرم یا برم دنبالش که گفت جلوی ایون طلا نشسته و بعد از نماز منم برم همون جا، نماز رو خوندنمو و فضا یه کم خلوت که شد رفتم سمت ایون طلا. زنگ زدم به گوشیش، مامان برداشت و برام دست تکون داد،قطع کردم و رفتم سمتش از دیدن خانم احمدی و تینا خشکم زد ، به خودم مسلط شدمو رفتم سمتشون،سلام و احوالپرسی کردم،مامان با خوشحالی گفت خوب شد شیوا گفت فاطمه خانم و تینا اینجا هستن کلی دلتنگشون بودم،زنگ زدم دعوتشون کردم برای ناهار پیش ما باشن.خوشحال نگاش کردمو و گفتم خوب کاری کردی مامان ،پس بریم برای ناهار،مامان گفت قبل از ناهار یه سر بریم بازار هم فاطمه خانم میخواد سوغاتی بخره هم من..
ادامه دارد...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊️❤️
خدا نا امیدت نمیذاره ،همیشه یه جوری
به زندگی وصلت میکنه👌
🌻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ.ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ می شوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ.
ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ "ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ...ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ!
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ!!....
ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ "ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ" ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ" ﻫﺴﺘﯽ!
"ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟!!ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ.
ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ!
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ" ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ!
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ!! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ!!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ: ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ "ﻏﺴﻞ" ﻭ "ﮐﻔﻨﺖ" ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ!!!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ "ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ" ﻫﺴﺘﻢ.ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ!!...
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ!
ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ "ﺣﺴﻦﻇﻦ" ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ...
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر چرخ فلک مناز که کمر شکن است
بر رنگ لباس مناز که آخر کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیر زمین شاه و گدا یک رقم است
🌻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---