24.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیک وانیلی ...
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
👌متنی فوق العاده زیبا
👒فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .
👒استاد به او گفت: آیامیتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟
شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند.
👒استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه ...
#تلنگر
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه کسانی بیشترین تاثیر را در تربیت فرزندان دارند...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_دو🌺
وقتی وارد راهروشدم چشم که انداختم بازم کسی رو ندیدم رفتم طبقه بالا سونوگرافی رودادم به دکتر یه سری برنامه غذایی بهم داد امدم بیرون وقتی رسیدم توی راهرو چیزی روکه میدیم باورم نمیشد..اول فکرکردم اشتباه میکنم ولی رامین بودارین بغلش بودمهساهم کنارش جلوی اتاق واکسیناسیون بودن خودم رو یه کم کشیدم عقب که منونبینن دستام ازعصبانیت میلرزید نمیتونستم برم جلوحالم خوب نبودنمیخواستم جلو مهسا کم بیارم واکسن ارین روزدن گریه میکردرامین سعی میکردارومش کنه با مهساازدرمانگاه رفتن..روی صندلی توی راهرو نشستم نفس نفس میزدم چرارامین داشت بامن اینکاررومیکردواسه من بهش مرخصی نمیدادن ولی دقیقا همون روز مرخصی گرفته بودوارین رواورده بودواکسن بزنه امدم بیرون نگاه کردم دیدم ماشین مسعودنیست راه افتادم سمت خونه بارون میباریدنمیدونم چقدر توراه بودم ولی وقتی رسیدم هنوز رامین مهسانیومده بودن توی راه پله مادر رامین من رودیدبااون سروضع خیس ترسیدگفت مریم خوبی چیزی شدگفتم نه زیربارون قدم زدم به زورمنوبردتویه چای برام ریخت گفت بخورگرمت بشه بعد پرسید کجا رفتی گفتم درمانگاه..بودم مادرش گفت راستی مریم بچه ات چیه گفتم پسرمادرشوهرم کلی ذوق کردبوسیدم ولی هیچ کدوم ازاینهاحال من روخوب نمیکرد..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست خوب!... ❤️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌸🍃🌸🍃
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
✍جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد.
مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، و حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد ، درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگس ها بر آن بنشینند.
🔸جوان هر چه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.
پس از آن که مگس ها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند ، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد.
🔹عسل به قدری به مگس آلوده شد که کسی در شهر آن را نخرید.
جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد.
قاضی گفت : مقصر مگس ها هستند، مامور به مگس ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می نشستند قدرت مقابله را نداشته است.برو و مگس هر جا دیدی بکش.
🔸جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی ، با مامور در اخذ رشوه همدست است،
گفت:آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود بگیرم.
قاضی نوشته ای داد.
🔹روز بعد جوان روستایی در خیابان ، دید مگسی در صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت.
قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند.
قاضی دستور داد او را زندانی کنند.
جوان دست نوشته قاضی را از جیب در آورد، قاضی داستان یادش افتاد و گفت:
🔸دورش کنید و از شهر بیرون بیندازید او دیوانه است می شناسم.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرغ آلو ناردونی ....
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت یه خوشبو کنندهی عالی برای کمد لباسهات درست کن 😍
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_سه🌺
ولی هیچ کدوم ازاینهاحال من روخوب نمیکرد،،گفتم مامان امدم ماشین داداش مسعودتوی پارکینگنبودگفت اره مادر
آرین واکسن داشت بابات صبح رفته شهرستان زنگ زدم به رامین امد بردشون.. هوا سرد بود میترسیدم ارین مریض بشه،گفتم مادر مهسا میتونست اژانس بگیره راهی نیست تادرمانگاه من الان پیاده امدم مادرشوهرم ازحرفم بدش امدگفت تاماشین هست رامین میتونه بیاد، چرا مرد غریبه عروسم روببره فرداهزارجورحرف میزنن مردم..تا وقتی مسعود زنده بود نمیذاشت مهسا تادم درتنهابره تمام کارهاشوخودش انجام میدادخیلی حساس بودخودش میبردمیاوردش الان نمیتونم قبول کنم تواین هوای سردتنهابره عملاهیچ کاری غیرازحرص خوردن ازدستم برنمیومد بااین طرز فکروحرفها..بعد از دو ساعت امدن رامین تا منو دیدگفت رفتی دکتربه زورگفتم اره، رفتم توی اشپزخونه مهسادوتانایلون خریددستش بودکه گذاشتشون جلوی مادررامین
باصدای بلندکه من بشنوم گفت دست اقارامین دردنکنه تمام لباسهای ارین بهش کوچیک شده بودرفتیم براش خریدکردیم چنددست لباس گرون به حساب رامین برای ارین خریده بودبعددوتابلوزم نشون دادگفت کنارلباس فروشی بچه یه بوتیک لباس زنونه بودمن ازاین دوتابلوزخوشم امد،اقا رامین برام خریدمادرش گفت دستش درنکنه...
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---