#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست_سه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
اون شب بعد از شام براشون چایی بردم و جلسه ی خواستگاری رسمی شد و بزرگترا در مورد مهریه و غیره صحبت کردند و قرار و مدار گذاشتند.طبق قراری که گذاشته شد نزدیکترین روز تولد یکی از امامان که روز تعطیل و نقریبا سه هفته بعد بود انتخاب شد تا همون روز عقد کنیم و بهم محرم بشیم…مهمونا چون از راه دوری اومده بودند مجبور شدند شب رو بمونند.آخر شب داخل اتاق مهمون رختخوابهاشونو پهن کردم و رفتم حیاط تا برم دستشویی…هنوز به دستشویی نرسیده بودم که یه صدای زنونه ایی صدام زدم.همون صدایی بود که همیشه میخندید.صدایی اکو مانند که هر کسی رو به وحشت میندازه…مطمئن بودم اون خانم هاله مانند هست که چند بار گفت:رقییییییههههه،بدنم شروع کرد به لرزیدن…..با ترس و وحشت اطراف رو نگاه کردم و متوجه شدم پشت یکی از درختهاست آخه ناخونهای بلندشو روی درخت گذاشته بود.حتی نتونستم جیغ بزنم چون مهمون داشتیم.به زحمت اسم خدارو اوردم و از هوش رفتم……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_بیست_سه
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
خلاصه به حرفهای خانواده ی هما توجه نکردند و رفتند….هر چی دورتر میشدند من خوشحال تر….بشکن میزدم و از خوشحالی بالا و پایین میپریدم…توی دلم گفتم:شما فکر کنید هما جنی هست….وقتی مال خودم شد متوجه میشید که همش خرافاته……البته خرافات شما اینجا به نفع من شد…بعدش حسین رو بغل کردم و از خوشحالی بوسیدمش….حسین جای بوس منو با دستش پاک کرد و گفت:خب حالا…!!!نمیخواهد اینقدر احساساتی بشی…..زود برگردیم خونه .رسیدی خونتون با خانواده همین امشب در مورد هما حرف بزن تا یه خواستگار دیگه براش نیومده….گفتم:حق با توعه….زودتر باید دست به کار بشم…راه افتادیم سمت خونه..اما اون شب نتونستم حرف بزنم چون مامان خواب بود..فردا بعداز اینکه کارم تموم شد و اومدم خونه رفتم سراغ مامان…….اون روز به مامان که داشت کنار تنور نون میپخت گفتم:مامان!!!یادته یه قولی بهم داده بودی؟؟الان میخواهم بهش عمل کنی…مامان با تعجب سرشو بلند کرد و با خستگی که توی صداش موج میزد گفت:چه قولی مادر؟؟؟من که چیزی یادم نمیاد……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#مهسا
#پارت_بیست_سه🌺
دوران نامزدی عقد خیلی سختی داشتم اما بخاطر عشق علاقه ام به مجید کوتاه میومدم..موقع جهیزیه خریدنم بابام خیلی اذیت کردمیگفت زیادنخراین خانواده لیاقت نداره توبامادراین پسره یکسال بیشتر نمیتونی زندگی کنی زود طلاق میگیری..با تمام این حرفها روز عروسی من رسید..زنداداشم سالن داشت قراربود اون من رودرست کنه..از صبح رفتم سالن بعدازرنگ کردن موهام ارایش کلی تغییرکردم..مجید وقتی من رودیدازخوشحالی داشت بال درمیاورد..با هم رفتیم اتلیه چندتاعکس انداختیم بعدم رفتیم سالن..با ورود ما همه شروع کردن به کل کشیدن جلومون رقصیدن..اما مادر مجید فقط نگاهمون میکردوقتی هم بهش نزدیک شدیم گفت این چه رنگی موی گذاشتی سرت اصلابهت نمیادانگارچندسال از مجید بزرگتری حیف پول که واسه این لباس ارایش کردی..مادرمجیدحتی شب عروسیمم دست ازتیکه انداختنش برنمیداشت دوست داشت یه جورایی حال من روبگیره...سعی میکردم خیلی اهمیت ندم..هرچندپدرخودمم شب عروسیم برای اینکه به خانواده ی مجیدبفهمونه بااین عروسی موافق نیست اخرمجلس امد تالار کادوش رو داد رفت توبهترین شب زندگیم دلم خیلی گرفته بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_سه🌺
میلاد گفت اون دیگه مشکل من نیست
لطفاازاینجابرو..دیگه ام سراغم نیاوگرنه مجبور میشم به شیرین بگم امدی..التماسم کنی که باهات باشم.حالم بهم میخورد ازش هرچی ازدهنم درامد بهش گفتم از مغازه امدم بیرون..چند ماهی از تمام این ماجرها میگذشت و وابستگیه شیرین به میلاد هزار برابر شده بود و میدیدم چه نقشه های برای اینده اش میکشه وغیرازحرص خوردن کاری ازدستم برنمیومد..یه شب که عروسی دعوت بودیم،شیرین به مادرم گفت من حال وحوصله ندارم نمیام..مطمئن بودم داره دروغ میگه..به مامانم گفتم شیرین نمیاد منم نمیام تنهاست وپیشش میمونم..مادرم گفت نمیشه زشته یکی تون باید همراه من باشه..خلاصه من اون شب بامامانم رفتم عروسی ونزدیک۱شب برگشتیم..وارد اتاق شدم احساس میکردم شیرین بیداره ولی خودش روبه خواب زده..به نظرم رنگش پریده بود..نمیدونم چرادلم شورمیزد..لباسم روعوض کردم برق روخاموش کردم ودرازکشیدم
چشمام روبستم ولی خوابم نمیبرد..نیم ساعتی گذشت احساس کردم شیرین بی صدا داره زیرپتوگریه میکنه..
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_سه🌺
ولی هیچ کدوم ازاینهاحال من روخوب نمیکرد،،گفتم مامان امدم ماشین داداش مسعودتوی پارکینگنبودگفت اره مادر
آرین واکسن داشت بابات صبح رفته شهرستان زنگ زدم به رامین امد بردشون.. هوا سرد بود میترسیدم ارین مریض بشه،گفتم مادر مهسا میتونست اژانس بگیره راهی نیست تادرمانگاه من الان پیاده امدم مادرشوهرم ازحرفم بدش امدگفت تاماشین هست رامین میتونه بیاد، چرا مرد غریبه عروسم روببره فرداهزارجورحرف میزنن مردم..تا وقتی مسعود زنده بود نمیذاشت مهسا تادم درتنهابره تمام کارهاشوخودش انجام میدادخیلی حساس بودخودش میبردمیاوردش الان نمیتونم قبول کنم تواین هوای سردتنهابره عملاهیچ کاری غیرازحرص خوردن ازدستم برنمیومد بااین طرز فکروحرفها..بعد از دو ساعت امدن رامین تا منو دیدگفت رفتی دکتربه زورگفتم اره، رفتم توی اشپزخونه مهسادوتانایلون خریددستش بودکه گذاشتشون جلوی مادررامین
باصدای بلندکه من بشنوم گفت دست اقارامین دردنکنه تمام لباسهای ارین بهش کوچیک شده بودرفتیم براش خریدکردیم چنددست لباس گرون به حساب رامین برای ارین خریده بودبعددوتابلوزم نشون دادگفت کنارلباس فروشی بچه یه بوتیک لباس زنونه بودمن ازاین دوتابلوزخوشم امد،اقا رامین برام خریدمادرش گفت دستش درنکنه...
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_بیست_سه🌺
وقتی ترانه کلا از زندگیم رفت حس کردم زنجیری از دست و پاهام باز شد و همین باعث شد علاوه بر سحر با ۳-۴ دختر دیگه هم دوست بشم….به همه ی دوست دخترام وعده ی ازدواج میدادم اما برای دو سال دیگه…هر وقت ازشون خسته میشدم قبل از یک سال به بهانه های مختلف باهاشون بهم میزدم…این روند دوستی و زندگی برام عادی شده بود…دخترا دیگه چشم و دلمو زده بودند و دنبال یه دختر خاص میگشتم..تولد ۲۳سالگیم بود که هم ماشین مدل بالا داشتم و هم وضع مالی و مغازه ام خیلی خوب شده بود و هم بابا تصمیم داشت خودش برام خونه بخره..یادمه درست فردای تولدم مامان بهم گفت:اکبر جان…!روح و قلب من!!(همیشه این مدلی صدام میکرد)نظرت راجع به نهال دختر خاله ات چیه؟نمیدونم چرا اسم نهال میومد قلب و دلم میلرزید و لکنت میگرفتم..خیلی دوستش داشتم و با همه ی دخترها فرق داشت..یه کم این پا و اون پا کردم و گفتم:باشه..قرار خواستگاری بزار…مامان قرار خواستگاری گذاشت و روز موعود با برادرام و دو تا از خواهرام و منو مامان و بابا رفتیم خونه ی خاله……
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت
#پریا
#پارت_بیست_سه🌺
خلاصه اونشب خونه ی پدرشوهرم موندم ولی خوابم نمیبرد نگران سیامک بودم حتی چندباری یواشکی ازتلفن خونه مادرشوهرم به موبایلش زنگ زدم ولی جواب نمیداد..صبح بعدازرفتن پدرشوهرم برگشتم خونه وهرچقدربه سیامک زنگ میزدم جواب نمیدادبه ناچارزنگ زدم مغازه ولی بازم کسی جواب نداد..رفتم بالابه مادر شوهرم گفتم نگران سیامکم ظهرشده هنوزنیونده زنگم میزنم جواب نمیده..مادرشوهرم خیلی خونسردگفت نگران نباش بلاخره تاشب میاد..امااون شبم سیامک نیومدوجواب تلفن کسی رونداد..مثل دیوانه هاشده بودم ارام قرارنداشتم..صبح زوددیگه طاقت نیاوردم رفتم مغازه دعامیکرم اونجاباشه امامغازه ام بسته بودازتلفن بیرون به امیرفروشندش زنگ زدم گفت سیامک گفته فعلامغازه نیا..داشتم ازاسترس دلشوره میمردم برگشتیم خونه...دیدم تلفن خونه زنگ میخوره..اول فکرکردم ممکنه سیامک باشه..ولی شماره ی مامانم بود..تاجواب دادم شروع کردبه غرزدن که چراهرچی زنگ میزنم گوشیت خاموش کجای نگرانت شدم..برای اینکه شک نکنه گفتم گوشیم خراب شده سیامک برده درستش کنه...
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_بیست_سه🌹
واقعا مونده بودم چیکار کنم؟از اول ازش خوشم نمیومد و با این اخلاق و رفتارش هم ازش میترسیدم و هم متنفر میشدم:توی همین گیر و دار یکی از اقوام بابا زنگ زد و برای خواستگاری از بابا وقت خواست..شنیدم که بابا گفت ریحانه درس داره..نمیخواهم درگیر خواستکار و ازدواج بشه،فعلا باید فقط به کنکور فکر کنه..خانواده ی اون پسر اصرار کردند و گفتند با درس خوندن ریحانه جون مشکلی نداریم.فقط اجازه بدید یه جلسه ی آشنایی بیاییم خونتون تا دختر و پسر باهم آشنا بشند..بابا قبول نکرد اما اینقدر زنگ زدند و واسطه فرستادند تا بالاخره بابا راضی شد تا یه شب فقط بعنوان مهمون بیاند خونمون و به هیچ وجه اسمش خواستگاری نباشه..توی شهر ما دخترا زود ازدواج میکردندو اگه قبل از تموم شدن درسشون با پسری نامزد نمیشدند، لقب ترشیده بهش میدادند..هر چند منو بابا درگیر این حرفها نبودیم و اصلا بهش فکر نمیکردیم..قرار آشناییت و به قول بابا مهمونی گذاشته شد،واقعا میترسیدم که شهروز بو ببره و آبروریزی راه بیفته.آخه هر روز مثل یه سرباز از خونه ی ما نگهبانی میداد و تمام رفت و آمدهارو کنترل میکرد....
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_بیست_سه🌺
خلاصه بابام اجازه ندادمن جای برم وبه ناچارموندم،،سرشام بامرتضی چشم توچشم شدم ولی سریع نگاهم ازش گرفتم..افسانه جفتمون زیرنظرداشت بعدازشام امدتواشپزخونه گفت مرتضی مهسادیگه بهم محرم شدم دوستندارم تواین مدتی که مرتضی میادمیره جلوی چشمش باشی..گفتم من کاری بهش ندارم گفت دارم بهت میگم که حواست جمع کنی،میدونستم این تازه شروع مشکلاتمه وهرروزی که میگذشت دعامیکردم مهسامرتضی زودترعروسی کنن برن شهر..بعدازعقد
افسانه مشغول جهیزیه خریدن شدن،هرروزبامهسامیرفتن شهراین وسط تمام کارهای خونه پای من بودگاهی انقدرخسته میشدم که نمیتونستم برم مدرسه وهمین باعث شده بودافت تحصیلی پیداکنم..ولی تنهاشانسی که اورده بودم معلمام هوام روداشتن منم تمام تلاشم رومیکردم که حداقل تجدیدنشم..مرتضی بخاطرکارش زیادنمیومدروستاومهسابیشتراوقات میرفت شهردیدنش منم ازاین بابت خوشحال بودم،قراربودعروسیشون توعیدباشه ولی مادربزرگ مرتضی مردیکی دوماهی عقب افتاد...
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_بیست_سه🌺
اینم بگم مهمترین نعمتی که خدا به من داده بود گوشهای شنوا بود،در حدی که اگه کسی توی حیاط نجوا میکرد من توی اتاق میشنیدم..اون روز مامان و شفیقه خانم برای حرفهای خصوصی تر رفتند توی حیاط و به بهانه ی سبزی پاک کردن به موکت روی زمین پهن کردند و به حرفهاشون ادامه دادند..حرفهایی که اون روز شنیدم رو درک نکردم ولی چون فضول بودم همه رو به خاطر سپرده بودم و بعدها پی به حرفهاشون بردم..مامان گفت اصلا یه مدلیه ی این پسره،درسته که خوشگل و پولداره و خوب خرج میکنه ولی..شفیقه خانم گفت ولی چی؟؟ معتاد بودنشو میگی؟؟مامان گفت نه..اعتیادش به خودش ربط داره...چون پول داره هم به خوردنش میرسه و هم تیپش کسی متوجه ی اعتیادش نمیشه ولی خوب انگار مرد کامل نیست...شفیقه خانم گفت: واااا...
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_بیست_سه🌺
بعد از رفتن محمد چند دقیقه ایی ایستادم و بعدش دیدم دخترا همراه بابای مدرسه و خانم ناظم ،بسمت من میان،.میتونستم بایستم و جوابشونو بدم اما من هدفم سارا بود نه بقیه،سریع موتور رو روشن و گازیدم..وقتی رسیدم خونه،با خودم گفتم:اینطوری نمیشه،.بهتره جای دیگه گیرش بندازم،چند روزی با محمد فکر کردیم و بالاخره قرار شد اول خونشونو پیدا کنیم و بعد اون اطراف کشیک بدیم تا آمار رفت و امدشو بدونیم و سر بزنگاه حالشو بگیرم…خلاصه بعد از چند هفته پیگیری داخل پارک سر خیابون گیرش اوردیم..محمد با التماس گفت:معین..تورو خدا یه کم مهربون تر باش و سعی کن باهاش دوست بشی،.باشه؟لبهامو کج کردم و گوشه ی لبم گفتم:عههههه،،راس میگی؟مگه اون با من مهربونی کرد که منم دلسوزی کنم.،حرفمتموم شد و نشده ،رفتم جلوتر و با صدای بلندگفتم:هوووووو…سارا که با سه تا از دوستاش بود برگشت و به چشمهام زل زد و گفت:مودب باش،گردنمو کج کردم و گوشه ی لبم گفتم:اگه نباشم؟سارا گفت:فکر کنم دلت بابامو میخواهد.مثل اینکه اون دفعه ادب نشدی،،گفتم:بابات نیاد بزرگتر از اونم بیاد ،هیچ غ…(حرفمو قورت وادامه دادم)هیچ کاری نمیتونه بکنه..محمد سریع اومد جلوی من وایستاد و یه برگه به بطرف سارا گرفت و گفت:این شماره ی معینه،،اگه دوست داشتی زنگ بزن تا مشکل و دعوا رو تلفنی حل کنید،، اینجا مکان عمومیه و آبروی ادم میره……..
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_سه🌺
اون شب گذشت فرداش به امیرزنگزدم جریان براش تعریف کردم..امیرگفت من فردامیام شهرتون باپدرت صحبت میکنم..ثانیه به ثانیه اون روزهاباعذاب برام میگذشت استرس بدی داشتم ولی امیرمدام دلداریم میدادمیگفت من درستش میکنم تونگران نباش..فرداش چون میدونستم امیر داره میاد نرفتم مدرسه..وقتی رسید بهم زنگ زد گفت پدرت ساعت چند میاد ناهار گفتم اصولاساعت۲خونست..پدرم اون روزیه کم زودترامدخونه منم به امیرخبردادم..زنگ درکه زدن مثل فنرازجام پریدم رفتم تو اشپزخونه خیلی سعی میکردم ریلکس باشم ولی نمیتونستم انگارتودلم رخت میشستن مامانم که متوجه اشفتگیم شده بودگفت شیرین!!معلوم هست چته؟همون موقع صدای شیما پیچید تو خونه گفت بابادوست داداش علی امده جلوی درکارت داره.. بابام باتعجب گفت کدوم دوستش شیماگفت اقاامیر،بابام گفت تعارف کن بیادتو بعدبه مامانم گفت این اینجاچکارمیکنه..امیروقتی امدتوباپدرم خوش بش کوتاهی کردکنارش نشست وگفت شرمنده حاجی مزاحمتون شدم...
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---