eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.3هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
13.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه تا ترفند ریز خونه داری که در عین سادگی خیلی مهمه که بدونی و انجامش بدی 🙃 ┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈ .🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 ✍ چشمه باش حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود. بعد از پیاده‌روی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمه‌ای نشستند و تصمیم گرفتند؛ استراحت کنند حکیم به هر یک از آن‌ها لیوانی داد و از آن‌ها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند. شاگردان هم این کار را کردند. ولی هیچ‌ یک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور شده بود. سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آن‌ها خواست از آب چشمه بنوشند و همه از آب گوارای چشمه نوشیدند. حکیم پرسید: «آیا آب چشمه هم شور بود؟» همه گفتند: «نه، آب بسیار خوشگوار بود.» حکیم گفت: «رنج‌هایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه کمتر و نه بیشتر. این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج‌ها را در خود حل کنید. پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج‌ها فایق آیید.» دریا باش که اگر یک سنگ به سویت پرتاب کردند سنگ غرق شود نه آن که تو متلاطم شوی! ‎‎‌‌‎📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
20.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوکو سیب زمینی آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🌺 زن کربعلی آروم سرشو تو گوش زیور برد و گفت:چاره این کار دست منه ولی شرط دارم زیور با تعجب نگاهش کرد و گفت چه چاره ای؟دستشو رو دهن زیور گذاشت و گفت دندون به جیگر بگیر چخبرته همه رو خبردار میکنی من تا فردا برمیگردم اما قبلش باید بهم دست خط بدید هم خودت هم شوهرت دیگه متوجه حرفهاشون نشدم زیور به اقاجون گفت بیاد اتاقش و رفتن داخل اتاق زیور داشت پاورچین رفتم داخل و از سوراخ جا قفلی نگاه کردم..زن کربعلی رو به اقاجون گفت:یه تـیر تو تاریکی شاید بگیره شایدم نگیره ولی اگه گرفت باید ده هزارتومن بهم پـول بدید و تمام طلاهای زنای این خونه رو هم میخوام اقاجون گفت:زن جون بکن بگو ببینم چه راهی؟ -الان گفتنش فایده نداره بهم وقت بده برم و برگردم ولی باید دست نوشته بهم بدید که زیرش نزنید.آقاجون غرید و گفت:من سیبیل گرو میزارم حرف من حرفه سرم بره پای حرفم هستم تو نجاتمون بده منم اضافه بر اونیکه خواستی یه زمین سرسبزم بهت میدم زن کربعلی تو گوش زیور چیزی گفت و بلند شد هنوز از در بیرون نرفته بود که گفت:تمام لباسهامم بهتون فـروختم یادتون نره و راهی شد چی تو سرش میگذشت اون زن با سیاستی بودحتما میدونست که چیکار کنه امیر حالش بد بود و براش دکتر آوردن تب ولرز کرده بود.و حتما مـرگ رو خوب احساس میکرد کسی جرئت نداشت از اتاق بیرون بیاد و زیور گفته بود خودشون برن غذا درست کنن و منم تو اتاقش بودم نمیزاشت بیرون برم.همش ذکر میگفت و اینور و اونور میرفت آفتاب داشت غروب میکرد و یه غروب دلگیر داشت هیچ کسی خبر نداشت که فردا چخبره و چی در انتظار همه است.شب کلی مهمون اومد اقوام و آشناها میومدن و ابراز همدردی میکردن ننه هم اومده بود و با من تو آشپزخونه نشسته بودیم نه سفره ای پهن شد نه غذایی پخته میشدهمه ماتم زده بودن،هرروز که میگذشت بیشتر میتـرسیدن بارها و بارها بزرگترا برای پادرمیانی رفته بودن خونه محمود خان و التماس که از خـون امیر بگذره ولی حرفش یکی بود.حتی اقاجون دست به دامان مامورای دولتی هم شد و اونا هم گفته بودن که اگه شـکایت کنه حتما امیر اعــدام میشه پس در هر دوصورت امیر میمـرد.حالش خیلی بد بود و بدجور میتـرسیدفقط یه روز به هفتم مونده بود و همه داشتن سکته میکردن انگار اون همه گوشت زیر پوستشون میریخت و همه منتظر بودن که اقاجون چه تصمیمی میگیره.زن کربعلی دم ظهر بود که اومد زنعمو داشت از توالت میومد که گفت:کی تو این وضعیت دنـبال لباس؟ برو بیرون خودمون به اندازه کافی مصیبت داریم تا جیب تورو پر کنیم.زن کربعلی چادرشو زیر بغل زد و گفت:زبونتو گاز بگیر زنیکه دیدم چه پسری پس انداختی که انداختتون تو این منجلاب از سر راهم برو کنار و با صدای بلند زیور خاتون رو صدا زد، زیور تو ایوان وایستاد و لنگه دمپای اش رو به طرف زنعمو پرتاب کرد و گفت:دهنتو ببند این غلطا به تو نیومده.زن کربعلی بادی به گلو انداخت و رفت بالا عجیب بود که حتی چایی نگفتن ببرم و فقط اقاجون رو صدا زدن..تو دلم دلشوره عجیبی بود آهسته رفتم تو اتاق و دوباره فال گوش وایستادم.زن کربعلی رو به اقاجون گفت:من تیــرمو زدم چند روزه دارم روش کار میکنم یا امروز نتیجه میده یا باید فردا امیر رو بدی بهش اقاجون دستی تو ریشش کشید و گفت:نمیخوای بگی نقشه ات چیه جون به لبم کردی عالم و آدمو فرستادم واسه پادرمیونی از بزرگای دهشون هم کمک خواستم ولی این پسر کوتاه نمیاد. -چون لنگه پسرایی نیست که تو میشناسی دخترای آبادی حاضرن براش بمـیرن، اون محمود خانه نه امیر شما، اقاجون عصبی بود ولی چیزی نگفت و زن کربعلی ادامه داد:من جرقه مو زدم تو سر و کله بزرگاشون تا خودیهاشون انداختم که این عمارت یه دختر بیشتر نداره و اون گوهره پس چی بهتر از اینکه محمود رو راضی کنن گوهر رو به عنوان خــونبس بگیره و تا عمر دارید شمارو از دیدن یکی یدونتون منع کنه.. .چهارتا دروغ چســبوندم که تو ناز و عزت بزرگ شده و تا حالا هیچ کدوم از خواستگارهاشو نپسندید و حتی به شهریا هم جواب منفی دادیدگذشته از اون، از قد و بالای گوهر گفتم.من تو همه خونه ها رفت و آمد دارم خوب بلدم چیکار کنم اگه نقشه ام گرفت سر قولتون که هستید؟ آقاجون خندید و گفت:چرا نیستم کدوم ناز پرورده من از خدامه اون دختر بره از این عمارت همه میدونن که اون از شانس بد پسر منه که دختر دار شد. -من خودم تا یک ماه پیش نمیدونستم دختر دارید شکر خدا از بس بهش میرسیدید ولی حالا همون دختر میتونه نجاتتون بده.اگه قبول کنن گوهر هم شوهر میکنه هم خونبس میشه هم فامیل میشید. -زن کربعلی اگه بشه سرتا پاتو طلا میگیرم. -من که خیلی مطمئنم که میشه ولی حواستون باشه چی گفتم جلوی هر کی اومد وا ندید که از خداتونه جوری رفتار کنید که انگار گوهر واقعا گوهری تو این عمارته. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ویدیو رو بفرست برای رفیق واقعی زندگیت...❤️🫂 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🔴 با تمام مشکلات و مشغله‌های فکری روزانه وارد خانه نشوید، در موقعیت مناسب، همسرتان را از مشکلات مالی و شغلی خود کنید تا توقّعاتش را با توان شما هماهنگ کند! بیان مشکلات مالی و شغلی با لحن مناسب و مهربانانه می‌تواند عامل خوبی برای گفتگوی صمیمانه شده و سطح درک‌ همسرتان از شما را بالا ببرد. گاه برای حل برخی مشکلات شغلی و کاری خود از خانم خود مشورت بخواهید تا ایجاد همدلی و محبّت دوطرفه کند. اصلِ مشورت در این زمینه برایتان مهم باشد یعنی حتی اگر همسرتان پیشنهادهای خوبی هم نداد آن را تبدیل به مشاجره نکنید بلکه از او تشکّر کنید و بگویید روی پیشنهادت فکر‌ می‌کنم. 🥀 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسقطی شیرازی حس خوب آشپزی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📗حکایت بسیار زیبا و آموزنده؛ عاقبت صبر و تحمل در برابر بداخلاقی ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 علامه طهراني در كتاب نورملكوت قرآن مي فرمايد: يكروز در طهران، براى خريد كتاب به كتاب فروشى رفتم، مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، آماده براى خروج شد كه ناگهان در جا ایستاد و گفت: حبيبم الله. طبيبم الله،یارم.... فهميدم از صاحب دلان است که مورد عنایت خاص خداوند قرار گرفته،گفتم: آقاجان! درويش جان! انتظار دعاى شما را دارم.چه جوری به این مقام رسیدی؟ ناگهان ساکت شد،گریه بسیاری کرد،سپس شاد و شاداب شد و خندید. گفت: سید! شرح مفصلی دارد. من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود. خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميكردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته ‏هاى او در حضورش بودم. او بسيار تند و بداخلاق بود. ناسزا و فحش ميداد؛ و من تحمّل ميكردم، و بر روى او تبسّم ميكردم. بهمين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين اخلاقِ مادر مقدور نبود ... بهمین خاطر به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم. گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از مادرم به من میرسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه ‏اى روشن می‏شد؛ و حال بسیارخوشی دست ميداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود. تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او پهن میکردم تا تنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته ‏باشد. در آن شب كه من كوزه را آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم ميگذاشتم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم، ناگهان او در ميان شب تاريك آب خواست. فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرف ريخته، و به او دادم و گفتم: بگير، مادر جان! او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده ‏ام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد. فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد... إجمالًا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه ‏ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، بانظر لطف و عنایت خاصش به من نگاه کرد و چیزهایی از عالم غیب شنیدم و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
21.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از عجایب تایلند😐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ​​​​​ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🌹 با زبان مخصوص یکدیگر، صحبت کنید ✅ درست است كه زن و شوهر باید با هم حرف بزنند اما با زبان مخصوص یكدیگر. خانم ها می توانند با یكدیگر در یك ساعت راجع به 10 موضوع كاملاً نامربوط حرف بزنند و لذت ببرند اما مردها این‌گونه نیستند. آن‌ها از این شاخه به آن شاخه پریدن و طول و تفسیر زیاد راجع به یك موضوع را دوست ندارند. باید طرز حرف زدنمان را تغییر دهیم تا همسرمان قدم قدم بیاموزد به احساسات ما گوش دهد. 🥀 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بحث نکن ‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📗پندانه ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 ▪️روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. ▫️گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم. درویش خنده ای کرد و گفت: من آماده ام تا تمامی این ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. ▪️بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم. صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند؟؟ ▫️در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید می شود، این را وارستگی می گویند! 📌📖 ‎‎‌‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---