eitaa logo
زندگی شیرین🌱
49هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
13.9هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 📚حکایت خواندنی در مورد غفلت و نادانی شاگردی از معلّم پرسید: « چرا اشخاص نفهم رابه گاو تشبیه میکنند؟» معلّم پاسخ داد : « روزی یک نفر به باغ وحش رفت و دید همه ی حیوانات میخندند غیر از گاو . روز دیگر ، باز به آنجا رفت و مشاهده نمود که گاو می‌خندد و سایر حیوانات ، ساکت هستند . وقتی از مسئول باغ وحش جریان را پرسید ، او گفت :دیروز ، میمون لطیفه ای برای حیوانات تعریف کرده بود که همه ی حیوانات خندیدند ، اما این گاو تازه امروز فهمیده و دارد می‌خندد!» فیلسوف شهیر «الكوت» میگوید : غفلت از ناداني خود ، دردي است كه نادان ها به آن گرفتارند. شاعر می سراید : گوش را اکنون ز غفلت پاک کن استماع هجر آن غمناک کن 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی ها زنده اند ولی زندگی نمیکنن... 👌😊 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🌺 برگشتم تو اتاق اگه بلایی سرش میومد تکلیف من چی بود و چه سرنوشتی در انتظارم بود، چندبار براش دعا خوندم و چشم انتظار خبر بودم،کاش معصومه هم بود و کنارم میموند هوا تاریک شد اونشب ما سه تا زن پشت درهای اتاقمون دعا کردیم و اشک ریختیم از تـ.رسم تو اون اتاق خوابمم نمیبردو فقط دلتنگ مردی بودم که وجودم به وجودش وابسته بود.نه چیزی خورده بودیم نه خوابیده بودیم،بالاخره بعد اون چندروز برفی خورشید بیرون اومده بود و خبری از سوز وحـ..شتناک روز قبل نبود، یه تیکه نون خشک شده تو سینی از دیروز مونده بود رو تو دهنم گذاشتم چشم هام سیاهی میرفت و جایی رو نمیدیدم انگار منم ظاهرا سرما خورده بودم حال وحـ.شتناکی داشتم گلوم از شدت ترش معده ام فشار میومد و عـ.ق میزدم.چندبار به صورتم آب زدم ولی دلپیچه بدی داشتم.صدای اومدن معصومه میومد نمیتونستم راه برم اتاق دور سرم میچرخید،چندبار صداش زدم انگار لطف خدا بود که برای دادن نون محلی (پادرازی)اومد داخل و با دیدن من و رنگ و روی وحـ.شتناکم از تـ.رس پرسید چی شده؟باصدای بلند محمود رو صدا میزد و رفت بیرون.روی زمین افتادم،خاله رباب رو بالای سرم میدیدم ومعصومه رو که به صورتش میزدو صدام میزد با دست اشاره کردم که بهترم،فقط سرگیجه دارم ،بلندم کردن و به پشتی تکیه ام دادن دلم داشت از بیخبری محمود میتـ.رکید ،چند لیوان آب قند بهم دادن، سارا تو چهارچوب در تکیه داده بود و گفت:‌خاله نزدیکش نشو شاید مریضی داره معصومه به طرفش چرخید و گفت:من موندم تو چطور میخوای جون بدی انقدر سیاهه دلت!خاله بهش چشم غره رفت و برای اولین بار ازم پرسید:بهتری؟دستشو گرفته بودم دوست نداشتم ول کنم و اروم گفتم:اره بهترم.خاله نفس عمیقی کشیدو گفت:چرا از دیروز چیزی نخوردی؟محمود بفهمه از من گله میکنه،با بغض گفتم:خاله از محمود چخبر؟سری تکون داد و گفت:خبر ندارم!خبری ندادن هنوز. تمام شب نماز خوندم خدا بچمو برگردونه تو خونه با خودش قرار گذاشتم اگه پسرم خوب بشه و بیاد دیگه هیچ وقت به تو تلخی نکنم،خدا داره امتحانم میکنه.اشکهای اون میریخت و من از حالت تهوع نمیتونستم نفس بکشم.به معصومه اشاره کردم منو بیرون ببره و با عجله به بیرون رفتم!وسط حیاط روی برف ها چندبار بالا اوردم و جز اب زرد چیزی نبود! اون حالت منو تـ.رسونده بود حتما حق با سارا بود و من مریضی خاصی داشتم از سرما میلـ.رزیدم و دیگه گریه هام هق هق شده بود.معصومه منو داخل برد و گفت:لباس بپوش،تو نبود من چه اتفاق هایی افتاده مگه به خان داداش چی شده؟محرم کجاست؟خاله رباب به پشتی تکیه داد و گفت:محمود خان ام داشت تو تب میسوخت.و از دیروز از بچه ام خبر ندارم.دوباره حالت تهوع برگشت و داشت خفه ام میکرد چندبار پشت هم رفتم و برگشتم ولی فقط حالت تهوع بود.اونموقع ها جلوی بزرگترها پادراز نمیکردن چه برسه به دراز کشیدن و معصومه که زیر سرم بالشت گذاشت و دراز کشیدم انگار داشتم کار بی آبـ.رویی میکردم.خواستم بلند بشم که خاله مانع شد و برام چند قاشق کته ماست آوردن و وقتی با دستهای خودش بهم داد انگار دنیا رو به پاهام ریخته بود!همراه با بغض هر قاشقشو میخوردم و انگار دستهاش شفا بخش بود که بهتر شدم!سارا اومد داخل همه جارو زیر نظر داشت و سکوتش خـطرناک بود،خاله رباب اتاقو از نظر چرخوند وگفت:چقدر برای این اتاق و عروسش آرزوها داشتم،همیشه میگفتم بهترین هارو برای محمود میخـرم وقتی بدنیا اومد هم پسر بچه درشتی بود همینقدر برف باریده بود و یخ بندون بود زایمان خیلی سختی بود دو روز تمام درد داشتم و همه میگفتن زنده نمیمونم ولی وقتی صورت محمود رو دیدم اونموقع خدابیامرز مادرشوهرمم بودنفری یه اتاق کوچیک داشتیم و با خاله لیلا باهم بودیم محمود رو قبل از من لیلا بغل گرفت و انصافا تمام شب بیداری ها،تمام گریه ها و مریضی هاش رو اون پشت سر گذاشت، من یازده سالم بود که زایمان کردم فقط نه ما بود شوهرم داده بودن هنوز بلد نبودم بچه بغل بگیرم..ما با اشتیاق به خاطراتش گوش میدادیم و چقدر حالم بهتر شده بود،لیوان گل گاوزبون رو سر کشیدم و چقدر از اینکه تو اتاق ما بودن خوشحال بودم.معصومه برای هممون میوه پوست میکند و هنوزم تو چشم های سارا خـشمو میدیدم.مریم شـیطونی میکرد دیگه صدای شکم های گرسنه بلند شد، برای ناهار رفتیم بالا تا غذا رو جلوم گذاشتن دوباره حالت تهوع گرفتم و عقب کشیدم حتی نمیتونستم به شیرین پلو نگاه کنم انگار دل و رودمو چـنگ میزدن ،خاله رباب نزدیک گوش معصومه چیزی گفت و معصومه رفت بیرون ویکم بعد برگشت حواسشون به من بود ولی چیزی نگفتن.غذای سارا رو بردن اتاقش و نمیتونست پله هارو بالا بیاد دیگه چشم انتظاری جاشو به دل نگرونی داده بود، ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. چه قدر قشنگه این‌ کلیپ واقعا😍✌️ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
19.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیم ساعته بدون فر و همزن با ۳ قلم مواد یه شیرینی نخودی عالی درست کن مطمئنم که دیگه لب به بیرونی ها نمیزنی🙂 مواد لازم : آرد نخود ۲ لیوان پودر قند یک لیوان روغن جامد نصف لیوان کمی هل و زنجبیل 🍃❤️🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
10.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیاین کدو رو یک شکل تازه بپزیم و لذت ببریم 😋 آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ... کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود.. گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟! پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟! پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ... مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟ پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است گفت: با این فرض هم آب می خواهند . پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا.. روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ... مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ... مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛ روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره از شما به نیکی یاد خواهد کرد... *بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم* *به کوشش همه دستِ نیکی بریم* *نباشد همی نیک و بَد پایدار* *همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار* ✍فردوسی بزرگ 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
1.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. بزرگترین و سخت ترین مانع در زندگی چیه؟👌👌 ‌‎‌‌‌‌‌‌ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🌺 هزاربار خاله تا جلو در رفت و اومد حتی ینفر رو فرستاد تا خبر بگیرن.دلشوره داشتم و حس بدی تو وجودم بودحالم هنوزم بد بود و دیگه دمنوش و داروهایی گیاهی آرومم نمیکرد، اشک چشمهامون میرفت و نمیدونستیم چی در انتظارمونه ،هوا تاریک شده بود و دیگه داشتم میتـرکیدم از دلهره.معصومه با ینفر صحبت کنان اومد داخل اتاقم یه زن قد کوتاه بود همه جارو نگاه کرد و گفت:خاله رباب نیست خودش؟معصومه گفت:نه عمه فرح حالش خوش نیست.با چشمام از معصومه میپرسیدم قضیه چیه؟!عمه فرح نگاهم کرد و گفت:حال رخساره خبر میدهد از سر درون و رو به معصومه گفت:آدم کورم میفهمه این خانم چشه؟محمود خان خبر داره؟معصومه ابـروشو بالا برد و گفت:تو کارتو بکن پـولتو بگیر برو چقدر سوال میپرسی! معصومه نزدیکم شد و گفت: برو تو تخـت بخواب بزار عمه معاینه ات کنه شاید حام*له ای اینجور حالت بده؟معصومه چی میگفت یعنی میشد من بچه دار باشم؟! خنده ام گرفته بود، و عمه فرح سرشو پایین برده بودو پرسید آخرین بار کی شدی؟من به معصومه نگاه کردم نمیدونستم چی بگم.معصومه گفت:عا.دت ماهانه کی شدی؟ تازه فهمیدم از چی حرف میزنه و گفتم: اولین و اخرین بار تو خونه آقاجونم بودم شدم.عمه سرشو به طرفم گرفت و گفت یعنی کی؟معصومه گیج شده بود و پرسید قبل عروسیت؟ یکم مکث کردم و گفتم:قبل اون مسابقه بودمعصومه گفت:عمه چهار پنج ماه پیش بوده.عمه فرح بلند شد و دستهاشو تو کاسه شست و گفت:یکم دیر فهمیدید چهار پنج ماه دیگه باید بزاد،بچه اش الان چهار پنج ماهشه.معصومه نمیدونست بخنده یا از تعجب جواب بده و بالاخره گفت:پس کو شکمش؟کو بچه اش؟عمه فرح غرید و گفت:خوبه دوتا زاییده معصومه حالا اینجور خنگی ،یکی شکم داره یکی نداره ،بعدشم خـونبس گرفتید از بس بهش ستـم کردید که اینجور ضعیف و بچه اش ریزه.خاله رباب از چهارچوب در گفت:پس این اتاق و این همه جهاز رو واسه کی گرفته پسرم؟ میبینی که رخت و لباسش از منم بهتره کدوم خــونبس دهن شما مردم رو نمیشه بست، از روزی که اومده شده عضو خـونم نه خـونبس پسرم ،جلو اومد و از تو لباس زیرش یه دسته پـول بیرون اورد و کف دست عمه فرح گذاشت و گفت:اینم مژدگانیت برو همه جا بگو محمودخان ام داره پدر میشه و با دست به در اشاره کرد.عمه که رفت زود بلند شدم و دامنمو پایین کشیدم خجالت میکشیدم و نمیدونستم واکنش خاله رباب چیه.چشم هاش میخندید ولی به روش نیاورد و رو به معصومه گفت:بگو براش مغز بیارن تو اتاق هی بندازه دهنش بچه جون بگیره.معصومه خاله رو بغل گرفت و گفت:خوشحال نیستی؟خاله رباب صورتشو بوسید و گفت:انشاالله دوباره قسمت تو بشه ،مگه میشه نباشم سالها چشم به راه امروز بودم که محمودم پدر بشه چی از این بهتر؟! پسر بیاد به یه ابادی شیرینی میدم.معصومه سرشو پایین انداخت و گفت:خدا کنه پسر بیاره شما نوه پسر ندارید، خاله گوش معصومه رو تو دست گرفت و گفت:این حرفها چیه مگه مریم و مژگان پاره تن من نیستن؟! دیگه نشنوم این حرفهارو بزنی.صدای گریه مژگان اومد و معصومه برای اوردنش رفت....اون لحظات شیرینترین بود انقدر خوشحال بودم که هیچ چیزی حال خوبمو نمیتونست خراب کنه،خاله اصلا نخندید و با همون چهره خشکش گفت:مبارکت باشه واقعا بچه محمود خان رو تو شکم داشتن یعنی خوش سعادتی! از پسرم تعریف نمیکنم از یه مرد واقعی تعریف میکنم اون یه پدر نمونه برای بچه اش میشه تو همچین تقدیر تلخی هم نداشتی،برعکس خیلی سرنوشت خوبی داشتی که زن محمود خان شدی.جلوتر اومد و بازومو گرفت و گفت:به خودت برس اون بچه از تو تغذیه میکنه،سختی بارداریت رفته و ما حتی نمیدونستیم ولی عیبی نداره جونش سالم باشه،دیگه برای غذا بالا نمیای میگم برات میارن تو اتاقت پله هارو بالا و پایین نکن.خاله رباب که رفت دستهامو روی شکمم گذاشتم پنج ماهش بود یعنی میشد یا داشتم خواب میدیدم؟!حق با خاله بود من خوشبخت بودم یه لحظه یاد اون روزهام تو عمارت اقاجون افتادم چه بلاهایی که به سرم اوردن ولی در عوض اینجا همه بهم احترام میزاشتن حتی به زور هم شده.چشمام گرم خواب میشد و از نگرانی محمود بیدار بودم اون دومین شبی بود که تو بی خبری میگذشت و ازشون خبری نداشتیم! دیگه معصومه و خاله هم دلنگرون بودن و نمیدونستن چه بلایی سرشون اومده خورشید از لابه لای پرده به صورتم میخورد و لای پنجره باز بود و صدای گنجشک ها بود که بیدارم کرد چه خورشیدی میتابید و برفهارو آب میکرد،طاووس سبد تخم مرغ های تازه جمع کرده تو دستش بود و با دیدن من پشت پنجره با دست بهم سلام کرد و به تخم مرغ ها اشاره کرد که برام بپزه.خیلی گرسنه بودم و یاد بچه ام که افتادم بهش گفتم:اره بپز دوتا هم بپز ،اتاق رو مرتب کردم و رو به همون خدمه که همیشه بهم لج میداد گفتم جارو کن اتاق رو هوا خوبه در رو هم باز بزار تا هوا عوض بشه چراغم ببر بشور و دوباره نفت پر کن بیار. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸
10.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروردگار ما رو رها نکرده است . الهی قمشه‌ای .💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---