eitaa logo
‌زندگی من
151 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌یکم مدرسه راهنمایی ما ، صرفا هدفش درس دادن بود ، ن چیز دیگری ، فقط م
آنگاه آخوند شدم .... جشن تکلیف میخواستن برای بچه های کلاس هشتم بگیرن. دیگه کم کم سن بچه ها سن بلوغ بود ( خدمت رفقا عرض شود که ، شاید شنیده باشید که دختران در سن ۹ سالگی به بلوغ می‌رسند و پسران در سن ۱۵ سالگی ، اما خو ، این آخرین حالت است ، یعنی نهایتا تا این سن ، اما ممکنه زود تر هم انسان به بلوغ جسمی و شرعی برسه. که حالا بگذریم ) قرار بود یه جشن تکلیف مفصل بگیرن ( بزند تو سرشان😏) از ما نفری ۶۰ تومن گرفتن برای خریدن شام و وسایل صفا سیتی و اینا.( همانطور که قبلاً عرض کرده بودم کار های فرهنگی مدرسه کلا رو دوش من بود. اما در این مسأله با بنده کوچیکترین مشورتی نکردند💔) مادر یکی از رفیقامون تو هیئت امنای مدرسه رئیس بود و اینجور چیزا ، کار های جشن را هم دادند به ایشون که ای کاش نمی‌دادند ... . مدرسه ی ما پسرونه بود. اندکی مذهبی بود ، اما خب افرادی در جمع ما بودند که مذهبی نبودند. کار های جشن تکلیف را به خانم ها سپرده بودند. خانم ها هم که دست تنها نمی‌توانند کاری کنند، لاجرم چند خانم دیگر هم می آورند. یادم است آن زمان رفیقی داشتم که خانواده شان مذهبی نبودند. متاسفانه آن خانم رئیس هم از خانواده ی این رفیق ما کمک گرفته بود. شما در نظر بگیرید چندین خانمِ بی حجاب و بد حجاب ، در جمع ما پسرانی که خیر سرمان جشن تکلیفِ شرعی مان بود.! آخر مجلس عینا خیلی از رفقایمان زبان به شکوه گشودند ... اما خب دیگر گذشت. مدرسه از هفته ی قبل از جشن ، گفته بود که به خانواده هایتان بگویید برای جشن تکلیف هدیه بخرند و به ما بدهید تا به شما بدهیم ( وژدانن با حرص خوردن دارم تایپ میکنم ) مدرسه ای که عرضه نداشت یک هدیه ی با کیفیت به ما بدهد یه مشت پول گرفت و آخر سر هم یک جشن تکلیف مزخرف تحویلمان داد. اخبار این جریان را به گوش حضرت پدر رساندم ، ایشان هم یه تراول پنجاهی در آورد و به ما عنایت کرد ، فرمود برو هر چی میخای بخر. منم چند وقتی بود که یک تسبیح ام البنین نشان کرده بودم ( تسبیحی که از انواع عقیق تشکیل شده بود.) رفتم و همانروز خریدم و فردایش به مدرسه دادم. روزِ جشن تکلیف فرا رسید. منم از صبح ، بشدت ذوق داشتم. مراسم در اردوگاه تفریحی ، نزدیک شهرمان بود. ولی یکم فاصله داشت. مراسم ساعت ۶ عصر بود ، حوالی ساعت ۴ عصر از خانه مان بیرون زدم ، فک کنم نزدیک چهار کیلومتر پیاده روی کردم ( از حوالی کلاس هفتم ، عادت به پیاده روی های طولانی مدت داشتم ، وقتم آزاد بود ، وسیله ی نقلیه هم نداشتم ، لذا پیاده از این طرف شهر به آن طرف شهر میرفتم ، زمانی که خانه مان در حاشیه ی شهر بود ، نزدیک به سه کیلومتر با مسجدی که میرفتم فاصله بود ، خیلی اوقات میشد که پیاده این مسیر را میرفتم. من گوشی همراه نداشتم ، تا کلاس هشتم ، از وقتی هم که گوشی گرفتم ، یه رم دو گیگ که هدیه ی رفیقم بود را پر از ادعیه ی مختلف کرده بودم و این مسیر های پیاده روی ، دعا های مختلف گوش میدادم تا ... برسم.) حوالی ساعت ۶ و نیم بود که رسیدم آن اردوگاه، طبق معمول ساعت شروع جشن را دروغ گفته بودند ( عیناً من به این کار که ساعت برگزاری را یک ساعت معرفی کنند و یک ساعت دیگر مراسم را شروع کنند، دروغ اسم گزاری میکنم) خلاصه که به وقتش رسیدیم. اولین قاعده ی فقهی عمرم را آنجا یاد گرفتم ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍