eitaa logo
‌زندگی من
125 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌نهم قریب به پنج ساعت شنا کردیم و خسته و کوفته آماده شدیم تا گودبای
آنگاه آخوند شدم .... خلاصه که سفرِ نوجوانی مان هم تمام شد تابستانِ کلاس هفتممان هم با همه ی سختی ها و لذت ها و شنا ها و باغ رفتن ها و صفا ها و سیتی ها و اینجور چیز ها تمام شد. باید کم کم بار و بندیل را میبستیم برای کلاس هشتم یا همون دوم راهنمایی. آغاز سال هشتم هم جذابیت های خودش را داشت. سعی میکنم سریع تر نقل ماجرا کنم تا برسیم به سالی که وارد حوزه شدم. خدمت شما عرض شود که در کلاس هشتم اتفاقات نیمه جالبی افتاد. مثلا که اولین نماز جماعتی که در عمرم خواندم و به طور جدی مرا امام جماعت حساب کردند در ۱۴ سالگی ام بود. چندین تئاتر را کارگردانی و بازیگری کردم . سن با حالی بود کلا. ولی خو حیف که تمام شد ... . جریان امام جماعت شدنم را بگذارید نقل کنم ...: مدرسه ما هر روز بساط نماز جماعتش به راه بود. جمعیت زیادی هم نداشتیم ، کلِ سه کلاسمان سر جمع ۶۰ نفر نبودیم. بچه های پایه ی نهم و هفتم ، زیاد اذیت میکردند. مدیر میخواست مُچ فوضول هایشان را بگیرید. اولش قبل از نماز ، یک برخورد خشنِ جدی کرد. همگی قلب هایمان به نقطه ی نای، در گلو رسیده بود. در حدی که اگر من قورتش نمیدادم بیرون میپرید. آماده شدیم که نماز را بخوانیم ، ناگهان مدیر با اشاره ای به من گفت بیا جلو ، و بعد خودش نشست جای من ، من همیشه پشت سر امام جماعت می ایستادم تا حد اقل اگر کسی از بچه ها نماز را اشتباهی میخواند ، من نمازم اوکی باشد. خلاصه که مدیر گفت امروز تو نماز را بخوان ، من میخواهم بین بچه ها باشم.( اونایی که امام جماعت هستند می‌دونن چقد اولین نماز سخته و استرسش چقده ! ) سر گیجه گرفته بودم. چشمانم سیاهی میدید. اقامه را که خواستم تمام کنم ، دیدم دبیر زبان خارجه هم در صف اول ایستاده و منتظر من است. هیچ دیگر ، با توکل به خدا گفتیم الله اکبر ! خلاصه که نماز جذابی بود برای بقیه ، اما برای من خطر ناک و ترسناک و هولناک بود. آدم حس میکند الان است که یکهو درب جهنم باز شود و بابتِ تلفظِ غلطِ ضاد ، او را فیها خالدون کنند ... . اما خب ... بخیر گذشت. این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُم خلاصه که سفرِ نوجوانی مان هم تمام شد تابستانِ کلاس هفتممان هم با ه
آنگاه آخوند شدم .... مدرسه راهنمایی ما ، صرفا هدفش درس دادن بود ، ن چیز دیگری ، فقط میخواست دانش آموزان نمرات خوبی داشته باشند ، ن چیز دیگری .... این مشکل اساسی تمام دبیرستان ها و مدارس ابتدایی و راهنمایی و غیره است. ما میگوییم آموزش و پرورش ، ن فقط آموزش و آموزش و آموزش !. که باز هم به قول پدرم ، آموزش هم نمی‌دهند ، صرفا ارائه ی مطلب میکنند. آموزش آن چیزی است که در جانِ دانش آموز بنشیند و از ذهن و فکر و جان او خارج نشود! اما امروزه در مراکز آموزشی ، صرفا یک معلم میبینیم که کنفرانس وار یک مطلبی را میگوید و کتابی میخواند و خدانگهدار! این ک نمیشود ... . به هر حال بگذریم. مدرسه ما نیز از این آفت مستثنا نبود. امورات فرهنگی مدرسه را من انجام میدادم. اگر مراسمی بود یا جشنی یا مسابقه ای و ... اینجور چیز ها دست مرا میبوسیدند و معاون مدرسه فقط چایی و بیسکوییت ساقه طلایی اش را می‌خورد. 🚶‍♂ خدمت شما عرض شود ک مثلا با مدرسه هماهنگ کرده بودیم ، که یک نمایش مختصر در حد نیم ساعت به مناسبت اربعین اجرا کنیم و ... تا اربعین حوالی یک ماه فرصت داشتیم. شاید باور نکنید اما مدرسه ، برای تمرینِ نمایش بچه ها ، حتی فرصت خالی هم به ما نداد ...! و گفت خودتان مکانی برای تمرین کردن پیدا کنید.( وُژدانن هر کی جا من بود کنار میکشید و می‌گفت حقتونه هیچ کاری براتون نکنم اما خب ... ما گُل تر از آن بودیم که کنار بکشیم ...) با مسوولین مسجد محلمان سخن گفتم و مخشان را زدم که قبول کنند تمرین نمایشمان را در مسجد انجام دهیم ‌... الحمدلله که موافقت کردند و نمایش نسبتا جذاب و زیبایی ارائه دادیم ( بابت کار های فرهنگی که در مدرسه مان انجام دادم ، هیچ مزدی دریافت نکردم و حتی در حد تقدیر ساده و کم هزینه ای هم از ما صورت نگرفت. کار های فرهنگی دارد روز به روز در مدارس کمرنگ و کمرنگ تر میشود ، یکی از عللش این است که بها نمی‌دهند! درست است که باید کار برای خدا باشد ، اما این شخص وظیفه دارد برای خدا کار کند ، تویِ مدیر یا معاون یا مسوول هم وظیفه داری از او تشکر کنی! و الا تو در مسوولیتت کاهلی کردی. اگر این خاموشی کار های فرهنگی باعث بی فرهنگی و گناه و انحراف بشود، تو مسوولی!!) یادم است مراسمات مذهبی را خودم مداحی میکردم و مدرسه هم اندکی سرمایه میداد تا ملزومات مراسم را خریداری کنیم، سینِ برنامه را خودمان میچیدیم و کلا مدرسه با خود بچه ها راه می افتاد. یادم است کلاس هشتم به بعد ، وقتی با یه مشت نذر و نیاز ، دبیری سر کلاس نمی‌آمد، از خود بچه های کلاس اجازه می‌گرفتم و بحثی فی البداهه اجرا می‌کردم. یادم است آن زمان اوج حاج آقا بازی هایم بود. تنها کسی بودم که می‌دانستم فرق عبا و قبا چیست. فرق قبا و لباده چیست. فرق نعلین و کفش چیست و .... . اما یک چیزی را نمیدانستم🤦‍♂، اینکه زیر بغل همه ی آخوندا پاره است😂 موسس مدرسه راهنمایی مان ، رفیق باباییم و اکنون رفیق خودم و البته از روحانیون سرشناس شهرمان بود. ایشون هر از چند گاهی میومدن و نمازی می‌خوندن ، طبق عادت همیشگی ام صف اول نشستم اما یهو چشمانم چار تا شد👀👀. دیدم زیر بغل حاجی پاره است و اندکی در دل و اندکی بیشتر در دهان لبخند زدم. بعد یکی از بچه ها که بابایی اش طلبه بود ، گفت که نخند 😐 زیر بغل همشون پاره است. و بعد برایم شرح داد که این پارگی زیر بغل ، حکمتی دارد و حکم هواکش را دارد و ...🙄👈👉 اینم قسمتی از کلاس هشتم. اما جشن تکلیف ما هم در همین کلاس بود ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌یکم مدرسه راهنمایی ما ، صرفا هدفش درس دادن بود ، ن چیز دیگری ، فقط م
آنگاه آخوند شدم .... جشن تکلیف میخواستن برای بچه های کلاس هشتم بگیرن. دیگه کم کم سن بچه ها سن بلوغ بود ( خدمت رفقا عرض شود که ، شاید شنیده باشید که دختران در سن ۹ سالگی به بلوغ می‌رسند و پسران در سن ۱۵ سالگی ، اما خو ، این آخرین حالت است ، یعنی نهایتا تا این سن ، اما ممکنه زود تر هم انسان به بلوغ جسمی و شرعی برسه. که حالا بگذریم ) قرار بود یه جشن تکلیف مفصل بگیرن ( بزند تو سرشان😏) از ما نفری ۶۰ تومن گرفتن برای خریدن شام و وسایل صفا سیتی و اینا.( همانطور که قبلاً عرض کرده بودم کار های فرهنگی مدرسه کلا رو دوش من بود. اما در این مسأله با بنده کوچیکترین مشورتی نکردند💔) مادر یکی از رفیقامون تو هیئت امنای مدرسه رئیس بود و اینجور چیزا ، کار های جشن را هم دادند به ایشون که ای کاش نمی‌دادند ... . مدرسه ی ما پسرونه بود. اندکی مذهبی بود ، اما خب افرادی در جمع ما بودند که مذهبی نبودند. کار های جشن تکلیف را به خانم ها سپرده بودند. خانم ها هم که دست تنها نمی‌توانند کاری کنند، لاجرم چند خانم دیگر هم می آورند. یادم است آن زمان رفیقی داشتم که خانواده شان مذهبی نبودند. متاسفانه آن خانم رئیس هم از خانواده ی این رفیق ما کمک گرفته بود. شما در نظر بگیرید چندین خانمِ بی حجاب و بد حجاب ، در جمع ما پسرانی که خیر سرمان جشن تکلیفِ شرعی مان بود.! آخر مجلس عینا خیلی از رفقایمان زبان به شکوه گشودند ... اما خب دیگر گذشت. مدرسه از هفته ی قبل از جشن ، گفته بود که به خانواده هایتان بگویید برای جشن تکلیف هدیه بخرند و به ما بدهید تا به شما بدهیم ( وژدانن با حرص خوردن دارم تایپ میکنم ) مدرسه ای که عرضه نداشت یک هدیه ی با کیفیت به ما بدهد یه مشت پول گرفت و آخر سر هم یک جشن تکلیف مزخرف تحویلمان داد. اخبار این جریان را به گوش حضرت پدر رساندم ، ایشان هم یه تراول پنجاهی در آورد و به ما عنایت کرد ، فرمود برو هر چی میخای بخر. منم چند وقتی بود که یک تسبیح ام البنین نشان کرده بودم ( تسبیحی که از انواع عقیق تشکیل شده بود.) رفتم و همانروز خریدم و فردایش به مدرسه دادم. روزِ جشن تکلیف فرا رسید. منم از صبح ، بشدت ذوق داشتم. مراسم در اردوگاه تفریحی ، نزدیک شهرمان بود. ولی یکم فاصله داشت. مراسم ساعت ۶ عصر بود ، حوالی ساعت ۴ عصر از خانه مان بیرون زدم ، فک کنم نزدیک چهار کیلومتر پیاده روی کردم ( از حوالی کلاس هفتم ، عادت به پیاده روی های طولانی مدت داشتم ، وقتم آزاد بود ، وسیله ی نقلیه هم نداشتم ، لذا پیاده از این طرف شهر به آن طرف شهر میرفتم ، زمانی که خانه مان در حاشیه ی شهر بود ، نزدیک به سه کیلومتر با مسجدی که میرفتم فاصله بود ، خیلی اوقات میشد که پیاده این مسیر را میرفتم. من گوشی همراه نداشتم ، تا کلاس هشتم ، از وقتی هم که گوشی گرفتم ، یه رم دو گیگ که هدیه ی رفیقم بود را پر از ادعیه ی مختلف کرده بودم و این مسیر های پیاده روی ، دعا های مختلف گوش میدادم تا ... برسم.) حوالی ساعت ۶ و نیم بود که رسیدم آن اردوگاه، طبق معمول ساعت شروع جشن را دروغ گفته بودند ( عیناً من به این کار که ساعت برگزاری را یک ساعت معرفی کنند و یک ساعت دیگر مراسم را شروع کنند، دروغ اسم گزاری میکنم) خلاصه که به وقتش رسیدیم. اولین قاعده ی فقهی عمرم را آنجا یاد گرفتم ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌دوم جشن تکلیف میخواستن برای بچه های کلاس هشتم بگیرن. دیگه کم کم سن ب
آنگاه آخوند شدم .... وضو گرفته بودم قبل از حرکت به سمت محل جشن. اما شک داشتم که باطل شده یا ن؟. مدیر مدرسه مان کارشناسی ارشد علوم قرآن و حدیث داشت. رفتم و پرسیدم که جریان اینجوره. چی باید کنم ؟ گفت که : هر وقت یقین به چیزی داشتی و بعدش شک کردی که باطل شده یا ن ، به حکم همان یقین استصحاب کن. خلاصه که یکم بهره ی علمی هم بردیم. وقتی رسیدیم ، اندکی در چمن زار های آن اردوگاه صفا کردیم و بعد از آن ، برای اقامه ی صلاة مغرب و عشا عازم نمازخانه ی اردوگاه شدیم. قبل از نماز ، یه چند تا مسابقه ی مثلا هیجانی انجام دادند و یکم پفک و پف فیل دادند و گفتند خب برید نماز بخونید. یادم نمی آید مدیر امام جماعت بود یا یه حاج آقا ، ولی هر کی بود بلاخره یک نماز خواندیم و منتظر اجرای برنامه های بعدی بودیم. بعد از نماز و صرف کیکِ جشن تکلیف ، یه چلو کباب آوردند و خوردیم و اندکی جان گرفتیم. پس از آن برنامه ی تیر و ترقه بود. یه مشت لوازم آتش بازی مُجاز و دخترانه آورده بودند برای صفا و سیتی! 😕 در نظر بگیرید مثلا فشفشه و ترقه زنبوری و پروانه ای آورده بودند🙄💔اصن اسم اینا هم دخترونس وژدانن!!! به هر طریقی بود آن شب تمام شد و مثلا دیگه همه مان مُکَلَف بودیم. ولی خو برای بنده فرقی نداشت.من مث بچه آدم نماز و روزه هایم را انجام میدادم. 🙄🚶‍♂ عرض شود خدمت شما ک همین ... اما خب خیلی دیگر از رفقای ما بودند که با اینکه جشن تکلیفی گرفته شد و به طور اجمالی گفته شد که به سن تکلیف رسیده اند، اما خب ... متاسفانه زیاد پایبند به مسائل شرعی نبودند ... و ... ( وقتی اسلام و دین در گوشت و پوست شخص حل نشود ، فقط مثل یک سنت ، ادامه پیدا میکند و آن اثری که باید بگذارد را نمی‌گذارد...) . فردای آن روز ، همه از جشن تکلیف تعریف می‌کردند ( همه منظورم معاون و مدیر و دبیران است ) ولی خب بچه های کلاس ما دل خوشی نداشتند و کلا هِچ! (ببینید این جشن باید تا انتهای عمر انسان برای شخص، یاد آور لحظات خوش می‌بود. این جشن که از سید ابن طاووس به ما ارث رسیده را میشود خیلی زیبا و خاطره انگیز تمام کرد ، ن اینکه یک خاطره ی آزار دهنده! توصیه میکنم هدیه ی جشن تکلیف ، یک قرآن زیبا باشد ، با دست‌نوشته شدن صفحه ی اول آن ، حالا یا به خط مدیر مدرسه یا امام جماعت مدرسه یا امام جمعه یا یک شخصیتی که دست خط او برای دانش آموزان یادآور خاطره و خوشایند باشد،باشد.) این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌سوم وضو گرفته بودم قبل از حرکت به سمت محل جشن. اما شک داشتم که باطل
آنگاه آخوند شدم .... از خاطرات کلاس هشتم خدمت شما عرض شود که ، بنده چون از کلاس شیشم تو کار سنگ و انگشتر بودم ، طبیعتاً عشق و علاقه خاصی هم به انگشتر های مختلف داشتم. از عقیق و در نجف و یاقوت و زمرد داشته ایم تا یشم و امتیست و ابسیدین( بزنید گوگل می‌بینید چ جذاب و خیره کننده اند) کلاس پنجم که بودم ، مرحوم مادربزرگم یه تیکه سنگ عقیق بهم داده بود. بزرگترین اشتباهم هم این بود که رفتم و به جای اینکه بدم برام تراشش بدن ، با یه عقیق تراش خورده عوضش کردم ... حتی وقتی باباییم فهمید دعوایم کرد ... . نگینی که گرفته بودم بزرگ بود. وجدانا هم بزرگ بود. یه نگین که تقریبا برای گردنبند استفاده میشد. از بچگی خیلی دوست داشتم زود بزرگ بشم و مثل بزرگا رفتار کنم ( اگر چه حالا دوس دارم کوچیک می‌بودم و میشد بهتر تصمیم بگیریم برای زندگیم) اون نگینِ بزرگ رو بردم برام رکابِ نقره بزنن. اون زمان یادمه نقره گرمی ۶ تومن بود😅 اون بنده خدایی که قرار بود برای من نگین رو بزنه ، باهاش رفیق شدم و بعداً فهمیدم یه جوری فامیلمونه. برام گرمی ۵هزار و پونصد حساب کرد. خودش هم نگین رو قشنگ جا زد رو رکاب. ۱۳ گرم بود نگین ، در کل با تخفیف برام حدود ۶۵ تومن آب خورد ، پول انگشتر رو هم از عیدی هام در آوردم ، فقط یادمه پنش تومن یا ده تومنشو از باباییم گرفتم.( از بچگی چیزایی که میخواستم رو بابام برام نمیخرید ، می‌گفت خودت پول جمع کن بخر ، کت و شلوار و یه باند و میکروفون همراه و همین انگشتر و خیلی چیزای دیگه رو خودم با جمع کردن پولام خریدم _ بچه هاتونو اینجور بار بیارید ، همش لقمه آماده نذارید دهنشون) خلاصه ماجرای کلاس هشتم این است که ، اون نگین ، بعد از چند ماه ترک بر میداره ، بعد از دو سال می‌شکنه ، ولی تو رکاب انگشتر سالم می ایسته. یه روز با یکی از رفقام دعوام شد ، من مشت میزدم اونم مشت میزد. رکاب انگشتر بنده ، مدلش آناناسی 🍍 بود، یعنی دورِ نگین خونه ، اصطلاحا پر از خار بود( اهل سنگ و انگشتر میدونن چی میگم😅😂) وقتی داشتم مشت میزدم، نگین از انگشتر میوفته و منم توجه بهش نمیکنم ، ینی ندیده بودم. رفیق بیچارمو همینطور با اون انگشتر میزدم😱 اونم که گرمِ دعوا بود نفهمیده بود. 😁بعد از دعوا دیدیم پیراهنش دریده شده بود. بعد انقد من و اون خندیدیم که کلا دعوا یادمون رفت البته ، من یه مشت عذر خواهی کردم با اینکه مقصر اون بود( آقا بعضی وقتا مقصر یکی دیگه است ، ولی شما اگه عذر خواهی کنید ، دعوا تموم میشه ، در این صورت عذر خواهی کنید! رفاقت ارزشش خیلی بیشتر از این حرفاست ، یا مثلاً تو دعوا های زن و شوهری ، آقا تو کنار بیا و معذرت خواهی کن! هر چند مقصر اون باشه. بعضی وقتا این دعوا ها منجر به اتفاقاتی میشه که یه عمر آدم رو بد بخت می‌کنه ... اعم از طلاق و ... یه بار داشتم تلویزیون می‌دیدیم ، تو شبکه مستند یه روحانی ملبس رو نشون داد که از طلاق گرفتن پشیمون بود. تو خیابون با خانمش داشته راه میرفته و یه نفر بی ادبی می‌کنه به این روحانی. خانمش دیگه طاقتش سر می‌ره و طلاق میگیره. اون روحانی می‌گفت که اگر میدونستم بعد از طلاق چه مُهر هایی قراره بزنن رو پیشونیم و چ تهمتایی ، قطعا نمیذاشتم طلاق بگیره)... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌چهارم از خاطرات کلاس هشتم خدمت شما عرض شود که ، بنده چون از کلاس شیش
آنگاه آخوند شدم .... کلاس هشتم بود که قرار شد توفیق الهی بشود و منم پس از یه عمر حسرت خوری، بابام اجازه بده برم کربلا. من خودم که باور نمی‌کردم. ولی ابوی فرموده بود اگه میخای بری کاری ندارم. پاسپورتم نزدیک به ۹ سال بود که مُهری نخورده بود. بعد از سفر به سوریه، دیگه توفیق سفر به خارج از کشور نداشتم. اما خب سال هشتمم این موهبت شامل حالمان شد. بعد از مدرسه بود که باباییم فرمود بریم برای پاسپورت عکس بگیریم. هوا گرم بود ، پیرهن تنم سیاه بود قیافمم یکم تو افتاب سیاه شده بود و یک فاجعه ای! من دموی ام و موقع گرما صورتم سرخ میشه. شما در نظر بگیرید سرخ و سیاه چی در میاد🤦‍♂ همون‌جوری یه عکس گرفتن و با کامپیوتر یکم سفیدش کردن ولی چشمتان روز بد نبیند قشنگ سرویس شده بود قیافم. اما خب ... چ کنیم. مجبور شدیم همان را بردیم برای پاسپورت و چسباندن در صفحه ی اول پاسپورتمان. هزینه ی کربلا رفتن من ، سر جمع ۵۰۰ هزار تومان بود. از همین تریبون اعلام میکنم پدرم فقط ۱۰۰ تومن در اختیارم گذاشت. ینی آن هم احتیاطی بود و گفتم شاید نیاز شود. هزینه ی پاسپورت و رفت و برگشت و خرید سوغاتی من از کربلا کلا پونصد تومن شد که تماما از سفره ی امام حسین بود( آن صله هایی که در مراسمات هدیه می‌گرفتم). هماهنگ کرده بودم با یکی از آشنایان که او هم اتفاقا زمانی معلمِ مداحی ام بود. با او قرار شد به این سفر با عظمت برویم. از اولش چندین بار تماس می‌گرفتم و هر چند روز یکبار میپرسیدم که خب؟! چ کنیم؟! چ ببریم!؟ چ نبریم؟! کی میرویم؟! و ... بنده خدا کچل بود. کچل ترش کردم😂 اما خب دیگر ... . قرار شد پنجشنبه عصر ، ساعت ۱۷ به سمت مرز حرکت کنیم .... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌پنجم کلاس هشتم بود که قرار شد توفیق الهی بشود و منم پس از یه عمر حسر
آنگاه آخوند شدم .... ساعت ۴ و نیم بود. آنچنان ذوق داشتم که قشنگ داشتم منفجر میشدم. بابایی ام مرا ترمینال برد ، چون باید از ترمینال برای عبدالخان( منطقه ای نرسیده به مرز جذابه) ماشین می‌گرفتیم. از عبدالخان تا مرز نزدیک نیم ساعت چهل دقیقه بیشتر راه نبود. ماشین هایی که مرز می‌رفتند، از آنجا می‌گذشتند. نزدیک یک ساعت منتظر آن معلم مداحی ام بودیم تا بیاید‌. شما ایشان را با نام (حج غلامحسین بشناسید.) حج غلامحسین دیر کرد و بهترین فرصت بود تا زیر منبرِ پر بارِ علمِ پدرم ، تلمذ کنم. عاشق این لحظاتی هستم که پدر_پسری تنها میشویم و می‌شود قشنگ هر چ اطلاعات دارد را از وجودش سرقت کنم. با اینکه فاصله ی سنی من و پدرم ، دقیقا سی سال است ، اما باز عینِ دو رفیق با هم گپ می‌زنیم و البته مثل شاگرد ، درس یادمیگیرم . برادرِ تنی نداشتم و ندارم. ولی پدرم بنده خدا به جای یک برادر بزرگتر برایم برادری کرد. و انصافا خوب برادری بود. ساعت نزدیک ۵ و ۴۵ دقیقه بود که سر و کله ی حج غلامحسین پیدا شد. پدرم هم کم کم بحثش را جمع کرد و توصیه های آخریِ سفرم را به من گفت: مواظب باش از حاجی جا نمونی! مواظب پاسپورتت باشیا! اگه خودت گم‌ شدی یا شهید شدی مهم نیست فقط پاسپورتت جایی نمونه!! ببین!!!! پاسپورتتتت!!! منم گفتم چشم. انگشترِ عقیقم را میخواستم با خودم ببرم کربلا و به ضریح متبرک کنم ، اما خب لحظات آخر پشیمان شدم و به قصد امانت به باباییم دادم تا مواظبش باشد حتی أن اَعود الیهم.( تا برگردم پیششان) یکی از حسرت هایی که به شدت در گلویم باقی مانده این بوده که هر وقت بشود دست بابایی ام را ببوسم و بابت یک عمر زحماتی که کشیده و یک عمر فداکاری هایی که در حقم کرده از او تشکر کنم ، اما هیچ گاه نگذاشت. نذر کرده بودم اگر عازم کربلا شدم ، دستانش را ببوسم. در لحظه های آخر ماچی آب دار به دستانش زدم و او نیز به کله ام ماچید. و همانطور که بغض را پشت گلویش می‌دیدم. با او خدافظی کردم... سفری که معلوم نبود فرزندش اصلا برگردد یا ن! یک هفته قرار بود بی‌خبریِ مطلق باشد!! مطلق!( بنده هیچ گوشی تلفنی همراهم نبود و حج غلامحسین هم نیاورده بود ). بعد از خداحافظی برای گرفتن تاکسی، سر جاده ایستادیم. و حج غلامحسین می‌گفت : چذابه ! چذابه! ماشینی اطلسی رنگ جلوی ما ایستاد. دو نفر مسافر داشت. گفت میروم چذابه ، اما به فلان قیمت. اگر اشتباه نکنم می‌گفت ۶۰ هزار تومن. اما حج غلامحسین گفت : الا و بلا فقط ۳۰ میدم. آن شخص قبول نکرد و رفت ... . ماشین بعدی ایستاد. گفت چذابه نمیرم ، اما تا نزدیک شوش میرم. اگه میخاید ببرمتون اونجا و از ماشین های چذابه که اونجا می ایستن بگیرید و برید چذابه. ما هم گفتیم باچ ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌شیشم ساعت ۴ و نیم بود. آنچنان ذوق داشتم که قشنگ داشتم منفجر میشدم. ب
آنگاه آخوند شدم .... خلاصه که اون بنده خدا ما رو سوار کرد. تا نزدیکای شوش رسیدیم و ماشین ما رو پیاده کرد.گفت پول نمی‌گیرم. کربلا دعام کنید ... . ما هم یه چشمی گفتیم و اندکی ممنوناتِ عرفی انجام دادیم و دنبال ماشین گشتیم. اَد اون ماشین اطلسی رو دیدیم😳 گفت بیاید بابا همون قیمت که شما گفتید میبرمتون😕. خلاصه که با همون قیمت نشستیم. حوالی نماز مغرب بود که رسیده بودیم ابتدای جاده ی مرز چذابه. حوالی نیم ساعت_ چل دقیقه تا مرز فاصله بود. نماز مغرب و عشا را خواندیم و اندکی طعامِ شب را تناول کردیم و دوباره راهی چذابه شدیم. ساعت فک کنم حوالی ۹ بود که چذابه رسیدیم. خبر داده بودند که ماشین کم پیدا میشه. خدا خدا میکردیم که ماشین گیرمون بیاد. اما خبری نبود ... . حج غلامحسین فرمود که شب را در این مکان اتراق میکنیم. ما هم چشمی گفتیم و اسباب سفر را در خاک عراق تنزل دادیم. من نمیتوانستم از شوق و ذوق و ایضا سفت بودن محل خواب بخوابم. نهایتا کمی چشمانم را بسته بودم. در همان حالت خواب و بیداری صدایی شنیدم... . با همان لهجه ی عراقی : نِجَف! نِجَف! حج غلامحسین بنده خدا را بیدار کردم و گفتم حجی جان یَلّا!یَلّا! ( به زبان دزفولی یعنی همان یالا!. پاشدیم و دنبال ماشین میگشتیم. اون بنده خدا هم که از خواب ناز بلندش کرده بودم کمی تلخ خو شده بود. ولی خب ... تحمل کردم. یکم که جلوتر رفتیم دیدم عههههه! حج ابوالقاسمه!! ( یکی از قدیمی ترین و مداح های معروف شهرمان.) البته اون زمان من نمیشناختمش. حج غلامحسین باهاش سلام و احوال پرسی کرد و گفت کِی اومدی ؟ با کی اومدی ؟ چی می‌کنی و ... . مطلع شدیم که با یک کاروان آمده ( در اربعین کاروان های پیاده ای هم شکل میگیره که با زن و بچه و اینا میان. هزینه ای گرفته نمیشه ، فقط اون هزینه های رفت و آمد گرفته میشه. اسکان تو حسینیه هاست و اینجور چیزا. توصیه ام به اونایی که با خانم و بچه ها میرن و تجربه ی کافی ندارن اینه که با اینجور کاروان ها برن.) کاروان یه وَن گیر آورد و نفری ۲۵۰۰۰ دینار تا نجف قبول کرد. دو عدد راننده ی عراقی و ایضا کمی سوداوی مزاج ... و امان از اینکه مَنِ دموی گیر سوداوی ها بیوفتم🤦‍♂. ساعت دو و نیم بود که از چزابه راهی نجف الاشرف شدیم.( در لغت عرب ، به تپه ای که آب در آن نمی‌ماند و فرو میریزد ، نجف میگویند. هنگامی که در زمان امامت امام ششم ، آن خلیفه ی عباسی قبر امیر المومنین علیه السلام را پیدا کرد {طی حادثه ای} قبر ، بالای تپه ای بود. و به جهت آنکه آنجا محل دفن امیر المومنین علیه السلام بود، آنجا به نجفِ اشرف معروف شد.) عراق را ندیده بودم. با اینکه سوریه و حوالی لبنان را دیده بودم. هنوز در خاطرم مانده بود. انتظار آن را داشتم که خاک عراق هم بوی خاک شامات( سوریه ، ترکیه ، لبنان، فلسطین) را بدهد. اما بوی عراق ، بویی آمیخته در کهنگی و سختی میداد. اصلا آدم وقتی به زمین های اطراف ناصریة و الامارة که نگاه میکرد خسته میشد . جانش میخواست تمام شود. انگار شارژ گوشی اش پنج درصد است! اصلا یک جورِ ناجوری!. نتوانستم تمام شب، حتی ده دقیقه بخوابم. صبح که شد اصلا نمیشد حتی چشمانم را ببندم! ۱۴ سال منتظر همچین روز هایی بودم... روزی که پایم در خاک عراق باشد و مردم عراق را ببینم. ساعت حوالی ۱۰ صبح بود . کمک راننده آمد کنارم و به یکی که عربی بلد بود گفت : سنش را بپرس. او هم پرسید. گفتم ۱۴ سالَم است. ولی متاسفانه باور نمی‌کردند ... معضل بدی است! اینکه چهره ام چندین سال بزرگتر از سن واقعی ام است. عربی فصیح را دست و پا شکسته بلد بودم. در حدی که بتوانم در عراق زنده بمانم. دیدم راننده میخندد و باور نمی‌کند. با همان لهجه ی عراقی به او گفتم : والله العظیم اربعة عشر عمری!. آنجا نمیشد از قیدِ ناموسا استفاده کرد 😅وگرنه باور میکردند. پرسید که کلاس چندمی؟ ، گفتم صف الثامن و خلاصه کمی دست و پا شکسته گپ زدیم و خودم را از دست سوال هایش رها کردم. و غرق در فضایِ محافظة النجف( استان نجف ) شدم ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌هفتم خلاصه که اون بنده خدا ما رو سوار کرد. تا نزدیکای شوش رسیدیم و م
آنگاه آخوند شدم .... ساعت حوالی دوازده و نیم _ یک بود که رسیدیم دو کیلومتری حرم علوی علیه السلام. یه کوچه ی باریک بود که همه برای اینکه بخوان برن سمت حرم ، از اونجا میگذشتن. نجفی ها میومدن دم در خونه هاشون و آب و کیک و اینجور چیزا میدادن. چ مایِ باردی( آب خنک) بود ... . همینطور که یک طرف ذهنم این بود که عههه! نگا اینجا نجفه! ینی میشه منم برم حرم خاتم الاوصیاء؟ میشه برم حرم امیرالمومنین علیه السلام؟ میشه برم حرم صالح و هود علیهما السلام؟ و ... . همینطور که فک میکردم چشمانم سمت گنبدی بزرگ و عظیم و طلایی چرخید. حج غلامحسین داشت گریه میکرد. معلوم نبود. از ذوق رسیدن دوباره به یار است یا از درد هایی که درون سینه داشت و آماده ی خالی کردنشان بود. حج ابوالقاسم و دامادش هم با ما آمده بودند و از کاروان جدا شده بودند. حالا چهار نفر بودیم. من هنگام دیدن گنبد دل انگیز امیر المومنین علیه السلام فقط نگاه کردم ... فقط نگاه ... ن اشکی ن آهی... نمی‌خواستم این لحظات را از دست بدهم ... عمری منتظر همچین لحظاتی بودم. حج غلامحسین می‌گفت سیر نگاه کن! این حرم امیرالمومنین است!. از همان ابتدای سفر شوق کربلایی شدن و اینکه به من بگویند کربلایی فلانی را داشتم. حج غلامحسین گفت دیگه کربلایی شدی؟! گفتم ن حجی! من تا پامو تو کربلا نذارم آروم نمیشم. آرام آرام وارد حرم امیرالمومنین علی علیه السلام شدیم ... . جذبه ی علوی،روح انسان را در دست می‌گیرد و به سمت خودش می‌کشد. با اینکه آنچنان وسیع نبود ، اما عظمت و هیبت داشت ! عظمت و هیبتی از نوع علی! قرار شد اول حج ابوالقاسم و دامادش زیارت کنند و ما وسایل آنان را نگهداریم. بعد از آنان هم ما برویم و آنان وسایل ما را نگهدارند. آنان رفتند و من غرق در عظمت حرم شدم ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌هشتم ساعت حوالی دوازده و نیم _ یک بود که رسیدیم دو کیلومتری حرم علوی
آنگاه آخوند شدم .... بعد از آنکه حج ابوالقاسم و دامادش زیارت کردند ، وقت آن بود که من غرق در دریایی بشوم که حولِ کِشتیِ علی علیه السلام می‌گشتند. آرام و با تپش قلب زیاد از باب القبله ی حرم واردِ صحن اصلی حرم علوی شدم. شکوه صحن اعظم حیدری ، مرا در خودش بلعید و وارد فضای داخلی حرم شدم. در دریایی که دور کشتیِ علی علیه السلام جمع شده بودند ، من هم قطره ای شدم و با امواج جمعیت جا به جا میشدم. خودم را در محضر هود و نوح و صالح و خاتم الانبیا علی نبینا و علی آله و علیهم السلام می‌دیدم. مگر این نیست که امیر المومنین علیه السلام به مصداق آیه ی شریف مباهله ، نفْس خود پیغمبر است ؟ بنا به همین اعتقاد مردم عراق ۲۸ صفر برای زیارت رسول خدا صلوات الله علیه و آله و سلم به زیارت امیر المومنین علیه السلام میروند . من هم نگاهم را به ضریح گره زدم و عرض کردم : السلام علیک یا رسول الله! دستان حج غلامحسین در دستم بود. هر چ گفتم حجی وجدانا بزار یه جا قرار میذاریم همو بعد از زیارت میبینیم. هی میگفت ن 😑 گفتم اگه گم شدم کجا ببینمت ؟ گفت نباید گم بشی ( خیلی بد بود که به منی که ادعای بزرگ بودنم میشد مثل بچه رفتار می‌کردند.) خلاصه که هر جور بود دور ضریح را طواف کردیم و از رواق مقدس اردبیلی خارج شدیم و به حج ابوالقاسم پیوستیم. فک کنم حوالی ساعت ۴ عصر بود. راه افتادیم تا به عمود اول برسیم و حرکتمان را به سمت کربلا آغاز کنیم. اما خب وژدانن هم گشنه بودیم و هم تشنه. در موکبی توقف کردیم و اندکی آب و فک کنم کمی قرمه سبزی خوردیم. پس از آن راهی عمود ها شدیم. از کنار وادی السلام که گذشتیم ، بشدت حال و هوای دلم تکان میخورد ، علمای یک دین اینجا بودند ! اصلا تمام صالحان جهان اینجا بودند ... قلب و نفسم مرتب نمیزد اما شیرین میزد و شیرینی اش را با جانم حس میکردم. نزدیک اذان بود. شاید نیم ساعت مانده به اذان. من کمی جلوتر میرفتم و در حال و هوای خودم بودم که جوانی عرب خطاب به من گفت : مبیت؟ من هم که کلا از وادی بدور بودم به لحجه ی عراقی پرسیدم پولی یا صلواتی ؟ اون بنده خدا هم گفت که مفتیِ اخوی ( ترجمه ی مکالمه). تا حج ابوالقاسم و حج غلامحسین شنیدند گفتن جا پیدا کردی ؟ گفتم اگه خدا توفیق بده 🙄. آن جوان ، رفیق کوچولو اش را که حیدر نام داشت را صدا زد و گفت که ما را به خانه شان ببرد. حیدر ۱۰ ساله بود تقریبا. تا خانه شان راهنمایی ام کرد و بقیه راه را به صاحب خانه سپرد. از حیدر خداحافظی کردم و با حاجی سلام کردم. آنجا درست است کمتر کسی حرف هم را میفهمد ، ولی خوبی آنجا این است که یک هدف مشترک وجود دارد ، رسیدن به حسین علیه السلام!. این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌هشتم بعد از آنکه حج ابوالقاسم و دامادش زیارت کردند ، وقت آن بود که م
آنگاه آخوند شدم .... از بس کوفته و خسته بودیم که اولین کاری که کردم در آوردن پیراهن مشکی ام بود و اینکه دراز به دراز افتادم . دیروز این موقع ایران بودم و الان نجف! بخدا نمی‌دانید چ حالی میدهد وقتی به روز قبل فکر می‌کنی و حال را نگاه می‌کنی. سریع یک دوش کوچک گرفتم و بیهوش شدم . فک کنم نیم ساعت یا چهل دقیقه بود که خواب بودم. وقتی چشمانم را باز کردم صحنه ای از بهشت را دیدم ... . وجدانا زیبا بود ... کتلت ... سیب زمینی ... نون عراقی ... لبن( ماست ) و ... خلاصه که حال کردم انصافا. هر چقدر جا داشتم خوردم و بعد از سفره، نمازی خواندم و باز بیهوش شدم . نماز صبح بیدار شدیم. نماز را خواندیم و از صاحب خانه تشکر کردیم و از منزل خارج شدیم. راستی حسرت این را خوردم که با حیدر کوچولو خداحافظی نکردم ... ولی خب. حج غلامحسین رو به حرم امیر المومنین علیه السلام کرد و با اشک و زبان محلی دزفولی با حضرت امیر وداع میکرد ... نمی‌فهمیدم چ میگوید و در چ حالی است. اما سینه ی من هم سنگین بود ... داشتم از پدرم دور میشدم ...! از علی! راه را به سمت کربلا راست رفتیم و به اولین عمود ها رسیدیم. صبح بود و کم کم آفتاب خود نمایی میکرد. موکب ها داشتند کم کم شروع به کار می‌کردند. و من چشمم دنبال صبحانه میگشت.🙄😶 خلاصه یه چایی زدیم و راه افتادیم. مسیر خلوت بود. هوا خنک بود. میشد راحت رفت. حوالی ساعت ۱۰ بود که خسته شدیم. کنار موکبی نشستیم و لوبیا و برنج خوردیم. اندکی دیگر راه رفتیم و دیگر واقعا نا نداشتیم. حج غلامحسین به سوی یک ون دست کشید و گفت : برو ببین چقدر تا کربلا می‌بره. منم رفتم و پرسیدم و راننده گفت ثلاثون! سی تومان. ما هم سوار شدیم و عازم کربلاء شدیم. در طول مسیر یه رب بیدار بودم. وقتی از خواب بیدار شدم پنج کیلومتری کربلا بودیم و می‌خواستند ون را بگردند . کولر روشن بود ، اما انصافا خیس عرق بودم. تفتیش ماشین صورت گرفت و آماده ی رسیدن به مَعشَقِ عشاق شدیم. کَربَلا...! این داستان ان شاء الله ادامه دارد ...‌. ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌نهم از بس کوفته و خسته بودیم که اولین کاری که کردم در آوردن پیراهن م
آنگاه آخوند شدم .... کربلا رسیدیم نماز ظهر را در یک پارک ، در دو سه کیلومتری حرمین خواندیم . نمیدانم میتوانید درک کنید یا ن! اما یک جوری است. حرم نزدیک توست و تو مجبوری صبر کنی ... انصافا رو مخ است! نماز را خواندیم. اولین جایی که باید میرفتیم ، جایی بود که. بتوانیم شب را آنجا بمانیم . دنبال شارع محافظه میگشتیم. باید خودمان را به موکب یزدی ها میرساندیم. انصافا یزدی ها موجودات بشدت دوست داشتنی و مذهبی و گلی اند. موکبشان بشدت آماده و مجهز بود. ثبت نام کردیم و جایی پیدا کردیم و به قصد استراحت کردن قَش کردیم. داماد حاج ابوالقاسم گفت میای بریم بین الحرمین ؟ منم گفتم کور چی میخاد؟ دو تا چش. پاشدیم در خیابان های نزدیک حرم قدم زدیم تا رسیدیم به حرم قمر بنی هاشم علیه السلام. داماد حاج ابوالقاسم با خودش گوشی داشت . انگاری گیر میدادند . وقتی وارد شدیم دیدم نیست ! هر جا را گشتم او را ندیدم ... لاجرم رفتم بین الحرمین. با چشمانم که آنجا را دیدم دلم آرام شد... حرکت کردم سمت موکب. آن سال ها عربی فول نبودم اما در حدی که بتوانم بفهمم چ میگویند و دو کلام حرف بزنم بلد بودم. پرسان پرسان موکب را پیدا کردم. وقتی حج غلامحسین مرا دید بشدت با من برخورد کرد ... گفت چرا بی اجازه رفتی ؟!! چرا منو خبر ندادی ؟!! کم کم داشت اشک از چشمانش جاری می‌شد. خلاصه که گذشتیم ... . نماز مغرب و عشا را در موکب خواندیم و شروع کردیم به سخن گفتن ( البته اندکی بعدش داماد حج ابوالقاسم آمد و حاج ابوالقاسم هم اندکی او را دعوا کرد و خلاصه تمام شد .) این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍