🚨 رازهای تربیت - قسمت چهارم
🔸🔸 🔸شبیه پیامبر...🔸🔸🔸🔸
وسط اتوبوس ایستاده بود.
مرتب به شماره بلیطش و بعد به ردیف صندلیها نگاه میکرد.
کمک راننده اتوبوس جلو اومد و بلیط رو از دستش گرفت وبا انگشت به طرف من اشاره کرد... دختر بدون اینکه سرش رو بلند کنه سریع و با عصبانیت چند تا کلمه نامفهوم به کمک راننده گفت و بعد به سرعت پشت به صندلیها و رو به راننده چرخید.
کمک راننده زیر چشمی به من نگاه کرد و ... رفت....
احساس خوبی نداشتم.....
چندتا از مسافرا که حرفهای بین دختر و کمک راننده رو شنیده بودن ریز ریز به من نگاه میکردند...
برخی هم ته خنده ایی بر لباشون مینشست و باکنار دستیشون پچ پچ میکردند.
خودم رو جمع و جور کردم..
یه بار دیگه به شماره بلیطم نگاه کردم... نکنه اشتباه نشستم.؟!..۲۷..نه درست درست بود...
پس مشکل...؟!!
به دختر نگاه کردم..
شال توری نازک و مانتوی کوتاه با یک کوله پشتی....
گه گاه شالش سر میخورد و رور شونه هاش می افتاد....
انگار هیچ اصراری نداشت که شالش رو روی سرش نگه داره!
داشتم متوجه میشدم مشگل کجاست... او صندلی کناری من بود.. اما....
فاصله ظاهری ما....
پوشیه ی من و شال توری او!!!
من با دیده شدن مشکل داشتم و او تمام مشکلش ندیده شدن بود!
وبقیه... سرگرم جاذبه این تضاد؛... با لبخند موزیانه... رفتار مارو دنبال میکردند.!!..
دلم شور میزد...
شور ظاهری که بقیه میدیند و حقیقتی که نمیدیدند...
روح مهربان هر دوی ما... زیر این ظاهر پنهان شده بود...
باید یه کاری میکردم...
یه کار تربیتی... اما چی؟
چشمهام روبستم... وبه پیامبر فکر کردم... وقتی که بر سرشون زباله میریختن..
از جام بلند شدم و به سمت دختر رفتم..
آروم به شونش زدم....
به سرعت برگشت... نگاهش پر از خشم و توهین بود...
تمام لبخندم رو در چشمهام ریختم... وبا لحن مهربانی گفتم..
عزیزم... با این کوله پشتی وسط اتوبوس تو این گرما خلی اذیت میشی، من کناریم خالیه، میخوای تا جات مشخص بشه بیا پیشم بشین عزیزم
جا خورده بود.... باتردید و خجالت گفت:نه... ممنون.
منتظر ادامه حرفاش نشدم دست بردم و کوله نسبتا سنگینش رو از روی شونش برداشتم... دوباره نگاهش کردم... نگاه خندان!!!وبه طرف صندلی رفتم...
آروم دنبالم اومد... بلیطش رو یواش یواش تو دستش مچاله کرد... شالش رو روی سرش محکم تر کرد و کنارم نشست...
حالا همه به شباهت ما نگاه میکردند...
شباهتی که آغاز یک رفاقت بود...
شباهتی از جنس #محبت....
👈بر اساس یک داستان واقعی
#رازهای_تربیت
#تجربیات_یک_مربی
🏷 #امام_زمان #کار_جمعی #تشکیلات #تشکیلات_اسلامی #بصیرت_و_تشکیلات_اسلامی
👇
🆔 @ziaossalehin_ir