فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@zibastory
🎥 هشدار جدی در ایام خانه تکانی عید | شویندهها را با هم ترکیب نکنید!
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
@zibastory
🎥داستان های _عبرت_آموز
خیلی دوستدارم پول جمع کنم...
داستان زیبا از امام صادق علیه السلام
دکتر رفیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯پنج شنبه است
🌸یاد کنیم از گذشتگان
🕯كه جايشان هميشه
🌸در كنار ما خالیست
🕯برای شادی روح آنها
🌸فاتحه و آیهای از قرآن بخوانیم
جایگاه رفتگان تان بهشت 🙏🌸
🔘 داستان کوتاه
@zibastory
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
تئودور داستایوفسکی
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است🍀
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
10.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 داستان ملاقات احمد بن اسحاق قمی با امام زمان علیه السلام!
🎙 حجت الاسلام و المسلمین رفیعی
@zibastory
#داستان_آموزنده
🔆جسارت به سادات
در سال 1229 ه ق يكى از تحصيلداران دولت از سيد تنگدستى مطالبه وجه ديوانى (ماليات ) مينمود. سيد هر چه سوگند ياد كرد و اظهار تنگدستى و پريشانى ميكرد اثرى در قلب آنمرد نبخشيده و بر سختگيرى و فشار خود ميافزود، چون از اظهار عجز و بيچارگى خود بهره اى نيافت . گفت چند روزى مهلت بده تا خدا چاره ئى بسازد و از جدم رسول خدا شرم كن .
تحصيلدار گفت اگر جد تو كارسازى ميكند و ميتواند، يا شر مرا از سر تو دفع كند و يا حاجت ترا روا سازد آنگاه ضامنى از سيد گرفت و گفت اگر براى ساعت اول فردا صبح وجه را حاضر نكردى نجاست بحلق تو خواهم ريخت و بگو بجدت هر چه مى تواند بكند.
تحصيلدار شب بخانه خود مراجعت كرد و براى خوابيدن بپشت بام رفت .
نصف شب بقصد ادرار كردن از جاى برخاست و چون هوا تاريك بود پاى بر ناودان گذاشت و با ناودان بزمين آمد تصادفا در زير ناودان چاه مستراح بود.
مرد تحصيلدار در همان خلوت شب بچاه سرنگون شد و از اين قضيه در آن نيمه شب هيچ كس آگاهى نيافت روز كه شد از او جستجو كردند. پس از تفحص فراوان او را در چاه مستراح يافتند كه سرش تا نزديك ناف در نجاست فرو رفته و آنقدر نجاست بحلق او وارد گرديده كه شكمش ورم كرده و خفه شده بود.
خزائن نراقى
📚داستانها و پندها (جلد اول)، مصطفی زمانی وجدانی
@zibastory
حکایت
🔆شیر ناصرالدین شاه
ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت. به شاه خبر دادند که چه نشستهای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را میدزدد. شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را میدزدیدند، دل و جگر ش را هم میخوردند.
شاه خبردار شد و یکی از درباریها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد. این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمیداشت. پس از مدتی به شاه خبر دادند: «جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد میمیرد.»
جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساختهاند و همه اندامهای گوسفند را میبرند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش میماند. ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت: «اشتباه کردم. یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود.»
@zibastory
#خاطره_واقعی
@zibastory
شوهرم تعریف میکرد که یه روز که میره سر پروژه ساختمانی وقتی داشته بر می گشته وسط راه میبینه گوشیش جلوی ماشین نیست (چون همیشه میگذاره جلوی ماشین) خلاصه گوشی را از جیبش در میاره زنگ میزنه به همکارش که گوشیم را جاگذاشتم ببین اونجا هست همکارشم میگرده و زنگ شوهرم میزنه که نه این جاها نبود،گشتم ولی نیست وخداحافظی می کنه وشوهرم وقتی صحبتش تموم میشه گوشی را میزاره جلوی ماشین و بعد از چند لحظه که چشمش به گوشی می افته از خنده می پکه که چقدر گیجه باگوشیش زنگ زده و همکارش دیگه چقدر گیج تر به گوشی شوهرم زنگ زده که پیداش نکرده،بله شوهرم میگه سوتی نیست اینا از بس زحمت میکشم دیگه اعصاب نمیمونه برامون😂 خداقوت
#خاطره_واقعی
@zibastory
سلام به همگی✋
آقا این شوهر عزیز بنده بچگی خیلی شر و شیطون بوده، تعریف میکنه موقعی که بچه بودن یه آقایی میومده تو روستاشون حلواحاجی(نمیدونم خوردین یا نه)میفروخته و در مقابل دمپایی کهنه میگرفته،این شوهر ماهم سر ظهر بوده میره حیاط خونشون و میگرده دمپایی پیدا نمیکنه،میره خونه عموش اینا میبینه کلی دمپایی دارن که نو هم بودن و مال عمو و بچه هاش بودن(خانواده پرجمعیتی هم بودن👨👩👧👦) و استفاده میکردن ،اینم یه جوری که کسی متوجه نشه همه رو برمیداره میده به اون آقا و حلواحاجی میخره و 😋غروب که میشه این آقای حلوافروش اتفاقی میره خونه ی عموئه برا خوردن چایی و عصرونه(اونموقع در خونه ها به روی همه باز بود) صابخونه که عموی شوهر ما باشه،هی یه نگاه به مرده میندازه و یه نگاه به بارش 🤔بهش میگه اینا دمپاییای ماس،آقاهه هم میگه نه بابا یه پسری اورد به جاش کلی حلواحاجی بش دادم،آدرس که میده شوهر ما لو میره و بقیه ماجرا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹داستان آموزنده🌹.
روزی امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام برای نماز به مسجد رفتند.
به غلامی که در کنار در مسجد بود فرمودند: این مرکب مرا نگه دار تا برگردم.
بعد از رفتن حضرت ، غلام افسار را دزدید و فرار کرد.
امیرالمؤمنین در حالی که دو درهم در دست داشتند تا به عنوان حق الزحمه به مرد بدهند از مسجد بیرون آمدند.
چون دیدند مرد رفته و لجام را نیز برده دو درهم را به غلامی دادند تا از بازار افساری بخرد.
غلام رفت و در بازار افسار سرقت شده را یافت که مرد آن را به دو درهم فروخته بود.
دو درهم را داد و افسار را گرفت و نزد حضرت آورد. حضرت فرمودند :
انسان بر اثر عجله ، روزی حلال را بر خودش حرام می کند؛ در صورتی که با عجله نمیتوان روزی را زیاد کرد!
🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•