eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
. @zibastory👈 داشتن مغز دلیل بر انسان بودن نیست پسته و بادام هم مغز دارند برای انسان بودن باید شعور داشت
🌱این پیام را همیشه و تا آخر عمرتون یادتون باشه بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن بعد چشمشون به یه گردو می افته خم میشن تا گردو رو بردارن یهو الماسه می افته رو شیب زمین قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره میدونی چی می مونه...؟ یه آدم دهن باز... یه گردوی پوک... و یه دنیا حسرت... مواظب الماسهای زندگیمون باشیم شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم و بودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم ... @zibastory👈 💎میدونی الماسهای زندگی آدم چی میشه پدر💎 مادر💎همسر💎 فرزند💎 سلامتی💎 سرفرازی خانواده 💎 دوستان خـوب💎 کـار 💎عـشق و... هستند...
📗 قضاوت از روی ظاهر در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاس‌های ظهر متنفر بود اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می‌توانست نیم‌رخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد… یعنی داره به چی فکر می‌کنه؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می‌کنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… می‌دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می‌خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می‌برن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته! یعنی خودش می‌دونه؟ می‌دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟ دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می‌شد… ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. پسر با گام‌های نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار… لوله‌های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند… از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدارو شکر کرد @zibastory👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢امیـدوارم ‼️ در واپسین شـبهایِ پاییـز 🍂 خـزان غصـه‌هاتـون بـرسه 🎮 و نسیـم شـادی‌ هاتـون 🍂 وزیـدن بگیـره و دسـت آرامـش 🍂 نـوازشگر لحظـه‌ هاتون باشـه 🌐 شبتـون آرومـ @zibastory👈
🔞 کتاب صوتی از پمبا تا ماریانا 🔞 با توجه به مطالب و صحنه‌هایی که در کتاب وجود دارد، حتماً باید ۱۸+ باشد. @zibastory👈 ✅روایتی داستانی از استفاده قدرت های فوق بشری و انرژی های شیطانی در سازمان های اطلاعاتی_امنیتی  🔻داستان اصلی پیرامون زندگی مهران که در یک نهاد اطلاعاتی کار می‌کند، شکل می‌گیرد. در شبی که مهران مسئول شب معاونت بود، حوادث مرموزی اتفاق می افتد مثل: قطع و وصل برق، افتادن بی دلیل استکان چای، قندان و گلدان روی زمین و شکسته شدن شان، پیچیدن صداهایی مخوف در اتاق و... که مهران را وادار به فرار می کند. او که در راه پله ها به زمین می‌خورد، توسط تیم عملیاتی سازمان احیاء شده ولی به علت سکته قلبی و ضربه مغزی به بیمارستان منتقل می‌گردد. مهران در بیمارستان متوجه می‌شود که جسم اثیری اش در فضا معلق است و از جسمش که در کماست جدا شده است. در مدت هفت روزی که او در کما به سر می برد، به همراه ایمان (تجسم اعمال صالح خودش) که جوانی خوش سیما و نورانی بود به امکان مختلفی سفر می‌کند.  🔻از سازمان سیا در آمریکا تا موساد در اسرائیل برای دیدن قدرت بخش اجنه و انرژی های شیطانی آن‌ها دیدن می‌کنند و به جزیره پُمبا در آفریقا که پر جمعیت‌ترین شهر اجنه است تا ... ان شاء الله بزودی فایل صوتی این مجموعه به صورت روزانه بازنشر خواهد شد. عزیزان کانال را دنبال نمایند تا از این داستان جذاب عقب نمونن. @zibastory👈 ♥️✨📜✨📜✨📜✨📜✨📜✨📜♥️ 🌻 🌹داستانهای زیبا .ایتا🌹    ✅  @zibastory👈
📚داستان های زیبا 📚
🔞 کتاب صوتی از پمبا تا ماریانا 🔞 با توجه به مطالب و صحنه‌هایی که در کتاب وجود دارد، حتماً باید ۱۸+
عزیزان برای شروع رمان این بنر را نشر دهید به دوستان و گروهها اعضای این کانال که به ۲۱۰۰رسید شروع میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁آخرین ایستگاه 🍂پاییز نزدیک است 🍁چند قدم آن‌طرف‌تر 🍂رو به سوی زمستان 🍁اندوهت را به برگها بسپار 🍂که صدای آمدن یلدا 🍁آرام آرام به گوش می‌رسد 🍂پیشاپیش یلدا مبارک 🍁 صبحتون طلایی ‌‌‌‌‌
🍁🍂🍁 🍂پاییز نیز تمام می شود و می ریزند برگان درختانی که بی نصیب ماندند از دیدن رویت...🍁🍂🍁 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏 @zibastory👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ســــــــــلام 🌿صبح چهارشنبه تون بخیر 🌺روزتون پـر از زیبـایی 🌿همراه با شادی و نشاط ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌
📗 @zibastory👈 آیا کارمندان خود را می‌شناسید؟ روزی مدیر یکی از شرکت‌های بزرگ در حالی‌که به سمت دفتر کارش می‌رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می‌کرد. جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟ جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار. مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یک‌جا بایستند و بی‌کار به اطراف نگاه کنند. جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکی‌اش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟ کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
@zibastory👈 دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند . با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد . چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق . همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد : به حرمت برادرت تو را بخشيدم برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي ، آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست .َ ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست ... 🌱🌱🌱