#داستانک
"کویر قم"
🔸قسمت اول
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🦋💫از دیروز که دختر عمه ام زنگ☎️ زد، توی خودم رفته بودم.سمانه میرفت و میامد و میگفت کشتی هات ⛴غرق شده اخمالو⁉️ ...مامان🧕 میرفت و می آمد و میگفت برج زهرمار شدی چرا❓ بابا هم فقط چپ چپ👀 نگاه می کرد و منتظر بود خودم یک حرفی بزنم.خلاصه نزدیک انفجار بودم از بس دلم گرفته بود...که یک دفعه بابا زد زیر آواز و شروع کرد به خواندن مداحی...
🦋💫من هم بغضم ترکید و زدم زیر گریه😭.بابا چشم هایش 👁چهارتا شده بود.در جا مداحی را قطع کرد و گفت:ریحاااان!چی شدههه⁉️
من که گریه ام بند نمیامد با همان حالت نق و گریه گفتم:دلم پوسییید...
🦋💫بابا 🧔گفت آخه چرا؟از خوندن من⁉️
گفتم:نههههه و دوباره زدم زیر گریه❗️
مامان که نمیدانم چرا داشت ریسه های چراغانی💡💡 را از توی کمد دیواری درمی آورد با صدایی که از ته چاه کمد دیواری بلند میشد گفت: این ایام همه دلشون باز میشه تو چطور دلت گرفته آخه؟😊
🦋💫گفتم :چطوری دلم باز بشه❓
نگار عمه کلی پُز شهرشون رو داد.گفت پارک جنگلی 🌳🌵🌳دارند.باغ وحش دارند...از رودخونه شون گفت...از هوای شهرشون که وقتی سرت 🙂☺️رو میکنی از پنجره بیرون انگار تو استخری بس که خنکه❗️
سمانه خندید😃 و گفت:خب تو هم میگفتی ما تو کویر زندگی میکنیم.😊😉
🦋💫 تخم مرغو 🥚تو هوا بشکونیم در جا نیمرو میشه از گرما❗️
بابا🧔 با یه مدل چشم 👁غره خاص گفت عه بازم از مزایا و جذابیتای شهرمون بگو سمانه!؟
سمانه از رو نرفت و ادامه داد: تو هم زنگ بزن پُز بده بگو تو شهرای کویری کفترم زیاده!صبح 🌞به صبح میاند پای پنجره اینقدر میخونند که نذاره بخوابی...😴
بابا 🧔گفت خب دیگه؟...سمانه گفت دیگه اینکه سوسکم داره.از اون سوسک قلمبه ای شاسی بلندا که گربه🐈 رو هم فراری میده❗️
🦋💫تازه بارون تو شهرای کویری یه جوری میاد که درجا سیل راه بیفته.با قاعده نمیاد!...تازه تر❗️رو گسل زلزله هم هستیم.در جا زمین🌏 یه کم گرم و سرد بشه یه دور می لرزونتمون!
توی دلم گفتم:وای خدا 💞رحم کنه بدبخت شدیم!...😔😍😔
🦋💫بابا 🧔سبقت گرفت از سمانه و گفت :عینک 👓بدبینی که به چشمت باشه، شهر نگار اینا رو هم یه جور جهنم میبینی❗️
🦋💫اما اگه چشاتو👀 باز کنی میبینی که قم غیر جذابیتای کویر و دریاچه نمک و کوه نمکی که هیچ جای دنیا به این قشنگی نداره، یه چیزی داره که دل همه رو باز میکنه❓
گفتم :مثلا چی❓
بابا🧔 گفت از نگار پرسیدی تو دلت گرفت کجا میری؟مشکل برات پیش اومدی کجا خودت رو خالی میکنی و کی برات گره مشکلو باز میکنه؟دلت برای امام رضا 💖تنگ بشه و نتونی بری مشهد چه کار میکنی؟دلت❤️ برای پیاده روی کربلا تپید چی کار میکنی😔؟کجا پناه میبری؟
گفتم:لابد میره کنار رودخونه دیگه...
🤗🤗🤗
🦋💫آره آبم خیلی روحیه میده ولی .....
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#شده_ام_۹_ساله
#رواق_کودک_دختر
#امور_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
@shodeam9saleh
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
#داستانک
"کویر قم"
🔸قسمت دوم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🦋💫آره آبم خیلی روحیه میده ولی ما یه جایی رو داریم که آب💧 روی آتیشه!خیلیا که گره تو کارشون میفته و همه درها روشون بسته میشه میاند اونجا...از شهرای دیگه می کوبند میاند اینجا...😊😉
🦋💫 گفتم راست میگینا❗️حرم نبود من چی کار می کردم❗️چقدر حال میده که هر هفته میریم حرم❗️
مامان🧕 اضافه کرد:و چقدرم کیف میده که روز دختر باشه و علت اصلی و باعث و بانی این روز همسایتون باشه❗️یعنی حضرت معصومه!💖
گفتم :روز دختر👩؟امروزه🌤؟چه خبره؟خبرنداشتم!
مامان🧕 گفت : کجای کاری دختر!امشب شب تولد🎂 حضرت معصومه س! شبی که فرداش روز دختره! احتمالا نگارم زنگ☎️ زده که روز دخترو بهت تبریک 🎊🎉بگه.احتمالا دلش هم لک میزده برای قم اومدن.احتمالا یه تعارف نکردی بهش که پاشید با عمه اینا بیاین قم، اونم دلش گرفته شروع کرده از جذابیتای شهرشون گفته!😊🤔
🦋💫گفتم:عههه راست میگید مامان❗️شاید اینطور بوده هاا! دیدم گفت خوش به حالت که میتونی بری حرم!😔
مامان 🧕گفت بیا خودت جواب خودت رو دادی!
چند ثانیه توی فکر 🤔فرو رفتم و بعد با تعجب😳 از بابا🧔 پرسیدم آخه چرا روز دختر❓
تولد🎂 حضرت معصومه💖 چه ربطی به روز دختر داره!
سمانه گفت:خسته نباشید مگه خبر نداری!حضرت معصومه ❤️بهترین دختر دنیا بوده!
بابا🧔 ادامه حرف سمانه را به دست🖐 گرفت و گفت: و یه خواهر خوب بوده مثل حضرت زینب!یه خواهر شجاع و نترس❗️
🦋💫وقتی امام رضا💗 به دستور و زور مامون خبیث میرند مشهد، حضرت معصومه💖 برای دیدن 👀برادرشون با یه سری از سادات و امامزاده های دیگه راه میفتند و میاند ایران🇮🇷!
راه سفرشونم راهی رو انتخاب میکنند که مامون برای عبور امام رضا 💗ممنوع⛔️ کرده بوده!
پرسیدم:چرا ممنوع⛔️ کرده بوده؟!
مامان🧕 گفت:چون راه شهرهای شیعه نشین بوده.اگر شیعه ها امام رضا💗 رو میدیدند حتما با امام رضا یک دسته میشدند و یاری می کردند امام رضا💓 رو علیه مامون ظالم.
سمانه که بغض 😢کرده بود گفت:پس برای همین قم هم میاند!میخواستند که راه داداششون رو ادامه بدند❓که حرفای امام رضا رو به شهرای شیعه نشین برسونند❗️
بابا🧔 گفت:رحمت به شیری🥛 که خوردی!
گفتم:خوش به حال حضرت معصومه💖!عجب دختری بوده! اون کجا و من کجا!
بابا با خنده😃 گفت:خخخخخب!حالا هنوزم دلت آب 💧میشه برای زندگی تو شهرای دیگه؟ یا فهمیدی که تو چه جای مهمی داری زندگی میکنی⁉️
🦋💫گفتم: نه بابا🧔! معلومهههه!اصلا پرسیدن نداره!برم به نگارم یه زنگ ☎️بزنم اینا رو بگم!اصلا برم روز دخترو بهش تبریک🎊🎉 بگم بعدم
اگه اجازه هست یه تعارف بزنم شاید دلشون خواسته بیاند قم،حرم ملکه دخترا!حضرت معصومه جوووونم.💖💖
این ها را گفتم در حالی که توی دلم میگفتم:قربون کویر خشک قم برم که با حرم حضرت معصومه بهشت🌳🌵🌳 مرطوبه...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#شده_ام_۹_ساله
#رواق_کودک_دختر
#امور_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
@shodeam9saleh
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
#داستانک
🔖قول وقرار
💟دخترای خوشگلم این داستان کوتاه واقعی رو بخونین و حتتتتما برای بقیه تعریف کنین
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
💠یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محلههای پایین شهر تهران چون بابا🧔 نداشت خیلی بد تربیت شده بود😞
💠خودش میگفت: گناهی نشد که من انجام ندم
تا اینکه یه نوار📼 روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه☺️
💠یه روز به فرمانده گفت: من از بچگی حرم امام رضا علیهالسلام💖 نرفتم، میترسم شهید🌷 بشم و حرم آقا رو نبینم، ۴۸ ساعت ⏰به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیهالسلام💖 زیارت کنم و برگردم…😊
.. اجازه گرفت و رفت مشهد🙂😃
💠دو ساعت⏰ توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه.
توی وصیت نامهاش📝 نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیهالسلام،💓 توی ماشین 🚙خواب 😴حضرت رو دیدم
💠آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام میبرمت…☺️🤩
…یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود
نیمه شبها تا سحر میخوابید😴 داخل قبر، گریه 😭میکرد و میگفت:
یا امام رضا علیهالسلام 💗منتظر وعدهام… آقا جان چشم 👁به راهم نذار…
💠… توی وصیتنامهاش📝 ساعت⏰ و روز و مکان شهادتش🌷 رو نوشته بود
میگفت امام رضا علیهالسلام💗 بهم گفته کی و کجا شهید 🌷میشم
💠حتی مکانی هم که امام رضا علیهالسلام💖 فرموده بود شهید🌷 میشی تا حالا ندیده بود…
…روز موعود خبر📣 رسید ضد انقلاب توی یه منطقه است و باید بریم سراغشون
💠فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمیخواهیم
همهی بچهها شروع کردند التماس کردن🙏 که آقا ما رو ببرید😌🙂
💠دیدند حمید یه گوشه نشسته و نگاه 👀میکنه
ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات❓
حمید خندید😄 و گفت: شما برا اومدن التماسهاتون🙏 رو بکنید، اونی که باید منو ببره خودش میبره
💠خود فرمانده اومد و گفت: حمید تو هم بلند شو بریم …🙂😉
… بچهها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم، حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت: خداحافظ👋
💠کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه
اما وقتی شهید🌷 شد و وصیتنامهاش 📝رو باز کردیم دیدیم دقیقا توی همونروز، ساعت⏰ و مکانی شهید شده که تو وصیتنامهاش نوشته بود…
🖌خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
#شده_ام_۹_ساله
#رواق_کودک_دختر
#امور_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
@shodeam9saleh
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
#داستانک
"زیارت"
🔹قسمت اول
💜💕🧡💕💛💕💚
🎍☘چقدر لجم در آمد وقتی نتوانستم زیارت کنم.فکرکنم امام، من را قبول نکرده بود و دعوتم 💌نکرده بود❗️
اینهمه راه را کوبیده بودیم و به شوق زیارت آمده بودیم.اما یکبار هم دستم🖐 به ضریح نرسید❗️تازه غیر از این هرچه تلاش کردم نتوانستم زیارت نامه طولانی امام رضا💖 را بخوانم.چندبار سر زیارت نامه خوابم 😴برد!دیگر گفتم ولش کن.به سمانه پیشنهاد دادم که برویم صحن گردی❗️سمانه خیلی از من سرحال تر بود.من و مامان 🧕با هم میرفتیم زیارت و سمانه که بزرگتر بود جداگانه.هربار که میدیدمش و میپرسیدم زیارت کردی❓میگفت:ِآره خیلی هم کیف داد.سبک سبک شدم!
🎍☘توی راه هم از من شادتر 😃بود.همش از بابا🧔 میپرسید کدوم ایستگاهیم و چقدر مونده تا مشهد❓
من اولش کمی غر زدم که چرا با قطار🚞 رفتیم و با ماشین🚙 خودمان از راه شمال نرفتیم؟همه خانواده👨👩👧👦 جواب دادند :این بار میخواستیم فقط فقط به نیت زیارت امام رضا 💖بیایم.
🎍☘من هم راضی شدم.هرچند از صدای تلق تولوق قطار 🚞خوابم😴 نمیبرد و مدام به بیرون زل زده بودم و بر و بیابان را نگاه 👁می کردم .آخر سر هم تماشای زیادی جاده و بدخوابی😴 باعث شد که توهم بزنم و یک سوتی خنده دار😃 بدهم!قضیه از این قرار بود که قطارمان🚞 را موقع قرار گرفتن در پیچ جاده دوتا قطار دیدم❗️یعنی تا قطار🚞 به آن درازی، آمد که پیچ را بچرخد، من دنباله قطارخودمان را یک قطار دیگر، فرض کردم و به خیال اینکه الان یک قطار دیگر🚂 ریلش با قطار ما اشتباه شده و داخل ریل قطار ما قرار گرفته و به خیال اینکه الان دوتا قطار با هم تصادف می کنند،جیغ کشیدم 😫و ترمز خطر قطار🚞 را کشیدم.همه خانواده 👨👩👧👦بیدار شدند!و مامور قطار هم به کوپه ما آمد تا ببیند قضیه از چه قراراست❗️
🎍☘فقط خدا 💞به من رحم کرد که بابا 🧔قضیه را جمع و جور کرد با کلی عذرخواهی و توضیح ماجرا❗️
سمانه هم تا آخر سفر اسباب خنده اش😁 فراهم بود و سر به سر من می گذاشت❗️
...داشتم میگفتم.خیلی غصه😞 خوردم!از اینکه دستم به ضریح نرسید❗️برای همین تصمیم گرفتم دیگر برای خودم از این صحن به آن صحن بچرخم و فقط سلفی بگیرم.از مامان🧕 اجازه گرفتیم و با سمانه صحن گردی میکردیم.سمانه هربار زیارتش را میرفت و بعد برای گردش با من همراه میشد.
🎍☘من با همه صحن ها عکس 📸سلفی گرفتم تا به رفیق هایم نشان بدهم.دو روز به همین شکل گذشت و فقط یک روز از سفرمان مانده بود.به خودم که آمدم دیدم چقدر دلم گرفته❗️چرا اصلا امام رضا 💖به من محل نمیگذارد و سمانه فقط میتواند زیارت کند.قضیه را به سمانه گفتم:سمانه خیلی دلم گرفته❗️آخه تو چطوری میتونی زیارت کنی ولی من نه!؟
سمانه گفت : تو چطور میتونی با معلمت👩🏫 حرف بزنی؟یا با یه آدمی 👤که از تو بزرگتره و آدم مهم تریه❓
🎍☘گفتم:هیچی اولی سلام🖐 میکنم.بعد مودبانه حالشو میپرسم و حرفام رو بهش میزنم!
سمانه گفت:خب باریکلا!👏حالا فرض کن امام رضا💖 جلوت ایستاده و زنده هست!و واقعا هم زنده هست چون همه شهدا🌷 زنده هستند!...حالا به امام رضا 💖سلام کن و بهشون بگو دلت تنگ شده براشون.بعدم اگر خواسته ای داری بگو.مثلا بگو که چقدر دوست داری که امام رضا 💖دوستت داشته باشه❗️بگو یه کاری کن که من همونی بشم که تو میخوای...اماما به ما یاد دادند که نمک سفره مون رو هم از اونا بخوایم😋!حالا نریدفقط نمک بخوای!منظورشون اینه که همه چیز دست اوناست.اونا واسطه ما و خدا💞 میتونند باشند.میتونند درست ترین✅ راه ها رو با ما نشون بدند❗️
🎍☘اشکم 😢داشت درمی اومد!گفتم خوش به حالت چه چیزای باحالی بلدی! اما اینا چه ربطی داشت به زیارت❓
سمانه گفت:همه این کارا زیارته دیگه!پس چیه⁉️
گفتم:واااا مگه زیارت این نیست که من دستمو به ضریح برسونم⁉️
سمانه خندید 😄 و گفت:....
ادامه دارد ......
💜💕🧡💕💛💕💚
🖌 نویسنده: سرکارخانم هاشمی
#شده_ام_۹_ساله
#رواق_کودک_دختر
#امور_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~
@shodeam9saleh
~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~
#داستانک
"زیارت"
🔹قسمت دوم
💜💕🧡💕💛💕💚
🎍☘سمانه خندید 😄وگفت:خوبه که اگر دستت🖐 میرسه به ضریح، برای تبرک دست بزنی...اما این یه جزء کوچیکه از زیارت...این که دلت وصل بشه به امام رضا 💖خیلی مهم تره!اگر بتونی زیارت نامه رو هم بخونی که خیلی بهتره!
گفتم:آخه زیارت نامه اندازه یه کتاب📔علوم ما هست!خیلی زیاده❗️
🎍☘سمانه گفت:خب شما زیارت مختصر و کوتاه امام رضا💖 رو بخون.ببین ریحانه❗️ زیارت نامه ها چون با کلمه های قشنگ نوشته شده و از سمت خود امام💓 هم به مردم رسیده، خیلی خوبه که بخونیم.اینطوری با یه زبون👅 مودبانه و شیک با امام صحبت میکنیم و چیزایی از امام میخوایم که خیلی مهم هستند.😊
🎍☘تازه به خودم اومدم!گفتم وااااای سمانه!حالا چی کار کنم❓من فکر کردم زیارت یعنی اینکه برم به زور دستمو 🖐برسونم به ضریح!وقتی هم که از شلوغی دستمبه ضریح نمی رسید کلی غصه میخوردم که چرا امام منو دوست نداره.برا همین لجم😏 در اومد و با خودم گفتم اصلا من فقط میرم حرم عکس 📸سلفی میندازم❗️
واای سمانه!اگر بدونی چه ترفندایی برای رسیدن به ضریح به کار بستم!!! با تموم قدرت خودمو سُر میدادم بین جمعیت و با بازوهام💪 فقط هول میدادم❗️اما اصلا دستم 🖐نمیرسید و فقط له میشدم...
🎍☘تازه یه بار به سَرم زد که توی جمعیت یه دفعه ای بگم آهااای عقرب🦂 اومده!تا زنا🧕🧕 بترسند و فرار کنند و دور ضریح خلوت بشه!...اما دیدم دروغ گفتن گناهه 🚫و زیارت مستحبه!
🎍☘یه بارم به سرم زد که چادرمو بردارم تا راحت تر بتونم برم بین جمعیت👥👥❗️اما باز با خودم گفتم حجاب واجبه ✅و زیارت مستحبه!
🎍☘سمانه که از ترفندام خنده ش😄 گرفته بود گفت: ریحانه اگر تو رو نداشتم من به کی میخندیدم❗️خدایی خیلی جوکی!
حالا یه فکری بکن برای این یه روز باقی مونده ت!که خوب استفاده کنی ازش❗️
...وای خدای 💞من❗️فقط یک روز باقی مانده بود!حس کردم دلم از غصه😔 خداحافظی دارد آتش میگیرد!...رو به گنبد امام رضا💗 کردم و گفتم:امام خوبم!خودت من رو همونطوری که دوست داری درستم کن❗️همونجوری که باید باشم...
🎍☘امام رضا جونم!❤️ خواهش میکنم کمکم کن که این یک روز باقی مونده رو خوب استفاده کنم و از مهمونی شما خوب بهره ببرم❗️
🎍☘حرف هایم را که به امام رضا💖 زدم یک دفعه مثل همیشه نقشه جدید،به فکرم🤔 زد.با خودم گفتم که بروم و بلیط قطار🚞 برگشت را از توی کیف 👜مامان بردارم و پنهان کنم یا اینکه دم برگشت خودم را به غش بزنم تا دست همه را به خودم بند کنم و جا بمانیم❗️
🎍☘سمانه که دید توی فکرم🧐،روی شانه ام زد و گفت باز نقشه داری میکشی⁉️شیطون 👿رو لعنت کن و از وقتت خوب استفاده کن!
راست میگفت. خندم 😀گرفت. دوباره رو به گنبد کردم و گفتم امام رضا 💖خودت منو آدم کن!خودت منو بزرگم کن!...
💜💕🧡💕💛💕💚
🖌 نویسنده: سرکارخانم هاشمی
#شده_ام_۹_ساله
#رواق_کودک_دختر
#امور_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~
@shodeam9saleh
~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~
#داستانک
"هزار شب"
🔹قسمت اول
🐥💙🐥💚🐥💜🐥❤️
💫روناک، دختر دایی ام پشت تلفن ☎️چندبار اصرار کرد که بیایم و ساق دوش باشم اما من قبول نکردم.آخرسر هم با ناراحتی😔 گفت همیشه مامانم🧕 میگه یک شب هزار شب نمیشه❗️اگر میومدی هم شاباش نصیبت میشد، هم ساق دوش بودی!
💫تازه یک حرف دیگر هم زد.این که : شما بچه مثبتا ➕چقد افسرده اید❗️
این حرفش را نادیده گرفتم! چون خودم می دانستم که چقدر شادم😃.من برای شاد و سرحال بودنم نیاز به چیزی هایی که روناک احتیاج داشت، نداشتم. همینطوری در جمع دوستام 👥👥اهل خاطره گفتن و پکیدن از خنده😂 بودم، اهل سفر بودم، اهل تفریح 🙃🙂بودم، اهل هیئت و شب های پرخاطره اش یا اگر مشکلی برایم پیش می آمد و حالم گرفته میشد عوض اینکه مثل روناک و امثال روناک یک آهنگ🎶 غمگین دانلود کنم و هدفون 🎧بگذارم در گوشم👂 و بروم توی مود خودم، مشکلم را با بابا 🧔یا مامان 🧕مطرح میکردم و راه حل پیدا میکردم.یا برخلاف نظر روناک که میگفت چرا روضه میری مگه افسرده ای❗️...روضه و هیئت و عزاداری میرفتم و افسرده نبودم که هیچ ...تازه برای امام حسین💖 گریه 😭میکردم و کلی خالی میشدم.
💫بعد هم برخلاف چیزی که روناک فکرمیکرد، من مجلس عروسی👰 هم میرفتم و بلد بودم خوشتیپ و باکلاس بروم ساق دوش عروس👰 شوم.البته یک ساقدوش شیک و جذاب نه از آن ها که تا شاباش می بینند با کله خودشان را پرتاب میکنند روی زمین🌏 و مثل قوم مغول که به کتابخانه ها 📚و گنج ها حمله کرد به کف سالن عروسی 👰حمله میکنند...
💫ما توی خانواده مان👨👩👧👦،عروسی میرفتیم اما نه از آن عروسی ها👰 که روناک این ها دارند و دیجی و خواننده و حرکات ناموزون و رقص جزو اصلی عروسی هستند❗️
💫ما عروسی👰 میرفتیم.خوبش هم میرفتیم. برای روناک گفتم که عروسی هایی که ما میپسندیم، خیلی شادتر 😂و از همه مهم تر پاک تر از عروسی های شماست. ما مولودی خوان🎤 داریم یا اینکه گاهی دخترهای 👩داخل سالن با هم هماهنگ میشوند و شعرهای خنده دار☺️😃 میخوانند. اینطوری دیگر نیازی نیست گومب گومب🔊 باندهای صوتی سالن صدا بدهند تا ملت شاد بشوند❗️ما تازه کلی بعد از عروسی ها به سوتی هایمان توی عروسی مان میخندیم❗️
💫روناک اما فقط گفت یک شب که هزار شب نمیشه!
گوشی📞 را که قطع کردم سمانه از قیافه ام که پر از تعجب😳 بود فهمید که قضیه عروسی پسردایی مان هست. گفت: ریحانه روناک چی بهت گفت⁉️چرا قیافت اینطور شده!
💫گفتم سمانه ما سالی چند تا عروسی 👰توی فامیل داریم❓سمانه گفت: ...
ادامه دارد.....
🐥💙🐥💚🐥💜🐥❤️
#شده_ام_۹_ساله
#رواق_کودک_دختر
#امور_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
@shodeam9saleh
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
#داستانک
"هزار شب"
🔹قسمت دوم
🐥💙🐥💚🐥💜🐥❤️
💫سمانه گفت: خب حداقل ۱۰ تا رو داریم❗️گفتم چندتاش بزن بکوبیِ ملائکه دَر رو، داره⁉️
سمانه خندید 😄و گفت" ملائکه در رو" چی چیه دیگه؟ گفتم این ترکیبو خودم ساختم. یعنی عروسی ای 🎉که یک کار گناهی انجام میدیم توش، که ملائکه در میرند و فرار میکنند❗️
💫سمانه خندید 😄و گفت: ماشاالله به آبجی فیلسوف هنرمندم...اوممم فکرکنم ۷ تاش "ملائکه در رو باشه"❗️
گفتم خب پس ۷ تا عروسی🎉 داریم که برای هر کدومش میگیم یه شب هزار شب نمیشه!
عمر ما هم تقریبا ۸۰سال هست.خب ۸۰ضرب❌ در ۷ میشه ۵۶۰ تا عروسی میریم😍 که برای هر کدومش میگیم هزار شب نمیشه تا توجیه کنیم که این یک شب گناه، اشکال نداره و خدا 💞میگذره!
💫قیافه سمانه که داشت به لب های محاسبه گر من نگاه👀 می کرد، مثل ماشین حساب📟 شده بود که باطری خالی کرده❗️
یک سقلمه روی پایش زدم و گفتم خوبی سمانه از❓جایش پرید🙃🙂!و گفت: خوبم! تو چطوری؟ الهی بیام عروسیت 🎉ریحانه!
💫بالشت کنار دستم🖐 را توی مخش 🧠روانه کردم و گفتم: هیییییس!خجالت بکش مامان🧕 بشنوه پوستمون رو میکنه❗️
💫سمانه گفت: خب دلتم بخواد.اصلا الهی عروسی خودم!ببین 👀من تصمیم دارم برای عروسیم🎉 به جای کباب و مرغ🍗، سیب زمینی سرخ کرده🍟 بدم!یا سمبوسه🥟!
به همه هم بگم با لباس👚 راحتی بیاند تا مسابقه ماست خوری😋 بذارم و حسابی کیف کنم❗️ 💫خودمم پول لباس عروسمو🎉 میدم به فقرا...عوض مولودی خون 🎤هم خودم براتون میخونم!یار مبارک بادا 👏ایشالا مبارک باداااا...👏
💫سمانه داشت همچنان رویاپردازی😇 می کرد که با دیدن مامان 🧕صدایش قطع شد و برای رد گم کردن، شروع کرد به سینه زدن و با صدای بلند مداحی خواندن🎤: میخوام بیام زیارت نگو نمیشه...نگو نمیشه...نگو نمیشه...
💫تازه فهمیدیم🧐 مامان 🧕همه مدت توی اتاق بوده و داشته چوب لباسی 👚👕توی کمد دیواری را تعمیر میکرده! مامان چپ چپ👀 نگاهی به سمانه کرد و بعد پقی زد زیر خنده 😃و گفت الهی عروس👰 بشی!خودم برای اینکه عروسیت هیجانی بشه جای نقل و نبات🍬 روی سرت چیپس و پفک🍿 میریزم!...
گفتم: آخ جووووونمی جان❗️راست میگید مامان🧕!چرا همش عروسیا 🎉باید شبیه هم باشه! یک کمی متفاوت باشیم!
💫سمانه هاج و واج 😚بین من و مامان گیر کرده بود و برای خودش مداحی میخواند.😉🤣
🐥💙🐥💚🐥💜🐥❤️
#شده_ام_۹_ساله
#رواق_کودک_دختر
#امور_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~
@shodeam9saleh
~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~
#داستانک
"دروغ مصلحتی"
🔹قسمت اول
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
🎍☘همه چیز از یک دروغ مصلحتی شروع شد یا تبلت📱 سارا و یا هردو! و حالا نمیدانیم با این ماشین🚙 قراضه چه کنیم❗️
🎍☘دوشنبه قرار بود یک تحقیق درباره محیط زیست به معلممان تحویل بدهیم تا دو نمره مثبت ➕بگیریم.من هم بیشتر کارهای تحقیق را نوشته 📝بودم اما سارا که با تبلتش جلوی واحدمان سبز🍀 شد و گفت فقط بیست دقیقه ریحانه❗️فقط بیست دقیقه بیا بازی کنیم...من همه چیز را پاک فراموش کردم😌.بیست دقیقه هم به دو ساعت و بیست دقیقه کشید که آخرسر با نگاه👀 معنا دار مامان 🧕خجالت زده😰 شدیم و از تبلت📱 کنده شدیم و هرکس رفت سی خودش❗️
🎍☘بعد از رفتن سارا، شب تا وقتی که هوا کاملا مثل بادمجان 🍆رسیده شود و ستاره ها🌟 و شهاب سنگ ها را به دامن خود بکارد، توی ذهن 🧠خودم مثل دخترک رستوران دارِ توی بازی تبلت📱 سارا بودم . مدام به این آدم و آن آدم در خیالم شربت🍹 و کیک🍪 میدادم تا امتیاز✅ کسب کنم.با این اوضاع خوابم😴 برد .صبح🌤 دیر بیدار شدم و نمازم 📿به قول بابا 🧔لب طلایی شد.یعنی نزدیکی های طلوع خورشید 🌞و نزدیکی های قضا شدن بود.
🎍☘بعد از خواندن نماز تا رفتن به مدرسه کمی خوابیدم😴 و بعد به سختی از رختخواب دل کندم و با تاخیر به مدرسه رسیدم.زنگ اول🔔 معلممان از بچه ها تحقیق ها را خواست.این یعنی فاجعه❗️من کامل یادم رفته بود که حتی یک بخش از تحقیقم 📃را بیاورم.معلم سراغ تک تک میزها می آمد تا تحقیق ها📑 را بگیرد و بلاخره داشت نزدیک به میز من میشد...
🎍☘طبق معمول به ذهنم 🧠زد نقشه ای بکشم.اولش گفتم خوب است که غش کنم.بعد به فکرم🧐 رسید که یک دفعه بزنم زیر گریه 😭یا نه! یک دفعه ادای حال بهم خوردن🤮 دربیاورم و از کلاس با این بهانه فرار کنم اما همه این ها یک دروغ 🚫واضح بود.
🎍☘باید اگر هم دروغ میگفتم یک دروغ مصلحتی یعنی یک دروغ که خیر و مصلحت داشت میگفتم.چون اگر این دروغ را نمیگفتم معلم من را از کلاس بیرون می کرد و آبروی من که شاگرد اول کلاس بودم کاملا میریخت روی زمین🌍 و جمع نمیشد❗️و بعد دیگر بچه های پرروی کلاس برای من افه 🤨می آمدند❗️
🎍☘دیگر نمی توانستم سرم را در فامیل بالا بگیرم و حتی نمیتوانستم در خانه 🏡جلوی سمانه پُز معدلم را بدهم یا حتی بدترر دیگر مامان🧕 اجازه بازی با تبلت📱 سارا را به من نمیداد و هیچ وقت برای خودم تبلتی نمی خرید...
ادامه دارد...
🖌نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
#شده_ام_۹_ساله
#رواق_کودک_دختر
#امور_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
@shodeam9saleh
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
#داستانک
"دروغ مصلحتی"
🔹قسمت دوم
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
🌿به همه این دلایل به مصلحت و صلاح من بود که یک دروغ🚫 کوچولوی مصلحتی بگویم تا این همه اتفاق بد نیفتد❗️
🌿معلم که به سمت میزم آمد آب دهانم 😋را قورت دادم.توی چشم های 👀پر از هیبت معلم نمیتوانستم نگاه 👁کنم.به گوشه سقف نگاه کردم و اول خودم را به آن راه زدم.اما معلم آرام دستش 🖐را روی شانه ام گذاشت و گفت: کجای عالمی ریحانه❓تحقیقت📑 کو❓
🌿همان جا به همکاری شیطان 👿رجیم یک چاخان مصلحتی به ذهنم 🧠رسید❗️چاخانی که خیلی هم چاخان نبود.به ذهنم آمد که بگویم مامانم 🧕بیمارستان بود ...نرسیدم کامل کنم تحقیق 📑رو...
🌿اگر این حرف را میزدم کاملا دروغ🚫 نگفته بودم.چون مامان برای گرفتن عکس📸 دندانش چند روز پیش رفته بود بیمارستان🏨.اما نه به خاطر مشکل خاصی...فقط به خاطر گرفتن عکس📸 دندان...
🌿لب باز کردم و همین را گفتم:خانم اجازه!مامانم🧕 بیمارستان بود❗️
اشک تو چشم های😢 معلممان آمد و با دلسوزی گفت:الهی❗️خوب باشند ان شاءالله. چقدر ناراحت شدم...😔
🌿و معلم از پای میز من رفت تا به بقیه بچه ها سررسی کند و حساب بقیه بچه ها که تحقیق📑 ننوشته بودند را کف دستشان🖐 بگذارد...
🌿من یک نفس راحت کشیدم و از همه کسانی که در ذهنم 🧠من را برای کشیدن این نقشه یاری کردند سپاسگذاری کردم.(یعنی از جناب شیطان👿 و دار و دسته اش)
🌿فکر کردم🧐 همه چیز تمام شده❗️تا اینکه آمدم خانه 🏡و دیدم که ماشینمان 🚙که توی پارکینگ است غر شده و تصادفی شده...آمدم توی خانه 🏡و دیدم بابا 🧔دمق است، مامان🧕 اخم دارد و سمانه چشم 👁غره می رود❗️
🌿هرگز فکرنمیکردم 🧐این همه اتفاق مربوط به من و نقشه ام باشد❗️
ولواقعیت این بود که همه اش زیر سر من بود.بعدا فهمیدم 🤔قضیه از این قرار بوده که وقتی زنگ 🔔کلاسمان میخورَد و معلممان برای استراحت به دفتر می رود، مدیر مشغول تماس📞 با مادرهایی 🧕بوده که توی شورای مدرسه عضو بودند و هر ماه یک جلسه اولیا مربیان با مدیر داشتند.زنگ🔔 میزده تا آن ها را از جلسه مطلع کند.😊
🌿به گوشی📞 مامان🧕 که زنگ میزند گوشی مامان در دسترس نبوده و مدیر به معاون میگوید:
ادامه دارد...
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
#شده_ام_۹_ساله
#رواق_کودک_دختر
#امور_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
@shodeam9saleh
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
#داستانک
"دروغ مصلحتی"
🔹قسمت سوم
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
🌱این خانم الماسی رو بعدا زنگ☎️ بزن.گوشیش 📞تو دسترس نیست.همون که مامان 🧕ریحانه هست.
🌱یک دفعه معلممان این را میشنود و میگوید:مگه خبر ندارید❗️طفلک مامان🧕 ریحانه بیمارستانه❗️انگار حالش خوب نیست!ریحانه دمق😒بود!
🌱در این هنگام مدیر که غصه دار 😔میشود برای احوال پرسی شماره خانه🏡 ما را پیدا میکند و به خانه مان زنگ🔔 میزند.سمانه که آن روز به خاطر المپیاد ادبیات اجازه داشته بود به مدرسه نرود تا در خانه 🏡بنشیند و المپیاد را مطالعه کند، تلفن☎️ را بر میدارد.چون مامان هم خانه مادربزرگ👵 رفته بود و خانه نبود.
🌱سمانه تلفن☎️ خانه را جواب میدهد.
خانم مدیر بعد از احوال پرسی با سمانه با لحن غمگین 😔میپرسد: ببخشید عزیزم حال مادرتون🧕 چطوره⁉️کی مرخص میشند؟
🌱سمانه دلش هوری میریزد و با لحن متعجب😳 میپرسد: چی شده خانم مدیر❓مامان چش شده⁉️مامانم که خوب بود...!
🌱خانم مدیر فکر🧐 میکند از بس که اوضاع حال مامان🧕 بد بوده به سمانه چیزی نگفته اند.مدیر دست🖐 پاچه میشود و میگوید:
🌱هیچی عزیزم❗️طوری نشده.ببخشید شرمنده😥 من نمیدونستم که شما خبر نداری!ان شاالله مادرتون🧕 به زودی خوب میشند🤲.ظاهرا یه اتفاقی براشون افتاده بیمارستان🏨 بستری شده بودند.خوب میشند به زودی.چیز جدی ای نیست ان شاالله.نگران نباش🙂 دخترم!...
🌱بعد از تمام شدن تلفن☎️،سمانه که از اضطراب رو به غش کردن بوده، کتاب📗 و دفتر📒 و المپیاد را بی خیال میشود و میزند زیر گریه😭.بابا 🧔هم که خانه 🏡نبود و طبق مرسوم باید این موقع سر کار میبود.برای همین سمانه یک دل سیر به تنهایی گریه😭 میکند و بعد تصمیم میگیرد که به بابا 🧔زنگ بزند و حال مامان🧕 را بپرسد و بگوید چرا حال مامان را از او مخفی کرده اند.
🌱سمانه شماره بابا🧔 را میگیرد.بار اول جواب نمیدهد.بار دوم جواب نمیدهد.بار سوم جواب نمیدهد...
🌱بابا 🧔که ظاهرا پشت فرمان بوده، تلفن☎️ را جواب نمیداده تا در یک جای خوب توقف کند و جواب بدهد.از آن طرف سمانه هم که به شدت اضطراب گرفته بوده پشت سر هم تماس میگرفته تا جایی که بابا🧔 گوشی 📞را نگاه میکند و میبیند
🖌نویسنده:سرکارخانم هاشمی
ادامه دارد...
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
#شده_ام_۹_ساله
#رواق_کودک_دختر
#امور_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
@shodeam9saleh
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
#داستانک
"دروغ مصلحتی"
🔹قسمت پایانی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
🌿۱۰تا تماس بی پاسخ از خانه 🏡دارد.از طرفی خیابان ترافیک بوده و جای توقف و گوشی📞 جواب دادن نبوده و از طرف دیگر بابا 🧔با دیدن این همه تماس ☎️بی پاسخ از خانه دلش شور میزند و فکر🧐 میکند لابد اتفاقی افتاده و کار مهمی پیش آمده
🌿بابا 🧔تلفن☎️ را بلاخره جواب میدهد.سمانه با صدایی که از گریه😭 گرفته است و دماغ فین فینی به بابا سلام میکند و میزند زیر گریه:
بابا🧔!مامان🧕...هق هق گریه.😭..مامان...هق هق گریه...مامان...
🌿بابا 🧔در آن ترافیک ناجور و با گوشی 📞در دست🖐، دست پاچه میشود.کنترل فرمان از دستش خارج میشود و به جدول کنار خیابان برخورد میکند و میرود داخل جوب❗️
🌿و ماشین 🚙قراضه میشود که میشود...
بابا 🧔یک نیسان برای بُکسل می گیرد و ماشین را میاورد خانه تا زودتر برود سراغ خانه🏡 و سمانه و مامان 🧕که انگار بلایی سرش آمده!
بالا که می آید سمانه از استرس به خودش میلرزیده.استرسِ خیالِ بیمارستان رفتن مامان یک طرف و استرس اینکه یک دفعه با صدای داممممبببی، گوشی 📞بابا قطع میشود.
🌿خلاصه اینکه بابا🧔 به خانه می آید و قضیه را از سمانه میشنود و دست آخر به گوشی 📞مامان زنگ میزنند که به خاطر زیرزمینی بودن خانه مادربزرگ👵، گوشی در دسترس نبوده و مجبور میشوند به خود خانه مادربزرگ زنگ🔔 بزنند و با احتیاط بپرسند که مامان کجاست و چطوره⁉️
🌿آخر سر مامان 🧕با هزاران معما در سر به خانه برمیگردد.بابا 🧔و سمانه و مامان تا آمدن فکرشان🤔 را روی هم میگذراند تا ببینند قضیه از کجا آب 💧میخورده!و آخر سر میتوانند معما را حل کنند.سمانه قضیه زنگ مدیر را به مامان🧕 میگوید و مامان به مدرسه زنگ 🔔میزند و ماجرا را جویا میشود...و دست آخر ...
🌿هیچ❗️دست آخر آبروی من که با دروغ⭕️ مصلحتی جمع نشد که هیچ❗️تازه آبرویم توی دفتر📒 و مدرسه و پیش مدیر و معاون و معلممان ریخت...این هم هیچ...
آبرویم توی خانه 🏡جلوی بابا و مامان و سمانه که ریخت هیچ...همه خانه که با من قهر شدند، هیچ.
ماشین🚙 بابا هم قراضه شد...!
🌿هزاران بلا به خاطر خودخواهی من و راحت خالی بستن من، به سر خودم و خانواده 👨👩👧👦آمد...این در حالی بود که حتما شیطان 👿رجیم یک گوشه به من میخندید و اصلا قضیه را گردن نمی گرفت❗️
🌿همه چیز از یک دروغ ⭕️مصلحتی و غفلت شب قبلش در تبلت📱 بازی، بر سرم آمد...شیطان👿 هم مسئولیت این همه خرابکاری را بر عهده نگرفت...
✍نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
#شده_ام_۹_ساله
#رواق_کودک_دختر
#امور_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
@shodeam9saleh
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
#داستانک
⚜قسمت اول
"من چی بپوشم!"🧥👚👗
🌟آخر من چه طوری میتوانستم به این مهمانی بروم❗️ همه منتظر من بودند.همه یعنی بابا🧔 و مامان 🧕و سمانه 👩ولی واقعا هیچ میلی برای رفتن به مهمانی نداشتم.حس می کردم اگر بروم انگشت نما میشوم.همه من را با انگشت 👈اشاره نشان میدهند و میگویند :این ریحانه س ❗️نیگاش کنید❗️ببینین سر و وضعش رو!بی کلاسسسس❗️
🌟واقعا خیلی از این که کسی حتی توی ذهنش🧠 فکر کند که من بی کلاسم،وحشت 😰داشتم.
به همین خاطر برای رفتن به این مهمانی خیابان های شهر🏘 را گز کردم.یعنی اینکه از این خیابان به آن خیابان و پاساژ و بازار و دکان و مغازه و فروشگاه و هایپر استار رفتم.اما لباسی👚 که بتوانم با آن شیک باشم را پیدا نکردم.دست آخر کفر مامان 🧕هم در آمد و گفت: ریحانه اونی که تو میخوای هنوز دوخته نشده.بیا بریم خونه!
من هم آمدم خانه و زانوی غم در بغل گرفتم و زیر لب مدام تکرار کردم:آخه چرا اینقدر من بدبختم❗️
بابا 🧔که داشت آماده میشد گفت:برای چی بدبختی❓
گفتم: بابا 🧔آخه من چی بپوشم🧥❗️هیچی ندارم بپوشم!
🌟بابا رفت سراغ کمد لباس ها 🧥👚👗و اجازه گرفت که درش را باز کند.سری تکان دادم که یعنی اجازه هست.نگاهی به لباس های جل و پلاس کمد انداخت و گفت: هیچی ندارم یعنی اینا❓❗️
🌟گفتم:بابا 🧔جل و پلاس که چیز حساب نمیشه!آخه من با این لباسا کجا میتونم برم!
بابا گفت:خب موقع خریدن چشمت👁 رو باز می کردی و جل و پلاس نمیخریدی❗️
گفتم: بابا چشمم 👁👁باز بود.اون موقع خیلی با کلاس بودند ولی وقتی یه لباسو 👚چندبار میپوشی و چندنفر میبینند دیگه جُل میشه.نمیشه جایی پوشید❗️
🌟سمانه لب👄 گزید و گفت : دیدی هی از من ایراد میگرفتی و میگفتی همش میگم چی بپوشم!بیا خودت که بدتر از منی❗️
🌟گفتم :نخیرم!خب لباسام🧥👚👕👗 تکراری شده❗️الان اینجا که میخوایم بریم مهمونی دوبار منو با این لباس دیدند👀
🌟سمانه گفت :ببینم اصلا لباس میپوشی که چی بشه❓
گفتم:معلومه که خوشگل 😌😍بشم!
گفت:خودت خوشگل نیستی❓شخصیتت خوشگل نیست که دنبال اینی که با یه نوع لباس خوشگل بشی❗️
🌟مِن و مِنی کردم و جوابی ندادم! اصلا سمانه حسم را درک نمی کرد.وقتی امسال طوسی و زرد مُد بود ولی لباس های من صورتی👚 و قهوه ای🧥 و آبی 👕بودند ...به چه رویی میرفتم مهمانی!با این لباس های از مد رفته❗️
🌟کلی پاساژ هم زیر پا 🐾گذاشتم اما یا اینقدر لباس ها 👕بد رنگ بود که به تیپ و قیافه من نمی آمد یا اینکه پول💶 لباس به جیب ما نمیخورد❗️آخر چرا اینقدر ما بدبختیم 😔خدا💞!کاش اینقدر پول دار💶 بودیم که هرچی دلم میخواست میتوانستم بخرم❗️
🌟بابا گفت:ریحانه👩 همه منتظرند پاشو❗️
ادامه دارد...
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
_____🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
⚜قسمت دوم
"من چی بپوشم!"🧥👚👗
🍃ولی دلم نمیخواست پاشم.یاد الهام که می افتادم که با یک پیرهن🧥شیک طوسی و زرد نشسته وسط خانم ها و به لباس های 👕👚👗بی کلاس من نگاه👀 میکنه و پوزخند 😚میزنه تنم را می لرزاند.حس می کردم کوچک و خوار شده ام.😔
🍃یاد سوسن که می افتادم که همیشه پُز کیف و روسری سِتش را میدهد خیلی خجالت😰 میکشیدم.
زیر لب 👄آرام گفتم:نمیخوام بیام!سوسن تحقیرم میکنه❗️
🍃بابا 🧔صدام رو شنید.گفت کدوم سوسن❓سوسن آقا کمال اینا❓
گفتم:آره!همون
بابا 🧔گفت: براش خیلی دعا کن🤲.باباش بنده خدا 💗اینقدر قرض بالا اورده و چک برگشتی داشته که الان بازداشتگاهه.چند روز پیش برای سند خونه به من زنگ زده بودند تا سند رو گرو بذارم آزاد بشه...
🍃مامان🧕 که داشت با بی حوصلگی گوشی📱 اش را زیر و رو می کرد و دم در منتظر من ایستاده بود یکدفعه گفت:_عجب😳 پیام به درد بخوری❗️
رو به بابا گفت:_ نگاه کن👁 این جمله رو ورساچه میگه.فکرکنم همونه که مارک ورساچه رو مد کرده!میگه:
🍃- اسیر تمایلات مد نشوید ، نباید بنده مد شوید.فقط از طریق لباستان👕🧥👚 شیوه زندگی خود را و آنچه که هستید را به دنیا نشان دهید❗️
🍃ذهنم 🧠از سوسن کنده شد و افتاد توی معنای جمله ای مامان 🧕خواند.لبی کج 😏کردم و گفتم:خب که چی؟یعنی چی؟!من که هیچی حالیم نشد❗️
🍃سمانه گفت: فیلسوف خانم❗️ داره میگه لباس 👚🧥👕و مد و اینا برای اینه که تو به بقیه بفهمونی شیوه زندگیت چیه! اهل چه چیزی هستی!فکرت🤔 چیه!عقیده ت چیه❗️
مثلا تو که چادر میپوشی یعنی مسلمونی!یعنی حرف خدا 💗و پیغمبر ❤️برات مهمه!یعنی فکر میکنی اینقدر ارزش داری که چشمای👀 نا محرم تو رو راحت نببینند❗️
🍃بیا خدایی 💗نگاه کن طرف خارجیه و خودش مُد ساخته❗️اما عجب حرف مسلمونانه ای زده❗️
کمی توی فکر 🤔فرو رفتم.اما با این حال دلم نمی خواست زیر بار بروم و بروم مهمانی.آن هم با لباس تکراری!
رو به همه گفتم:-ولی این دلیل نمیشه که من امروز با این لباسای تکراری بیام مهمونی❗️
🍃مامان 🧕گفت: اونا که همه فکر و ذکرشون مُد و تکراری نبودن لباس 👕🧥👚هست، خیلی هاشون چیز دیگه ای ندارند که باهاش خودشون رو نشون بدند!مجبورند به تیپشون اینقدر اهمیت بدند❗️
🍃گفتم: وااااا مگه حالا من چی دارم⁉️ بابام که فقط یه پراید 🚗داره! گوشی شخصی که ندارم.پلی استیشن که ندارم❗️تبلت که ندارم!
🍃سمانه گفت: اگر تبلت و گوشی و اینای شخصی داشتی چقدر میتونستی به درست برسی⁉️ یا مثل یه بچه مسلمون بری حرم بشینی درد دل کنی! چقدر میتونستی تو دنیای واقعی زندگی کنی؟! مگه ندیدی اینا که گوشی و تبلت ...
ادامه دارد...
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
_🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
⚜قسمت سوم
"من چی بپوشم!"🧥👚
💫شخصی دارند اینقدر سرشون تو اونه که اصلا نمیتونند دنیا🌍 رو ببینند. تو حرمم کلشون تو گوشیه❗️
بابا🧔 گفت: این که میگی هیچی نداری! شاگرد ممتازی کلاس هیچیه⁉️اینکه چادر سرت میکنی و اینقدر خانمی، هیچیه؟ اینکه اهل فکری🧐 هیچیه⁉️اینکه اهل ورزشی و موفقی؟!
💫با خودم فکر کردم🤔 و دیدم چقدر من با کلاسم!چقدر چیزا دارم و حواسم نبود❗️ولی با این حال گفتم: -بابا 🧔آخه منم شخصیت دارم!نمیگند این دختره که شاگرد اوله چرا مغز 🧠نرسیده به اینکه امسال رنگ طوسی و زرد مده⁉️
💫بابا گفت:
_ اگر بدونند که ایجاد کننده های مُد، مُد رو برای فروش محصولاتشون در میارند و فقط به فکر🤔 جیب خودشونند اینطوری نمیگند.تو برو بهشون اینو یاد بده❗️
💫مامان 🧕گفت اگر شخصیت به مُد و لباس👚 غیرتکراریه بهترین خانم عالم، شب عروسیش اونجوری لباس نمیپوشید❗️
💫گفتم: کی؟!بهترین خانم عالم کیه دیگه⁉️
سمانه گفت:_فیلسوف جان! حضرت فاطمه رو میگه مامان❗️
💫گفتم :شب عروسیش چی کار کرده خب؟!چطوری لباس پوشیده⁉️
مامان 🧕گفت: حضرت فاطمه یه لباس شیک داشتند، شب عروسی یه فقیر میاد در عروسی👰.درخواست کمک میکنه.حضرت فاطمه هم که چیزی غیر لباس نداشتند، لباس👘 قدیمیشون رو میپوشند و لباس عروس رو به فقیر، هدیه🎁 میدن تا فقیر بره بفروشه و به یه پول و نان🥞 و نوایی برسه❗️
💫واقعا😳؟!با شنیدن 👂این قصه دلم میخواست دو دستی 🙌بزنم توی فرق سرم❗️آخه چرا اینقدر عقل🧠 من گاهی پاره سنگ برمیداره❗️بهترین خانم عالم و با شخصیت ترین زن، شب عروسیش 👰با لباس قدیمی میاد تو مجلس❗️
💫چقدر از خودم خجالت😥 کشیدم! دلم میخواست هرچی لباس👕🧥👚 توی کمدم هست رو اهدا🎁 کنم و فقط یه دست نگه دارم و تا اخر عمر همون یه دست رو بپوشم❗️ اما دیدم👀 طاقتش رو ندارم!
💫برای همین در حد توانم یه تصمیم🤔 گرفتم.این که برم درباره مُد بیشتر بخونم🗣😿 و اینو توی مهمونی هایی که میریم برای دوستام تعریف کنم.بگم که شخصیت آدما 👥به مُد نیست❗️
💫سریع سراغ کمدم رفتم و یه دست لباس👕👖 رو برداشتم و پوشیدم.میخواستم هرچه زودتر برم مهمانی و به همه بگویم که شخصیت به مُد نیست❗️
پایان
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
_______🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستــانـَــکــــ
⚜قسمت اول
"کاسه داغ تر از آش"🍜🍵
🎍از وقتی که فهمیدم 🧐فردا قرار است عمه توران با دخترش به خانه مان 🏡بیاید داشتم از تعجب😳 شاخ در میاردم.خیلی دوست داشتم تینا را ببینم اما باورم نمیشد چرا و چطور شده که از غار تنهایی خودش در آمده❗️
🎍تینا دختر عمه توران بعد از تکلیف شدن با خیلی ها قطع رابطه کرد و در عوض شلنگ و آب💦 شدند رفیق شفیقش. 😌
دیگر تینا باید مامور شهرداری 👷♂میشد تا خیابان ها برق بیفتد و دیگر هیچ سوسک و ملخی🦗 جرئت نکند که پا بگذارد توی جوب و جرز دیوارها.😮
🎍تینا همه چیز را آب💦 میکشید فقط زورش به آب نمیرسید که آن را آب بکشد و بشورد❗️
قضیه از اینجا شروع شده بود که روزی آقا جماعت مدرسه شان 🏢بعد از نماز، مسائل طهارت و نجاست احکام را برای بچه ها 👩👧میگفته و مساله ای میگوید که تینا اشتباه برداشت میکند🙃 و بعد از آن فکر میکند همه چیز و همه جا نجس است و فکر میکند 🤔تا یک دریا آب هدر ندهد وضو و نمازش درست نیست❗️
🎍تینا بعد از آن اشتباه، توی دستشویی نیم ساعت⏰ تا یک ساعت⏰ می ماند.اول پاچه ها را بالا میزد و بعد شروع میکرد به شستن🚿 در و دیوار دستشویی و آب کشیدن پاهایش تا زانو.بعد از دستشویی هم به چه سختی ای وضو گرفتن را شروع میکرد و مدام وضویش را تکرار می کرد.همه اش گمان میکرد که یک جای دستش🖐 کثیف است یا به یک جای دستش آب💦 نرسیده و وضویش باطل است.😟
🎍تینا اینقدر میشست و میرُفت که سر این شستن ها با همه رفیق ها و فامیلش 👨👩👧👧قطع رابطه کرده بود حتی با من که دوست صمیمی و دختر دایی اش بودم.
🎍یک روز🌤 که آمده بودند 🚌قم برای زیارت، تینا موقع وضو گرفتن چادرش را به من سپرد تا برایش نگه دارم من هم همین کار را کردم اما یک لحظه غافل شدم و جلوی چشم 👁تینا چند سانت از چادرش روی زمین دستشویی کشیده شد و تینا از آن روز🌤 از شدت عصبانیت😡 با من قهر کرد و آخرین جمله اش به من این بود:....
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
ادامه دارد......
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___ 🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستــانـَــکــــ
⚜قسمت دوم
"کاسه داغ تر از آش"🍜🍵
🍀چادر منو نجس کردی ریحانه❗️مگه کوری❗️
من هرچه تلاش کردم که با او صحبت کنم که تینا❗️ ما که مطمین نیستیم و ندیدیم که سرامیک دستشویی نجس شده باشه پس هیچ مشکلی نیست و چادرت پاکه ❗️
🍀اما تینا حرفم را قبول نکرد!و آن روز را بدون چادر از حرم برگشت❗️
حالا تینا بعد از یک سال قهر و دوری دوباره میخواست به خانه 🏡ما بیاید.
سمانه 👩سر شوخی را باز کرده بود و میگفت ریحانه هیچ چیز از تینا قبول نکن. حتی اگه یه دفتر 📒یا کتاب📚 داد که نگه داری...و الا مجبور میشه همه رو بعدا آب 💦بکشه❗️
🍀بابا 🧔با شنیدن این حرف سمانه خیلی اخم هایش در هم رفت و با لحن تندی گفت:
هر کسی که غیبت👂 کس دیگه ای رو بکنه یا اونو سرزنش کنه به خاطر مشکلی، حتما سرش میاد❗️اینو اهل بیت گفتند!حالا منتظر باش که سرت بیاد سمانه خانم!😔
🍀سمانه سگرمه هایش درهم رفت و گفت :وای غلط کردم بابا🧔 پشیمون شدم !حالا چه کار کنم🤔 که سرم نیاد!
بابا🧔 گفت:هیچی به خدا💗 بگو ببخشدت. من کاره ای نیستم❗️
🍀در همین هنگام بود که زنگ خانه 🏡به صدا در آمد. دلم میخواست بروم و یک کنج قایم🤗 بشوم. واقعا از برخوردهای احتمالی تینا استرس داشتم. می ترسیدم 😱هر لحظه کاری کنم که به تینا بربخورد و بگوید چه کار کثیفی یا بگوید چقدر چرکی ریحانه❗️
🍀از لحظه ورود تینا با لبخند 🙂مصنوعی کنار در ایستادم. حتی سعی کردم با تینا دست ندهم چون مجبور بود کلی آب💦 اسراف کند و دست هایش 🤝را با وسواس بشورد. اما ناگهان دست🖐 تینا به سمت من دراز شد و تینا خودش را در بغلم انداخت. من که تازه کمک مامان🧕 کرده بودم و کمی از ظرف ها🍽 را شسته بودم جلوی پیراهنم خیس بود و ترسیدم الان تینا چندشش بشود و فکر کند که نجس و چرک شده است اما تینا به خیسی لباسم توجه نکرد و من را محکم توی بغلش گرفت و گفت:ریحانه👩 ببخشید که پارسال...
جلوی حرفش را گرفتم و گفتم مهم نیست تینا.بیا ...بی خیال!
🍀عمه و بابا 🧔و مامان 🧕با دیدن دوست شدن دوباره ما گل از گلشان 🌸🍃🌼شکفت و بلند صلوات فرستادند.😍
🍀اما من هنوز اضطراب😨 داشتم.نمی دانستم که آیا حالا تینا خوب شده و دیگر در حد متعادل به نظافت اهمیت میدهد یا نه.❗️
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
ادامه دارد......
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستــانـَــکــــ
⚜قسمت سوم
"کاسه داغ تر از آش"🍜🍵
🍃تمام روز 🌤را با احتیاط و به قول بابا 🧔کج دار و مریض با تینا رفتار کردم.میترسیدم 😱که کاری از من سر بزند که تینا آن کار را کثیف و چرک بداند.😔
🍃اما آخرسر موقع خواب😴 تحملم تمام شد وقتی دیدم تینا خیلی سریع مسواک زد و بدون شستن در 🚪و دیوار سالن دستشویی 🚽از دستشویی در آمد.مِن مِن کردم و با ترس😱 از تینا پرسیدم:تینا نمیخوای در🚪 و دیوار دستشویی🚽 رو بشوری؟!
🍃-تینا خندید 😄و گفت برای چی⁉️
گفتم :مثل گذشته ها...🤗🤗
تینا گفت :حق داری این سوالو بپرسی ریحانه❗️
وای اصلا دلم نمیخواد گذشته ب یادم 🤔بیاد.چقدر روزگار 🌤سختی بود❗️
🍃گفتم :چطور❓
گفت: آدم که روی یه چیزی بیشتر از قاعده ش حساس باشه خیلی ضرر میکنه!
🍃به قول بابام 🧔کاسه 🥣داغ تر از آش 🍵شدنه!
گفتم یعنی چی❓
گفت:بذار از اول برات بگم❗️
🍃"اون همه شست و شو و وسواس بعد از این شروع شد که اشتباهی فکر کردم 🤔که خیلی چیزا که ما نمیدونیم نجسه❗️
در حالی که مساله احکامش این بود که:
🍃اگر چیزی نمیدونم و ندیدیم نجسه یا پاک بنا رو میذاریم به پاکی❗️
بعد از فهمیدن🤔 اشتباه مساله شست و شوهای من شروع شد❗️
🍃با خیلی ها تو این مدت قطع رابطه کردم.اولش شستن پاهام تا زانوها بعد از دست شویی رفتن🚽 بود!که باعث شد یه مدت رماتیسم بگیرم و درد پا بکشم❗️
🍃بعد هم شستن در🚪 و دیوار دستشویی 🚽و حموم🛁 بود که باعث شد قبض آب🚿خونمون تصاعدی بیاد!یعنی اینکه خیلی خیلی گرون بیاد
بعد ترس😱 از کثیفی و بیمار شدن🤒 بود که باعث شد با خیلیا قطع رابطه کنم.هر مهمونی ای که میرفتم اگر برام شربت🥃 یا چایی☕️ میوردند به لیوانشون مشکوک میشدم که نکنه کسی دهنی کرده باشه❗️
ادامه دارد......
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
⚜قسمت چهارم
"کاسه داغ تر از آش"🍜🍵
🌿در حالی که بعدا وقتی به خاطر وسواس شدید رفتم پیش روانشناس مذهبی، روانشناس خیلی تصوراتم رو آروم آروم عوض کرد و بهم یاد داد که کاسه🍲 داغ تر از آش نشم❗️
ریحانه 👩من کارم به جایی رسیده بود که اگر یه جایی مگس میدیدم دیگه نمیتونستم لب به چیزی بزنم 😛چون برای خودم تصور می کردم که مگس قبلش تو دستشویی 🚽بوده و دست🖐 و پاش نجس شده و حالا اگر روی ما بشینه همه لباسای🧥👕 ما نجس میشه❗️"
🌿خندم 😃گرفته بود❗️اما جلوی خنده م را گرفتم و گفتم نگفتی کاسه🍲 داغ تر از آش یعنی چی⁉️
گفت:
🌿یعنی این که خدا💗 که همه کاره ماجراست وقتی دستوری میده ما نباید "بیشتر یا کمتر" از اونی که خدا 💖خواسته رعایت کنیم❗️
گاهی ما زیادتر از دستور خدا، سخت میگیریم❗️خصوصا تو زمینه تمیزی و پاکی❗️
دیگه نتونستم جلوی خندم😃 رو بگیرم.پکیدم از خنده 😆و گفتم:
🌿-آره واقعا تو زمینه تمیزی و پاکی خیلی رعایت میکنیم😉 و زیادتر از حدش سخت میگیریم اما تو زمینه اخلاق از این حال و حوصله ها نداریم❗️
تینا 👩گفت :وقتی رفتم پیش روانشناس و مشاوره مذهبی ،آروم آروم بهم فهموند🧐 که آدم باید تسلیم حرف خدا 💖باشه.وقتی خدا میگه اگر ندیدی که فلان چیز نجس شده، پس پاکه
ما باید بگیم چشم👁❗️نه اینکه از خودمون قانون و قاعده سخت در بیاریم !
🌿خود خدا💗 این اشیاء و آدما👥👥 رو خلق کرده.اون بهتر میدونه 🧐چه چیزی نجسه چه چیزی پاکه.چه چیزی میکروب👾 داره چه چیزی نداره❗️
گاهی ما کاسه 🍲داغ تر از آش میشیم و خداتر❤️ از خدا!
لُپ تینا 👩رو ماچ کردم و گفتم:
عجب دختر عاقلی شدی استاد👩🏫!
بیام پیشت شاگردی❗️
🌿تینا 👩گفت : کلی وقت بود هیچکدوم از دوستام روبوسی باهم نکرده بود!همه میترسیدند بگم: اه اه 😬😬تفی شدم!
دوتایی با هم زدیم زیر خنده.بابا🧔 مامان🧕 و عمه و سمانه از خوشحالی😁 و بگو بگوی ما دوباره صدایشان بلند شد و برای آشتی کردنمان صلوات فرستادند.🌸🍃🌸🍃
پایان
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستــانـَــکــــ
⚜قسمت اول
"خیر وارونه"
🌿آن روز هم یک مدل دست🖐 و دلبازی کردم و بخشش.اما نمیدانم چرا خدا 💗محکم زد پس سرم❗️❗️❗️
من همیشه دوست ❤️داشتم اهل خیر باشم.اصلا از وقتی که به دنیا🌍 آمدم یادم می آید که اهل بخشش بودم.البته این را از توی آلبوم ها و از دهان مامان🧕 و بابا 🧔متوجه شدم.همیشه توی عکس ها 📸یا قاقالی لی ام را به طرف کسی گرفتم یا دارم به زور عروسکم را میدهم به کس دیگر.😍
🌿مامان🧕 بابا 🧔میگفتند از بچگی لباس هایت🧥👕👗 را یواشکی 😉توی پلاستیک میگذاشتی و اصرار می کردی برویم جشن🎊🎉 نیکوکاری بدهیم برای بچه های فقیر.
🌿الان هم همین حس و حال ها توی وجودم هست😊.اصلا دلم نمی آید تک خوری کنم.نصف پول تو جیبی ای که بابا 🧔برای خوراکی🍪🍡🍫 مدرسه میدهد را برای مهمان کردن👥👥 رفقایم میگذارم☺️.یا اگر کسی از بچه ها پول قرض بخواهد اول از همه می آید سراغ قرض الحسنه ریحانه❗️
🌿یا اگر سمانه👩 از من بزرگ تر و هیکلی تر نبود حتما می گذاشتم هر لباسی👗👕🧥 که میخواد از کمد من بردارد و بپوشد تا هر بار که میخواهیم برویم مهمانی نگوید:وااااای من چی بپوشم❗️
🌿برای هیئت های دوست های بابا 🧔هم گاهی در حد دوسه هزار تومنی که توی جیب دارم موقع پلاستیک و صندوق 🗳گرداندن، کمک میکنم.آخر برکت روضه یک چیز دیگر است.هربار که میدهم حس میکنم دوبرابر این پول به جیبم برمی گردد.🙂😍
🌿همیشه به بقیه هم توصیه میکنم که گدابازی در نیاورند و اهل بخشش🌸 باشند.راه های سخاوتمند بودن خیلی زیاد است.به اندازه موهای سر.البته نه موهای سر افرادی مثل دایی ام👨 که از بس اهل فکر🤔 و مطالعه است، حالا ریخته و سرش مثل بیابان بی آب 💦و علف🌱 شده❗️
🌿من راه های زیادی را برای بخشنده🌸 بودن امتحان کردم و همه نتیجه داد و برکت را زیاد کرد همون طور که بابا 🧔میگفت: هرکس کار خیری انجام بده خدا💗 ده برابرش رو بهش یه جوری برمیگردونه.🤗🤗🤗
🌿همه بخشش هایم نتیجه می داد جز این...
ادامه دارد...
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستــانـَــکــــ
⚜قسمت دوم
"خیر وارونه"
🍀 بخشش آخر که خدا💖 زد پس سرم و باعث شد الان وسط دفتر 📕باشم و مدیر توبیخم کند و بگوید:ریحانه یه صفر که جلوی انضباط کارنامه ت گذاشتم درس میگیری❗️
🍀اولش خوشحال ☺️شدم.فکر🤔کردم مدیر میخواهد جلوی نمره 0⃣2⃣انضباطم یک صفر دیگر بگذارد و نمره ام را بکند 0⃣0⃣2⃣❗️
اما بعد از اَخم و تَخم😠 مدیر فهمیدم میخواهد ۲۰کارنامه را بردارد و جایش یک صفر کله گنده بگذارد.
🍀آمدم خانه🏡.با فین و فین🤧 و گریه😭 و زاری.
بابا🧔 و مامان🧕 هول کردند.مامان🧕 گفت باز چی شده ریحانه⁉️چه گُلی🌸 به کجای دنیا🌍 زدی ⁉️
گفتم هیچی مامان🧕!دخترت جای گُل، گِل زده و خدا 💗هم حسابش رو رسیده!
بابا 🧔گفت: تو چی کار کردی؟خدا💖 چی کار کرده؟!
در همون حال که داشتم اشکام 😢رو پاک می کردم گفتم:_هیچی کار خیر❗️
🍀امروز🌤 امتحان داشتیم.میدونید که امتحان ترم.خب خیلی سخت بود.منم بیش از بچه های دیگه بلد بودم!...دوست نداشتم تک خوری کنم و فقط من نمره 0⃣2⃣بگیرم!
🍀چشم های👀 بابا داشت حالت تعجب😳 میگفت.گفت:
چی مگه میخواستی بخوری😊
گفتم :هیچی بابا❗️جواب سوالاتو میگم❗️
🍀من دلم میخواست به رفیقام کمک کنم.برگه امتحان رو که دادند از سمت راست و چپ صدای پیس پیس و التماس هم کلاسی هام بلند شد.منم دلم نیومد که برگه امتحانم رو بین بچه های👥👥 کلاس رد و بدل نکنم.اما نمیدونم کجای نقشه م لو رفت که یه دفعه دیدم برگه ای که خیرات کرده بودم دست معلم 👩🏫بود!معلمم منو از کلاس بیرون کرد و تو همون حال گفت: مُتقلّب
🍀بابا 🧔من که تقلب نکرده بودم!من فقط تقلب رو رسونده بودم به بقیه❗️مثل یه کسی که خرما نذر امواتش میکنه❗️مثل خاله اقدس که آش🍲 پشت پای سربازی پسرش رو اورد در خونه❗️
ادامه دارد...
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
⚜قسمت سوم
"خیر وارونه"
🍄🌿صدای غش غش😃 سمانه از توی اتاق بلند شد.صدایش کردم: چی شده⁉️مگه جوک گفتم برات که میخندی😄 آبجی⁉️
🍄🌿سمانه گفت یاد رابین هود افتادم!که دزدی می کرد تا به فقیرا کمک کنه!
گفتم :مامان 🧕ببین چقدر بی ادبه❗️
مامان🧕 گیج و مات😳 به من نگاه👀 میکرد.اما کم کم به خودش آمد و گفت: ریحانه!مامان جان آخه تقلب کجاش مثل پخش خیرات و خرماست!تو شریک تقلب رفیقات شدی❗️تقلب هم دادنش هم گرفتنش اشکال داره.
🍄🌿مثل خیلی چیزای دیگه.مثلا ربا هم دادنش هم گرفتنش اشکال داره.😡
رشوه هم دادنش هم گرفتنش اشکال داره!
گفتم ربا و رشوه چیه دیگه مامان🧕؟
مامان گفت ربا تقریبا یعنی برای پولی 💶که قرض میدی، سود بگیری.شاید الان متوجه نشی چی میگم.
🍄🌿رشوه هم که بیشترتوی اداره ها🏢 اتفاق میفته یعنی یه پولی 💶به یه کسی یواشکی میدی تا برات یه کار غیرقانونی انجام بده.یه کار خارج نوبتت برات انجام بده.یه کار نادرست انجام بده و ...
🍄🌿با اعتراض گفتم: مامان🧕 کار من یه جور آموزش بود!همونطور که معلم👩🏫 جواب خودآزمایی ها و مسئله ها رو میده منم جواب دادم❗️
بابا 🧔گفت: پس دیگه برای چی امتحان میگیرند⁉️
گفتم :خب معلومه برای اینکه محک بزنند و نمره بدند.برای اینکه بچه👩 درس خون با درس نخون فرقش مشخص بشه و هرکس به نتیجه درس خوندنش برسه...
🍄🌿یک دفعه فهمیدم🤔 خودم جواب خودم را دادم! آمدم بهانه بیارم و انکار کنم.گفتم: بابا🧔 اون دوست بیچاره من اگر امتحانش رو تک میشد و می افتد من خودمو مقصر میدونستم!😔
بابا گفت: خب تو که اینقدر بخشنده🌟 و
سخاتمندی قبل امتحان 📝کمکش می کردی❗️اصلا چرا نذر موفق شدنت تو امتحانا، برای هم کلاسیات یه جلسه رفع اشکال یا یه جلسه مرور کتاب 📚نمیذاری؟!که یه خیری هم از علم و دانشت به اونا برسه⁉️
🍄🌿حتما باید این خیر رو وسط امتحان📝 انجام بدی و یه کار خلاف مرتکب بشی⁉️
لب هایم ...
ادامه دارد...
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
⚜قسمت چهارم
"خیر وارونه"
🎍لبهایم را ورچیدم و با حالت غصه😞 به زمین خیره شدم.بابا 🧔راست میگفت.داشتم خودم را گول میزدم❗️قانون مدرسه🏢 این بود که توی جلسه امتحان هرکس هرچه دارد و خوانده را روی برگه بریزد تا دانش آموز امتحان شود و نتیجه کار و تلاشش را ببییند👀❗️
🎍مامان🧕 گفت: تازه میدونی اگر با همین مدرک هایی که افراد از مدرسه میگیرند به دبیرستان و بعد دانشگاه راه پیداکنی و بعد یه شغلی رو با توجه به رشته ات انتخاب کنی، پولی💶 که از اون شغل در میاری حرومه⁉️
🎍آمدم دو دستی بزنم توی سرم.گفتم:یعنی این دوستام که من بهشون تقلب رسوندم اگر با تقلب من نمره بیارند و با این مدرک برند دبیرستان و از اون جا دانشگاه و از دانشگاه سر کار...اون وقت پولشون...💵
🎍بابام 🧔گفت:قربون دختر 👩چیز فهم!🧐
گفتم پس جایزه🎁 و تشویقی که معلم 👩🏫به خاطر نمره بهشون میده هم حروم میشه⁉️
مامان🧕 گفت خودت چی فکر 🤔میکنی؟!
گفتم :فکر میکنم میشه!
🎍سمانه از توی اتاق بلند گفت: قربون دختر چیز فهم❗️🧐
تازه فهمیدم چه کارخیر بدی کردم❗️هم خودم به گناه افتاده بودم هم بقیه را هم به گناه انداخته بودم!چقدر پیش خودم از خدا 💖خجالت😥 کشیدم!باید میرفتم یک جوری جبران میکردم!زیر لب به خدا💗 گفتم: خدایا💖 چشم👁 حله!فهمیدم اشتباه کردم!خیر وارونه و برعکسی انجام دادم❗️
پایان
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
⚜قسمت اول
"شکسته های دل"
🎍دیشب از عذاب وجدان خواب 😴نداشتم.با خودم فکر 🤔می کردم الان ملائکه چطوری دارند بهم نگاه👀 میکنند.لابد چپ چپ!بعدم بین خودشون میگند که این همون دختریه که یه کار زشت مرتکب شده.بابا 🧔گفت زیر لب استغفار کن یا به همون فارسی بگو خدایا💖 ببخشید.خدا زود می بخشه.اما چون این گناه حق الناسه باید یه جور از دل دوستت دربیاری❗️
پرسیدم :حق الناس چیه دیگه❓
🎍بابا گفت:_ یعنی حقیه که از مردم 👥به گردنته.ساده ش این میشه که تو اذیت و آزاری به مردم کردی...
🎍دیدم راست میگوید!چقدر دل هم کلاسی جدیدم را بدجور شکانده بودم!لابد الان دلش مثل یک لیوان🥛 که از ارتفاع پرتش کنند پایین، خورد و خاکشیر و وصله پینه دار شده❗️
حالا چطور بروم و خورده های دل شکسته را بهم بچسبانم⁉️
🎍عمل خیلی بدی از من سر زده بود.حتما ملائکه اگر لب و دندان داشته باشند دارند لب هایشان را میگزند از زشتی کار من.😕
قضیه از این قرار بود که یک شاگرد جدید به کلاس ما اضافه شد.آن هم وسط سال❗️
بین بچه ها پچ پچ در گرفته بود که چرا وسط سال تازه ثبت نام کرده⁉️
🌹چند باری خواستیم از زیر زبانش👅 بکشیم اما چیزی نم پس نداد.یکی از بچه ها گفت:حدس میزنم یه خلاف و کار بدی داشته و اخراجش کردند برای همین وسط سالی مجبور شده بیاد اینجا❗️🙁
🎍یکی دیگه از بچه ها گفت: وا مگه اینجا هرکی هرکیه که خلاف کارا بیان!خب میرفت یه مدرسه دیگه!من دوست❤️ ندارم با خلاف کار نشست و برخاست کنم❗️
ادامه دارد....
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
⚜قسمت دوم
"شکسته های دل"
💐همینطور صحبت کردن ها پیش رفت تا حدس ها و گمان های بچه ها👩👧 شوخی شوخی تبدیل به یک چیز جدی شد❗️همه فکر 🤔میکردیم که شاگرد جدید یک خلاف کار حرفه ای است.
💐برای همین از او فاصله گرفتیم و هر بار که زنگ 🔔تفریح ها سراغ ما می آمد تا با ما تنقلات و خوراکی هایش🍟🍬🍫 را بخورد ما یک جوری خودمان را عقب میکشیدیم.
💐تا اینکه یک روز🌤 اتفاق بدی افتاد.من چندتا جزوه برای درس جغرافیا🌍 توی فلش ریخته بودم تا از مدرسه که برگشتم به بابا🧔 بگویم برایم پرینت بگیرد.اما وقتی کیفم 👜را گشتم دیدم فلش نیست که نیست❗️همه کلاس و مدرسه را زیر و رو کردم اما آب 💦شده بود و رفته بود توی زمین🌍.خیلی غصه 😢خوردم.
💐آخر آن فلش را تازه خریده بودم.با مامان🧕 رفته بودیم یه مغازه ی موبایل📱 فروشی که خیلی تجهیزات الکترونیکی دارد.آقای فروشنده گفت: این بهترین فلشم هست.الان توقف تولید شده.دیگه مثل این نمیزنند.از خود کارخونه🏭 گرفتم.دو تا مونده کلا.یکیش رو بردم برای خونه🏡 یکیش رو برای فروش گذاشتم...
💐حیف فلش به اون خوبی❗️و حیف جزوه ای که توی فلش ریخته بودم❗️حالا فردا جزوه جغرافیای🌍 همه بچه ها 👩👧آماده بود و فقط کار من لنگ و ناقص می ماند.
💐توی همین فکرها🤔 و غصه ها😢 بودم که یکدفعه یک صحنه باورنکردنی دیدم❗️
فلشم! فلش نازنینم توی دست اون همکلاسی جدید بود❗️
💐خود خود فلش من بود! باورم نمیشد! حتی روی فلش یک برچسب دایره ای⭕️ کوچک بود که اسم همان مغازه ای که از آن فلش خریده بودم رویش حک شده بوددرست مثل فلش من!...خود خود فلش من بود❗️
💐اصلا باور😳نمیشد! واقعا همکلاسی ام اهل دزدی و خلاف بود!
سینه ام را سپر کردم و جلو رفتم و گفتم:
-مبارکه !عجب فلش خوبی پیدا کردی❗️
همکلاسی هم خندید 😀و گفت:ممنون ولی پیدا نکردم!بابام🧔 برام اورده❗️
گفتم:
ادامه دارد....
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
⚜قسمت سوم
"شکسته های دل"
🎍چقدرم شبیه فلش من هست❗️
گفت:
🎍آره خب خیلی ها ممکنه از این فلشا داشته باشند❗️
گفتم:
_یادمه فروشنده گفت این آخرین فلشی هست که کارخونه🏭 زده.دیگه توقف تولید شده!
همینطور حرف هایم را ادامه دادم تا این که همکلاسیم منظورم را فهمید🤓 و زیر گریه 😭زد❗️گفت :
🎍من توی این کلاس غریبم! توقع داشتم با هم دوست بشیم نه اینکه تهمت بزنی!😊
گفتم: اگر مارک روی فلش رو ندیده بودم حتما بیشتر فکر🧐 میکردم اما این دقیقا همون مارک مغازه یی هست که ازش فلشو خریدم❗️
اشک هایش 😢را با سر آستین پاک کرد و گفت:
میدونی بابای🧔 من چه کاره س❗️
گفتم :چرا حرفو عوض میکنی❗️
گفت:عوض نکردم.میخوام حدسم رو بهت بگم!
گفتم بگو
گفت: بابای🧔 من موبایل 📱فروشی داره!
گفتم: خب به سلامتی! پُز بابات رو به من میدی؟!
گفت: نخیر میخواستم بگم شاید از مغازه بابام فلش رو خریدی❗️این برچسب روی فلشم آرم مغازه بابای🧔 منه!
🎍آمدم مخالفت کنم و بگویم دروغ میگویی.اما یکدفعه یادم افتاد که مغازه دار گفته بود از این فلش ها دو تا مونده بود.یکی رو برای خانواده ام👨👩👧👧 بردم.یکی رو هم میفروشم!
🎍میخواستم بگویم اگر راست میگی بگو بابات🧔 یا همون فروشنده چه شکلی بود⁉️
ولی یکدفعه با خودم گفتم که تا اینجایش را هم خیلی خراب کرده ای ریحانه👩!
🎍بیشتر حرف نزن.مگه یه فلش چقدر می ارزه⁉️ارزشش به اندازه شکوندن دل یه آدم هست؟!اصلا حتی اون فلش رو دزدیده باشه!لابد نیاز داره که دزدیده❗️
🎍با همین فکرها🧐 یک معذرت خواهی خشک و خالی از هم کلاسیم کردم و به خانه آمدم.
به شدت ذهنم🧠 مشغول بود.حتی موقع ناهار سرم توی بشقاب 🍝بود و بدجوری توی فکر🤔 بودم.
🎍مامان 🧕که بعد از ناهار مشغول پهن کردن لباس هایی 👗👚شسته روی بند بود یک دفعه گفت:
ادامه دارد....
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
⚜قسمت چهارم
"شکسته های دل"
🍃ریحانه مامان🧕!چندبار بگم جیب لباسات👗🧥 رو خالی کن بعد بندازشون توسبد رخت چرکا❗️
گفتم چی شده مامان مگه⁉️
مامان🧕 گفت:
هیچی هر چی پول 💶و کارت💳 و کاغذ و فلش اینا داشتی رو ماشین شسته❗️
جا خوردم.گفتم :چییییی؟! فلشم؟! فلشم تو جیبم بوده⁉️
🍃مامان گفت آره تو جیب مانتوت🧥 که دیشب باهاش رفتی بیرون بود!
فقط دلم میخواست دو دستی🖐 توی سرم بکوبم.بلند بلند میگفتم: وای خدایا 💖چه کار افتضاحی کردم!خدایاااا💖❗️
🍃بابا🧔 به دادم رسید و گفت:چی شده ریحانه؟چرا داد میزنی⁉️
ماجرا را با شرم و خجالت 😰برای بابا تعریف کردم.بابا🧔 خیلی ناراحت😞 شد اما گفت :راه جبران بازه!هر چند دلی که به شدت شکسته رو خیلی سخت میشه چسب زد❗️دیگه مثل اولش نمیشه!اما تو تلاشت رو بکن.اول استغفار کن بعدم از خدا 💗بخواه که بهت فرصت جبران گناه حق الناست رو بده!
🍃باید فردا میرفتم مدرسه🏫 و یک کادوی🎁 خوب برای همکلاسیم میبردم.مهم ترین هدیه 🎁این بود که تصورات بچه ها را درباره او پاک کنم و بگویم که او دختر صاف و پاکی هست❗️
🍃چقدر از خودم خجالت😰 میکشیدم.حتما ملائکه ای داشتند نامه✉️ اعمال مرا مینوشتند خیلی به حال من تاسف میخوردند!بعد با بال و پرشان مینوشتند:
ریحانه 👩مرتکب گناه تهمت شد❗️
🍃کاش بتوانم جبران کنم تا زودتر این گناه را از نامه✉️ اعمالم خط بزنند.کاش بتوانم دل شکسته هم کلاسی ام را جوری چسب بزنم که مثل روز اولش بشود...کاش❗️
پایان
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
⚜قسمت اول
"بزرگ ترین آرزو"
💫یک روز🌤 که با مامان 🧕و سمانه 👩به حرم رفته بودیم و از بزرگترین آرزو صحبت می کردیم سمانه 👩گفت: میدونی به نظرم یک آرزویی رو بنویس🖌 که همه این آرزوها توش باشه❗️
💫گفتم خودمم دارم از دیشب 🌛به همین فکر میکنم.یه چیز باید باشه که همه چیزای دیگه رو هم دربر بگیره❗️
💫مثلا یک کسی باشه که بتونه همه این کارای مهم رو برای بشر انجام بده❗️
سمانه 👩گفت: آره دقیقا! همه کارایی که به درد خوش بختی این دنیا🌍 و اون دنیا میخوره رو روبراه کنه❗️
💫خندیدم😊 و گفتم: مثلا یکی یه پورشه🚙 یا سانتافه🚗 بخره بیاره در خونه ها🏡❗️
سمانه گفت: سعادت و خوش بختی واقعا به پورشه و سانتافه س❓
گفتم: نمیدونموالا❗️
گفت: پس فکر🤔کنم پیش از اینکه دنبال آرزو بگردی باید بگردی ببینی خوشبختی🤗 یعنی چی❓ تو اونو بتونی آرزو کنی❗️
گفتم: عجبا😳! سوال تو سوال شد! تازه یه معمای جدید انداختی توی دامنم❗️
💫اذان را که گفتند بلند شدیم نماز 📿خواندیم. توی صحن آیینه حرم.همانجا که کبوترها 🕊آزادانه و بی دردسر برای خودشان پرواز می کنند.
همان جا که پسر👦 بچه ها و دختر 👧بچه ها با لیوان 🥛یک بار مصرف های سقاخانه شیطنت👹 میکنند...
💫همان جا که ضریح از ایوانش می درخشد🌟...
از بلندگوی🎙 حرم صدای آقایی پیچید که میگفت: همگی دعای فرج را با هم زمزمه کنیم...
ادامه دارد....
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
⚜قسمت دوم
"بزرگ ترین آرزو"
🐣با خودم گفتم راستی دعا 🤲یعنی چی⁉️...دعا همون آرزوهای ماست!...به قول بابا🧔 آرزو یعنی چیزهای طول و دراز دنیایی🌍 رو خواستن...چیزایی که مربوط به دنیاست و خیلیش هم الکیه و خوش بختی نمیاره❗️
🐣بابا 🧔همیشه میگفت به جای آرزو بگو حاجت و دعا❗️
ناگهان چیزی به ذهنم🧠 زد.دویدم و یک مفاتیح از قفسه کتاب های📚 ادعیه حرم برداشتم.فهرست مفاتیح را باز کردم.سمانه 👩با تعجب 😳دنبالم آمد و گفت: مامان🧕 داره برمیگرده خونه🏡❓ تازه میخوای دعا🤲 بخونی⁉️
🐣گفتم: سمانه 👩دعاهای مفاتیح رو کی نوشته❓
سمانه گفت: اماما گفتند دیگه. اماما این جور دعا🤲 میکردند و بعد به دست ما رسیده❗️
🐣گفتم: پس توی مفاتیح آرزوهای امام...ببخشید دعاهای امام نوشته شده❗️
سمانه 👩گفت: خب آره❗️
گفتم میشه بیام همه دعاها🤲 را نگاه کنم ببینم اماما چی آرزو میکردند یا بهتر بگم چطور دعا می کردند❗️
سمانه 👩گفت: ای کلک میخوای تقلب کنی از رو دست امام❗️
بعد خندید😃 و گفت: شوخی کردم!چه تقلبی بهتر از این! آدم 👤باید پاش رو جای پای امامش بذاره❗️
این شد که ....
ادامه دارد....
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
⚜قسمت سوم
"بزرگ ترین آرزو"
🍃این شد که شروع کردم به خواندن دعاهای🤲 مفاتیح.آهسته و پیوسته...
🍃دعای کمیل، دعای سمات، دعای توسل، دعای مکارم الاخلاق، دعای ندبه...
روزی🌤 یه مقدار دعا را در برنامه ام گذاشتم.
میخواستم به زبان👅 خودم ببینم امام ها چه آرزوهایی داشتند❗️
🍃تا اینجایش فهمیدم🧐 که یکی از مهم ترین آرزوها این است که آدمی خدا 💖رو بشناسد❗️و بابا 🧔گفت که خدا را از طریق امام میتوان شناخت! و مامان🧕 گفت امام ما در غیبت است❗️ و سمانه👩 گفت اگر امام بود خیلی از سختی ها و بدبختی ها توی دنیا🌍 نبود! اصلا اگر امام زمان💗 بود سختی و بدبختی و ظلم از روی زمین 🌍پاک می شد❗️
🍃با خودم به سختی های روی زمین🌍 فکر🤔 کردم! به اخباری که هر روز🌤 از مظلومیت یمنی ها و عراقی ها و افغانی ها پخش می شود...
🍃دلم میخواد فقط یک چیز را آرزو کنم. فقط یک نفر را. آن یک نفر فقط امام زمانم 💖است...
این روزها 🌤به اخبار سراسر دنیا گوش👂 میدهم.میخواهم بدانم کم و کسری های دنیا 🌍در نبود امام زمانم چیست❓..
پایان
📝نویسنده: سرکار خانم هاشمی
🦋🌟🦋🌟🦋🌟🦋
___🖊
#داستــانـَــکــــ( ꈍᴗꈍ)
#شده_ام_9_سالــــــہ
#رواق_کودک_دختــــࢪ
#امور_فرهنگی_خواهــــࢪان_حرم_مطهر
〰〰〰📚〰〰〰
@shodeam9saleh
〰〰〰📚〰〰〰
#داستانک
"کویر قم"
🔸قسمت اول
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🦋💫از دیروز که دختر عمه ام زنگ☎️ زد، توی خودم رفته بودم.سمانه میرفت و میامد و میگفت کشتی هات ⛴غرق شده اخمالو⁉️ ...مامان🧕 میرفت و می آمد و میگفت برج زهرمار شدی چرا❓ بابا هم فقط چپ چپ👀 نگاه می کرد و منتظر بود خودم یک حرفی بزنم.خلاصه نزدیک انفجار بودم از بس دلم گرفته بود...که یک دفعه بابا زد زیر آواز و شروع کرد به خواندن مداحی...
🦋💫من هم بغضم ترکید و زدم زیر گریه😭.بابا چشم هایش 👁چهارتا شده بود.در جا مداحی را قطع کرد و گفت:ریحاااان!چی شدههه⁉️
من که گریه ام بند نمیامد با همان حالت نق و گریه گفتم:دلم پوسییید...
🦋💫بابا 🧔گفت آخه چرا؟از خوندن من⁉️
گفتم:نههههه و دوباره زدم زیر گریه❗️
مامان که نمیدانم چرا داشت ریسه های چراغانی💡💡 را از توی کمد دیواری درمی آورد با صدایی که از ته چاه کمد دیواری بلند میشد گفت: این ایام همه دلشون باز میشه تو چطور دلت گرفته آخه؟😊
🦋💫گفتم :چطوری دلم باز بشه❓
نگار عمه کلی پُز شهرشون رو داد.گفت پارک جنگلی 🌳🌵🌳دارند.باغ وحش دارند...از رودخونه شون گفت...از هوای شهرشون که وقتی سرت 🙂☺️رو میکنی از پنجره بیرون انگار تو استخری بس که خنکه❗️
سمانه خندید😃 و گفت:خب تو هم میگفتی ما تو کویر زندگی میکنیم.😊😉
🦋💫 تخم مرغو 🥚تو هوا بشکونیم در جا نیمرو میشه از گرما❗️
بابا🧔 با یه مدل چشم 👁غره خاص گفت عه بازم از مزایا و جذابیتای شهرمون بگو سمانه!؟
سمانه از رو نرفت و ادامه داد: تو هم زنگ بزن پُز بده بگو تو شهرای کویری کفترم زیاده!صبح 🌞به صبح میاند پای پنجره اینقدر میخونند که نذاره بخوابی...😴
بابا 🧔گفت خب دیگه؟...سمانه گفت دیگه اینکه سوسکم داره.از اون سوسک قلمبه ای شاسی بلندا که گربه🐈 رو هم فراری میده❗️
🦋💫تازه بارون تو شهرای کویری یه جوری میاد که درجا سیل راه بیفته.با قاعده نمیاد!...تازه تر❗️رو گسل زلزله هم هستیم.در جا زمین🌏 یه کم گرم و سرد بشه یه دور می لرزونتمون!
توی دلم گفتم:وای خدا 💞رحم کنه بدبخت شدیم!...😔😍😔
🦋💫بابا 🧔سبقت گرفت از سمانه و گفت :عینک 👓بدبینی که به چشمت باشه، شهر نگار اینا رو هم یه جور جهنم میبینی❗️
🦋💫اما اگه چشاتو👀 باز کنی میبینی که قم غیر جذابیتای کویر و دریاچه نمک و کوه نمکی که هیچ جای دنیا به این قشنگی نداره، یه چیزی داره که دل همه رو باز میکنه❓
گفتم :مثلا چی❓
بابا🧔 گفت از نگار پرسیدی تو دلت گرفت کجا میری؟مشکل برات پیش اومدی کجا خودت رو خالی میکنی و کی برات گره مشکلو باز میکنه؟دلت برای امام رضا 💖تنگ بشه و نتونی بری مشهد چه کار میکنی؟دلت❤️ برای پیاده روی کربلا تپید چی کار میکنی😔؟کجا پناه میبری؟
گفتم:لابد میره کنار رودخونه دیگه...
🤗🤗🤗
🦋💫آره آبم خیلی روحیه میده ولی .....
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#زیر_گنبد_طلا
#رواق_کودک_دختر
#اداره_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~
@ziregonbadetala
~.~.~.~.🍃🍒🍇🍒🍃~.~.~.~