eitaa logo
ظهور نزدیک است
1.7هزار دنبال‌کننده
58.4هزار عکس
59.8هزار ویدیو
1.3هزار فایل
گلچینی از بهترین مطالب #مهدوی #ولایی #شهدایی #سیاسی #معنوی #معرفتی #تربیتی کانال شهدایی ما👈 @ba_shaheidan کانال قصه های شهداء 👈 @Ghesehaye_shohada ارتباط با خادم 👈 @mohebolMahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌕 💢 🔴 روایتی از تلاش جمعی از مادران برای احیای هویت مادری... 🎥 این مستند، روایت تلاش جمعی مادرانه است که دست در دست کودکان خود، برنامه‌های جذاب و بانشاطی برای رشد فرزندانشان برگزار می‌کنند. 🔰 🔶در ببینید. 🌐 b2n.ir/180844@AmmarYar_IR ◀️ ما را دنبال کنید در: 🔶 https://t.me/ammaryar_ir 🔷 sapp.ir/ammaryar_ir
ظهور نزدیک است
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_نوزدهم 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: 🆔@mahfa110
🌷روز عاشورا🌷 🔷مادر ختم سوره ی واقعه برداشت ؛ به این نیت که اگر قراراست پسرش شهید شود، روز عاشورا باشد و گریه ای که می کند برای سیدالشهداء باشد. محمودکه رفت منطقه، عکس او را قاب گرفت و نصب کرد روی دیوار. روزعاشورا که فرا رسید، مادر هنوز خبر نداشت که محمود شهید شده. نگاه کرد به قاب عکسش که از قبل آماده کرده بود و دست هایش را رو به آسمان بلند کرد. : خدایا، هنوز منو قابل ندونستی که دعام رو مستجاب کنی ... چند روز بعد... دعای مادرمستجاب شد؛خبر شهادت محمود را برای مادر آوردند. 🚩 https://eitaa.com/piyroo
تا میخواهم تلفن را بردارم پایم روی دانه های انگور میرود. حواسم به پشت خط است، له میکنم و رد میشوم. خداروشکر روی خیسیِ فرشی که تازه نجس‌کاری اش را آب کشیدم پایم تمیز میشود و رد میشوم. دم آشپزخانه، پایم روی تاس منچ میرود، چقدر سر پنج وشش، همدیگر را میزنند، حق هم دارند، همه دوست دارند بی نظیر باشند و برنده. دیشب خیلی دیر خوابیدند. پایم روی خرمایی می‌‌رود که تازه خورده و چون دوست نداشته، بقیه اش را به فرش چسبانده وقتی حالم خوب است، هربار پایم روی جسم نامتعارفی میرود و چندشم میشود، به خانه هایی فکر میکنم که تر و تمیز ولی سوت و کور و بی روح است، اما حالا که کوه خستگی ام، با خودم نق میزنم، من هم دوست دارم خانه ام مرتب باشد، به‌هم‌ریختگی، کلافه ام می‌کند، لکه دست های کوچک و کوچک‌تر روی شیشه و آینه و درهای کابینت مدام روی مغزم راه می‌رود ، راستش را بخواهید من هم گاهی احساس میکنم ارزش جان و جوانی ام بیشتر از این است که از این طرف جمع کنم از آن طرف بریزند. چندبار گفتم من؟ بله دقیقا، با بچه داری من پایم را روی "منیت" خودم می‌گذارم. بزرگ می‌شوم و رد می‌شوم . انقدر باید نفسم را زیر پا کنم تا قدم به بهشتی که خدا وعده داده بگذارم، و الا این تک و توک بچه های ما، کجای بحران جمعیتی کشور را چاره کنند؟ مگر اینکه دست بالاسری باشد، خدایی که به زنبور، عسل شفابخش عنایت کرد ، چون با دهانش قصد خاموش کردن آتش ابراهیم را داشت، پس یکی دوتای ما هم در رشد امت اسلامی مؤثر خواهند بود، حتی اگر در نمودارها تغییری حاصل نشود. اگر دست بالاسری باشد، که هست، کلاف نخی هم از ما می‌خرند . چه برسد به این که ما همه زندگی مان را به پای قد کشیدن اینها میریزیم ، حتی اگر غم کوچکی از دل آقایمان بردارند، می ارزد. برای فرزند بعدی، دل دل نکن شیرزن! دست بالاسری هست... پیر که همه می‌شوند، مهم این است کوله بارت خالی نباشد. از تو، ذره ذره رنج هایت را، گران میخرند. "مامان باید شاد باشه"‌ https://eitaa.com/madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امان ازدلتنگی های مادران شهدا دلتتنگ که باشی، انگارهمه ی روزهای هفته پنج شنبه میشوندوجای خالی اش، مدام خالی تر💔 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از ظهور نزدیک است
🌷روز عاشورا🌷 🔷مادر ختم سوره ی واقعه برداشت ؛ به این نیت که اگر قراراست پسرش شهید شود، روز عاشورا باشد و گریه ای که می کند برای سیدالشهداء باشد. محمودکه رفت منطقه، عکس او را قاب گرفت و نصب کرد روی دیوار. روزعاشورا که فرا رسید، مادر هنوز خبر نداشت که محمود شهید شده. نگاه کرد به قاب عکسش که از قبل آماده کرده بود و دست هایش را رو به آسمان بلند کرد. : خدایا، هنوز منو قابل ندونستی که دعام رو مستجاب کنی ... چند روز بعد... دعای مادرمستجاب شد؛خبر شهادت محمود را برای مادر آوردند. 🚩 https://eitaa.com/piyroo
📸جوانی شهید علیرضا اسوه ایمان و اراده، صبر و بردباری و خلاقیت و ولایت‌مداری بود؛ هرگز دوست نداشت از مأموریت‌هایش سخنی به میان بیاورد؛ با اینکه بیشترین پروازهای جنگی را با هواپیمای (اف ـ 4)‌ انجام داده بود و قهرمان پروازهای برون‌مرزی محسوب می‌شد اما در بازگو کردن آن همه رشادت و از خودگذشتگی ابا داشت تا مبادا فداکاری‌هایش به شائبه ریا آلوده شده و خدای نکرده خودنمایی کرده باشد. علیرضای من به قهرمان پروازهای برون‌مرزی شهره بود و حتی زمانی که مسئولیت‌های مهم داشت و قانوناً از پروازهای جنگی بر حذر بود، به پرواز درمی‌آمد و همین امر روحیه سایرین را برای جنگیدن تقویت می‌کرد. پسرم از جمله خلبانانی بود که در طول هشت سال دفاع مقدس سخت‌ترین عملیات‌های جنگی را انجام داد و به کابوسی برای نیروهای عراقی تبدیل شده بود. 🌷 @sangarshohada 🕊🕊
🍁 گفتنــد " شهیـد کہ دیگر غسل نمےخواهد" نمےدانستنـد این بهـانہ اے بود برای آخرین نوازش های ... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❗️لذت یه بوسه مادری😍 🍃 رسول مهربانی ها:🍃 فرزندانتان را زیاد ببوسید ، به راستی که برای هر بوسه شما در بهشت درجه ای است که مسافتش ۵۰۰ سال است. 🔹سبک زندگی نسل ظهور🌺🦋🦋🦋 🌹ظهور نزدیک است .... 🥀 گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c
🍁 گفتنــد " شهیـد کہ دیگر غسل نمےخواهد" نمےدانستنـد این بهـانہ اے بود برای آخرین نوازش های ... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❤️ چادرش و دو تیکه آجر کمی خورد و خوراک و خرما و گلابدان و عکس .... یعنی خونه ی فقط یه مادر میتونه خونه ی مادری رو برداره ببره سرخاک ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍁 گفتنــد " شهیـد کہ دیگر غسل نمےخواهد" نمےدانستنـد این بهـانہ اے بود برای آخرین نوازش های ... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از ظهور نزدیک است
🍁 گفتنــد " شهیـد کہ دیگر غسل نمےخواهد" نمےدانستنـد این بهـانہ اے بود برای آخرین نوازش های ... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❤️ چادرش و دو تیکه آجر کمی خورد و خوراک و خرما و گلابدان و عکس .... یعنی خونه ی فقط یه مادر میتونه خونه ی مادری رو برداره ببره سرخاک ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 🌹ظهور نزدیک است .... 🥀 گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem
🏴 بنویسید که از کودکی‌ام تا حالا بوده‌ام پای به زنجیر اباعبدالله (علیه‌السلام) 👼🏻کانال واحد کودک مؤسسه مصاف (قندِعسل) 👼🏻 @ghandeassall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻روضه خانگی، یکی از راه‌های مهم در تربیت نسل   👼🏻کانال واحد کودک مؤسسه مصاف (قندِعسل) 👼🏻 @ghandeassall
نذر کرده بودم ... غرقِ در عشق امام زمان(عج) پرورش بدهم فرزندم را عینک غواصی‌اش را که آوردند فهمیدم نذرم قبول شده ... سَیَعلَمُ الَّذینَ ظَلَموا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبونَ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 🌹ظهور نزدیک است .... 🥀 گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem
هدایت شده از در جمع شهیدان
پسرم ! تو پیر نشدی ولی منو پیر کردی .... ─═┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅┅─ 🤲 اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید با شهداء 🌷 همنشین شوید 👇👇 @ba_Shaheidan
هدایت شده از در جمع شهیدان
🍁 گفتنــد " شهیـد کہ دیگر غسل نمےخواهد" نمےدانستنـد این بهـانہ اے بود برای آخرین نوازش های ... ─═┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅┅─ 🤲 اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید با شهداء 🌷 همنشین شوید 👇👇 @ba_Shaheidan