eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
557 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲⁣⁣⁣ ای عزیز اولیاء صاحب اختیار ما یابن العسکری(عج) بیا... 🌷برای سلامتی و ظهور امام زمان (عج) صلوات عج 💚 💚 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این هر شب تکرار می‌شود یک فاتحه و سه توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس خاتون (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد ...: 🌼🍀🌼قرار هر شبمان یک ختم قرآن👇🏻 ( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج 🌼🍀 💚دائم سوره قل‌هو الله‌احد را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به 💔این کار عمر شما را با برکت می‌کند و 💔 مورد توجه خاص حضرت قرار می‌گیرید• رحمه الله علیه⚘ ❤️✨هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... 🌺سلامتی عج و تعجیل در ظهورش 🌺
🌹 🌹 👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان(عج)،هدیه به روح پدران ومادران آسمانی.ارواح مومنین.و شهدا، فقها،دانشمندان، آمرزش گناهان و شفاے مریضان سوره مبارکه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
285-asra-fa-ansarian.mp3
5.57M
سوره مبارکه منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه از کتاب تفسیر یک جلدی مبین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
285-esra-ta-1.mp3
7.72M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
285-esra-ta-2.mp3
7.38M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺° @zohoreshgh ❣﷽❣ ☀️ (ع) 😊 ✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️ ❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨ ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 °✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻 🌤صبح ها را به سلامی به تو پیوند زنم... ✨ای سر آغازترین روز خدا صبح بخیر... ✨به امیدی که جوابی ز شما می آید... ✨گفتم از دور سلامی به شما، صبح بخیر... 🌤 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
😍✋ با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز عج 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
[ آقــــ❤️ـــا ] همون که واسه بدحجاب‌ها گفت: او یک نقصی دارد مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است نقص‌های من باطن است با این رفتارشون.. خیییلی‌ها محجبه شدن... 💚 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
بمان بآنو در را ببند بگذار در بزنند..✋🏻 بگذار بگویند مهمان نواز نیستۍ اینگونہ هرڪسۍحریم را لمس نمیڪند.. @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
📌 چه صبری داری علی 🔥 سوختنم را در آتش دیدی. با دست‌های بسته در کوچه‌های کوفه رفتی. ماجرای زخم بازوی مرا فهمیدی. ناله‌های حسن را می‌شنوی. گریه‌های حسین را می‌بینی. بی‌تابی زینب، ناآرامی ام‌کلثوم... 🌊 دلت دریای غم است و من، عزیزِ من، دیگر کنارت نیستم که بگویم خدا بزرگ است. علی جانم! قوی بمان. صبر و سکوت شعله‌ایست که از درون زبانه می‌کشد و ذره‌ذره آدم را آب می‌کند. بمان تا اسلام بماند؛ حق نمیرد و چشمهٔ عدالت خشک نشود. بمان تا این داستان مظلومیت من و تو و فرزندانمان، گوش‌به‌گوش و سینه‌به‌سینه بچرخد تا زمانی که پسرم مهدی حکومتی علوی برپا کند. 🔘 شهادت سلام الله علیها را به محضر امام زمان و شما عزیزان تسلیت می‌گوییم. @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
این روزها زیاد بگویید السلام علیک یا امیرالمؤمنین علی علیه السلام این روزها کسی در مدینه سلامش نمی کند... @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
مداحی آنلاین - نماهنگ صلاة الفراق - رسولی.mp3
4.98M
بغض زمینی‌ها شکست و تو آسمون عزا و ماتمه 🔊 🎙 🏴 @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۶۸ حورا میخواست به دانشگاه برود اما نمی
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۶۹ مهرزاد از روز تصادف حورا را ندیده بود... و برایش این همه دوری سخت بود. کاش می توانست به دیدنش برود و حرف نیمه مانده آن روز را بزند و خودش را خلاص کند.میدانست حورا دیگر به آن موضوع فکر نمیکند اما مهرزاد نمی توانست فراموشش کند..نمی توانست آن همه بدی و بی‌رحمی را پنهان کند.کاش حورا خودش بفهمد و زودتر از آن خانه فرار کند..‌کاش پیش پلیس برود. تمام این افکار عجیب و غریب ذهن کوچک مهرزاد را مشغول کرده بود. باید کاری میکرد.. باید قدمی برای رهایی حورا برمیداشت... اما می ترسید..این دفعه نه از خانواده بلکه از عکس العمل و برخورد حورا می ترسید.از این که بعد از شنیدن این خبر می خواهد به کجا پناه بیاورد..مگر اینکه پیش خانواده پدریش برود.اما حورا که اهل خارج رفتن نبود.خیلی نگرانش بود و لحظه ای از فکرش بیرون نمی آمد. صدای در آمد. خودش را روی تخت بالا کشید و به گردنش تکان ارامی داد. _ بیا تو. مارال داخل شد و گفت: _سلام داداشی‌. مهرزاد چهره معصوم حورا را در صورت خواهرش دید. لبخند نرمی زد و گفت: _جانم عزیزم. _ ناهار حاضره بیارم برات یا میای پایین؟ مهرزاد به پاهایش نگاهی کرد و گفت: _میبینی که نمیتونم بیام این همه پله رو. لطف کن برام بیار. مارال چشمی گفت و خواست برود اما مهرزاد صدایش زد: _مارال؟ _ بله داداش؟ _ اوم... حورا هم.. تو اتاقش غذا میخوره؟ _ آره داداش. _ خیلخب برو بیار. مارال که پایش را از اتاق بیرون گذاشت موبایل مهرزاد زنگ خورد...از دیدن اسم امیر رضا به جوش امد اما با خود گفت: تقصیر این طفلی چیه؟ داداشش آدم نیست. _ بله سلام. _ به به سلام رفیق دیروز دشمن امروز. چطوری داداش؟ کجایی رفیق بابا دلمون هزار راه رفت. _فکر کنم آمارو از نامزدتون گرفتین دیگه. _آره خب ولی میخواستم از خودت بشنوم. چیشد داداش؟ _هیچی رفتیم تو درخت و گردن و پامون ناقص شد. _یه بارم نشد عین آدم حرف بزنی. مهرزاد پوزخندی زد و گفت: _چون آدمیت خیلی وقته نابود شده.. یادم رفته آدم باشم رضا. _‌چت شده تو مهرزاد؟ حالت خوبه؟ _ نه خوب نیستم. اصلا مگه به حال تو فرقیم می کنه؟ _ عه مهرزاد تو رفیق ۴-۵ساله منی. مگه میشه حالت برام مهم نباشه!؟ _ بیخیال رضا ادای آدم خوبا رو مثل داداشت درنیار. _ من به اون کار ندارم ولی مهرزاد من چند بار بهت گفتم بیا ببرمت سر به کاری مشغول شو سرت بند شه؟! درآمدی دربیاری و یکم از بیکاری و علافی دربیای. چند بار بهت گفتم بیا بریم جلسه، هیئت، حسینیه اما تو... _ اره منه احمق گفتم نمیام. خون خودتو کثیف نکن برادر من. ممنون زنگ زدی، خدافظ. بدون این که اجازه دهد امیر رضا حرفش را تمام کند قطع کرد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۶۹ مهرزاد از روز تصادف حورا را ندیده بو
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۷۰ امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده امیر رضا تعجب کرد. چرا اینطور شد؟ اصلا چرا حرفی نزد؟ مهرزاد به او چه گفته بود؟ _رضا؟؟؟ رضا چیشد؟ _هان؟ _ چی گفت؟ _فکر کنم خیلی حالش خرابه. اصلا نزاشت خداحافظی کنم. _ چرا نگفتی میایم دیدنت؟؟ای بابا از دست تو. _ مهدی آقا گفتم که نذاشت خداحافظی کنم. تقّی گوشی رو قطع کرد. از دستت خیلی شکاره. اصلا میخوای بری اونجا که چی بشه؟ صبر کن حالش که خوب شد میاد دانشگاه، میبینیش دیگه. _من.. من فقط.. میخوام بدونم حالش چطوره...همین. _ مهدی جان درک میکنم نگرانی اما چاره چیه؟ باید صبر کنی‌‌. _ نه رضا نمیخوام ببینمش فقط از هدی خانم سوال کن حالش خوبه یا نه همین و بس. امیر رضا سری تکان داد و گفت: _باشه میپرسم. حالا انقدر دپرس نباش دل به کار بده. _ ساعت۴ کلاس دارم باید برم. _ ای بابا همش که دانشگاهی من فقط مغازه رو میچرخونم. امیر مهدی با بی حوصلگی گفت: _غر نزن رضا دیشب تا ساعت۲ دم مغازه بودم. خدافظ. سوار ماشینش شد و تا دانشگاه فقط به فکر حورا و جواب استخاره بود..اگر به او نگوید که دوستش دارد پس چگونه از او خاستگاری کند؟ پس چگونه او را مال خود کند؟ فکر از دست دادن حورا مانند خوره به جانش افتاده بود و امانش را بریده بود. فکر اینکه روزی مال مهرزاد شود عذابش میداد.درسته مهرزاد پسر خوب و مومنی نبود اما می دانست تا چه اندازه حورا را دوست دارد. کلاس آن روزش به سختی گذشت و موقع خروج از کلاس به کسی خورد و همه وسایل طرف ریخت. امیر مهدی چشم باز کرد که دختری را دید که با اخم به او خیره شده بود. _ داری راه میری یه نگاهم به جلوت بنداز عمو. مگه سر میبری؟ یکم احتیاط کن. دختر مانتویی و پر فیس و افاده ای بود که حسابی از دست امیر مهدی عصبانی شده بود. اما امیر مهدی مثل شکه زده ها ایستاده بود و به دختر نگاه نمی کرد. _الو با توام میشنوی چی میگم یا کر و لالی؟ _ بله ببخشید. _ ببخشید تمام؟؟ جبران حواس پرتیت ببخشید نیست. امیر مهدی نگاهی گذرا به چهره پر از آرایش دختر انداخت و گفت: _خانم محترم وسایلت ریخته طلب باباتو که نداری. _ چه زبون درازی هم میکنه خوبه والا بجای خجالت و شرمندگی زبون میریزه واسه من. امیر مهدی با عصبانیت دستانش را مشت کرد و گفت: _خانم احترامتو نگه دار مگه با رفیقت داری حرف میزنی؟ فکر میکنی کی هستی؟ من از این اخم و تخما و شعارای الکیت نمیترسم برو کنار اعصاب ندارم. امیر مهدی برای اولین بار عصبانی با یک دختر حرف زده بود. دختر انگار ترسیده بود اما دم نزد و خم شد تا وسایلش را جمع کند..امیر مهدی هم سریع رد شد و رفت بیرون. در بین راه هدی را دید که دوان دوان به سمت ایستگاه میرفت. اولین فکری که به ذهنش رسید، پرسیدن حال حورا از هدی بود. او هم به دنبال هدی دوید و صدایش زد. هدی ایستاد و با دیدن امیر مهدی سلام کوچکی کرد. _ سلام ببخشین مزاحمتون شدم. یه عرضی داشتم خدمتتون نمیخوام وقتتون رو بگیرم. _ بفرمایید امرتون. _راستش می خواستم از حورا خانم خبر بگیرم اما شمارتون رو نداشتم. میشه بگین حالشون چطوره؟! _ خوبه دکتر گفته سه ماه باید پاش تو گچ باشه فعلا تو خونه درس میخونه. این یک ماهم مرخصی گرفته تا حالش خوب بشه. امیر مهدی با خیالی راحت هوفی کشید و گفت: _ممنونم خیلی لطف کردین. هدی خواست بگوید که حورا سخت منتظر تماس توست اما میدانست حورا از گفتنش پشیمانش میکند. برای همین خداحافظی کرد و رفت سمت ایستگاه اتوبوس. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۷۰ امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده ام
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۷۱ بالاخره روزها میگذرد و حورا توان رفتن به دانشگاه را پیدا میکند. آن روز زودتر از همیشه حرکت میکند. وارد دانشگاه که می‌شود بی اختیار با چشم به دنبال امیرمهدی می‌گردد.اما میان آن همه آدم که پیدا نمی شود.باز هم چشم می چرخاند اما او را نمی بیند. اما نمیداند امیرمهدی کمی آن طرف تر بین درختان ایستاده و او را می‌نگرد. جلو نمی‌رود، سلام نمی‌کند، حالش را نمی‌پرسد.‌.. فقط نگاه میکند‌.!.دوست داشت جلو برود اما آن استخاره جلویش را می گرفت. حورا به طرف کلاسش حرکت میکند کمی جلوتر هدی را میبیند. سلام و احوال پرسی مفصلی می کنند و به طرف کلاس راهی میشوند. بعد از اتمام کلاس حورا منتظر امیر مهدی میماند. اما او نمی آید.. انگار قصد آمدن ندارد.هنوز هم تصویر آن دعوای کذایی جلوی چشمش رژه می رود. کاش مهرزاد آن برخورد را نمی کرد. حورا حتم داشت نیامدن امیر مهدی هم به همان دلیل است. هدی وقتی حال پریشونه حورا را میبیند با خودش زمزه میکند: آیا درسته که به حورا بگم اون روز امیر مهدی نگرانت بود؟ آیا از پریشونیش کم می کنه؟ اما حرفی نزد و حورا را تا خانه راهی کرد. مهزاد هم که حالا حالش بهتربود و میتونست راه برود، به فکرحورا افتاد. باید میرفت.. میرفت و حرفی ک نصفه مانده بود را می زد.نباید بیشتر از این طولش می داد. به سمت دانشگاه حورا راه افتاد... اماتارسید دیدکه حورا سوار اتوبوس شد و او هرچه صدایش زد حورا نشنید و اتوبوس حرکت کرد.سپس سریع سوارماشینش شده وباسرعت به سمت خانه حرکت کرد. مهرزاد عجله داشت ک زودتر به خونه برسد. خیابان ها حسابی شلوغ بود...با کلی سرعت و سبقت بالاخره به خانه رسید. وارد خانه شد و سلام بلندی گفت ک متوجه شود کسی خانه هست یا نه؟! ...اماصدایی نشنید.امابازهم بایدمطمئن میشدکه مادرش درخانه نباشد. وقتی دید خبری ازمریم خانوم و بچه ها دراتاق واشپزخونه نیست، خیالش راحت شد.روشنی اتاق حورا گواهی میداد ک او در اتاقش است. پس با خودش گفت: ت و میتونی مهرزاد حورا حق اینوداره ک از رازهای زندگی خودش باخبربشه.. باید حرف نیمه تمامش راتمام میکرد.چون همین حرف باعث تغییرمسیر زندگی و تصمیمات حورا میشد...پس خودش و دلش را قرص و محکم کرد و تقه ای به در وارد کرد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝