eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
557 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ #کوتاه_اما_مفید #چگونگی_یاری_امام_زمان_عج⁉️
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ ⁉️ 🌀🌀 ♦️توصیه های آیت ‌الله العظمی میرزا جواد تبریزی(ره) به 👈🏻سعی كنید با افراد معاشرت كنید و با افرادی كه و آنها شما را به می‌كشاند هم‌صحبت نشوید، و افكار را از فكر خود محو نمایید. به معنویات روی آورید و در مجالس و شركت كنید. خود را بیشتر كنید و در هر كاری از خدا كمك بخواهید. همواره در كمین است، امّا انسان باید آنقدر داشته باشد كه اجازه ندهد شیطان در او كند و او را دهد، لذا قبل از اینكه پشیمان شوید، را از خود برانید؛ زیرا خدای ناكرده اگر سریع به خود نباشید، ممكن است نتوانید در آینده از القائات رها شوید. ♦️تا هستید فرصت دارید خود را خلاص كنید. اوّلین برای شما این است كه یك شخص متدین را خود قرار دهید؛ از فردی كه خود صاحب كمال است، بخواهید و قدری از روز را با او بگذرانید. سعی كنید با افراد متدیّن كنید و با افرادی كه فكر و حركت آنها شما را به می‌كشاند هم‌صحبت نشوید، و افكار شیطانی را از خود محو نمایید. به روی آورید و در مجالس وعظ و خطابه شركت كنید. خود را بیشتر كنید و در هر كاری از خدا كمك بخواهید. با خود زیاد نكنید، اگر فكر به ذهنتان خطور كرد از محل خارج شده، شروع به زدن نمایید و خود را به كاری مشغول كنید تا باطل از ذهن شما خارج شود. 📝منبع🔰 سایت بیتوته(beytote) قسمت مهدویت 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ #کوتاه_اما_مفید #با_امام_زمان_در_سايه_قرآن⁉️
🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ ⁉️ پانزدهم 🌀 🌀 ♦️شرفیابی به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) در زمان کبری و دیدن ایشان جزو محبین و دوستداران ایشان است؛ و بسیاری از در طول تاریخ غیبت توانسته اند به این دست یابند. ♦️رۆیت و امام زمان(علیه السلام) هر چند توفیق بزرگی است، اما می توان از آن به عنوان یاد کرد که با قرار گرفتن در آن و هدف قرار دادن این# دیدار سعی در رابطه با امام خویش و کسب از حضرت دارند. ♦️حدیث اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) برای تمام آشنا است که در سوال جابر بن عبدالله که پرسید: «یا رسول اللَّه او در زمان از وجود او سودى می‌برند؟ ♦️فرمود: آرى به که مرا مبعوث کرده است، به راستى آنها به وى پرتویاب باشند و به او در زمان سود برند مانند سود مردم از خورشید پشت‏ ابر.» ( کلینى، محمد بن یعقوب، أصول الکافی) ♦️اما خیلی وقت ها شده است که ما در خود و یا در مراسم هایی که به مناسبت های می گیریم با خود می اندیشیم که چرا امام ظهور نمی کنند، به چه علت ما از دیدار بی نصیبیم. 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼
😍✋ بایــــد ڪمے ڪنم با حــال زارم مــن از هــرآنچــه غــیر تــو، دلشــوره دارم بــاید ڪمے در آوار گــردم تــا تــو بــسازے هــرچــه را در سیــنه دارم تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
😍✋ بایــــد ڪمے ڪنم با حــال زارم مــن از هــرآنچــه غــیر تــو، دلشــوره دارم بــاید ڪمے در آوار گــردم تــا تــو بــسازے هــرچــه را در سیــنه دارم تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج به رسم وفای هر شب بخوانیم 😍 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۳۱ به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم.حاج مهدوی قبل از اینکه
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳۲ برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد.با تعجب پرسیدم : _چرا براش گریه میکنی؟! او خنده ی تلخی کرد و گفت: _دلم برای میسوزه.. انسانهایی که ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند.. بعد دستم رو گرفت وگفت: _سرنمازهات برای عاقبت بخیری وهدایت کامران دعا کن. در فکر رفتم.سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟!از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا بخونم و دعا کنم اوهم مثل من رو بچشه! 🍃🌹🍃 چند روزی گذشت و من باصورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبورشدم به محل کارم برگردم.به موزه ی 🌷شهدا🌷 رفتم و طبق عادت باهاشون کردم.در این چند روز دلم غوغا بود.از اون شب به این سمت،به نوعی رسیده بودم که قبلا تجربه اش نکرده بودم.تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه وتحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.بدترین اتفاقها و بی آبرویی ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود واین واقعا امید منو نا امید میکرد.در دلم غم دنیا خانه داشت.وتنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می داد.دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم.ولی دلم میخواست دورا دور صداش رو بشنوم.دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم. 🍃🌹🍃 تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم. یک شب وقتی از مسجد به خانه برمیگشتم.به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم.او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد.من با دیدن این مرد حالم بد میشد.این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم وقصد نداشتم بهش سلام کنم. او خودش پیش قدم شد وسلام کرد. با اکراه جوابش رو دادم. یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت:_خدمت شما.. معنی کارش رو نمیفهمیدم.شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه..گفتم: _متشکرم. کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه.گفت: _تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی..میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟! نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم وسرم رو پایین انداختم.گفتم: _من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم.سلام برسونید. داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت: _اگر کم وکثری داشتی من در خدمتم. بی آنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم. 🍃🌹🍃 نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق وسنگ دل بود وچه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم.سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت تر میشد.چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محله ی قدیمی برام خانه ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه ی اون خونه یکماه باقی مونده بود ومن لحظه شماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم. هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم.دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشته ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم. روزهای سپری شده روزهای سخت و مایوس کننده ای بود.دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ تر شده بود.. دلم یک سبد پراز استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم ..و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره! 🍃🌹🍃 شب جمعه دلم گرفته بود.طبق روال این مدت برای پدرو مادرم والهام وباقی اموات نماز خوندم وخیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم. 💤خواب خونه ی پدریم رو دیدم. من وعلی و محمد گوشه ای نشسته بودیم .اونها هنوز در شکل و شمایل بچگیهاشون بودند ولی من سی ساله بودم!یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت ومرغ ومیوه وارد شد.به سمتش دویدم و با خوشحالی وتعجب پرسیدم: آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟! آقام با شادمانی گفت: امشب مهمون داریم.. 🍃🌹🍃 از خواب بیدارشدم. در دلم شورخاصی جریان داشت.حس خوبی به این خواب داشتم.اذان میگفتند. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم. همان روز شماره ای ناشناس باهام تماس گرفت.با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانه ای سلام کرد.از طریقه ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم.او بعد از مقدمه چینی گفت: _برای امر خیر مزاحم شدم!! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟