eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.4هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
10.3هزار ویدیو
612 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌چهارم ( #ایام‌نوروزو‌مشهد) #قسمتـ62 نوزدهم تیر دوره مشهد تمام شد،حمید ب
✨﷽✨ ❤ ✍ [صدشعرخوانده ایم که قافیه اش نام توست.] ( ) ماه رمضان حال وهوای خوبی داشتیم. یا به خانه عمه می رفتیم یا حمید به خانه ما می آمد،بعضی از روزها هم افطاری می کردیم و به مزار شهدا می رفتیم. روزی که خانواده عمه را برای افطاری دعوت کرده بودیم،بحث ازدواج و مشخص کردن تاریخ عروسی پیش آمد. حمید گفت: ــ ما چون دیرتر از آقا سعید نامزد کردیم،اجازه بدید اول اونها تاریخ ازدواجشون مشخص بشه. عمه با خنده گفت: والا تا اونجایی که من یادم میاد موقع به دنیا اومدنتون ما فکر می کردیم فقط یه بچه است، اول هم تو هم به دنیا اومدی،پنج دقیقه سعید به دونیا اومد،به حساب کوچیک بزرگی هم که حساب کنیم اول باید عروسی حمید رو بگیریم. با این حال حیمد زیر بار نرفت،خیلی حواسش به این چیز ها بود. وقتی تاریخ عروسی آقا سعید قطعی شد،ما هم دوم آبان را برای عروسی خودمان انتخاب کردیم. از فردای ماه رمضان پیگیر مقدمات عروسی شدیم. تالار را هماهنگ کردیم، طبق قرار روز عقد چهاروسلیه یعنی یخچال،تلویزیون،فرش ولباسشویی را حمید خرید،بقیه جهاز را هم تا جایی که امکان داشت حمید همراهم آمد و با هم خریدیم. خیلی دنبال چیز های آنتیک و گران نبودیم،هر فروشگاهی که می رفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم. نظر هر دوی ما این بود که تا جایی که امکانش هست وسایل زندگی آیندمان ایرانی باشد. حمید روز اول خرید جهاز گفت: وقتی حضرت آقا گفتند از کالای تولید داخل حمایت کنین ما هم باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#سه_شنبه_های_جمکرانی ❣️ #دعای #توسل با روضه #امام_زمان_ارواحنا_فداه 🕊💌 🎤 حاج مهدی#منصوری الّلهُـم
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) شانزدهم شهریور روز عروسی آقا سعید بود. خیلی خوش گذشت ولی از رفتار حمید مشخص بود زیاد سرحال نیست. ته چشم هایش نگرانی داد می زد،به خاطر ازدواج برادر دو قلویش یک جور خاصی شده بود. بعد از مراسم جلوی در تالار منتظرش بودم اما حمید آن قدر در حال وهوای خودش غرق بود که حواسش پرت شد ومن را بعد مراسم در حیاط تالار جا گذاشت، چند قدم که رفته بود تازه یادش افتاد من هم هستم. کمی ناراحت شدم،به خنده چند تا تیکه انداختم وحسابی از خجالتش در آمدم: ماشاءالله حمید آقا!به به!ببین ما با کی داریم می ریم سیزده به در!با کی داریم می ریم پیک نیک! روی دیوار کی دیواریم یادگاری می نویسیم! کی آخه زنش رو جا می ذاره حمید؟ این طور جاها دوست داشتم آب روغنش را زیاد کنم تا بیشتر تحویلم بگیرد. به خاطر همین فراموش کردن با شرمندگی کلی معذرت خواهی کرد. به حمید حق می دادم،بالاخره بعد از این همه سال دو برادری که با هم بزرگ شده بودند داشتند سراغ زندگی خودشان می رفتند و این خیلی سخت بود. خندیدم وگفتم: بله حق دارین حمید آقا،منم خواهر دوقلوم ازدواج می کرد ممکن بود همچین کاری کنم،شما که جای خود داری. بعداز عروسی آقا سعید هرجا که می رفتیم همه از عروسی ما می پرسیدند. وقت زیادی نداشتیم.مهم ترین کارمان اجاره کردن یک خانه مناسب بود. حمید نظرش این بود که یک خانه بزرگ اجاره کنیم.دوست داشت بهترین هارا برای من فراهم کند. اولین خانه ای که رفتیم حدود۱۲۰ متربود. خیلی بزرگ ودلبازبود با نورگیرعالی. قیمتی که بنگاه گفته بود با پس اندازحمیدجوربود. تقریبا هردوتایی خانه را پسندیده بودیم.خوشحال از انتخاب خانه مشترکمان از در بیرون آمدیم. هنوز سوار موتور نشده بودیم که یکی ازرفقای حمید تماس گرفت. صبحتشان که تمام شد متوجه شدم حمید به فکر فرو رفته است. وقتی پرس و جوکردم گفت: خانم میخوام یه چیزی بگم چون باید تو درجریان باشی،اگه راضی بودی اون وقت انجام بدیم. یکی از رفیقام الان زنگ زد مثل اینکه برای رهن خونه به مشکل خورده،پول لازم داشت. اگرتوراضی باشی ما نصف پس اندازمون رو به دوستم قرض بدیم،بانصف بقیه اش یه خونه کوچیکتر رهن کنیم تا بعدا که پول دستمون رسید یه خونه بزرگتر اجاره کنیم. پیشنهادش را که شنیدم جاخوردم. این پا و آن پا کردم.میدانستم باپولی که باقی می ماندخانه چندان خوبی نمیتوانیم اجاره کنیم. پیش خودم دو دوتا چهارتا که کردم دیدم دریک خانه کوچک در محله های پایین شهرهم میشود خوش بود. ازآنجایی که واقعا این چیزها برایم مهم نبود،برای همین خیلی راحت همانجا قبول کردم. ل‌زندگی‌تحت‌فشارباشد. ... التماس دعأی🤲🏻🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌پنجم( #عروسی‌وماه‌عسل) #قسمت64 شانزدهم شهریور روز عروسی آقا سعید بود. خ
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) با پولی که مانده بود چند تا بنگاه سر زدیم،خیلی سخت می شد با این مبلغ خانه اجاره کرد. مشاور املاک فلکه((شهید حسن پور))به ما آدرس خانه ای را داد که داخل خیابان نواب بود. با حمید آدرس به دست راه افتادیم،از پیرمردی که داخل کوچه روی صندلی جلوی خانه خودشان نشسته بود آدرس منزل((آقای کشاورز))را پرسیدیم، از نوع نگاه وپاسخ پیرمرد مسن متوجه اختلال حواس او شدیم. کمی که جلوتر رفتیم خانه را پیدا کردیم،این اولین خانه ای بود که بعد از نصف شدن پول پس اندازمان می خواستیم ببینیم. یک ساختمان دو طبقه که در نگاه اول خیلی قدیمی و کوچک به نظر می رسید. حمید زنگ خانه را زد وکمی بعد پیرزنی چادر به سر بیرون آمد،بعد از سلام واحوال پرسی حمید اجازه خواست خانه را ببینیم. چون مستاجر داشت وخانه به هم ریخته بود حمید داخل خانه نیامد. من پذیرایی،آشپزخانه واتاق را دیدم وپسندیدم،خانه دلنشین وزیبایی در طبقه خیلی نُقلی وجمع و جور بود. صاحب خانه هم طبقه بالا زندگی می کرد. در که باز می شد یک پذیرایی بیست متری،اتاق خواب کوچک هجده متری که با چهارچوب های مشبک چوبی از پذیرایی جدا می شد. آشپزخانه دوازده متری با حیاط کوچک و جمع جور که در ورودیش از پذیرایی باز می شد، دستشویی طبقه ما هم داخل حیاط بود،داخل حیاط یک ردیفگلدان های شمعدانی چشم نواز بود. این خانه با توجه به پولی داشتیم برای شروع زندگی خوب بود. از خانه که بیرون آمدم به حمید گفتم: همین جا خوبه،من پسندیدم حمید همان روز خانه را با هفت میلیون قرض الحسنه به عنوان پول پیش وماهی نود وپنج هزار تومان اجاره،قولنامه کرد. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌پنجم( #عروسی‌وماه‌عسل) #قسمت65 با پولی که مانده بود چند تا بنگاه سر زدی
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) فردای روزی که صاحب خانه خبر داد مستاجر قبلی خانه را خالی کرده با حمید رفتیم که دستی به سر و روی خانه بکشیم. اولین بار با خودمان آینه وقرآن ویک قاب عکس از امام خامنه ای بردیم،این قاب عکس همان عکسی بود که با هم برای خانه مشترکمان پسندیده بودیم. حمید گفت: باید اول حضرت آقا خونه ما رو ببینن. قرآن را وسط طاقچه گذاشتیم،یک طرف آینه یک طرف هم قاب عکس. حمید دو قدم عقب تر از طاقچه چند دقیقه ای خیره به عکس حضرت آقا نگاهی کرد وگفت: می بینی آقا چقدر توی دل برو ونورانیه،به خاطر زیاده، . خانه ای که اجاره کرده بودیم نیاز به نظافت داشت،از قبل کلی وسلیه برای تمیز کردن دیوار ها وکف اتاق ها گرفته بودم. از سطح آب گرفته تا اسکاج ودستمال وشیشه شور. چند روزی کارمان همین بود،بعد از ظهرها حمید که از سرکار می آمد با هم برای تمیز کردن خانه می رفتیم. این کار ها برایم حس خیلی خوبی داشت،احساس اینکه وارد یک زندگی مشترک می شویم خوشایند بود. روز دوم مشغول تمیز کردن شیشه ها بودم که متوجه زنگ در شدم. از شیشه پنجره عمه را دیدم که با یک جعبه شیرینی وارد حیاط شد. خانه آن قدر قدیمی و کوچک بود که وقتی عمه دید گفت: فرزانه اینجا را چه جوری پسند کردی؟عقلت رو دادی دست حمید؟ تعجب کرده بود که یک تازه عروس همچنین جایی را پسندیده باشد،گفتم: بنده خدا حمید هیچ تقصیری نداره،من خودم اینجا رو دیدم و پسندیدم. خیلی های دیگر هم به من ایراد گرفتند ولی من ککم نمی گزید. می گفتم: ما همین جا هم می تونیم بهترین زندگی رو داشته باشیم. هیچ کس متوجه اصل ماجرا واین که ما نصف پولمان را قرض دادیم نشد. به حمید گفته بودم: هر کسی خرده گرفت که چرا این ساختمان رو اجاره کردی بگو فرزانه پسندیده،من همه مسئولیت انتخاب اینجا رو قبول می کنم. ..... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌پنجم( #عروسی‌وماه‌عسل) #قسمتــ66 فردای روزی که صاحب خانه خبر داد مستاجر
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) حمید هفته آخر قبل عروسی دوره آموزش عقیدتی داشت. وقت زیادی نداشتم،ولی با این حال سعی کرد همه جا با من همراه باشد. با حمید برای خرید عروسی به بازار رفتیم. هر مغازه ای که میرفتیم علاوه بر ما عروس وداماد های دیگری هم بودند که مشغول خرید بودند، مشخص بود خیلی از آن ها مثل ما روز عید غدیر را برای مراسم ازدواجشان انتخاب کرده اند. برای حمید یک انشگتر نقره خریدیم که سه ردیف کج ودر هر دریف سه تا نگین داشت. از روزی که این حلقه را خریدیم همیشه دستش بود. یک کت وشلوار قهوه ای سوخته هم خریدکه فقط شب عروسی پوشید. حمید برای من یک سرویس طلا گرفت، از شانس من اصلا خسیس نبود،انتخاب هایش هم حرف نداشت،چیزهایی را انتخاب می کرد که فکرش را هم نمی کردم. برای همین همیشه ترجیح می دادم خودش انتخاب کند،چون می دانستم سلیقه خیلی خوبی دارد. آن هفته من هم داخل دانشگاه خیلی درگیر بودم،برای دعوت از شهید گمنام طومار وامضاءجمع می کردیم. خیلی دوست داشتم مثل دانشگاه های دیگر ما هم داخل محوطه دانشگاه مقبره شهید گمنام داشته باشیم. چند روز مانده به عروسی صبح ها بین دانشکده ها دنبال امضاء می چرخیدم وبعدازظهر ها هم حمید بابرای خرید یا چیدن وسایل خانه می رفتم. یکی از دوستان صمیمی از روی شوخی به من گفت: ــ تو دیگه چه عروسی هستی؟بیا برو دنبال کارهای مراسم،هر کی جای تو باشه تمام فکر وخیالش این میشه که ببینه کدوم آرایشگاه بره،کدوم آتلیه عکس بندازه،کدوم لباس رو بگیره، اون وقت تو اینجا داری برای مقبره شهید گمنام امضاء جمع میکنی؟ خندیدم ودر جوابش گفتم: شما نگران نباشین شوهرم راضیه،تا جایی که بشه امضاء جمع می کنم بقیه پای شما. بعد ها که پیکر2شهید گمنام را در دانشگاه علوم پزشکی آوردند حمید همیشه به من می گفت: چون شهدای دانشگاه شما خارج از محدوده کلاس ها هستن حتما برید سر مزارشون،این ها رو شما شما دعوت کردین،بی انصافیه رها کنین. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌پنجم ( #عروسی‌وماه‌عسل) #قسمتــ67 حمید هفته آخر قبل عروسی دوره آموزش عقی
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) روز جهازبرون هم شوق داشتم هم استرس. همه خانواده وبستگان درجه یک در تکاپو برای بردن وسایل خونه بودند . مشغول بسته بندی وسایل بودم که حمید کنارم نشست ومقداری تربت کربلا به دستم داد وگفت: این تربت رو بین جهزیه بذار،دوست دارم تمام زندگیمون بوی اهل بیت وامام حسین(ع) بگیره. می دانستم خانه ای که انتخاب کرده ایم کوچک تر از آن است که تمام وسایل جهاز را بتوانیم با خودمان ببریم. برای همین بسیاری از وسایل مثل پشتی ها،میز ناهارخوری،تابلوفرش ومیزتلفن خانه مادرم ماند. در جواب اعتراض ها هم گفتم:(نشاءالله هر موقع خونه بزرگ تر رفتیم این ها رو هم میبریم. وسایل یکی یکی بین مرد های فامیل دست به دست تا ماشین می رفت. با بیرون رفتن هر کدام از آن ها در ذهنم جای آن را مشخص می کردم. با صدای بلندی که از حیاط آمد همه ترسیدیم،وقتی به حیاط آمدم متوجه شدم اجاق گاز از دستشان افتاده و شیشه جلوی آن شکسته است. چند روز مانده به عروسی یکی از کار های ما این شده بود که دنبال ششه جلوی این گاز باشیم،متاسفانه پیدا هم نمی شد. روز های آخر برای چیدن جهاز از دانشگاه یکسره خانه خودمان می رفتم. حمید هم برای جابجایی وسایل از سرکار به خانه می آمد،چون خانه کوچک بود چیدمان وسایل وقت وانرژِی زیادی می خواست. حمید در حالی که مشغول انداختن کارتون کف اتاق خواب بود،گفت: خانم نظرت چیه غذای بیرون نگیریم،اجاق گاز رو وصل کنیم همین جا یه چیز ساده درست کن بخوریم. اولین غذایی که که پختم سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ بود،گفتم بیا این هم غذای سر آشپز! برای چیدمان وسایل تصمیم گرفتیم بعضی از وسایل آشپزخانه را حتی از داخل کارتون بیرون نیاوریم چون کل کابینت های آشپزخانه چهارتا هم نمی شد. یک طرف پذیرایی بیست متری خانه،فرش شش متری پهن کردیم. بوفه و مبل ها را هم بعد از چند بار جابه جا کردن دور اتاق چیدیم. البته یک ستون هم وسط پذیرایی به این کوچکی داشتیم! باید طوری وسایل را می چیدیم که ستون وسط خانه کمترین مزاحمت را داشته باشد. نوه صاحب خانه هر وقت این ستون را می دید می گفت: وقتی که ما پایین زندگی می کردیم از همین ستون می گرفتیم می رفتیم بالا،تا دستمون به سقف می خورد برمیگشتیم! ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌پنجم ( #عروسی‌وماه‌عسل) #قسمتــ68 روز جهازبرون هم شوق داشتم هم استرس. ه
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) دوره عقیدتی حمید یک طرف،امضاءجمع کردن برای شهید گمنام از طرف دیگر در کنار تمز کردن خانه و چیدن وسایل جهاز حسابی مشغولم کرده بود. بین همه این گرفتاری مشغول جابجا کردن وسایل بودم که از طرف دانشگاه با من تماس گرفتند. وخبر دادند که مسابقات کشوری کاراته دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی دقیقا یک روز قبل عروسی افتاده و قرار است در شهرساری برگزار شود. من ورزش کاراته را تا کمربند زرد پیش پدرم آموزش دیده بودم،بعد هم که رفتم باشگاه وکمربند مشکی گرفتم. تاریخ دقیق مسابقات قبلا اعلام نشده بود،به من گفته بودند احتمال زیاد مسابقات آذرماه باشد. خیالم راحت بود که تا آن موقع ما عروسی را گرفته وحتی مسافرت وماه عسل را هم رذفته ایم. اماحالا خبردادند مسابقه دقیقا روز اول آبان ماه برگزار شود. دو دل بین رفتن ونرفتن بودم،شش ماه زحمت کشیده بودم وتمرینات سختی را گذرانده بودم. مسابقات برایم اهمیت داشت،به مربی گفتم: من برای مسابقه همراهتون میام،فقط منو زودتربرسونید قزوین که به کار های عروسیم برسم. ،مربی که از تاریخ دقیق عروسی خبر داشت خندید وگفت: هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟اون جا که وسط مسابقه حلوا خیرات نمی کنن، اومدیم به صورتت ضربه خورد،کبود شد،اون موقع میگن داماد روز اول نرسیده عروس رو زده. کلی خندیدم وگفتم: حمید آقا خودش مربی کاراته ست ولی دست بزن نداره، حتی توی مسابقات سعی میکنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه. در نهایت مربی حرفش را به کرسی نشاند ونگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم! . 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝