eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
13.9هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
446 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @So184Ba تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
این تست هوش نیاز به تحلیل و دقت دارد ! آیا میتوانید کمتر از 20 ثانیه جواب درست را پیدا کنید 🤔 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
با کشیدن سه دایره در داخل دایره تمام گربه ها را از هم جدا کنید به طوری که هیچ گربه ای در کنار گربه دیگر نباشد. یعنی دو گربه در فضای مشترک نباشند. ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾
....چند نفر دست دادند؟ پاسخ تست امشب در کانال👇 ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🌹 روش پاسخ دادن به تماس تلفنی همسر تو تماس تلفنی هاتون وقتی همسرتون حالتونو میپرسه؛ هیچوقت نگید 👈🏼 بد نیستم " به جای کلمات منفی، مثبتشو بگیم" بگید 👈🏼 خوبم ممنون... حتی تو این مورد هم تنوع بدید! بگید: 🌿با تو همیشه خوبم 🌿با داشتن همسری مثل تو معلومه که خوبم 🌿به لطف تو خوبم 🌿تو خوب باشی منم خوبم... ♡••࿐ ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
‌ 📚 مکالمه شوهر روستایی با تلفن ثابت بیمارستان حکایت واقعی از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. به زودی بر می‌گردیم.» چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.   ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
‌ 🔴کنترل کردن همسر، آری یا خیر؟! هیچ‌کس توقع ندارد و حتی توصیه نمی‌کند که شما نسبت به زندگی و رفتار و روابط همسرتان بی‌تفاوت باشید و برایتان فرقی نکند که همسرتان با چه کسانی رابطه دارد. این دقیقاً خلاف قداست خانواده و تعهد زوجین به هم است. اما قطعاً کنترل و چک کردن بیش از حد و مرضی همسر نیز، راهکار مناسبی برای نشان دادن توجه نیست. این تعهد و کنترل‌گری باید درونی باشد. شما با محبت، عشق، اعتماد، احترام، صمیمیت، گذشت، اعتماد به نفس، داشتن مهارت‌های زندگی و… کنترل‌گری را از منبع بیرونی به یک نیروی کنترل درونی منتقل می‌کنید که هم آرامش خودتان و هم آرامش همسرتان را تأمین می‌کند. ♡••࿐ ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
‌ آیا درست است بعضی از در _کار یا در میکنند؟ ✍ خیر . هر کاری دارد چطور مسجد میروید ، آدابش را رعایت میکنید . میهمانی میرویید آدابش را رعایت میکنید . همین دانشجو آیا با زیر شلواری سرکلاس میرود ؟ قطعا نمیرود . زیرا است و میگویند کلاس درس است قشنگ نیست و کار خوبی نیست . نکته اش هم اینجاست که خلاف شأن خانم است . واقعا در شأن بسیار بالا دارد . بارها میگوییم دختر است و است . یک دختر کلوخ و سنگ نیست که هرکس می آید یک پا به آن بزند . و دانشگاه است . بدتر در اتوبوس و خیابانها است . فاجعه است . ما نیستیم هر کاری آدابی دارد ، الان شما یک نفر را پسندیده اید ، دورادور خانم را پسندیده اید ، قبل از طرح خواستگاری کنید . ببینید از نظر خانوادگی بهم میخورید یا نه . شما خانم محترم ، با متانت ، با ، با نه به رفتار غیر عادی ، بگویید آقای محترم هر کاری آدابی دارد . خانم ها ، وقتی از آنها خواستگاری میشود چند گروه هستند : بعضی ها ذوق میکنند و میدهند . مخصوصا اگر آقا شرایط خوبی هم داشته باشد و خانم از قبل داشته ، جواب مثبت میدهد . است . ⚠️ یک گروه دیگر از خانمها راه می اندازند که مگر خوتان خواهر و مادر ندارید و برخوردهای خیلی و میکنند . من میگویم هر دو برخورد اشتباه است . بهترین برخورد این است که به آقا بگوییم هر کاری آدابی دارد . 📚از بیانات استاد دهنوی ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
چند باور اشتباه درباره کاهش وزن 💢 سایت pledgetimes در مطلبی به برخی از باورهای اشتباه اشاره کرده که در حقیقت در کاهش وزن هیچ تاثیری ندارند: 🔹 برای کاهش وزن باید گرسنگی بکشید. 🔹 کربوهیدرات‌ها فرد را چاق کرده و به سلامت آسیب می‌زنند. 🔹 چای سبز همچون سوزاننده چربی عمل می‌کند. 🔹 رژیم کتوژنیک بهترین گزینه برای کاهش وزن است. 🔹 چربی شما را چاق می‌کند. 🔹 نان سفید حاوی گلوتن موجب چاقی می‌شود. 🔹 خوردن انبه و موز باعث چاقی شما می‌شود. ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
‍ ❣آیین همسرداری❣ 💞هنرعاشقی💞 قابل توجه خانوم ها 📌"حساس نباشید" 👈برای همسر خودتون نقش یک زن حساس و شکننده را بازی نکنید. واسه اینکه حالت شما باعث می شه همسرتون فکر کنه شما ضعیف و بی طاقتید و اگه چیزی بگه باعث رنجش و ناراحتی شما می شه. اون موقع اون سعی می کنه ارتباط کلامی کمتری داشته باشه و همین کم حرف زدن اون باعث ناراحتی شما می شه. 🍃💞🍃 ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
💖زوجهای بهشتی💖
* 💞﷽💞 #طَږیقِ‌ـعِۺْقْ♥️ #قسمت‌صدوهفتم - لباس عروس... چشمای چهارتا شدم رو دوختم به نگاهش که به
* 💞﷽💞 *⚘﷽⚘ 📚 ♥️ صدای زنگ ساعت حلبی، دنیای خواب و رویا رو به باد داد و نور ملایمی که از میون پرده ی سفید گلگلی به اتاق میتابید، چشم هامو نوازش کرد. پلک هامو از روی هم برداشتم و اتاق و چند لحظه ای برانداز کردم. دیگه صدای زنگ ساعت قدیمی رو به صدای آلارم گوشی ترجیح میدادم! به زحمت سرجام نشستم. دستی به موهای پرکلاغی بلندم که منو به شاهزاده زغال معروف کرده بودن کشیدم. چقدر عرق کرده بودم! کلافه از تخت جدا شدم و به سمت پنجره رفتم. حیاط رو دید زدم. بی‌بی گل‌نساء مثل هر روز صبح که حیوونای زبون بسته رو فراموش نمی‌کرد، برای مرغ و خروس و جوجه های طلایی دونه می‌ریخت و برای گربه کوچولوی خاکستری کاسه شیر گذاشته بود و گربه کوچولو با ولع آخرای کاسه رو لیس میزد. پنجره رو باز کردم و پرده رو کامل کنار کشیدم تا پرتوهای نور کل اتاق رو روشن کنن. نسیم بهاری اردیبهشت ماه، لا به لای موهای بهم ریخته و گره‌خورده‌م پیچید. از چهارچوب چوبی صدا کردم: - سلام بی‌بی! صبحتون بخیر. بی‌بی برگشت سمتم و با لبخند دلنشین همیشگیش جوابم رو داد. - سلام میوه دلم! بیدار شدی؟ - بله. از اتاق بیرون رفتم. کیمیا مثل فرفره توی راهرو میچرخید و همه جا رو دستمال می‌کشید. با تعجب سلام دادم و پرسیدم: - چی شده کیمیا خانم کدبانو شدن؟ خجول و غافلگیر برگشت طرفم. لبخند مهربونی زد. - سلام! صبح بخیر... - صبح شماهم بخیر خواهر جان! نگفتین؟! چی شده کیمیا خانم کدبانو شدن؟ - خب...آخه مهمون داریم! ابرو بالا انداختم؛ - مهمون؟ - بله! - جناب مهمان که اینقدر شمارو به تکاپو انداخته کی باشن؟ - امممم...بزار بیاد خودت ببین! چشمکی زد و دوباره به سرعت مشغول کار شد. من هم با صندوقچه ذهنم که دوباره پر شده بود شونه بالا انداختم و حوله به دست به طرف حمام رفتم. دوش مختصری گرفتم و زود بیرون اومدم. وقت معطل کردن نبود؛ حسابی کار داشتم و از طرفی هم کیمیا داشت ازم جلو میزد! حوله رو دور موهای بلندم که دیگه خسته‌م کرده بود پیچیدم و خودم رو توی آینه برانداز کردم. لبخند آسودگی و رضایت روی لب هام نشست و دستم به سمت انگشتر فیروزه‌م که روی میز بود رفت. نگین آبی رنگش روی دست سفیدم زیباییش رو دو برابر نشون میداد. مشغول خشک کردن موهام و کلنجار رفتن با برس و موهای گره خورده و لجبازم بودم که در اتاق محکم باز شد! - عه! - وای شرمنده یادم رفت در بزنم. - آخرش از دست تو دق میکنم. نمیگی شاید دارم کار شخصی میکنم؟ سکته کردم آخه! حداقل در نمیزنی در رو آروم باز کن... ریز خندید. - شما به بزرگی خودتون ببخشید. دفعه بعد قول میدم در بزنم! - حالا چیکار داری؟ - بی‌بی میگه چای و ناهار رو شما باید درست کنی سها خانم. یه ناهار ویژه و یه چای خوش‌رنگ برای مهمون خاصمون! - هوفففف. همین؟ فکر کردم سر اوردی! - وااا! این مهم نیست؟ یعنی اینقدر شما تبهر داری که این مسئله اینقدر ساده‌ست؟ بادی به غبغب انداختم و کلاس گذاشتم مثلا. - بعله دیگه پس چی؟ پنج ماه شاگرد و دختر بی‌بی باشی معلومه که تبهر پیدا میکنی! کیمیا به شوخی قیافه‌شو جمع کرد و لب و لوچه کج! دست به کمر گذاشت : - خوبه خوبه! لازم نکرده واسه من کلاس بزاری کدبانو! پاشو دیر میشه ناهارت اماده نمیشه ها! سرخوش خندیدیم و هردو به آشپزخونه رفتیم. کیمیا برای بی‌بی که از کله سحر داشت زحمت میکشید یک لیوان آب برد و من هم مشغول آماده کردن برنج شدم. از آشپزخونه صدامو بلند کردم: - مهمون ویژه چه غذایی دوست داره؟ کیمیا بعد چند لحظه از حیاط گفت: - فسنجون تررررررررش! زیر لب و با خودم به به‌ گفتم و دست به کار آماده کردن خورشت شدم. فسنجون ترش از غذاهای مورد علاقه من بود.! ولی مهمون کی میتونست باشه؟! همه چیز آماده بود. ناهار و خونه هردو آماده پذیرایی از مهمون بودن. زنگ در به صدا در اومد و من با عجله داخل اتاقم جهیدم تا آماده بشم برای میزبانی از مهمون ویژه ای که از صبح مژده اش قلب بی‌بی رو نوازش می‌کرد و نور شادی در چشماش می‌درخشید! لباس پوشیده و مناسب مهمونی پوشیدم و چادر ساده رنگی رو سر کردم. برای بار آخر خودمو تو آینه قدی گوشه اتاق برانداز کردم. کاملا محجوب و نجیب و مناسب! چند دقیقه بعد از فرار کردن به اتاق، بیرون رفتم. مهمون عزیزگرامی بی‌بی توی اتاق نشیمن نشسته بود و کیمیا توی آشپزخونه مشغول آماده کردن میوه ها برای پذیرایی. آسته آسته رفتم توی آشپزخونه و پشت کیمیا ایستادم. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸 ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
* 💞﷽💞 ‌ 📚 ♥️ -معلومه که یادت میدم ولی... -ولی چی؟ -مطمئنی دیگه میخوای تو این راه قدم بذاری؟ وسط راه پشیمون نشی؟! زد زیر خنده! -آقا سبحان! من خودمو زندگیمو تو این راه پیدا کردم. پشیمونی؟ -حله... نزدیک تر شد و همو به آعوش کشیدیم...» بعد از اون دانیال هم به لیست رفیقامون اضافه شد. چقدر حیف شده بود این همه سردرگمی! پدر و مادر درست و مذهبی داشت ولی خودش تحت تاثیر محیط مدرسه و دوستاش و دانشگاه و خوابگاه اینطوری شده بود! بعد از مرور خاطرات دوباره درد دستم یادم اومد. هیچ خوش نداشتم دوباره راهی بیمارستان بشم و رفتنم عقب ببوفته! حتی اگر یه روز اضافه تر از موعدم میموندم دیگه تو این قفس دق میکردم. فکر اینکه الان اونجا بهم نیاز دارن و من اینجا راحت هر کاری دوست دارم رو میکنم عذابم میداد! یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو روی فرش دست بافت قدیمی زمین گذاشتم. دست سالمم رو گذاشتم زیر سرم و چشمامو بستم. خیلی خسته بودم...خیلی! ‌با صدای اذان چشم باز کردم. بدنم کوفته و بی جون بود. همونطور دراز کش نگاه تو اتاق گردوندم. چشامم جونی نداشتن. خیلی درد میکردن. سرم رو تکون دادم و خمیازه ای کشیدم. اومدم دستم رو بلند کنم که متوجه سنگینی پتو شدم! یعنی بی بی روم پتو کشیده بود؟ بالش هم زیر سرم بود. به سختی سر جام نشستم و کش و قوسی به بدن خسته‌م دادم. دستمو روی پیشونیم گذاشتم، داغ بود. دستمو به گردنم کشیدم، خیس خیس بود. حسابی عرق کرده بودم. از جام پا شدم ولی سرم گیج رفت. دستمو به کتابخونه گرفتم و ستون بدنم کردم. چشمام تیر کشید. -لعنتی... آروم چشامو بستم و باز کردم. نفسم رو بیرون دادم و با همون سرگیجه طرف در رفتم. صدای اذان از سمت حسینیه معراج شهدا میومد و به طرز عجیبی روح نواز بود. دست بردم سمت در و درو باز کردم. نسیم خورد تو صورتم. پله های زیر زمین رو بالا رفتم و عمیق نفس کشیدم. باد سر و صورتم رو نوازش کرد و عرق نشسته رو تنم رو خشک کرد. درد گلوم رو فشار داد. چند تا سرفه پشت سر هم خبر از مریضی ای داد که احتمالا داغی بدنم و عرق سر و روم هم به خاطر اون بود ولی اعتنایی نکردم. "برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد" ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
💖زوجهای بهشتی💖
* 💞﷽💞 ‌ #به‌وقت‌رمان📚 #طَږیقِ‌ـعِۺْقْ♥️ #قسمت‌صد‌وشصت‌وچهارم وقتی بیدار شدم هوا روشن بود. آفت
* 💞﷽💞 ♥️ بی‌بی با یه سینی اومد تو. لبخند رو لباش مثل قبل نبود. قبل اینکه جواب رد بشنوم از سها خانم. اینکه اونم به خاطر من اذیت میشد دچار عذاب وجدانم کرده بود. به اندازه کافی من بهش زحمت داده بودم. خجالت میکشیدم که مثل یه مادر واقعی مراقبم بود با اینکه نسبت خونی باهام نداشت. با قدم های پر آرامش ولی نسبتا سریع نزدیکم شد و کنارم نشست. - تبت قطع شده مادر؟ - آره فکر کنم. دستشو نزدیک سرم کرد ولی زود عقب کشید. - ای وای چه تبی داری! داری میسوزی... - خوبم بی‌بی... سری تکون داد و لیوان شربت رو از توی سینی برداشت و داد دستم. منم که عاشق شربت سرکه‌انگبین بودم تو یه نفس از خداخواسته همه‌شو سر کشیدم. بی‌بی خندید. از خندش حال منم خوب شد. لقمه‌ی عسل و کره رو هم داد دشتم. - بخور عسل خوبه برات! - واییی بی‌بی الان عسل نمیتونم بخورم. اصلا میل ندارم. - بخور اما و اگر نیار برا من. خوبه برات. صبونه هم نخوردی! به زور و با قیافه‌ی مچاله شده یه گاز زدم و به اجبار جویدم ک قورت دادم. چند تا سرفه کردم و چند تا مشت هم به سینه‌م زدم که خس‌خس میکرد. - بی‌بی ساعت 4 دوستم میاد بهم سر بزنه. اشکالی که نداره؟ - نه مادر چه اشکالی؟ قدمش بر روی چشم! دست بی‌بی رو بوسیدم. دستشو عقب کشید و با اخم گفت: از این کارا نکن مادر. - بی‌بی ثواب داره! نمیخوای برم بهشت؟ بی‌بی باز خندید و تو دلم قربون‌صدقه خنده‌هاش رفتم. تو این مدت چقدر وابستگی هام زیاد شده بود!!! با چه دلی میخواستم پیگیر دوباره رفتنم بشم؟! مریضی و خونه‌نشینیم، اجازه نمیداد خودمو مشغول کاری کنم که فکرم کلا از سها دور بشه. اگر حالم خوب بود میرفتم معراج شهدا، میرفتم پیش مرتضی و با شوخی‌ها و خنده‌ها حواس خودمو پرت میکردم، میرفتم پیش عمو خلیل بهش کمک میکردم، میرفتم پیش ریحانه و دوباره براش شیرینی خامه‌ای میخریدم؛ ولی هیچکاری در حال حاضر از دستم بر نمیومد...و این کلافه‌م کرده بود. بی‌بی وسیله ها و کتابایی که داشتم میخوندم و خودم رو به یکی از اتاق های بالا که گرم تر بود منتقل کرده بود که بتونم راحت تر استراحت کنم و دوباره به خاطر هوای خنک زیرزمین بدتر نشم! هر چند دقیقه یکبار سر جام به خودم میپیچدم و از این پهلو به اون پهلو میشدم. یا خواب بودم یا به سها فکر میکردم. حتی حال کتاب خوندن هم نداشتم. دانیال وقتی اومد دیدنم چشاش از تعجب چهارتا شده بود. گفته بود: - اوه پسر تو اون موقع که دستت مجروح بود اینقدر وضعت خراب نبود! من مطئنم جواب رد شنیدی که این بلا سرت اومده. این فقط حس و حال یه عاشق درمونده‌ست... و من هیچ حرفی نداشتم. فقط حرف رو عوض کردم و سعی کردم از زیر نگاه های مشکوکش در برم... "برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد" ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯