eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
13.9هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
446 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @So184Ba تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
💖زوجهای بهشتی💖
* 💞﷽💞 ‌ #به‌وقت‌رمان📚 #طَږیقِ‌ـعِۺْقْ♥️ #قسمت‌صد‌وشصت‌وچهارم وقتی بیدار شدم هوا روشن بود. آفت
* 💞﷽💞 ♥️ بی‌بی با یه سینی اومد تو. لبخند رو لباش مثل قبل نبود. قبل اینکه جواب رد بشنوم از سها خانم. اینکه اونم به خاطر من اذیت میشد دچار عذاب وجدانم کرده بود. به اندازه کافی من بهش زحمت داده بودم. خجالت میکشیدم که مثل یه مادر واقعی مراقبم بود با اینکه نسبت خونی باهام نداشت. با قدم های پر آرامش ولی نسبتا سریع نزدیکم شد و کنارم نشست. - تبت قطع شده مادر؟ - آره فکر کنم. دستشو نزدیک سرم کرد ولی زود عقب کشید. - ای وای چه تبی داری! داری میسوزی... - خوبم بی‌بی... سری تکون داد و لیوان شربت رو از توی سینی برداشت و داد دستم. منم که عاشق شربت سرکه‌انگبین بودم تو یه نفس از خداخواسته همه‌شو سر کشیدم. بی‌بی خندید. از خندش حال منم خوب شد. لقمه‌ی عسل و کره رو هم داد دشتم. - بخور عسل خوبه برات! - واییی بی‌بی الان عسل نمیتونم بخورم. اصلا میل ندارم. - بخور اما و اگر نیار برا من. خوبه برات. صبونه هم نخوردی! به زور و با قیافه‌ی مچاله شده یه گاز زدم و به اجبار جویدم ک قورت دادم. چند تا سرفه کردم و چند تا مشت هم به سینه‌م زدم که خس‌خس میکرد. - بی‌بی ساعت 4 دوستم میاد بهم سر بزنه. اشکالی که نداره؟ - نه مادر چه اشکالی؟ قدمش بر روی چشم! دست بی‌بی رو بوسیدم. دستشو عقب کشید و با اخم گفت: از این کارا نکن مادر. - بی‌بی ثواب داره! نمیخوای برم بهشت؟ بی‌بی باز خندید و تو دلم قربون‌صدقه خنده‌هاش رفتم. تو این مدت چقدر وابستگی هام زیاد شده بود!!! با چه دلی میخواستم پیگیر دوباره رفتنم بشم؟! مریضی و خونه‌نشینیم، اجازه نمیداد خودمو مشغول کاری کنم که فکرم کلا از سها دور بشه. اگر حالم خوب بود میرفتم معراج شهدا، میرفتم پیش مرتضی و با شوخی‌ها و خنده‌ها حواس خودمو پرت میکردم، میرفتم پیش عمو خلیل بهش کمک میکردم، میرفتم پیش ریحانه و دوباره براش شیرینی خامه‌ای میخریدم؛ ولی هیچکاری در حال حاضر از دستم بر نمیومد...و این کلافه‌م کرده بود. بی‌بی وسیله ها و کتابایی که داشتم میخوندم و خودم رو به یکی از اتاق های بالا که گرم تر بود منتقل کرده بود که بتونم راحت تر استراحت کنم و دوباره به خاطر هوای خنک زیرزمین بدتر نشم! هر چند دقیقه یکبار سر جام به خودم میپیچدم و از این پهلو به اون پهلو میشدم. یا خواب بودم یا به سها فکر میکردم. حتی حال کتاب خوندن هم نداشتم. دانیال وقتی اومد دیدنم چشاش از تعجب چهارتا شده بود. گفته بود: - اوه پسر تو اون موقع که دستت مجروح بود اینقدر وضعت خراب نبود! من مطئنم جواب رد شنیدی که این بلا سرت اومده. این فقط حس و حال یه عاشق درمونده‌ست... و من هیچ حرفی نداشتم. فقط حرف رو عوض کردم و سعی کردم از زیر نگاه های مشکوکش در برم... "برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد" ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯